#یک_قاچ_کتاب 🍉
طی چهل سال،
عمل و رفتار آدم ها
به من یاد داد که آن ها
میانه ای با عقل ندارند!
دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را
به آن ها نشان بده،
دلشان را از ترس پر کن،
می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هایشان بیرون می ریزند،
و درهم برهم چنان می دوند که
قلم پایشان بشکند!
ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن،
و به هزار دلیل ثابتش کن،
می بینی که فقط به ریشت می خندند!
📕 #زندگی_گالیله
✍ #برتولت_برشت
@Library_Telegram
طی چهل سال،
عمل و رفتار آدم ها
به من یاد داد که آن ها
میانه ای با عقل ندارند!
دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را
به آن ها نشان بده،
دلشان را از ترس پر کن،
می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هایشان بیرون می ریزند،
و درهم برهم چنان می دوند که
قلم پایشان بشکند!
ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن،
و به هزار دلیل ثابتش کن،
می بینی که فقط به ریشت می خندند!
📕 #زندگی_گالیله
✍ #برتولت_برشت
@Library_Telegram
نامه منسوب به #برتولت_برشت به آیندگان
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانهایست که
حرفزدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود میرود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنهای بیرون کشیدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است .
اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نیکی پاسخ دادن
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمیآید از من.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم.
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد میکرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان معرکهها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا دادهشدهبود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت .
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده میشد اما
من آن را در دسترس نمیدیدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت!
آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشتسر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب میدانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم...!
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود!
@Library_Telegram
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانهایست که
حرفزدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود میرود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنهای بیرون کشیدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است .
اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نیکی پاسخ دادن
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمیآید از من.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم.
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد میکرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان معرکهها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا دادهشدهبود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت .
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده میشد اما
من آن را در دسترس نمیدیدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت!
آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشتسر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب میدانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم...!
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود!
@Library_Telegram