هوای حوا
40.5K subscribers
22.7K photos
1.53K videos
8 files
15.6K links
تو آدم
من حوا
سیبی در کار باشد یا نه
با تو
بهشت جاریست...

كانال رسمى هواى حوا
@MarYamBa
Pics,poems & graphics

⚠️کپی بدون ذکر منبع 📛

📍اینستاگرام:
instagram.com/havaye.havva



🍀کانال دوم :
@Madam_Miim
Download Telegram
📝

امروز جایی بودم که یه استاد اخلاق سخنرانی می‌کرد. بعد از صحبت‌هاش یه خانومی اومد به ایشون گفت: «ببخشید من یه سوال دارم. یه پسر ۱۸ ساله دارم که خیلی سربه راه نیست! می‌شه دعایی یا آیه‌ای رو بفرمایید من بخونم که این خوب بشه؟!»
حالا جدا از پاسخ اون استاد و ماجرای اون خانوم و باورهای مختلف، با خودم فکر کردم چقد خوبه که آدم به یه چیزی انقدر مطمئن باشه که ته قلبش هیچ‌وقت نلرزه! یعنی انقدر باورت به یه چیزی قوی باشه که از هیچی نترسی! خیلی وقتا خیلیا رو دیدم که به کائنات و انرژی و هزارجور چیز دیگه معتقدن و جالبه که خیلیا هم تجربه‌هایی دارن از رسیدن به خواسته‌هاشون. حالا کاری ندارم که اساس باور درسته یا غلط.
بعد یاد اون داستان معروف کوهنورد افتادم که توی تاریکی از کوه سقوط کرد؛ در همون حالت از ته قلبش خدا رو صدا کرد و کمک خواست. ناگهان طناب به یه جایی گیر کرد و کوهنورد معلق موند بین زمین و آسمون. یه ندایی بهش گفت تو کمک خواستی؟! آیا به من اطمینان داری؟! کوهنورد گفت: با تمام وجودم! تو خدای منی و تنها کسی هستی که کمک منی. صدا گفت: پس طناب رو رها کن! کوهنورد هرقدر با خودش کلنجار رفت نتونست طناب رو رها کنه، یعنی ترسش نذاشت و چسبید به طناب. صبح که شد، کوهنوردان دیگه جسد یخ زده یه مرد رو پیدا کردن که چسبیده بود به یه طناب در حالیکه چند سانت بیشتر با زمین فاصله نداشت!
تمام مسیر برگشت داشتم فکر می‌کردم آیا من می‌تونم طنابم رو رها کنم؟!

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من آدمِ خیال‌های بعیدم! آدمِ فکر کردن به غیرممکن‌ها. با این‌همه هیچ‌وقت به دست‌های تو فکر نکرده‌ام! به آغوشت هم، وقتی این پس و پیش احمقانه‌ی تاریخ، از من جدایش کرده!
من آدمِ قصه ساختنم. آدمِ قصه‌های عجیب‌ عاشقانه. با این‌همه هرگز به قصه‌ی رسیدن به تو فکر نکرده‌ام. به قصه‌ی عاشقانه‌ی نزدیک شدن به تو. به قصه‌ی مشترک داشتن، حتی به قصه‌ی یک عاشقانه‌ی ساده مثل قدم زدن زیر باران اواخر آبان هم!
من آدمِ بودنم! آدمِ دل‌بستن و ماندن. با این‌همه هرگز به بودن و ماندن در قصه‌ی تو دل‌خوش نکرده‌ام.
من آدم خیال‌های بعیدم.
و بعید، یعنی ملاقات تو روی سنگفرش‌های خیس پیاده‌روی جلوی خانه‌ات!
بعید یعنی «ما» شدن و من آدم خیال‌های بعیدم.
فقط همین...

👤#سیمین_کشاورز
🎼 Sergio Diaz De Rojas
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

نامه‌ای به کسی که نیست!


جانم سلام!
امیدوارم که حالتان خوب باشد. اگر از حال من پرسیده باشید، ملالی نیست جز دوری شما! دوری شما...
باید برایتان بنویسم دوری شما کم چیزی نیست. اصلا دوری شما همه‌ی ملال‌های عالم است. لشکر غم است با هزاران سرباز و من خسته و بی‌‌سلاح چه می‌توانم بکنم جز کشته شدن و هر روز کشته شدن؟! من هر روز از این دوری کشته می‌شوم و شب، تنها به امید رویای بودنتان چشم‌ می‌بندم.
راستش شما همیشه به من گفته‌اید که آدم نباید وابسته‌ی هیچ‌چیزی در این دنیا بشود! گفته‌اید که وابستگی دست و پای آدم را می‌بندد، آدم را به چاه تکرار می‌اندازد. آدم می‌شود بنده‌ی وابستگی‌هایش.
قبول! اما می‌شود بگویید تکلیف پرنده‌ای که به قفس خو کرده چیست؟! می‌شود برایم بنویسید اگر حال پرنده در قفس بهتر از هوای دود گرفته‌ی اندوه است اصلا چرا باید بپرد؟!
من از شما یاد گرفته‌ام که باید پرید! یاد گرفته‌ام که بنده‌ی عادت نشوم. اما من فکر می‌کنم شاگرد خوبی برای شما نبوده‌ام! همه‌ را شنیده‌ام اما از آن همه‌ فقط لحن صدای شما، آن موسیقی جادویی کلماتتان به یادم مانده. اما از رفتن، پریدن، گذشتن هیچ‌چیز به یادم نمانده.
می‌دانید آقا؟! اصلا من این خو گرفتن را، این دست و پنجه نرم کردن با اندوه دوری‌تان را دوست دارم. من شعرهای عاشقانه‌ را، فکر کردن به شما را، اشک گوشه‌ی چشم‌هایم وقتی دارم کتلت‌ها را توی روغن داغ برمی‌گردانم، لبخند یادآوری‌های شیرینِ بودن‌مان وقتی دارم وسط یک جلسه‌ی مهم حرف می‌زنم را دوست دارم.
من شما را دوست دارم و هیچ‌چیز نمی‌تواند ملال این دوری را شیرین کند جز بازوهای شما که پناه این پرنده‌ی تنها هستند.
لطفا اگر روزی دوباره همدیگر را دیدیم، مرا سخت بغل کنید و باور کنید از آغوشتان ققنوسی زاده خواهد شد...


👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

هدفون را توي گوشم فشار مي‌دهم تا صداي موسيقي بپيچد توي سرم.مثل وقت‌هايي كه زير دوش، گوش‌هايم را مي‌گيرم و چشم‌هایم را كه مي‌بندم حس مي‌كنم زير آب‌هاي اقيانوسي دور دارم با ماهي‌ها در تاريكي حرف مي‌زنم و باران با قطره‌هاي درشت مي‌خورد روي سطح آب!درست همان صدا مي پيچد توي سرم!
حالا هم موسيقي سحرآميز آقاي هورنر عزيز همان قطره‌هاي باران روي آب است كه من را در عمق تاريك اين شبِ توخالي،به اعماق اقيانوس و همنشيني با ماهي‌هايي می‌برد كه تصويرشان از نور درخشان خورشيد همان افسانه‌هايي است كه مادرانشان در كودكي برايشان گفته‌اند.
اما اين بار دلم مي خواهد باله‌های نازکشان را بگیرم،موسیقی را عوض کنم،با سرخوش‌ترین آهنگ گروه بیتل‌ها بیاورم‌شان به سطح آب و بگویم حالا چشم‌هایتان را باز کنید.بفرمایید!این خورشید است،تابیده روی فلس‌های رنگی‌تان و انعکاس هزار لبخند در خیابان‌های دنیا را با خودش دارد! انعکاس هزار سلام، هزاران بدرود، هزاران دوستت دارم...
بعد هم خودم برگردم به عمق تاریک اقیانوس و باز موسیقی را عوض کنم،صندلی‌ام را بگذارم کنار پنجره‌ای بدون منظره،سیگاری روشن کنم و با بنان بخوانم:
ای امید دل من کجایی؟!

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
Forwarded from Mari ماری
امروز یه زن آلمانی‌ام. سال ۱۹۴۱ توی یه روستای کوچیک زندگی می‌کنم. معلم مدرسه‌ام.ارتش نازی عشقم رو به زور برده جنگ!دمِ غروبه. یه روز تعطیله. دارم لباسايی كه صب كنار رودخونه شستم رو از روی بند جمع می‌کنم. از بالای سرم چند تا جنگنده‌ با سرعت و سر و صدا دارن رد می‌شن. دستمو سایه‌بون چشمام می‌کنم و به آسمون نگاه می‌کنم. از بالای سرم که رد می‌شن می‌تونم دقیق‌تر ببینمشون. جنگنده‌های دشمنن. لباسا را همون‌جا می‌ندازم و می‌رم سمت پناهگاه. دامن بلندم زیر پام گیر می‌کنه و می‌خورم زمین.همیشه زود بلند می‌شم و فرار می‌کنم ولی امروز وقتی می‌افتم یهو دلم نمی‌خواد بلند بشم.خسته‌ام!می‌شینم همونجا و زل می‌زنم به آسمون و جنگنده‌ها.از جایی که نشستم همه‌ی روستا پیداس. درست بالای سر خونه‌ی یکی از شاگردام که هفته پیش خبر کشته شدن پدر و برادرش رو آوردن،چند تا خوشه انگور از جنگنده می‌افته پایین!انگورِ سرخ...
زمينِ سرخ...
بايد برم از زمين‌های بالایی گل بچینم برای فردا که سر کلاس جای دختره خالی نباشه!
ولی خسته‌ام.کاش الان سال ۱۹۴۱ نبود.کاش من آلمانی نبودم.کاش معلم نبودم. کاش جنگ نبود...

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

گفتم: «ای بابا! بعد اینهمه سال اومدی هی این پا اون پا می کنی که زودتر بری؟! دیرت شده؟! دیر ینی چی اصلا؟! تو دنیای ما دیر و زود معنی نداره. فرازمانیم ما!
بیا بشین برات بگم این هزار سالی که نبودی ما مردیم...ما هر روز صبح سر سفره صبحانه مردیم و شب دوباره برگشتیم توی رخت خوابمون...
حالا باز بگو دیرم شده! دیگه قد یه فاتحه که وقت داری بشینی!
بشین...بشین بذار دستاتو بو‌ کنم. مرده ها با خاطراتشون سر می کنن زیر خاک. البته ما زنده‌م که بودیم همینجوری بودیم. یعنی اصلا با خاطره‌ها زندگی کردن تو خون ما بود از اول. حالا که خون نداریم دیگه، ولی دل که داریم هنوز. دل می دونی چیه؟! نمی دونی دیگه! اگه می دونستی الان اینجا نبودی! خلاصه بگم دل چیز خوبی واسه زندگی کردن نیست. دل خوبه واسه مردن! واسه پناه گرفتن...
راستی اون آخرا که داشتی بلند بلند با اون پرستار خوشگله حرف می زدی، همون که موهاش بلوند بود هی با ناز حرف می زد، حسودیم شد! گفتم بهش بگو حلالش نمی کنم با اون لبای پهن و خنده‌ی گشادش! چیه؟! نیگا می کنی؟! حسودم!
حالام پاشو برو سرده هوا باز سرما می خوری نیستم بهت برسم...اوا! داره می ره واقعا.
ببین...شالت رو بکش جلوی دهنت نفست گرم بمونه...
بیا! رفت. فاتحه‌م نخوند. همین فقط هی می شینه زل می زنه به ما انگار تا حالا ندیده کسی از دوری بمیره! ندیده لابد...ندیده بوده!


👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

بیست و چند ساله بودم. یک واکمن سونی نقره‌ای داشتم. از آن‌ حرفه‌ای‌ها که دست خبرنگاران آن زمان بود. بابا برایم خریده بود که ذوق خبرنگاری‌ام را کامل کند. من هم‌حرفه‌ای بابا بودم با اختلاف ۳۰ سال! دوست داشت ابزار کار جدید را حالا که بازنشسته شده بود من امتحان کنم.
باهاش مصاحبه زیاد گرفتم. کلی نوار کاست دارم از آن روزها. از مصاحبه با منوچهر آتشی تا صدای قیصر امین پور در جلسات شعرخوانی خانه شاعران معاصر.
اما در آن بین دو تا نوار کاست شده بود همراه همیشگی من. یکی‌اش یک نوار بود از صدای چندتا خواننده‌ی مورد علاقه‌ام. آن دیگری هم آلبوم جدید رضا صادقی بود. تازه منتشر شده بود. من همه‌ آلبوم را از بر بودم. از صدای تندتر از معمولش وقتی تازه باطری واکمن را عوض کرده بودم تا صدای کِش‌دارش وقتی باطری داشت تمام می‌شد، از ولی‌عصر تا آزادی، همراه پیاده‌روی‌هایم بود.
واکمن اما وفادار نماند! یک بار که وسط آکاردئون اتوبوس خط انقلاب_شهرک غرب ایستاده بودم و رضا صادقی داشت می‌خواند: «نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم...» نوار پیچید. تا بجنبم و واکمن را از کوله‌ام دربیاورم نوار قهوه‌ای نازک، جمع شده بود و پیچیده بود بهم. دیگر از دست خودکار بیک و تکان دادن هدِ واکمن هم کاری برنمی‌آمد. نوار پاره شد. خانه که رسیدم نوار کاست را پهن کردم روی زمین و جای بریدگی را با چسب چسباندم. امتحانش کردم. می‌خواند اما نه مثل سابق. و یک جایی یک جمله‌ی طلایی حذف شده بود. آن‌جا که می‌خواند: «نم نم بارون چشام، گواه عشق پاکمه، هم‌نفس قسمت من...» و بعد بریدگی بود و سکوت! مدت‌ها این آهنگ را همینطور گوش داده بودم آنقدر که انگار اصلا سکوت بود جای زخم چسب!
اما دیشب جای بریدگی را، همان جمله‌ی طلایی را بعد از سال‌ها بلند خواندم: «دوستت دارم یه عالمه»...

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

دوستی جایی از «روال بودن» نوشته بود. نوشته بود که روال بودن در عشق چیز گُهی است! یک چیز عادی‌طور است. نوشته بود بروید عاشق کسی بشوید که روال نباشد. یعنی که پای دیوانگی‌هایتان باشد، اصلا انگار عشقی که روال نباشد هر روز یک چیزی برای رو کردن و مست کردنتان از زندگی دارد. «روال نبودن» در رابطه یعنی هر روز در این دیگ چیزهای تازه بجوشد…
من اما فکر می‌کنم «روال بودن» در رابطه مثل دم کردن چای لاهیجان است! باید برای دم کشیدن و نوشیدنش منتظر بمانی. «روال بودن» در رابطه یعنی آنقدر عاشق مانده باشی و آنقدر جنگیده باشی که حالا طرفت را بلد شده باشی! مثل اینکه آنقدر در یک خانه بوده‌ای که بدانی کدام موزاییک خانه زیر فرش لق است و همیشه وقتی خوابیده طوری از روی آن یک موزاییک رد شده باشی که نکند بیدار شود. یعنی بلد باشی کجا ببوسی، کجا در آغوش بگیری و کجا فاصله بگیری. «روال بودن» یعنی دوست داشتنش ته دل آدم طوری محکم ریشه کرده باشد که اگر صبح جمعه دلش املت فلان جا در دارآباد خواست و تو نتوانستی یا نخواستی بروی رو ترش نکند که یعنی پای دیوانگی‌هایم نیستی! یعنی اگر برایت اسنپ گرفت همانقدر ذوق کنی که ساعت ۶ عصر با او به زور سوار مترو می‌شوی! یعنی همانقدر بخندید که بتوانی وقتِ دلتنگی در آغوشش گریه کنی.
به نظر من «روال بودن» مثل یک رود است. گاهی کم آب می‌شود و گاهی پر آب و گل‌آلود؛ اما هیچ‌وقت طغیان نمی‌کند و این یعنی واقعیتی که پشت یک عاشقانه‌ی آرام در جریان است…

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزنه‌های امید باید همیشه جایی کنار آخرین دردها و نا امیدی‌ها باشد. شبیه دیدنِ ناگهانِ خشکی، وقتی وسط اقیانوس متلاطم گم شده‌ای! مثل همین آغوش، وقتی غرق گریه‌ای. وقتی با خودت فکر می‌کنی باید این درد را تنها به دوش بکشی. وقتی فکر می‌کنی تمام حقِ دنیا با توست و بد جفایی در حقت شده! وقتی درد داری و انتظار یک آغوش دارد خفه‌ات می‌کند…
درست در آخرین لحظه‌های ناامیدی، که چشم‌هایت را می‌بندی تا سیل اشک راه نگاهت را نبندد، خودش را می‌رساند به تو!
و بعد عطر آغوشش
و آن لحظه‌ی دلخواهِ آرامش.
بله! امید همین‌جا دوباره جوانه می‌زند. درست در میان بازوان کسی که باورت کرده…

پ.ن: ویدیو از یک پرستار مهربان است که در شبکه‌های اجتماعی پخش شده.

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

همین‌ که نشستم تو ایستگاه اتوبوس یه صندلی بهم نزدیک شد و با لهجه غلیظ شمالی بی‌مقدمه گفت: «چرا دخترا اینجوری شدن؟!» و به وسط بلوار اشاره کرد که چند تا دختر و پسر داشتن رد می‌شدن با هم.
گفتم: «چجوری شدن؟!»
گفت: «همین دیگه! همشون دست یه پسرو گرفتن!»
گفتم: «چرا پسرا اینجوری شدن؟!»
اخم کرد. گفت: «اونا پسرن! چیزی کم نمی‌شه ازشون!»
دلم نخواست باهاش حرف بزنم. سکوت کردم.
دوباره جابه‌جا شد و گفت: «این بیمارستان روبرویی خوبه؟!» گفتم: «خیلی نمی‌دونم»
دستشو با کش طبی بسته بود. قد بلند بود و برای سن و سال حدود ۶۰ سال یه کم پیرتر به نظر می‌یومد. خودش گفت ۶۰ سالشه.
عینک رو روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و گفت: «معده درد پدرمو درآورده! می‌گن باید آندوسکوپی کنی. اینجا برای ما مجانیه.» بازم هیچی نگفتم.
گفت: «چند روز پیش شوهرم دستمو پیچوند امروز که اومدم دستمم نشون دکتر دادم گفت در رفته. بستش!»
گفتم: «چرا؟!»
گفت: «می‌گه تو عصبی هستی! بیچاره مرد خوبیه. ولی یهو وقتی عصبانی می‌شه یه کارایی می‌کنه دیگه! دست خودش نیست.» گفتم: «اون دست شما رو پیچونده بعد می‌گه شما عصبی هستی؟!»
گفت: «آره راست می‌گه. من نباید عصبانی‌ش کنم. همین که سایه‌ش بالا سرمه خدا رو شکر! تازه بازنشسته شده. توی خونه یه سر نشسته پای تلویزیون فیلم جنگی می‌بینه!» این جمله آخر رو با حرص گفت.
جنگی رو هم یه جوری با لهجه گفت که حس کردم وسط انزلی‌ام!
گفت: «دخترای این زمونه خیلی پر رو شدن! سر هرچیزی پا می‌شن می‌رن شکایت! خود من دیروز خواهرم پرسید دستت چی شده؟! گفتم خوردم زمین. آدم نباید راز زندگیشو به همه بگه که!»
بازم هیچی نگفتم اما دیگه دلم می‌خواست برم. عذرخواهی کردم گفتم عجله دارم و پیاده راه افتادم وسط بلوار. روی نیمکت‌ها دختر و پسرا نشسته بودن. نگاشون کردم و به دستِ در رفته‌ی زنی فکر کردم که دردش راز زندگیش بود.
دردی که بهش خو کرده بود…

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
Forwarded from هوای حوا
من آدم حواس‌پرتی هستم!مثلا زیاد کلید خانه را فراموش می‌کنم. یا سالی چند بار کارت‌های بانکی‌ام را گم می‌کنم.
پاییز که می‌شود،بارانی و چتر و شال‌گردن‌هایم نصیب راننده‌های تاکسی می‌شود و زمستان‌ها دستکش‌هایم را روی میز کافه‌ها یا پیشخوان بانک جا می‌گذارم.
از تو چه پنهان،همین اواخر چندباری راه خانه را هم گم کرده‌ام!
با این‌همه تو را به خاطر می‌آورم.تو را به خاطر می‌آورم بین نت‌های موسیقی آن کافه‌ی لعنتی!تو را به یاد می‌آورم زیر باران،در آن خیابان بلند بی‌انتها، در شعرهای آن شاعر سالخورده در غربت.تو را به یاد می‌آورم در آفتاب کم‌رمق آن زمستان‌ دور. تو را به یاد می‌آورم وقتِ خنده‌های بلند،گریه‌های دمِ رفتن، در خواب،بیداری،در تکان دادن دست‌ها پشت شیشه‌های بلند فرودگاه،در انتظار کسانی که مسافری دارند، در ایستگاه، در صدای تلفن، در تصویرم در آینه‌ی روبرو،در چشم‌هایم، در آغوشم...
در آغوشم؛این خانه‌ی متروک!
من آدم حواس‌پرتی هستم و می‌دانم روزی نامم را از یاد خواهم برد اما چشم‌های تو را...هرگز!

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

تمام شدن می‌تواند خیلی ساده اتفاق بیفتد. مثل اینکه ناگهان یک بشقاب چینی از دستت بیفتد و هزار تکه شود! انگار در را بسته باشی و یادت بیاید کلید را پشت در جا گذاشته‌ای. مثلا تلفن زنگ بخورد و بشنوی که یک نفر ناگهان از دنیای شما رفته... بی خداحافظی! بدون اینکه فرصت نگاه کردن به عزیزش را داشته باشد.
اول بهت زده نگاه می‌کنی. به خورده‌های بشقاب چینی، به دری که بسته شده، به گوشی تلفن...
با خودت فکر می‌کنی چرا؟! چی شد؟!
بعد شروع می‌کنی به جمع کردن خورده‌های چینی و اگر آن ظرف یادگاری مادرت باشد حتما اشکت از گوشه‌ی چشمانت سرازیر می‌شود. هر تکه از چیزی که روزی برایت خیلی با ارزش بوده حالا مثل یک خنجر می‌تواند برای همیشه زمین‌گیرت کند.
اما واقعیت دردناک این است که زندگی در عین عجیب بودن خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها دارد راه خودش را می‌رود. وسط آشپزخانه، پشت در بسته، پشت خط تلفن هر جا که چیزی تمام می‌شود تکه‌ای از وجوت بین همان تمام شدن‌ جا می‌ماند و تو مجبوری برمی‌گردی! مثل سربازی که با یک دست از جنگ برگشته و با همان یک دست باید عزیزانش را در آغوش بگیرد...

تمام شدن می‌تواند همینقدر ساده اتفاق بیفتد.
برگشته از جنگ،
بدون دست،
با دلی که هوای آغوشِ عزيزش را کرده است...

#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
می‌گه مامان اینا جنگجو هستن! نمی‌شینن! می‌گم: وقتی خسته می‌شن چیکار می‌کنن پس؟!
می‌گه: جنگجو که هیچ‌وقت خسته نمی‌شه.

می‌خوام بگم که می‌شه!
یه روزی یه جوری خسته می‌شه که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونه بجنگه! م
ی‌خوام بگم جنگجو بودن خوب نیست! آدم جنگجو فکر می‌کنه بلاخره می‌رسه. اما خیلی وقتام نمی‌شه! نمی‌رسه! می‌شینه یه گوشه گذشته رو نگاه می‌کنه و با خودش فکر می‌کنه کاش زودتر شب بشه تموم شه!

اما نمی‌گم. پاهای عروسکا رو صاف می‌کنم و می‌گم: ولی یه وقتایی هم بهتره بشینن و فکر کنن به بعد از جنگ....

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

جایی حوالی چهل سالگی اتفاق می‌افتد! درست وقتی که داری دردهای جدیدی مثل گردن درد و گزگز شدن دست‌هایت را تجربه می‌کنی. وقتی که مادر یا پدر شده‌ای یا نه! ترجیح داده‌ای زیر بار مسئولیت چند نفر شدن نروی. حدود ۲۰ سالی هست که درست تمام شده، ۱۶ یا ۱۷ سالی هست که کار می‌کنی. آنقدر پس‌انداز داشته‌ای که حالا یک خانه نقلی و یک پراید نوک مدادی داشته باشی. اگر شانس آورده باشی البته! رویاهایت برای رفتن به دورترها اول برای ادامه تحصیل، بعد با ویزای کار، بعد استارت‌آ‌پ و هر راه دیگری حالا به واقعیتِ ماندن تبدیل شده! واقعیتی که خیلی وقت‌ها حتی فراموش می‌کنی که چقدر برایت مهم بود. حالا در میانه‌ای! درست وسط راه. حالا زمین زیر پایت کمی سفت شده. طعم از دست دادن عزیز را چشیده‌ای، رفتن را دیده‌ای، تنها شدن را درک کرده‌ای، عاشق شده‌ای، اشک ریخته‌ای و خلاصه هرچیزی که آدم در یک زندگی خیلی معمولی باید تجربه کند، تجربه کرده‌ای.
جایی همین حوالی چهل سالگی، یک شب که دلت بدجور هوای هم‌صحبتی می‌کند، ناگهان خودت را می‌بینی! نگاهش می‌کنی و مبهوت از تمام این سال‌هایی که نگاهش نکرده‌ای سعی می‌کنی بشناسی‌اش!
مدت‌ها سکوت میانتان حاکم است. شما برای خودتان غریبه‌اید.
اما به شما قول می‌دهم، یک شب درست حوالی همین سال‌ها، بلاخره خودتان را در آغوش می‌گیرید و مثل دوستانی که بعد از هزار سال به هم رسیده‌اند تا صبح حرف می‌زنید و اشک می‌ریزید.
جایی حوالی چهل سالگی به خودت می‌آیی و مثل کودکی که در بازار شلوغ مادرش را پیدا کرده، دستهایت را محکم می‌گیری و به خودت قول می‌دهی که هرگز دوباره گم نشوی!
اما اینجا همان‌جایی‌ست که عشق زیر پایتان را خالی خواهد کرد…


👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
Bi Harf
Roozbeh Bemani
وقتی یکی از خواننده‌های مورد علاقه‌م موزیک جدید می‌ده، صبر می‌کنم تا شب؛ همه کارامو که انجام می‌دم، یه چای می‌ریزم و توی سکوت می‌شینم با دقت به قطعه‌ی جدید گوش می‌دم. برای من همیشه حتما شعر مهمتر از موسیقی بوده! همیشه اینکه «چی می‌گن» رو مهمتر از اینکه «چجوری می‌گن» می‌دونم. امشبم نشستم در سکوت سر شب این قطعه رو گوش دادم و هرچند که مثل خیلی‌ها معتقدم روزبه بمانی به تکرار رسیده اما برای من هنوزم این «تکرار» تکراری نشده…

🎼#روزبه_بمانی
👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝


وقت‌هایی در زندگی هست که «رها کردن» تنها انتخابت می‌شود.
باید دستت را از چارچوب در برداری، به دیوار کنارت تکیه دهی و چشم‌هایت را ببندی.
نه! چشمهایت را نبند! نگاه کن. خوب نگاه کن و‌ همه چیز را به خاطر بسپار. رنگ‌ها را در آن لحظه، بوها را، صداها را، همه را به خاطر بسپار برای روزگار دلتنگی که قصه‌اش تازه از اینجا شروع می‌شود. از خیلی چیزها باید بنویسم، از واقعه‌ی عظیم هجران و دردهای بعدش. اما حالا می‌خواهم فقط برایت از شروع این واقعه‌ بنویسم. از «کوتاه آمدن» و‌ «چشم در چشم شدن» با غمِ نبودن! وقتی اندوهِ نبودن، مثل یک حفره ناگهان زیر پایت ا خالی می‌کند! انگار که ناگهان چشم‌هایت نبیند، یا گوش‌هایت نشنود، انگار مثلا دستی، پایی، قلبی از جایش کنده شده باشد. یک تکه از تو برای همیشه با این نبودن کنده می‌شود و راستش را بگویم هیچ‌وقت هم ترمیم نمی‌شود. گاهی شاید مرهمی پیدا کنی برای آرام کردنش، گاهی شاید چیزی را مثلا مثل یک عصای چوبی به جایش بگذاری تا بتوانی راه بروی اما راستش هیچ‌چیز مثل سابق نمی‌شود. کَندن آسان نیست. حرف زیاد است که گذر زمان همه چیز را درست می‌کند و این چرندیات! اما راستش واقعیت مدام مثل دانه‌های برف وسط یک بوران بی‌سابقه می‌خورد توی صورتت و تو گریزی نداری جز آنکه بپذیری. زمان هیچ‌چیز را درست نمی‌کند فقط غباری پهن می‌کند روی خاطره‌ها و خدا نکند روزی پنجره‌ای باز شود، باد ملایمی بوزد و غبارها را کنار بزند. آن‌وقت هرجا که باشی، توی ترافیک، پشت فرمان مثلا، باید بزنی کنار، دست‌هایت را بگذاری روی فرمان ماشین سرت را تکیه بدهی به دست‌هایت و برای تکه‌ی جدا شده‌ی وجودت زار بزنی!
دلتنگی بد چیزی است. استخوان شکسته‌ی ترقوه است، بریدگی انگشت با لبه‌ی کاغذ است؛ آدم با این دردها نمی‌میرد، کم می‌شود! کمتر و کمتر...

با این‌همه گاهی «رها کردن» تنها انتخابت می‌شود
وقتی کسی رفتن را انتخاب کرده...

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
Nafas
Ehsan Khajeamiri
بعضی وقتا یه قطعه موسیقی رو دوباره کشف می‌کنم!
«دوباره کشف کردن» ربطی به جدید و قدیمی بودن نداره. ربط داره به مرور کردن! اینکه وقتی اون موسیقی رو برای بار هزارم گوش می‌دی یه چیزی ته قلبت یهو هری می‌ریزه پایین! مثه وقتی که داری یه صندوقچه‌ی قدیمی رو که قبلا بارها توش رو دیدی، می‌گردی و یه چیزی پیدا می‌کنی که همیشه بوده ولی انگار تو تازه دیدیش.
«دوباره کشف کردن» خیلی لذت‌بخش‌تر و البته گاهی دردناک‌تر از یه کشف تازه‌اس! چون در کشف دوباره چیزایی هست که شاید هیچ‌وقت دلت نمی‌خواسته پیدا بشن یا باورشون کنی!
ینی یه جورایی «درد، هرچه عمیق‌تر، نهفته بهتر…»
اما به نظر من «دوباره کشف کردن» همیشه چیزهایی داره که به دردش می‌ارزه.
القصه که این قطعه از جناب خواجه‌امیری رو امروز «دوباره کشف کردم» و…
شما هم یه جور دیگه بشنوید

#سیمین_کشاورز
#روزبه_بمانی
#احسان_خواجه_امیری
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
تو برگشته‌ای به من، درست وقتی من از جنگ برگشته‌ام!
من از جنگ با اندوهِ رفتنِ تو برگشته‌ام و مثل سربازی خسته، کابوس مرگ خوابیده توی پوتین‌هایم.
می‌دانی؟! کسی که به جنگ می‌رود هیچ‌وقت از آن برنمی‌گردد. دست‌هایش تا ابد بوی باروت می‌دهد و تنش طعم خاک سنگر. موج انفجار دست از سرش برنمی‌دارد و زخم‌هایش یادگاران همیشه همراهش می‌شوند. درست مثل زخم‌های رفتن تو! تیز و عمیق و ماندگار!
درون کسی که از جنگ برمی‌گردد برای همیشه یک نارنجک دستی می‌ماند! می‌ماند برای آخرین لحظه‌ها، آخرین دیدارها، آخرین بوسه‌ها و آخرین برگشتن‌ها...
روزی، مثلا یک روز بعد از برگشتن از آرایشگاه وقتی موهایش را رنگ کرده یا وقتی دارد یک کتاب را ورق می‌زند یا در صف اتوبوس و یا شاید در آغوش تو؛ یک روزی آن ضامن کوفتیِ نارنجک را می‌کشد و بدون اینکه رهایش کند نام کوچک کسی را که دوست داشته زمزمه می‌کند و بعد، کمی بعد همه‌جا در تاریکی فرو می‌رود...
کسی از درون، مُرده است و بدبختانه سوگواری برای جنگ تمامی ندارد...

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

من همونی‌ام که یهو از همه چیز خالی می‌شه!
همونی که یهو وسط قهقهه خنده، بُهت زده می‌شه و مثل بازیگر فیلما خیره می‌شه به یه جا!
همونم که برای شروع یه کار تازه، رفتن به یه مهمونی، دیدن دوستام، ورزش کردن و ایده‌پردازی برای هرکاری پر از هیجان می‌شم اما بعدش حتی دلم نمی‌خواد از روی مبل جلوی تلویزیون خاموش بلند بشم! همونم که با کلی ذوق، مهمون دعوت می‌کنم اما شب قبل مهمونی مثل سگ پشیمون می‌شم! همونم که با کلی زحمت پولاشو جمع می‌کنه و بلیط می‌گیره تنهایی بره سفر اما صبح زود که باید بره فرودگاه، حتی دلش نمی‌خواد از تختش بیاد بیرون.
همون که می‌تونم وسط عروسی وقتی دارم با خوشی تمام و بدون هیچ فکری می‌رقصم، یهو به خودم بگم من اینجا چیکار می‌کنم و حرکت آدمایی که دارن باهام می‌رقصن برام عجیب به نظر برسه؛ همینطورم وسط مراسم خاکسپاری، ناگهان پر از حس امید بشم و با خودم قرار بذارم جهان رو تغییر بدم!
همونم که همیشه خواستم کارای بزرگ بکنم و یه جور دیگه باشم اما به خودم که اومدم، سوار اتوبوس خط ولیعصر-هفت‌تیر داشتم به این فکر می‌کردم که شام چی درست کنم، که اگه درست محاسبه کرده باشم، با حقوق این ماهم می‌تونم موهامو هایلایت کنم، که باید به سرویس بچه بگم آقا لطفا وقتی می‌رسید دم خونه، صبر کنید بچه بیاد تو بعد برید، که کفشای اسکیت بچه رو هنوز نخریدم، که ای وای! یادم رفته زنگ بزنم برای چشم‌پزشکی وقت بگیرم، که چقدر خسته‌ام…
اما واقعیت اینه که من همونم که همیشه خواسته کارای بزرگ بکنه اما همیشه ترسیده!
یه ترسوی زخمی که همیشه می‌خواسته پرنده باشه اما هیچ‌وقت بال‌هاش رو برای پرواز به روی آسمونی که منتظرش بوده باز نکرده…

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

برایم نوشته که هروقت می‌خواهد موزیک خوب گوش کند اینجا می‌آید و موسیقی‌های کانال را گوش می‌دهد.
بعدش نوشته: مثل الان که دارم چمدانم را جمع می‌کنم…
برایش نوشتم که چقدر این ابراز لطف خوشحالم می‌کند و کلی دلم به بودن‌تان خوش است و چقدر من خوشبختم که شماها را دارم و …
بعدش اما بغض دوباره ابر شد توی گلویم! خواستم بنویسم: اما امیدوارم قطعه‌ی «می‌بوسمت» شروین را موقع بستن چمدان رد کرده باشی! خواستم بنویسم می‌دانم این قطعه را شروین برای ما که می‌مانیم خوانده اما شما هم که دارید چمدان رفتن‌تان را می‌بندید حتما از آخرین بوسه‌ها و مسیر فرودگاه و نشدن‌ها و دوری و دلتنگی حتما خسته‌اید.
اما ننوشتم!
ننوشتم چون می‌دانم که موزیک‌ها که موقع بستن چمدان داشته پخش می‌شده یک‌جایی رسیده به این قطعه و حتما تو برای دقایقی دست برداشته‌ای از چپاندن وسایل در چمدان و زل زده‌ای به یک چیزی در همان خانه که بخشی از وجودت بوده و به این فاصله‌ها فکر کرده‌ای و اینجا دقیقا همان‌جایی بوده که شروین داشته می‌خوانده: «برو، اما قلبتو بذار بمونه»!
می‌دانم بخشی از قلبت را گذاشته‌ای و تو هم بدان که ما هم در این سالیان، خوب یاد گرفته‌ایم قلب‌هایی که پیش‌مان امانت است را در طاقچه‌های قلبمان بچینیم و هر روز یادمان هست آنها را به سینه بفشاریم…

سفرت به سلامت…

👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva