مجتمع آموزشی سبحان
315 subscribers
1.68K photos
255 videos
36 files
246 links
مرکزبین المللی آموزش تخصصی مکالمه زبان های خارجی،مکالمات جهانگردی،کامپیوتر،امورمالی و بازرگانی،نرم افزارهای مهندسی،هنر وکاردانش در شهرستان اصفهان و مبارکه

دریافت مشاوره:
@MLH_75

اینستاگرام موسسه:
Sobhan_Institutes

سایت:
https://www.sobhan.institute
Download Telegram
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت دوازدهم:

"ها" از خود پرسید:
کجا بیشتر احتمال دارد بتوانم پنیر پیدا کنم، این جا یا در هزارتو؟
او صحنه را در ذهنش مجسم کرد، خودش را درون هزارتو در حال ماجراجویی دید. در همان حال که این تصویر غیرمنتظره را در سر داشت، هم متعجب شد و هم احساس خوبی به او دست داد.
خودش را دید که گاهی در هزارتو گم می شود، اما مطمئن بود که سرانجام خارج از اینجا به پنیری جدید و چیزهای خوب دیگری که ناشی از وجود پنیر بود دست خواهد یافت.
جرئتش را جمع کرد. سپس از قوه تخیل خود استفاده کرد تا تصویر قابل باورتری از خودش، با جزییاتی واقعی تر، در حال پیدا کردن و لذت بردن از پنیر جدید ترسیم کند. خودش را در حال خوردن پنیر سوییسی سوراخ دار، پنیر نارنجی چدار، پنیرهای آمریکایی، ایتالیایی و پنیرهای نرم و عالی فرانسوی و نظایر آن دید.
سپس با شنیدن صدای "هم" به خود آمد و پی برد که آنها هنوز در همان ایستگاه پنیر قبلی "پ" هستند.
"ها" گفت:
بعضی اوقات اوضاع تغییر می کند و مثل اول نمی ماند، به نظر می آید این یکی از آن مواقع است. "هم"، زندگی این است، زندگی حرکت می کند و ما هم باید حرکت کنیم.
"ها" به رفیق نحیفش نگاه کرد و سعی کرد او را قانع کند. اما ترس "هم" به عصبانیت تبدیل شد. او نمی خواست گوش کند.
"ها" قصد بی ادبی نسبت به دوستش را نداشت اما مجبور بود به عمل احمقانه خودشان بخندد.
همانطور که "ها" برای رفتن آماده می شد از درک این موضوع که بالاخره توانست به خود بخندد، رها شود و حرکت کند، بیشتر احساس سرزندگی کرد....

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت سیزدهم:

همانطور که "ها" برای رفتن آماده می شد از درک این موضوع که بالاخره توانست به خود بخندد، رها شود و حرکت کند، بیشتر احساس سرزندگی کرد.
"ها" خنده کنان اعلام کرد:
زمان، زمان رفتن به هزارتوست.
"هم" نه خندید و نه جوابی داد.
"ها" سنگی کوچک برداشت، روی دیوار شعار مهمی برای "هم" نوشت تا درباره اش فکر کند. همان طور که عادتش بود، تصویر یک پنیر را هم در پس زمینه آن کشید، به امید آنکه این تصویر به "هم" کمک کند بخندد و روحیه ی تازه ای پیدا کند تا دنبال پنیر جدیدی بگردد. اما، "هم" نمی خواست آن را ببیند.
نوشته این بود:
📌 اگر تغییر نکنی، از بین می روی.
سپس، "ها" به درون هزارتو سرک کشید و با نگرانی به آنجا نگاه کرد. فکر کرد که چگونه گرفتار این بی پنیری شده بود.
باورش این بود که ممکن است درون هزارتو پنیری نباشد و یا او نتواند آن را بیابد.
چنین تصورات ترسناکی او را فلج می کرد و زجرش می داد.
"ها" لبخند زد. می دانست که تعجب "هم" از این بود که "چه کسی پنیرش را جابه جا کرده؟" در حالی که تعجب "ها" از این بود که "چرا نتوانستم با جابه جایی پنیر، من هم جابه جا شود؟"
در حین ورود به هزارتو، به پشت سر خود نگاه کرد و از دیدن محل قبلی خود احساس آرامشی به او دست داد. احساس می کرد که به سوی محل زندگی قدیمی و آشنای خود کشیده می شود، اگرچه دیگر در آنجا پنیری یافت نمی شد.
"ها" بیشتر مضطرب شد و با خود اندیشید: آیا واقعاً می خواهد به داخل هزارتو برود.
روی دیوار روبه رویش شعاری نوشت و برای مدتی به آن خیره شد.
شعار این بود:
📌 اگر نمی ترسیدی، چه می کردی؟
"ها" درباره این جمله فکر کرد ...


برای مطالعه قسمت های قبلی کتاب، بر روی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت چهاردهم:

"ها" درباره این جمله فکر کرد، می دانست بعضی اوقات کمی ترس، می تواند خوب باشد. وقتی شما از بدتر شدن اوضاع وحشت دارید، اگر کاری نکنید ترس شما را وادار به انجام کاری می کند. اما، خوب نیست که ترس به حدی برسد که شما را از انجام کار باز دارد.
به طرف راست نگاه کرد، به قسمتی از هزارتو، جایی که قبلا هرگز ندیده بود، و احساس ترس کرد. سپس نفس عمیقی کشید، به راست چرخید و با قدم های آهسته وارد مکانی ناشناخته شد. در آغاز، در حالی که سعی می کرد راه خود را پیدا کند، نگران بود که شاید بیش از حد در ایستگاه پنیر قبلی منتظر مانده، و چون برای مدت طولانی پنیری نخورده بود، احساس ضعف می کرد و عبور از درون هزارتو طولانی تر و دردناکتر از حد معمول به نظرش می رسید.
تصمیم گرفت که اگر دوباره با چنین وضعیتی روبه رو شود، محل راحت قبلی خود را ترک کرده، زودتر تغییر کند.
به این ترتیب، همه چیز آسان تر می شد.
سپس لبخند زنان با خود گفت: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است"
"ها" در خلال چند روز بعد، این جا و آن جا تکه های کوچکی از پنیر پیدا کرد. اما مقدار آن قابل توجه نبود. او امید داشت که به اندازه کافی پنیر پیدا کند و مقداری از آن را برای "هم" ببرد تا او هم تشویق شود و به درون هزارتو بیاید.
اما، "ها" هنوز به اندازه کافی احساس اطمینان نمی کرد. مجبور بود بپذیرد که همه چیز در هزارتو گیج کننده است و به نظر می آمد اوضاع نسبت به آخرین باری که در هزارتو بوده تغییر کرده است ...

برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت پانزدهم:

📌 دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
هر زمان که احساس پیشرفت می کرد، در راهروها گم می شد. به نظر می آمد که پیشرفتش دو قدم به جلو و یک قدم به عقب است.
این جستجو برایش حکم یک مبارزه را داشت. اما، باید اقرار می کرد که برگشتن اش به داخل هزارتو و به دنبال پنیر گشتن، آن قدر هم سخت نبود که ابتدا تصور می کرد.
با گذشت زمان، از خود می پرسید که آیا انتظار پیدا کردن پنیر جدید کاری واقع بینانه است؟
نمی دانست که آیا لقمه ای بزرگتر از دهانش برداشته است یا نه؟
سپس خندید، زیرا به یاد آورد که تا آن لحظه لقمه ای در کار نبوده است.
هرگاه که مأیوس می شد، به خود نهیب می زد. کاری که در حال انجامش بود، با تمام دشواری ها، از ماندن در وضعیت بی پنیری خیلی بهتر بود.
تصمیم گرفت به جای این که اجازه دهد شرایط بر او چیره شود، خود بر شرایط چیره شود.
سپس با خود گفت:
اگر اسنیف و اسکری می توانند به جستجوی خود ادامه دهند، من هم می توانم.
بعدها وقتی به اتفاقات گذشته فکر کرد، پی برد که برخلاف اعتقاد قبلی اش، پنیر در ایستگاه قبلی شبانه ناپدید نشده بود، مقدار پنیری که آنجا بوده به تدریج کمتر می شده، و آنچه باقی مانده، کهنه و بدمزه شده بود.
حتی شاید کپک هم زده بوده، هرچند که در آن موقع به این موضوع توجهی نداشته است. در هرحال، مجبور بود تصدیق کند که اگر می خواست، احتمالاً می توانست آنچه را که در حال وقوع بود حس کند؛ اما نخواسته بود....

برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت شانزدهم:

در هرحال، مجبور بود تصدیق کند که اگر می خواست، احتمالاً می توانست آنچه را که در حال وقوع بود حس کند؛ اما نخواسته بود.
"ها" پی برده بود که اگر از آغاز به آنچه در حال وقوع بود توجه، و تغییر را پیش بینی کرده بود، احتمالاً غافلگیر نمی شد.
شاید این همان کاری است که اسنیف و اسکری کرده بودند.
او تصمیم گرفت که از آن به بعد گوش به زنگ باشد، در انتظار تغییر باشد، و خودش آن را پیش بینی کند.
امیدوار بود که قبل از وقوع، غرایز ذاتی اش تغییر را حس کند تا بتواند خود را برای سازگار کردن با آن آماده کند.
او برای کمی استراحت ایستاد و روی دیوار هزارتو نوشت:
📌 پنیر را بو کنید تا از زمان کهنه شدن آن آگاه شوید.
"ها" چندی بعد، پس از زمان طولانی که پنیری پیدا نکرده بود، سرانجام ایستگاه پنیر بزرگی یافت که به نظر امیدبخش می آمد. اگر چه پس از ورود با مشاهده ی جای خالی پنیر، بسیار مأیوس شد و احساس کرد دیگر نمی خواهد ادامه دهد.
رفته رفته توان جسمانی خود را از دست می داد. می دانست که گم شده و می ترسید که زنده نماند. به بازگشت به ایستگاه پنیر قبلی فکر کرد. حداقل، اگر باز می گشت و "هم" هنوز آن جا بود، "ها" دیگر تنها نمی ماند. سپس دوباره همان سوال همیشگی را مطرح کرد: "اگر نمی ترسیدم، چه می کردم؟"
"ها" فکر کرد دیگر بر ترسش غلبه کرده، اما بیش از آن چه تصور می کرد ترسیده بود. مطمئن نبود که از چه چیزی می ترسد، اما، در وضعیتی که از جهت جسمانی تحلیل رفته بود، فهمید که بیشتر از هر چیز از تنها ادامه دادن وحشت دارد؛ و این وحشت بود که باعث عقب ماندنش می شد. اما، او قبلاً از این موضوع آگاهی نداشت.
کنجکاو بود بداند آیا "هم" نیز حرکت را آغاز کرده یا هنوز به علت ترسش فلج مانده است؟؟؟؟


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت هفدهم:

کنجکاو بود بداند آیا "هم" نیز حرکت را آغاز کرده یا هنوز به علت ترسش فلج مانده است؟ سپس، بهترین اوقاتش را در هزارتو به خاطر آورد، و آن زمانی بود که حرکت می کرد. او برای این که به خودش یادآوری کند و همین طور نشانه ای برای دوستش "هم" بگذارد تا او امیدوارانه هدف را دنبال کند، شعاری روی دیوار نوشت:
📌 حرکت در مسیری جدید به تو کمک خواهد کرد تا پنیر جدیدی پیدا کنی.
"ها" به آن گذرگاه تاریک نگریست، از ترسش آگاه بود. چه در پیش است؟ آیا خالی است؟ یا بدتر از آن، خطراتی در کمین است؟ همه چیزهای ترسناکی را که احتمال وقوع آن می رفت در ذهن خود تصور کرد.
او تا سرحد مرگ ترسیده بود.
سپس به خود خندید و فهمید که ترس اوضاع را بدتر می کند.
بنابراین کاری را انجام داد که اگر نمی ترسید می کرد.
یعنی حرکت در مسیری جدید. در حالی که شروع به دویدن در راهروهای تاریک کرد، لبخند می زد. "ها" هنوز نفهمیده بود، اما در حال کشف آن چیزی بود که به او روحیه می داد.
با اعتماد خود را رها کرد. اگرچه به درستی نمی دانست که چه در پیش رو دارد.
اما، با کمال تعجب همین طور بیشتر و بیشتر لذت می برد و از خود می پرسید: "چرا این قدر خالم خوب است، من که نه پنیری دارم و نه می دانم کجا می روم؟"
طولی نکشید که فهمید چرا احساس خوبی دارد.
ایستاد، تا دوباره روی دیوار بنویسد:

📌 غلبه بر ترس ،یعنی آزادی

"ها" پی برد که تا به حال اسیر ترسش بوده و حرکت کردن در مسیری جدید، سبب آزادی او شده است.
حالا احساس می کرد که نسیم خنک و فرحبخشی از این سمت هزارتو می وزد. چند نفس عمیق کشید و .....


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت هجدهم:

حالا احساس می کرد که نسیم خنک و فرحبخشی از این سمت هزارتو می وزد. چند نفس عمیق کشید و حس کرد که از حرکت، نیرو گرفته است. حالا که بر ترسش غلبه کرده بود، اوضاع از آن چه قبلاً تصور می کرد لذت بخش تر شده بود.
مدت ها بود که چنین احساسی به او دست نداده و تقریبا فراموش کرده بود که این جستجوها چقدر نشاط آور است.
"ها" برای بهتر کردن اوضاع دوباره تصویری را در ذهنش ترسیم کرد. خود را میان انبوهی از پنیرهای مورد علاقه اش، از چِدار تا بِری، نشسته تصور کرد. خودش را در حال خوردن تمام پنیرهایی تصور کرد که دوست داشت و از آنچه تصور می کرد لذت می برد. سپس اندیشید که چقدر از خوردن تمام آن پنیرهای عالی لذت خواهد برد.
هرچه واضح تر خودش را در حال لذت بردن از پنیر جدید تصور می کرد، موقعیت برایش واقعی تر و قابل باورتر می شد.
احساس می کرد که سرانجام آن را پیدا خواهد کرد.
روی دیوار نوشت:
📌 تصور کردن خودم در حال لذت بردن از پنیر جدید، حتی قبل از این که آن را پیدا کنم، مرا به طرف آن هدایت می کند.
"ها" دائماً به جای آن که به شکست هایش فکر کند، به موفقیت هایش فکر می کرد. او تعجب می کرد که چرا همیشه فکر می کرده که تغییر موجب بدتر شدن اوضاع می شود. اکنون پی برده بود که تغییر می تواند او را به جهت بهتری هدایت کند. از خودش پرسید:
‼️ چرا من این موضوع را قبلا نفهمیدم؟
و سپس، با نیرو و سرعت و چابکی بیشتری به درون هزارتو رفت. طولی نکشید که مرکز پنیری را دید و وقتی متوجه تکه های کوچک پنیری جدیدی شد که نزدیک در ورودی آن بود، هیجان زده شد.
آنها انواع پنیرهایی بودند که "ها" قبلاً هرگز ندیده بود، اما به نظر عالی می آمدند. امتحانشان کرد و فهمید که خوشمزه اند.
بیشترین تکه های پنیری را که در دسترس بود خورد و چند تکه را نیز در جیبش گذاشت تا بعداً بخورد و شاید هم با "هم" قسمت کند. دوباره نیرویش را به دست آورد.
با هیجان زیادی داخل ایستگاه پنیر شد. اما در کمال ناراحتی دید که ....


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت نوزدهم:

با هیجان زیادی داخل ایستگاه پنیر شد. اما در کمال ناراحتی دید که آن جا خالی است. کسی قبلاً آن جا بوده و فقط چند تکه از پنیر جدید باقی گذاشته!
فهمید که اگر زودتر حرکت کرده بود، احتمال داشت سهم بیشتری از پنیر در آن جا پیدا کند.
"ها" تصمیم گرفت که برگردد و ببیند آیا "هم" آماده است به او ملحق شود یا نه.
در بازگشت از همان راه، توقف کرد و روی دیوار نوشت:
📌 هرچه سریعتر پنیر کهنه را رها کنی، زودتر پنیر تازه پیدا خواهی کرد.
پس از مدتی، "ها" به ایستگاه پنیر قبلی بازگشت و "هم" را پیدا کرد. او تکه های پنیر جدیدی را که در جیبش بود به "هم" تعارف کرد، ولی "هم" تعارف او را رد کرد.
"هم" از محبت دوستش سپاسگزار بود، اما گفت:
فکر نمی کنم پنیر جدیدی بخواهم. این آن چیزی نیست که من به آن عادت دارم. من پنیر خودم را می خواهم. من قصد ندارم با تغییر کردن، آن چه را که می خواهم به دست آورم.
"ها" فقط سرش را با ناامیدی تکان داد و با بی میلی به داخل هزارتو بازگشت. وقتی که به دورترین نقطه ای که قبلا در آن بود رسید دلش برای دوستش تنگ شد، اما فهمید به چیزی که کشف کرده بود علاقه مند شده است. حتی پیش از این که به ذخیره ی بزرگی از پنیر برسد که انتظار یافتنش را داشت، از این موضوع آگاه بود که تنها به دلیل داشتن پنیر خرسند نشده بلکه غلبه بر ترس سبب خوشحالی او بوده است.
با فهمیدن این موضوع دیگر خود را به اندازه زمانی که در ایستگاه قبلی بدون پنیر مانده بود ضعیف احساس نمی کرد.
در واقع، اطلاع از غلبه بر وحشت، او را تقویت می کرد. فقط تشخیص این موضوع که دیگر نمی گذاشت تا ترس او را متوقف کند و فهمیدن این که جهت جدیدی در پیش گرفته، به او قدرت و شجاعت می بخشید.
اکنون احساس می کرد دیر یا زود به آن چه که می خواهد دست می یابد. در واقع احساس می کرد آن چه را به دنبالش بوده به دست آورده است.
لبخند زد و گفت: ...


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت بیستم:

لبخند زد و گفت: جستجو در هزارتو، ایمن تر از باقی ماندن در وضعیت بی پنیری است.
"ها" دیگر بار پی برد: آن چه انسان از آن می ترسد هرگز به آن بدی نیست که تصور می کند. ترسی که آدمی در سر می پروراند بسیار هولناک تر از چیزی است که در واقعیت اتفاق می افتد.
ترس از نیافتن پنیر جدید آن چنان سبب وحشت او شده بود که حتی نمی خواست جستجو را آغاز کند. اما زمانی که سفر خود را آغاز کرد، آن قدر در راهروها پنیر وجود داشت که امکان ادامه مسیر را برای او فراهم کرد. اکنون بی صبرانه در انتظار پیدا کردن پنیر بیشتری بود و امید به آینده کم کم برایش هیجان انگیز می شد.
افکار قدیمی اش مملو از نگرانی و وحشت بود. او قبلاً همیشه به نداشتن پنیر کافی فکر می کرد و عادت داشت بیشتر به نکات منفی بیندیشد تا نکات مثبت.
اما، از وقتی که ایستگاه پنیر قبلی را ترک کرده بود افکارش متحول شده بود.
قبلاً معتقد بود که پنیر هرگز نباید جابه جا شود و تغییر درست نیست. اما اکنون پی برده بود که تغییرات به طور طبیعی رخ می دهند، خواه انتظار آن را داشته باشید خواه نداشته باشید. اگر انتظار تغییر را نداشته باشید و خود در پی آن برنیایید، تغییر می تواند شما را غافلگیر کند.
وقتی پی برد عقایدش تغییر کرده، مکث کرد تا روی دیوار بنویسد:
📌 افکار قدیمی تو را به طرف پنیر جدید هدایت نمی کند.
"ها" هنوز پنیری پیدا نکرده بود اما همین طور که درون هزارتو می دوید، به آن چه یاد گرفته بود فکر می کرد.
حال فهمیده بود که افکار جدید او را به رفتارهای جدید سوق می دهد. رفتار او با زمانی که دائماً به همان ایستگاه بدون پنیر سر می کشید تفاوت چشمگیری کرده بود....


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت بیست و یکم:

پی برده بود که وقتی انسان عقاید خود را تغییر می دهد، اعمالش نیز دگرگون می شود. می توان باور داشت که تغییر آسیب می رساند و در نتیجه در برابرش ایستادگی کرد. اما می توان باور داشت که پیدا کردن پنیر جدید سبب می شود تا این تغییر با رضایت پذیرفته شود. اینها همه بستگی به این دارد که فرد چه باوری را انتخاب کند. روی دیوار نوشت:
📌 وقتی می بینی می توانی پنیر جدیدی پیدا کنی و از آن لذت ببری، مسیر خود را تغییر بده.
"ها" فهمید که اگر با آن تغییر زودتر کنار آمده و ایستگاه پنیر قبلی را زودتر ترک کرده بود، حالا در وضعیت بهتری می توانست باشد، و با قدرت بیشتری که در جسم و روحش احساس می کرد می توانست بهتر از عهده مبارزه برای پیدا کردن پنیر جدید برآید. در واقع، اگر انتظار تغییر را داشت و به جای تلف کردن وقت و انکار تغییری که رخ داده بود حرکت می کرد، احتمالاً دیگر پنیر را پیدا کرده بود.
دوباره از قوه ی تخیلش استفاده کرد و خود را در حال پیدا کردن و لذت بردن از پنیر جدید دید، و تصمیم گرفت به قسمت های ناشناخته تری از هزارتو برود. تک و توک تکه های کوچک پنیر را پیدا کرد و دوباره قدرت و اطمینانش را به دست آورد.
وقتی درباره گذشته و جایی که از آن آمده بود فکر می کرد، خوشحال بود که روی دیوارها شعارهایی به جا گذاشته است و اطمینان داشت که آن شعارها به عنوان نشانه برای "هم" سودمند خواهند بود تا در صورت ترک ایستگاه پنیر قبلی، بتواند او را تعقیب کند.
"ها" فقط امیدوار بود که جهتش را درست انتخاب کرده باشد.
او درباره این احتمال که "هم" دست خطش را روی دیوار بخواند و راهش را پیدا کند، فکر کرد. روی دیوار، آن چه را که فکر کرده بود نوشت:
📌 توجه به موقع به تغییرات کوچک به تو کمک می کند که خود را برای تغییرات بزرگتری که در راه است آماده کنی.


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت بیست و دوم:

📌 توجه به موقع به تغییرات کوچک به تو کمک می کند که خود را برای تغییرات بزرگتری که در راه است آماده کنی.
"ها" دیگر گذشته را رها کرده بود و خود را با زمان حال وفق می داد. او با نیرو و سرعت بیشتری در هزارتو به پیش می رفت. پس از مدتی که به نظر خیلی هم طولانی می آمد، سرانجام آن اتفاق افتاد. سفرش (یا دست کم این بخش از سفرش) به سرعت و با خوشحالی پایان یافت.
به راهرویی رسید که برای او جدید بود، گوشه ای را دور زد و در ایستگاه "ن" پنیر جدید را یافت. وقتی داخل شد، از آن چه دید یکه خورد. همه جا از بزرگترین ذخیره پنیری که تا به حال دیده بود پر بود.
او بسیاری از پنیرها را نمی شناخت چون بعضی از آنها برایش جدید بودند. پس، برای لحظه ای شک کرد که آیا آنها واقعی اند یا فقط زاییده ی خیال اویند. تا این که دوستان قدیمی اش اسنیف و اسکری را دید.
اسنیف با تکان دادن سر به او خوش آمد گفت، و اسکری پنجه اش را تکان داد. شکم های کوچک چاق آنها نشان می داد که از مدتی پیش آن جا بوده اند. با عجله سلام کرد و بلافاصله تکه هایی از پنیرهای مورد علاقه اش را گاز زد. کفش هایش را از پا درآورد، بندهایشان را به هم گره زد و دور گردنش انداخت تا چنان چه دوباره به آنها احتیاج داشت در دسترس باشند. اسنیف و اسکری خندیدند و با تحسین سرشان را تکان دادند. سپس "ها" روی پنیر جدید پرید؛ وقتی که به خد دلخواه خورد، تکه ای پنیر تازه برداشت و به افتخار آن گفت:
🌸 درود بر تغییر!
همان طور که "ها" پنیر جدید را با لذت می خورد، به آن چه یاد گرفته بود اندیشید. اکنون می دانست که وحشت گذشته اش تنها به خاطر اعتقاد به چیزی بود که دیگر حقیقت نداشت.
پس چه چیزی او را وادار به تغییر کرد؟ آیا وحشت مرگ از گرسنگی نبود؟ "ها" لبخند زد، چون فکر کرد آن هم حتماً بی تاثیر نبوده است.
دوباره خندید و به یاد آورد که تغییر از زمانی شروع شد که یاد گرفته بود به اشتباهاتش بخندد. فهمید که سریع ترین راه برای تغییر این است که انسان بتواند به افکار احمقانه خود بخندد و بعد آزادانه و به سرعت پیش رود.
به نکات مفیدی درباره حرکت کردن از دوستان اسنیف و اسکری یاد گرفته بود اندیشید. آنها ...


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

نزدیک به اتمام کتاب "چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد" هستیم، کتاب بعدی برای مطالعه را شما پیشنهاد دهید!

👈 پیشنهاد خود را به آی دی https://t.me/Sobhan_elearning ارسال کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت بیست و سوم:

به نکات مفیدی درباره حرکت کردن از دوستان اسنیف و اسکری یاد گرفته بود اندیشید. آنها زندگی را ساده می گرفتند و اوضاع و احوال را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند. وقتی که موقعیت تغییر کرده و پنیر جابه جا شده بود، آنها هم تغییر و حرکت کرده بودند. "این را به خاطر خواهد سپرد"
"ها" همچنین از مغز شگفت انگیزش برای انجام کاری که آدم کوچولوها در آن بهتر از موش ها تبحر داشتند استفاده کرده بود.
او به خوبی و با جزییات تمام خودش را در حال پیدا کردن چیزی بهتر تصور کرده بود، و با فکر کردن درباره اشتباهات گذشته از آنها برای برنامه ریزی آینده اش استفاده کرده بود.
او می دانست که نتیجه یاد گرفتن چگونه برخورد کردن با تغییر، این است که می توان اوضاع را ساده تر بررسی کرد، انعطاف پذیر بود و فوراً حرکت کرد.
نیازی نیست که مسائل را بیش از حد پیچیده، یا خود را با فکرهای ترسناک گیج کرد. می توان با توجه کردن به تغییرات کوچک، خود را به نحو بهتری برای تغییر بزرگی که در راه است آماده ساخت.
فهمید که باید خودش را زودتر با تغییرات امور تطبیق بدهد، زیرا اگر به موقع این کار را نکند ممکن است دیگر خیلی دیر شود.
باید می پذیرفت که بزرگترین عامل بازدارنده تغییر، در باطن خود او قرار دارد و تا انسان تغییر نکند هیچ چیز بهتر نمی شود. شاید مهمترین چیزی که دریافت، این بود که همیشه پنیر جدید در جای دیگری وجود دارد. چه شما به موقع آن را تشخیص بدهید چه ندهید.
انسان وقتی پاداش می گیرد که بر ترسش غلبه کند و از ماجراجویی لذت ببرد. او می دانست که به بعضی از ترس ها باید احترام گذاشت چرا که آدمی را از خطر واقعی دور نگه می دارد ...



برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

نزدیک به اتمام کتاب "چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد" هستیم، کتاب بعدی برای مطالعه را شما پیشنهاد دهید!

👈 پیشنهاد خود را به آی دی https://t.me/Sobhan_elearning ارسال کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت بیست و چهارم:

او می دانست که به بعضی از ترس ها باید احترام گذاشت چرا که آدمی را از خطر واقعی دور نگه می دارد، اما متوجه شد که اکثر وحشت هایش منطقی نبوده اند و او را از تغییر به موقع بازداشته اند.
در آن لحظه این مسئله را حس نکرده بود، اما اکنون می دانست که عدو سبب خیر شده و تغییر به موهبتی از غیب انجامیده است.
اکنون، او حتی بعد بهتری از وجودش را شناخته بود. با یادآوری این نکات، دوستش "هم" را نیز به یاد آورد.
کنجکاو بود بداند، آیا "هم" هیچ یک از شعارهایی را که او روی دیوار، در ایستگاه پنیر قبلی و در سراسر هزارتو، نوشته بود خوانده است یا نه؟
آیا هنوز تصمیم به رها کردن و حرکت گرفته بود؟ آیا تاکنون وارد هزارتو شده و آن چه زندگی اش را بهتر می کرد یافته، یا چون نمی خواست تغییر کند هنوز خودش را حبس کرده است؟
"ها" می خواست برای پیدا کردن دوستش "هم" مجدداً به مرکز پنیر قبلی باز گردد، اما از گم شدن وحشت داشت.
با خود اندیشید اگر "هم" را پیدا کند شاید قادر باشد راه خلاص شدن از گرفتاری اش را به او نشان بدهد، ولی یادش آمد که قبلاً هم سعی کرده بود دوستش را وادار به تغییر کند.
"هم" باید راهش را خودش با غلبه بر ترسش و گذشتن از آسایش پیدا کند. هیچ کس دیگری نمی توانست این کار را برای او انجام دهد یا او را راضی کند. او باید خودش فایده تغییر کردن را ببیند.
"ها" می دانست که برای "هم" ردّی گذاشته که با خواندن آن ها می توانست راهش را پیدا کند. دوباره خلاصه ای از آنچه را یاد گرفته بود روی بزرگترین دیوار ایستگاه پنیر "ن" نوشت. او دریافت ِ خود را روی تصویر بزرگی از پنیر نوشت، و همان طور که به آموخته هایش نگاه می کرد لبخند زد.
شعار روی دیوار چنین بود: ...



برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

نزدیک به اتمام کتاب "چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد" هستیم، کتاب بعدی برای مطالعه را شما پیشنهاد دهید!

👈 پیشنهاد خود را به آی دی https://t.me/Sobhan_elearning ارسال کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد

قسمت بیست و پنجم:

همان طور که به آموخته هایش نگاه می کرد لبخند زد.
شعارهای روی دیوار چنین بود:

📌تغییرات رخ می دهند.
📌آنها دائماً پنیر را جابه جا می کنند.
📌انتظار تغییر را داشته باشید.
📌آماده جابه جا شدن پنیر باشید.
📌تغییر را کنترل کنید.
📌پنیر را دائماً بو کنید، آنقدر که بفهمید چه وقت دارد کهنه می شود.
📌خودتان را به سرعت با تغییر تطبیق بدهید.
📌هرچه سریع تر پنیر کهنه را رها کنید، زودتر می توانید از پنیر تازه لذت ببرید.
📌تغییر کنید.
📌با پنیر حرکت کنید.
📌از تغییر لذت ببرید.
📌از ماجراجویی لذت ببرید و لذت ببرید از مزه پنیر تازه.
📌همیشه آماده تغییر سریع باشید و هربار از آن لذت ببرید.
📌آنها دائماً پنیر را جابه جا می کنند.

"ها" چی برد که افکارش نسبت به زمانی که با "هم" در ایستگاه پنیر قبلی به سر می برد، تغییر کرده است ،اما می دانست اگر همه چیز را همیشگی ببیند ممکن است به راحتی به همان آدم قبلی تبدیل شود.
بنابراین، هر روز ایستگاه پنیر "ن" را بازرسی می کرد تا ببیند پنیرش در چه وضعیتی است. تصمیم گرفته بود نگذارد هیچ تغییر غیرمنتظره ای غافلگیرش کند.
با این که هنوز ذخیره بزرگی از پنیر داشت، دائماً داخل هزارتو می رفت و فضاهای جدیدی را کشف می کرد تا بتواند با تغییرات جدید اطرافش، در تماس باشد. می دانست که امنیت، آگاهی داشتن از محیط اطراف است، نه حبس کردن خود در شرایط راحت.
سپس، "ها" صدایی شنید؛ گویی کسی در هزارتو حرکت می کرد. همان طور که صدا بلندتر می شد متوجه شد کسی دارد می آید. آیا ممکن بود "هم" همین اطراف باشد؟ آیا واقعاً تغییر کرده بود؟ "ها" امیدوارانه آرزو کرد (همانطور که قبلاً بارها این کار را کرده بود) که سرانجام دوستش این توانایی را یافته باشد.

📌 با پنیر حرکت کنید و از آن لذت ببرید.

🌺🌸🌺🌸 پایان یا یک آغاز جدید 🌺🌸🌺🌸


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

👈 چه کتابی را برای مطالعه بعدی پیشنهاد می کنید؟
👈 پیشنهاد خود را به آی دی https://t.me/Sobhan_elearning ارسال کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
🤓📚 همراهان عزیز سبحانی, با توجه به اتمام کتاب ( #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد ) شما ترجیح میدهید کتاب بعدی به چه صورت باشد؟؟

صوتی 🔊📖 – 45
👍👍👍👍👍👍👍 68%

نوشتاری 🖊📖 – 21
👍👍👍 32%

👥 66 people voted so far. Poll closed.
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجاکرد

قسمت سیزدهم:

همانطور که "ها" برای رفتن آماده می شد از درک این موضوع که بالاخره توانست به خود بخندد، رها شود و حرکت کند، بیشتر احساس سرزندگی کرد.
"ها" خنده کنان اعلام کرد:
زمان، زمان رفتن به هزارتوست.
"هم" نه خندید و نه جوابی داد.
"ها" سنگی کوچک برداشت، روی دیوار شعار مهمی برای "هم" نوشت تا درباره اش فکر کند. همان طور که عادتش بود، تصویر یک پنیر را هم در پس زمینه آن کشید، به امید آنکه این تصویر به "هم" کمک کند بخندد و روحیه ی تازه ای پیدا کند تا دنبال پنیر جدیدی بگردد. اما، "هم" نمی خواست آن را ببیند.
نوشته این بود:
📌 اگر تغییر نکنی، از بین می روی.
سپس، "ها" به درون هزارتو سرک کشید و با نگرانی به آنجا نگاه کرد. فکر کرد که چگونه گرفتار این بی پنیری شده بود.
باورش این بود که ممکن است درون هزارتو پنیری نباشد و یا او نتواند آن را بیابد.
چنین تصورات ترسناکی او را فلج می کرد و زجرش می داد.
"ها" لبخند زد. می دانست که تعجب "هم" از این بود که "چه کسی پنیرش را جابه جا کرده؟" در حالی که تعجب "ها" از این بود که "چرا نتوانستم با جابه جایی پنیر، من هم جابه جا شود؟"
در حین ورود به هزارتو، به پشت سر خود نگاه کرد و از دیدن محل قبلی خود احساس آرامشی به او دست داد. احساس می کرد که به سوی محل زندگی قدیمی و آشنای خود کشیده می شود، اگرچه دیگر در آنجا پنیری یافت نمی شد.
"ها" بیشتر مضطرب شد و با خود اندیشید: آیا واقعاً می خواهد به داخل هزارتو برود.
روی دیوار روبه رویش شعاری نوشت و برای مدتی به آن خیره شد.
شعار این بود:
📌 اگر نمی ترسیدی، چه می کردی؟
"ها" درباره این جمله فکر کرد ...


برای مطالعه قسمت های قبلی کتاب، بر روی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجاکرد

قسمت چهاردهم:

"ها" درباره این جمله فکر کرد، می دانست بعضی اوقات کمی ترس، می تواند خوب باشد. وقتی شما از بدتر شدن اوضاع وحشت دارید، اگر کاری نکنید ترس شما را وادار به انجام کاری می کند. اما، خوب نیست که ترس به حدی برسد که شما را از انجام کار باز دارد.
به طرف راست نگاه کرد، به قسمتی از هزارتو، جایی که قبلا هرگز ندیده بود، و احساس ترس کرد. سپس نفس عمیقی کشید، به راست چرخید و با قدم های آهسته وارد مکانی ناشناخته شد. در آغاز، در حالی که سعی می کرد راه خود را پیدا کند، نگران بود که شاید بیش از حد در ایستگاه پنیر قبلی منتظر مانده، و چون برای مدت طولانی پنیری نخورده بود، احساس ضعف می کرد و عبور از درون هزارتو طولانی تر و دردناکتر از حد معمول به نظرش می رسید.
تصمیم گرفت که اگر دوباره با چنین وضعیتی روبه رو شود، محل راحت قبلی خود را ترک کرده، زودتر تغییر کند.
به این ترتیب، همه چیز آسان تر می شد.
سپس لبخند زنان با خود گفت: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است"
"ها" در خلال چند روز بعد، این جا و آن جا تکه های کوچکی از پنیر پیدا کرد. اما مقدار آن قابل توجه نبود. او امید داشت که به اندازه کافی پنیر پیدا کند و مقداری از آن را برای "هم" ببرد تا او هم تشویق شود و به درون هزارتو بیاید.
اما، "ها" هنوز به اندازه کافی احساس اطمینان نمی کرد. مجبور بود بپذیرد که همه چیز در هزارتو گیج کننده است و به نظر می آمد اوضاع نسبت به آخرین باری که در هزارتو بوده تغییر کرده است ...

برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجاکرد

قسمت پانزدهم:

📌 دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
هر زمان که احساس پیشرفت می کرد، در راهروها گم می شد. به نظر می آمد که پیشرفتش دو قدم به جلو و یک قدم به عقب است.
این جستجو برایش حکم یک مبارزه را داشت. اما، باید اقرار می کرد که برگشتن اش به داخل هزارتو و به دنبال پنیر گشتن، آن قدر هم سخت نبود که ابتدا تصور می کرد.
با گذشت زمان، از خود می پرسید که آیا انتظار پیدا کردن پنیر جدید کاری واقع بینانه است؟
نمی دانست که آیا لقمه ای بزرگتر از دهانش برداشته است یا نه؟
سپس خندید، زیرا به یاد آورد که تا آن لحظه لقمه ای در کار نبوده است.
هرگاه که مأیوس می شد، به خود نهیب می زد. کاری که در حال انجامش بود، با تمام دشواری ها، از ماندن در وضعیت بی پنیری خیلی بهتر بود.
تصمیم گرفت به جای این که اجازه دهد شرایط بر او چیره شود، خود بر شرایط چیره شود.
سپس با خود گفت:
اگر اسنیف و اسکری می توانند به جستجوی خود ادامه دهند، من هم می توانم.
بعدها وقتی به اتفاقات گذشته فکر کرد، پی برد که برخلاف اعتقاد قبلی اش، پنیر در ایستگاه قبلی شبانه ناپدید نشده بود، مقدار پنیری که آنجا بوده به تدریج کمتر می شده، و آنچه باقی مانده، کهنه و بدمزه شده بود.
حتی شاید کپک هم زده بوده، هرچند که در آن موقع به این موضوع توجهی نداشته است. در هرحال، مجبور بود تصدیق کند که اگر می خواست، احتمالاً می توانست آنچه را که در حال وقوع بود حس کند؛ اما نخواسته بود....

برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجاکرد

قسمت شانزدهم:

در هرحال، مجبور بود تصدیق کند که اگر می خواست، احتمالاً می توانست آنچه را که در حال وقوع بود حس کند؛ اما نخواسته بود.
"ها" پی برده بود که اگر از آغاز به آنچه در حال وقوع بود توجه، و تغییر را پیش بینی کرده بود، احتمالاً غافلگیر نمی شد.
شاید این همان کاری است که اسنیف و اسکری کرده بودند.
او تصمیم گرفت که از آن به بعد گوش به زنگ باشد، در انتظار تغییر باشد، و خودش آن را پیش بینی کند.
امیدوار بود که قبل از وقوع، غرایز ذاتی اش تغییر را حس کند تا بتواند خود را برای سازگار کردن با آن آماده کند.
او برای کمی استراحت ایستاد و روی دیوار هزارتو نوشت:
📌 پنیر را بو کنید تا از زمان کهنه شدن آن آگاه شوید.
"ها" چندی بعد، پس از زمان طولانی که پنیری پیدا نکرده بود، سرانجام ایستگاه پنیر بزرگی یافت که به نظر امیدبخش می آمد. اگر چه پس از ورود با مشاهده ی جای خالی پنیر، بسیار مأیوس شد و احساس کرد دیگر نمی خواهد ادامه دهد.
رفته رفته توان جسمانی خود را از دست می داد. می دانست که گم شده و می ترسید که زنده نماند. به بازگشت به ایستگاه پنیر قبلی فکر کرد. حداقل، اگر باز می گشت و "هم" هنوز آن جا بود، "ها" دیگر تنها نمی ماند. سپس دوباره همان سوال همیشگی را مطرح کرد: "اگر نمی ترسیدم، چه می کردم؟"
"ها" فکر کرد دیگر بر ترسش غلبه کرده، اما بیش از آن چه تصور می کرد ترسیده بود. مطمئن نبود که از چه چیزی می ترسد، اما، در وضعیتی که از جهت جسمانی تحلیل رفته بود، فهمید که بیشتر از هر چیز از تنها ادامه دادن وحشت دارد؛ و این وحشت بود که باعث عقب ماندنش می شد. اما، او قبلاً از این موضوع آگاهی نداشت.
کنجکاو بود بداند آیا "هم" نیز حرکت را آغاز کرده یا هنوز به علت ترسش فلج مانده است؟؟؟؟


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes
📖 مطالعه کتاب #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجاکرد

قسمت هفدهم:

کنجکاو بود بداند آیا "هم" نیز حرکت را آغاز کرده یا هنوز به علت ترسش فلج مانده است؟ سپس، بهترین اوقاتش را در هزارتو به خاطر آورد، و آن زمانی بود که حرکت می کرد. او برای این که به خودش یادآوری کند و همین طور نشانه ای برای دوستش "هم" بگذارد تا او امیدوارانه هدف را دنبال کند، شعاری روی دیوار نوشت:
📌 حرکت در مسیری جدید به تو کمک خواهد کرد تا پنیر جدیدی پیدا کنی.
"ها" به آن گذرگاه تاریک نگریست، از ترسش آگاه بود. چه در پیش است؟ آیا خالی است؟ یا بدتر از آن، خطراتی در کمین است؟ همه چیزهای ترسناکی را که احتمال وقوع آن می رفت در ذهن خود تصور کرد.
او تا سرحد مرگ ترسیده بود.
سپس به خود خندید و فهمید که ترس اوضاع را بدتر می کند.
بنابراین کاری را انجام داد که اگر نمی ترسید می کرد.
یعنی حرکت در مسیری جدید. در حالی که شروع به دویدن در راهروهای تاریک کرد، لبخند می زد. "ها" هنوز نفهمیده بود، اما در حال کشف آن چیزی بود که به او روحیه می داد.
با اعتماد خود را رها کرد. اگرچه به درستی نمی دانست که چه در پیش رو دارد.
اما، با کمال تعجب همین طور بیشتر و بیشتر لذت می برد و از خود می پرسید: "چرا این قدر خالم خوب است، من که نه پنیری دارم و نه می دانم کجا می روم؟"
طولی نکشید که فهمید چرا احساس خوبی دارد.
ایستاد، تا دوباره روی دیوار بنویسد:

📌 غلبه بر ترس ،یعنی آزادی

"ها" پی برد که تا به حال اسیر ترسش بوده و حرکت کردن در مسیری جدید، سبب آزادی او شده است.
حالا احساس می کرد که نسیم خنک و فرحبخشی از این سمت هزارتو می وزد. چند نفس عمیق کشید و .....


برای خواندن قسمت های قبلی کتاب برروی #چه_کسی_پنیر_مرا_جابجا_کرد کلیک کنید.

🆔 @Sobhan_Institutes