نوش داروهای بعدمرگ #سهراب زیاد
شده اند
ومن پیوسته به دنبال #خربهلول
سرگردانم
کرکسهای #باتوم به دست درشهر
بی منطق
جولان می دهند
ومن درپی شراب ناب وا شعار
#سعدی و #حافظ
حیرانم
از #خزر تا #خلیج_فارس را در رویا،
سبزنقاشی می کنم
بازباخدایم درتسبیح وسجاده ای
چینی آشتی
می کنم
بازبی پروا #تورا درنقاشیم
عریان می کشم
بازمن رابخاطر انحراف جنسی
درملع عام میکشن
#احمدیار
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ
شده اند
ومن پیوسته به دنبال #خربهلول
سرگردانم
کرکسهای #باتوم به دست درشهر
بی منطق
جولان می دهند
ومن درپی شراب ناب وا شعار
#سعدی و #حافظ
حیرانم
از #خزر تا #خلیج_فارس را در رویا،
سبزنقاشی می کنم
بازباخدایم درتسبیح وسجاده ای
چینی آشتی
می کنم
بازبی پروا #تورا درنقاشیم
عریان می کشم
بازمن رابخاطر انحراف جنسی
درملع عام میکشن
#احمدیار
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ
نامه ای به #سهراب ...
سلام استاد ...
یادت هست گفته بودی :
آب را گِل نکنید شاید این آب روان ،
میرود پای سپیداری ،
تا فرو شوید اندوهِ دلی ...
دست درویشی شاید ،
نان خشکیده فرو برده در آب ،
امّا استاد ، تو کنون نیک ببین ، چشمه ها خشکیده ، و دگر آبی نیست و اگر هم تو بیابی آبی ، همه را گِل کردند و ازین آبِ گل آلود ، همه ماهیِ خود میگیرند ،
و دگر آن درویش ، نان خشکیده ندارد که بدان صبح کند و کنون او اصلأ ، نتوان گفت که من درویشم ، چونکه هرکس که چنین گفت رَوَد در زندان و ببیند سختی ...
گفته بودی آنروز : مردم بالادست آب را میفهمند ،
گِل نکردندش ، ما نیز آب را گِل نکنیم .
اما استاد ، اتفاقأ این بار ، مردم بالادست ، آب را گل کردند و ز ریشه کندند هر سپیدار و درختانِ دگر ...
و سپس جای درختان خدا ، برجهایی چه بلند ،
همه از آهن و سنگ ، همه با پنجره های دودی ساختند .
استاد ، گفته بودی یکروز ، قایقی خواهی ساخت که روی در پسِ آن کوه بلند ، چه شد آن قایق از تور تُهی ؟
قایقت را ساختی ؟ قایقت جا دارد ؟ من هم از همهمۀ اهل زمین بیزارم .
من بدنبال صدای سُم اسب ، دنبال کلاغ ، در پیِ آب زلال ، در تلاشی سوی فهمیدن خاک ، سخت حیرانم و سرگردانم .
اما استاد ، من به آیندۀ این مردم خاموش و فلاکت دیده ، چه بسا داده عزیزی از دست ، خوشبینم .
ملّتم پوست بخواهد انداخت ، ملتی که اینک ، همگی دورشده از شعف و شادی و شور ، همگی درپیِ هجرت به فراسوی وطن ، در پیِ خانۀ دوست ...
آه سهراب عزیزم تو چه زیبا پرسی : خانۀ دوست کجاست ؟ واقعأ ، خانۀ دوست کجاست ؟
و من این بیت ز اندوهِ دلم بر تو بگفتم استاد :
من در پیِ آن خانه و کاشانه که سهراب
عمری پیِ آن گشت ، هنوزم بسوالم ...
#سیمرغ
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ
سلام استاد ...
یادت هست گفته بودی :
آب را گِل نکنید شاید این آب روان ،
میرود پای سپیداری ،
تا فرو شوید اندوهِ دلی ...
دست درویشی شاید ،
نان خشکیده فرو برده در آب ،
امّا استاد ، تو کنون نیک ببین ، چشمه ها خشکیده ، و دگر آبی نیست و اگر هم تو بیابی آبی ، همه را گِل کردند و ازین آبِ گل آلود ، همه ماهیِ خود میگیرند ،
و دگر آن درویش ، نان خشکیده ندارد که بدان صبح کند و کنون او اصلأ ، نتوان گفت که من درویشم ، چونکه هرکس که چنین گفت رَوَد در زندان و ببیند سختی ...
گفته بودی آنروز : مردم بالادست آب را میفهمند ،
گِل نکردندش ، ما نیز آب را گِل نکنیم .
اما استاد ، اتفاقأ این بار ، مردم بالادست ، آب را گل کردند و ز ریشه کندند هر سپیدار و درختانِ دگر ...
و سپس جای درختان خدا ، برجهایی چه بلند ،
همه از آهن و سنگ ، همه با پنجره های دودی ساختند .
استاد ، گفته بودی یکروز ، قایقی خواهی ساخت که روی در پسِ آن کوه بلند ، چه شد آن قایق از تور تُهی ؟
قایقت را ساختی ؟ قایقت جا دارد ؟ من هم از همهمۀ اهل زمین بیزارم .
من بدنبال صدای سُم اسب ، دنبال کلاغ ، در پیِ آب زلال ، در تلاشی سوی فهمیدن خاک ، سخت حیرانم و سرگردانم .
اما استاد ، من به آیندۀ این مردم خاموش و فلاکت دیده ، چه بسا داده عزیزی از دست ، خوشبینم .
ملّتم پوست بخواهد انداخت ، ملتی که اینک ، همگی دورشده از شعف و شادی و شور ، همگی درپیِ هجرت به فراسوی وطن ، در پیِ خانۀ دوست ...
آه سهراب عزیزم تو چه زیبا پرسی : خانۀ دوست کجاست ؟ واقعأ ، خانۀ دوست کجاست ؟
و من این بیت ز اندوهِ دلم بر تو بگفتم استاد :
من در پیِ آن خانه و کاشانه که سهراب
عمری پیِ آن گشت ، هنوزم بسوالم ...
#سیمرغ
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ