🔴مردم زلزله زده کوهبنان کرمان در زیر برف در چادرها چگونه زندگی میکنند و هیچ کمکی به آنها نمیشود
#زلزله_زدگان
@ettehad
#زلزله_زدگان
@ettehad
Forwarded from اتچ بات
📣🔴📣 مثل خیلی از روزها میرویم داخل روستا،تعدادی از بچه ها دورمان حلقه میزنند،اسباب بازی میخواهند،من هم بهشان میگویم بروید دوستانتان را هم خبر کنید جمع شوید بازی میکنیم بعد اسباب بازی هم میدهیم.
یکی از بچه ها درست جلوی من ایستاده است،یک لحظه نگاهم میکند،سرش را پایین می اندازد ونگاهش به زمین دوخته میشود.باصدایی آرام اما قاطع میگوید:"همه شان نمیتوانند بیایند،دوتا از دوستانم نمیتوانند بیایند".من هم باخونسردی میپرسم چرا؟
کاش هرگز این سوال را نپرسیده بودم،کاش اصلا زلزله ای نمی آمد تا من آنجا باشم،کاش این خانه ها هرگز فرو نمیریخت تا دل من اینگونه آوار نشود.
باهمان صدای آرام و قاطع و نگاهی سرد گفت:"چون آنها زیر خاک هستند."
رفیقهایش را میگفت،همبازی هایش را،همکلاسیهای دیروزش را،که دیگر نمیتواند هرگز با آنها بازی کند و بپرد و بخندد و دست هم را بگیرند و مدرسه بروند.
کاش این جاذبه ی لعنتی برای یک لحظه هم که شده زیر پایم را خالی میکرد وپاهایم از این خاکی که صدها نفر را بلعید جدا شود.برای چند لحظه از ذره ذره ی زمین زیر پایم متنفر میشوم و نفرینش میکنم که چرا اینطور دهان باز کرده!
ولی نه،زمین چرا!تقصیر این زمین بی زبان که نیست.خشمم را فرو میخورم،آن را برای آوار کردن بر سر آنهایی که زمین را و زمان را بدنام کرده اند،آنهایی که بدون وجود آنان زمین دیگر هیچ کودکی را اینطور بدون همبازی نمیگذارد و شرمنده ی نگاههای سرد دوستانشان نمیشود،نگه میدارم.
خشمم را فرو میخورم،صدای غرش قدمهای آن روز را میشنوم.
بغضم را هر طور شده نگه میدارم،تمام موی بدنم سیخ میشود،سردم میشود.اگر هزار روز دیگر در میان این آوارها بلولم و هزار کودک دیگر جلویم بایستند و از مرگ دوستانشان برایم بگویند،عادت نمیکنم،نمیتوانم عادت کنم،اصلا نباید عادت کنم.که برایم عادی بشود!که از یادم برود!هرگز.
آن روز همه ی خشمم را فرو میبارانم ویک دل سیر بغضهای فرو خورده ام را به حال خودشان میگذارم و همچنانی که اکنون برای شاد کردن دل این بچه ها از فرسنگها آن طرف تر آمده ام و فاصله ها بی معنی اند،آنوقت هم دست در دستان نیرومندشان میگذارم و برای ساختن جهانی شایسته ی آنان فاصله ها را درخواهم نوردید.
نگاهم را از چشمان سرد و بی فروغ آن کودک میدزدم وبه دوردستها خیره میشوم و در جوابش به سکوت پناه میبرم.
یادداشتهای روزانه ـ فایق رسولی ـ دشت ذهاب ـ
#زلزله_زدگان
@ettehad
یکی از بچه ها درست جلوی من ایستاده است،یک لحظه نگاهم میکند،سرش را پایین می اندازد ونگاهش به زمین دوخته میشود.باصدایی آرام اما قاطع میگوید:"همه شان نمیتوانند بیایند،دوتا از دوستانم نمیتوانند بیایند".من هم باخونسردی میپرسم چرا؟
کاش هرگز این سوال را نپرسیده بودم،کاش اصلا زلزله ای نمی آمد تا من آنجا باشم،کاش این خانه ها هرگز فرو نمیریخت تا دل من اینگونه آوار نشود.
باهمان صدای آرام و قاطع و نگاهی سرد گفت:"چون آنها زیر خاک هستند."
رفیقهایش را میگفت،همبازی هایش را،همکلاسیهای دیروزش را،که دیگر نمیتواند هرگز با آنها بازی کند و بپرد و بخندد و دست هم را بگیرند و مدرسه بروند.
کاش این جاذبه ی لعنتی برای یک لحظه هم که شده زیر پایم را خالی میکرد وپاهایم از این خاکی که صدها نفر را بلعید جدا شود.برای چند لحظه از ذره ذره ی زمین زیر پایم متنفر میشوم و نفرینش میکنم که چرا اینطور دهان باز کرده!
ولی نه،زمین چرا!تقصیر این زمین بی زبان که نیست.خشمم را فرو میخورم،آن را برای آوار کردن بر سر آنهایی که زمین را و زمان را بدنام کرده اند،آنهایی که بدون وجود آنان زمین دیگر هیچ کودکی را اینطور بدون همبازی نمیگذارد و شرمنده ی نگاههای سرد دوستانشان نمیشود،نگه میدارم.
خشمم را فرو میخورم،صدای غرش قدمهای آن روز را میشنوم.
بغضم را هر طور شده نگه میدارم،تمام موی بدنم سیخ میشود،سردم میشود.اگر هزار روز دیگر در میان این آوارها بلولم و هزار کودک دیگر جلویم بایستند و از مرگ دوستانشان برایم بگویند،عادت نمیکنم،نمیتوانم عادت کنم،اصلا نباید عادت کنم.که برایم عادی بشود!که از یادم برود!هرگز.
آن روز همه ی خشمم را فرو میبارانم ویک دل سیر بغضهای فرو خورده ام را به حال خودشان میگذارم و همچنانی که اکنون برای شاد کردن دل این بچه ها از فرسنگها آن طرف تر آمده ام و فاصله ها بی معنی اند،آنوقت هم دست در دستان نیرومندشان میگذارم و برای ساختن جهانی شایسته ی آنان فاصله ها را درخواهم نوردید.
نگاهم را از چشمان سرد و بی فروغ آن کودک میدزدم وبه دوردستها خیره میشوم و در جوابش به سکوت پناه میبرم.
یادداشتهای روزانه ـ فایق رسولی ـ دشت ذهاب ـ
#زلزله_زدگان
@ettehad
Telegram
attach 📎