روایتی از دوران طلایی اصلاحات که بعدها شاخه تحولخواهی ایجاد کرد!
١٩ سالم بود كه تو ماشين دوست پسر دوستم با دوستش كه همه بار اول همديگه رو ميديديم و اومده بودن از ويلامون دنبالمون باهم بريم خزرشهر كه ماشين نيرري انتظامي مارو گرفت زمان خاتمي، بعد مارو بردن كلانتري، تابستون بود و من و دوستم كلي آفتاب گرفته بوديم، سي دي من و كلي سي دي همراهمون بود
توي كلانتري كلي بهمون فحش دادن و بعدشم دادگاهيمون كردن! شب توي بازداشتگاه مونديم! مامانامون هر كاري كردن با وثيقه نتونستن مارو بيارن بيرون، صبح شد رفتيم دادگاه، يه ياضي جوون نشسته بود اونجا با ما ٤ نفر و مامان من و دوستم كه قلبشو تازه عمل كرده بود
قبلش تو دادگاه ٤ تا پسر رو با دو تا دختر ديديم كه تو ويلا با مشروب گرفته بودن، پسرا ٢٠ ضربه شلاق و دخترا هيچي آزاد، ما هم خوشحال گفتيم لابد اينا با اين وضعيت اينطوري ان الان قاضي ميگه برين به امان خدا! تا وارد شديم مامان دوستم گفت
سلام آقاي قاضي فكر كنين اينا جاي خواهراتون هستن، مامان منم از ترس اينكه بابام بفهمه ما با پسر بوديم فقط ساكت وايستاده بود، از استرس شب قبلش كه تو بازداشتگاه نوشهر بوديم داغون و خسته شده بودن جفت مامانامون
تا مامان دوستم گفت فكر كن اينا جاي خواهراتونن قاضي نعره كشيد خواهر من توي تاكسي با مرد غريبه نميشينه چه برسه به اينكه بخواد تو ماشين دو تا پسر باشه، بعدشم مامانامون رو از اتاق بيرون كرد
بعد گفت شما محكومين به رابطه نامشروع به غير از زناي محسنه! ما هم هاج و واج نگاه ميكرديم مگه ما تو ماشين در حال حركت چيكار كرديم كه اينو ميگه! بعد گفت حكمي ميدم تا مادراتون بفهمن شما دو تا آشغال رو با خواهر من مقايسه نكنه!
حكم رو كه داد سرباز شماليه يه چشمك به پسرا زد كه حله! ما هم خوشحال بدو بدو رفتيم دنبالشون، ديديم بعله قاضي برامون نفري ٥٠ ضربه شلاق نوشته كه نميتونيم بخريمش، آخر هفته بود اگر اعتراض ميزديم ميوفتاد به ٥شنبه و قانونشون اينطوري بود بعد از يه شب بازداشتگاه ميري زندان
منم از ترس اينكه بابام بفهمه و بقيه هم از تريشون كه نرن زندان همه گفتيم مجبوريم كه انجام بديم! پسرا رو بردن پشت يه وانت و شلاقاشون رو زدن، من و دوستمم بردن توي جاي عجيب و غريب، من به مارال گفتم بذار من اول برم تو چون اگه تو بري بعدش من تخم نميكنم برم
من رفتم تو نشستم روي صندلي حالا با پوست آفتاب گرفته! مرده داد زد پشتتو كن!!!! منم از هولم گفتم اگر برگردم پشتم به شما ميشه بي ادبيه! سال اول دانشگاه بودم و ذهنم هزار جا بود غير از اينكه به خاطر نشستن تو ماشين پسر الان اونجا باشم، مرده فكر كرد دارم مسخرش ميكنم
مرده شروع كرد به نعره زدن كه برگرد و منم برگشتم، قشنگ يادمه چن تاي اول رو كه زد داشتم جررررررر ميخوردم بعد بي حس شدم باز به آخراش كه رسيد ديدم نميتونم دارم بيهوش ميشم، مرده فرصت نفس كشيدن نميداد تا ميومدم تكون بخورم بازم نعره ميكشيد
وقتي تموم شد صداي خورد شدن شخصيتم بيشتر از درد شلاق برام آزار دهنده بود، از در كه رفتم بيرون از گوشه چشمم اشك ميومد، مارال منو با ترس نگاه كرد، براي اينكه نترسه يه لبخند و يه چشمك زدم بهش و رفت تو
از شانس تخمي ما مرده اين صحنه رو ديد و از لجش براي مارال به جاي ٥٠ صربه ٥٧ ضربه شلاق زد، اينم بگم از نگراني به مامانامون گفته بوديم نفري پنج ضربه قراره بخوريم، از همونجا كه شلاقا رو خورديم آزاد شديم، بعد از اون هيچ وقت سپهر و دوستش رو نديديم
از همون راه برگشتيم ويلا وسايلو جمع كرديم مستقيم ماشين گرفتيم و با عذاب پشت درد خودمون رو رسونديم تهران! باباي من هرگز نفهميد چه اتفاقي برامون افتاد، يادم نيست تا چند هفته مجبور بودم دمر بخوابم، بعد از اون احساس بد خورد شدن شخصيتم رو ميديدم
به هيچ كس نميتونستيم ماجرا رو تعريف كنيم حتا دوستاي نزديكمون چون باور نميكردن بابت نشستن تو ماشين دو تا پسر ،اون بلاها سر ما اومد، از اون سالها هفده سال ميگذره اما من هنوز نفهميدم چرا اون قاضي اونقدر مارو خورد كرد صرفا به خاطر اينكه مامان مارال گفت فكر كن خواهر خودتن
درد و جاي اون پنجاه ضربه از بين رفت ولي هنوز كه به هفده هجده سال پيش كه ما دانشجوي سال اول بوديم فكر ميكنم حرصم ميگيره كه چطوري حال خوب ما بعد از اون جريان تا مدت هاي مديدي خيلي خراب بود، بعدشم تصميم گرفتم ديگه هرگز #راي ندم. و ندادم
و من باز هم #راي_نميدهم
Nadiya
@TwitterMamnoe
١٩ سالم بود كه تو ماشين دوست پسر دوستم با دوستش كه همه بار اول همديگه رو ميديديم و اومده بودن از ويلامون دنبالمون باهم بريم خزرشهر كه ماشين نيرري انتظامي مارو گرفت زمان خاتمي، بعد مارو بردن كلانتري، تابستون بود و من و دوستم كلي آفتاب گرفته بوديم، سي دي من و كلي سي دي همراهمون بود
توي كلانتري كلي بهمون فحش دادن و بعدشم دادگاهيمون كردن! شب توي بازداشتگاه مونديم! مامانامون هر كاري كردن با وثيقه نتونستن مارو بيارن بيرون، صبح شد رفتيم دادگاه، يه ياضي جوون نشسته بود اونجا با ما ٤ نفر و مامان من و دوستم كه قلبشو تازه عمل كرده بود
قبلش تو دادگاه ٤ تا پسر رو با دو تا دختر ديديم كه تو ويلا با مشروب گرفته بودن، پسرا ٢٠ ضربه شلاق و دخترا هيچي آزاد، ما هم خوشحال گفتيم لابد اينا با اين وضعيت اينطوري ان الان قاضي ميگه برين به امان خدا! تا وارد شديم مامان دوستم گفت
سلام آقاي قاضي فكر كنين اينا جاي خواهراتون هستن، مامان منم از ترس اينكه بابام بفهمه ما با پسر بوديم فقط ساكت وايستاده بود، از استرس شب قبلش كه تو بازداشتگاه نوشهر بوديم داغون و خسته شده بودن جفت مامانامون
تا مامان دوستم گفت فكر كن اينا جاي خواهراتونن قاضي نعره كشيد خواهر من توي تاكسي با مرد غريبه نميشينه چه برسه به اينكه بخواد تو ماشين دو تا پسر باشه، بعدشم مامانامون رو از اتاق بيرون كرد
بعد گفت شما محكومين به رابطه نامشروع به غير از زناي محسنه! ما هم هاج و واج نگاه ميكرديم مگه ما تو ماشين در حال حركت چيكار كرديم كه اينو ميگه! بعد گفت حكمي ميدم تا مادراتون بفهمن شما دو تا آشغال رو با خواهر من مقايسه نكنه!
حكم رو كه داد سرباز شماليه يه چشمك به پسرا زد كه حله! ما هم خوشحال بدو بدو رفتيم دنبالشون، ديديم بعله قاضي برامون نفري ٥٠ ضربه شلاق نوشته كه نميتونيم بخريمش، آخر هفته بود اگر اعتراض ميزديم ميوفتاد به ٥شنبه و قانونشون اينطوري بود بعد از يه شب بازداشتگاه ميري زندان
منم از ترس اينكه بابام بفهمه و بقيه هم از تريشون كه نرن زندان همه گفتيم مجبوريم كه انجام بديم! پسرا رو بردن پشت يه وانت و شلاقاشون رو زدن، من و دوستمم بردن توي جاي عجيب و غريب، من به مارال گفتم بذار من اول برم تو چون اگه تو بري بعدش من تخم نميكنم برم
من رفتم تو نشستم روي صندلي حالا با پوست آفتاب گرفته! مرده داد زد پشتتو كن!!!! منم از هولم گفتم اگر برگردم پشتم به شما ميشه بي ادبيه! سال اول دانشگاه بودم و ذهنم هزار جا بود غير از اينكه به خاطر نشستن تو ماشين پسر الان اونجا باشم، مرده فكر كرد دارم مسخرش ميكنم
مرده شروع كرد به نعره زدن كه برگرد و منم برگشتم، قشنگ يادمه چن تاي اول رو كه زد داشتم جررررررر ميخوردم بعد بي حس شدم باز به آخراش كه رسيد ديدم نميتونم دارم بيهوش ميشم، مرده فرصت نفس كشيدن نميداد تا ميومدم تكون بخورم بازم نعره ميكشيد
وقتي تموم شد صداي خورد شدن شخصيتم بيشتر از درد شلاق برام آزار دهنده بود، از در كه رفتم بيرون از گوشه چشمم اشك ميومد، مارال منو با ترس نگاه كرد، براي اينكه نترسه يه لبخند و يه چشمك زدم بهش و رفت تو
از شانس تخمي ما مرده اين صحنه رو ديد و از لجش براي مارال به جاي ٥٠ صربه ٥٧ ضربه شلاق زد، اينم بگم از نگراني به مامانامون گفته بوديم نفري پنج ضربه قراره بخوريم، از همونجا كه شلاقا رو خورديم آزاد شديم، بعد از اون هيچ وقت سپهر و دوستش رو نديديم
از همون راه برگشتيم ويلا وسايلو جمع كرديم مستقيم ماشين گرفتيم و با عذاب پشت درد خودمون رو رسونديم تهران! باباي من هرگز نفهميد چه اتفاقي برامون افتاد، يادم نيست تا چند هفته مجبور بودم دمر بخوابم، بعد از اون احساس بد خورد شدن شخصيتم رو ميديدم
به هيچ كس نميتونستيم ماجرا رو تعريف كنيم حتا دوستاي نزديكمون چون باور نميكردن بابت نشستن تو ماشين دو تا پسر ،اون بلاها سر ما اومد، از اون سالها هفده سال ميگذره اما من هنوز نفهميدم چرا اون قاضي اونقدر مارو خورد كرد صرفا به خاطر اينكه مامان مارال گفت فكر كن خواهر خودتن
درد و جاي اون پنجاه ضربه از بين رفت ولي هنوز كه به هفده هجده سال پيش كه ما دانشجوي سال اول بوديم فكر ميكنم حرصم ميگيره كه چطوري حال خوب ما بعد از اون جريان تا مدت هاي مديدي خيلي خراب بود، بعدشم تصميم گرفتم ديگه هرگز #راي ندم. و ندادم
و من باز هم #راي_نميدهم
Nadiya
@TwitterMamnoe