#ریدینگ درس ۱ دوازدهم
On a spring morning, an old woman was sitting on the sofa in her house. Her young son was
reading a newspaper. Suddenly a pigeon sat on the window.
در یک صبح بهاری یک زن پیر در خانه اش بر روی کاناپه نشسته بود. پسر جوانش در حال روزنامه خواندن بود. ناگهان یک
کبوتر بر روی پنجره نشست.
@zabankade100
The mother asked her son quietly, “What is this?” The son replied: “It is a pigeon”. After a
few minutes, she asked her son for the second time, “What is this?” The son said, “Mom, I have
just told you, “It is a pigeon, a pigeon”. After a little while, the old mother asked her son for the
third time, “What is this?” This time the son shouted at his mother, “Why do you keep asking
me the same question again and again? Are you hard of hearing?”
مادر به آرامی از پسرش پرسید"این چیه؟" پسر جواب داد:"این یک کبوتر است". بعد از چند دقیقه برای دومین بار از پسرش
پرسید "این چیه؟"پسر گفت: "تازه من به تو گفتم این یک کبوتر است کبوتر". بعد از مدت کمی، مادر پیر برای سومین بار از
پسرش پرسید "این چیه؟" این بار پسر بر سر مادرش فریاد کشید: " چرا همش داری سؤال های تکراری میپرسی؟ مگه مشکل
شنوایی داری؟"
@zabankade100
A little later, the mother went to her room and came back with an old diary. She said, “My
dear son, I bought this diary when you were born”. Then, she opened a page and kindly asked
her son to read that page. The son looked at the page, paused and started reading it aloud:
کمی بعد، مادر به اتاقش رفت و با یک دفترچه خاطرات برگشت. او گفت "پسر عزیزم من این دفتر خاطرات را وقتی که تو متولد
شدی، خریدم". سپس او صفحه ای را باز کرد و با مهربانی از پسرش خواست که آن را بخواند. پسر به صفحه نگاهی انداخت و
مکثی کرد و شروع به خواندن نمود:
@zabankade100
Today my little son was sitting on my lap, when a pigeon sat on the window. My son asked
me what it was 15 times, and I replied to him all 15 times that it was a pigeon. I hugged him
lovingly each time when he asked me the same question again and again. I did not feel angry at
all. I was actually feeling happy for my lovely child.
امروز پسر کوچکم بر روی پایم نشسته بود، زمانیکه که یک کبوتر بر روی پنجره نشست. پسرم 15 بار از من پرسید که این
چی بود و من هر 15 بار برای او تکرار کردم که این یک کبوتر است. هر بار که او همان سؤال تکراری را از من میپرسید من او را
با مهربانی در آغوش میگرفتم. من اصلأ احساس عصبانیت نکردم. در واقع من به خاطر فرزند دوست داشتنی ام، احساس خوشحالی می کردم
@zabankade100
Suddenly the son burst into tears, hugged his old mother and said repeatedly, “Mom, mom,
forgive me; please forgive me.” The old woman hugged her son, kissed him and said calmly,
“We must care for those who once cared for us. We all know how parents cared for their children
for every little thing. Children must love them, respect them, and care for them”.
ناگهان پسر شروع به گریه کردن کرد و مادر پیرش را در آغوش گرفت و مکررأ تکرار میکرد که" مادر، مادر من را ببخش لطفأ
من را ببخشید". زن پیر پسرش را در آغوش گرفت و او را بوسید و با خونسردی گفت: "ما باید از کسانی که یک زمانی از ما
مراقبت کرده اند، مراقبت کنیم. ما همه میدانیم که پدر و مادر برای هر مسئله ی کوچکی چگونه به فرزندانشان اهمیت میدهند.
بچه ها باید آنها را دوست داشته باشند و به آنها احترام بگذارند و از آنها مراقبت کنند".
@zabankade100
It is very important for us to respect our elders. It is also important to note that elders
were not born elders; they were kids like us and now have grown old. A few years hence
we will also grow older. If today we respect them, our present and future generations will
carry those values and will learn to respect us as well when we grow old.
برای ما بسیار مهم است که به بزرگترهایمان احترام بگذاریم. همچنین مهم است که بدانیم بزرگترها، بزرگ به دنیا
نیامده اند. آنها همانند ما کودک بوده اند و اکنون بزرگ شده اند. چند سال بعد ما نیز مسن تر خواهیم شد. اگر امروز ما
به آن ها احترام بگذاریم نسل امروز و آینده ما نیز آن ارزش ها را حفظ خواهند کرد و یاد می گیرند که هنگامی که ما هم پیر شدیم به ما احترام بگذارند
@zabankade100
On a spring morning, an old woman was sitting on the sofa in her house. Her young son was
reading a newspaper. Suddenly a pigeon sat on the window.
در یک صبح بهاری یک زن پیر در خانه اش بر روی کاناپه نشسته بود. پسر جوانش در حال روزنامه خواندن بود. ناگهان یک
کبوتر بر روی پنجره نشست.
@zabankade100
The mother asked her son quietly, “What is this?” The son replied: “It is a pigeon”. After a
few minutes, she asked her son for the second time, “What is this?” The son said, “Mom, I have
just told you, “It is a pigeon, a pigeon”. After a little while, the old mother asked her son for the
third time, “What is this?” This time the son shouted at his mother, “Why do you keep asking
me the same question again and again? Are you hard of hearing?”
مادر به آرامی از پسرش پرسید"این چیه؟" پسر جواب داد:"این یک کبوتر است". بعد از چند دقیقه برای دومین بار از پسرش
پرسید "این چیه؟"پسر گفت: "تازه من به تو گفتم این یک کبوتر است کبوتر". بعد از مدت کمی، مادر پیر برای سومین بار از
پسرش پرسید "این چیه؟" این بار پسر بر سر مادرش فریاد کشید: " چرا همش داری سؤال های تکراری میپرسی؟ مگه مشکل
شنوایی داری؟"
@zabankade100
A little later, the mother went to her room and came back with an old diary. She said, “My
dear son, I bought this diary when you were born”. Then, she opened a page and kindly asked
her son to read that page. The son looked at the page, paused and started reading it aloud:
کمی بعد، مادر به اتاقش رفت و با یک دفترچه خاطرات برگشت. او گفت "پسر عزیزم من این دفتر خاطرات را وقتی که تو متولد
شدی، خریدم". سپس او صفحه ای را باز کرد و با مهربانی از پسرش خواست که آن را بخواند. پسر به صفحه نگاهی انداخت و
مکثی کرد و شروع به خواندن نمود:
@zabankade100
Today my little son was sitting on my lap, when a pigeon sat on the window. My son asked
me what it was 15 times, and I replied to him all 15 times that it was a pigeon. I hugged him
lovingly each time when he asked me the same question again and again. I did not feel angry at
all. I was actually feeling happy for my lovely child.
امروز پسر کوچکم بر روی پایم نشسته بود، زمانیکه که یک کبوتر بر روی پنجره نشست. پسرم 15 بار از من پرسید که این
چی بود و من هر 15 بار برای او تکرار کردم که این یک کبوتر است. هر بار که او همان سؤال تکراری را از من میپرسید من او را
با مهربانی در آغوش میگرفتم. من اصلأ احساس عصبانیت نکردم. در واقع من به خاطر فرزند دوست داشتنی ام، احساس خوشحالی می کردم
@zabankade100
Suddenly the son burst into tears, hugged his old mother and said repeatedly, “Mom, mom,
forgive me; please forgive me.” The old woman hugged her son, kissed him and said calmly,
“We must care for those who once cared for us. We all know how parents cared for their children
for every little thing. Children must love them, respect them, and care for them”.
ناگهان پسر شروع به گریه کردن کرد و مادر پیرش را در آغوش گرفت و مکررأ تکرار میکرد که" مادر، مادر من را ببخش لطفأ
من را ببخشید". زن پیر پسرش را در آغوش گرفت و او را بوسید و با خونسردی گفت: "ما باید از کسانی که یک زمانی از ما
مراقبت کرده اند، مراقبت کنیم. ما همه میدانیم که پدر و مادر برای هر مسئله ی کوچکی چگونه به فرزندانشان اهمیت میدهند.
بچه ها باید آنها را دوست داشته باشند و به آنها احترام بگذارند و از آنها مراقبت کنند".
@zabankade100
It is very important for us to respect our elders. It is also important to note that elders
were not born elders; they were kids like us and now have grown old. A few years hence
we will also grow older. If today we respect them, our present and future generations will
carry those values and will learn to respect us as well when we grow old.
برای ما بسیار مهم است که به بزرگترهایمان احترام بگذاریم. همچنین مهم است که بدانیم بزرگترها، بزرگ به دنیا
نیامده اند. آنها همانند ما کودک بوده اند و اکنون بزرگ شده اند. چند سال بعد ما نیز مسن تر خواهیم شد. اگر امروز ما
به آن ها احترام بگذاریم نسل امروز و آینده ما نیز آن ارزش ها را حفظ خواهند کرد و یاد می گیرند که هنگامی که ما هم پیر شدیم به ما احترام بگذارند
@zabankade100