#نقد_و_نظر
✍ #اکبر_جباری
🔻از مغازه چند خرت و پرت خریدم. یکی از محصولات «مز مز» هم هست که مثل همه محصولاتش، نصف بسته اش، هوای خالیست. سوار ماشینم میشوم که به خانه بروم. چند جوان بسیجی، با تابلوی ایست، کنار خیابان ایستاده اند و به داخل ماشینها نگاه میکند و هر از گاهی، خودرویی را متوقف میکنند. ایستادم و شیشه را پایین اوردم و با دست به یکی از ایشان اشاره کردم که نزدیک بیاید. جوانک که شاید ۲۵ سالش بود، امد و سرش را خم کرد. گفتم، بیا داخل بشین، کارت دارم.
با اکراه داخل امد و نشست و گفت: امرتون؟
گفتم: امر کردن کار ما نیست. این «مزمز» را نگاه کن.
و بلند کردم و نشانش دادم.
گفت: خب!
گفتم: نصفش هواست.
گفت: خب!
گفتم: هر وقت توانستی باتوم را بر سر این دزدیه اشکار بکوبی، مرد هستی. والا باتوم زدن بر سر مردم فقیر و فلاکت زده، هنر نیست.
نگاهی کرد و گفت: اون به ما ربطی نداره.
گفتم: ولی تو ربطش بده. اگر کمی فکر کنی میبینی ربط دارد. اجازه نده ارباب قدرت از احساس قدرت طلبی و خودنمایی جوانیت سوء استفاده کنند. بالغ شو. به زندگی ات نگاه کن. سعی کن بزرگ شوی...
در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و به من هم دستور داد که بروم.
من رفتم و از آیینه پشت سرم را نگاه میکردم که چگونه قدرت، از جهل و احساسات جوانان نهایت بهره را میبرد.
@c_b_shahzadeh
✍ #اکبر_جباری
🔻از مغازه چند خرت و پرت خریدم. یکی از محصولات «مز مز» هم هست که مثل همه محصولاتش، نصف بسته اش، هوای خالیست. سوار ماشینم میشوم که به خانه بروم. چند جوان بسیجی، با تابلوی ایست، کنار خیابان ایستاده اند و به داخل ماشینها نگاه میکند و هر از گاهی، خودرویی را متوقف میکنند. ایستادم و شیشه را پایین اوردم و با دست به یکی از ایشان اشاره کردم که نزدیک بیاید. جوانک که شاید ۲۵ سالش بود، امد و سرش را خم کرد. گفتم، بیا داخل بشین، کارت دارم.
با اکراه داخل امد و نشست و گفت: امرتون؟
گفتم: امر کردن کار ما نیست. این «مزمز» را نگاه کن.
و بلند کردم و نشانش دادم.
گفت: خب!
گفتم: نصفش هواست.
گفت: خب!
گفتم: هر وقت توانستی باتوم را بر سر این دزدیه اشکار بکوبی، مرد هستی. والا باتوم زدن بر سر مردم فقیر و فلاکت زده، هنر نیست.
نگاهی کرد و گفت: اون به ما ربطی نداره.
گفتم: ولی تو ربطش بده. اگر کمی فکر کنی میبینی ربط دارد. اجازه نده ارباب قدرت از احساس قدرت طلبی و خودنمایی جوانیت سوء استفاده کنند. بالغ شو. به زندگی ات نگاه کن. سعی کن بزرگ شوی...
در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و به من هم دستور داد که بروم.
من رفتم و از آیینه پشت سرم را نگاه میکردم که چگونه قدرت، از جهل و احساسات جوانان نهایت بهره را میبرد.
@c_b_shahzadeh