#تلنگر
اغلب مردم تعریــــــف و تمجیــــــدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکننــــــد اما یک اهانت را سالها بهخاطر میسپارنــــــد.
آنها مانند آشغالجمعکنهایے هستند که هنوز توهینے را که مثلاً بیستسال پیش به آنها شده با خود حمل میکننــــــد و بوی ناخوشایند این زبالہها همواره آنان را میآزارد.
براے شادبودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنیــــــد
و باید ذهن خود را از زبالههاےِ تنفر، خشم، نگرانے و ترس رها کنیــــــد.
''اندرو_متیوس''
----------------------------🌸🌸--------------
🌸🌱زیــــبا ذهــــن🌱🌸
https://telegram.me/zebazehn
اغلب مردم تعریــــــف و تمجیــــــدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکننــــــد اما یک اهانت را سالها بهخاطر میسپارنــــــد.
آنها مانند آشغالجمعکنهایے هستند که هنوز توهینے را که مثلاً بیستسال پیش به آنها شده با خود حمل میکننــــــد و بوی ناخوشایند این زبالہها همواره آنان را میآزارد.
براے شادبودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنیــــــد
و باید ذهن خود را از زبالههاےِ تنفر، خشم، نگرانے و ترس رها کنیــــــد.
''اندرو_متیوس''
----------------------------🌸🌸--------------
🌸🌱زیــــبا ذهــــن🌱🌸
https://telegram.me/zebazehn
#تلنگر
زیبــــــاذهــــــن✨
@zebazehn
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب میاندازد.
پرسیدم: صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟ مرد پاسخ داد: این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
دوست من حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع فرق کرد.
✨✨✨✨✨✨✨
@Zebazehn
زیبــــــاذهــــــن✨
@zebazehn
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب میاندازد.
پرسیدم: صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟ مرد پاسخ داد: این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
دوست من حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع فرق کرد.
✨✨✨✨✨✨✨
@Zebazehn
#تلنگر
#زیباذهن
کودکے با پاے برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهے نگاه می کرد . زنے در حال عبور بود که کودڪ رادید.
🌸🌸🌸
کودڪ را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت:
🌸🌸🌸
« مواظــــــب خودتــــــ باش »
کودڪ رو به زن کرد و گفت: ببخشید خانم شما خدا هستیــــــد؟
زن گفت: نه من یکے از بندگان خدا هستم .
کودڪ گفت: میدانستم با او نسبتے دارید.
🌸 @Zebazehn 🌸
#زیباذهن
کودکے با پاے برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهے نگاه می کرد . زنے در حال عبور بود که کودڪ رادید.
🌸🌸🌸
کودڪ را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت:
🌸🌸🌸
« مواظــــــب خودتــــــ باش »
کودڪ رو به زن کرد و گفت: ببخشید خانم شما خدا هستیــــــد؟
زن گفت: نه من یکے از بندگان خدا هستم .
کودڪ گفت: میدانستم با او نسبتے دارید.
🌸 @Zebazehn 🌸
#تلنگر
شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»...
🌸 @Zebazehn 🌸
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
| کتاب: #شازده_کوچولو | #آنتوان_دوسنت_اگزوپری | ترجمه ی: ابوالحسن نجفی | چاپ ششم، تهران: نیلوفر، ۱۳۸۴ |
شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»...
🌸 @Zebazehn 🌸
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
| کتاب: #شازده_کوچولو | #آنتوان_دوسنت_اگزوپری | ترجمه ی: ابوالحسن نجفی | چاپ ششم، تهران: نیلوفر، ۱۳۸۴ |