بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما
با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغیست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده
هوایی نیست
ره پرواز ندادیم ...
هوشنگ_ابتهاج
@HONARBARTTAR💎
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما
با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغیست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده
هوایی نیست
ره پرواز ندادیم ...
هوشنگ_ابتهاج
@HONARBARTTAR💎
👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«Sashimono»
🇯🇵
یک روش سنتی ژاپنی در نجاری است که در آن قطعات چوب بدون استفاده از میخ یا پیچ، تنها با برشها و اتصالات دقیق در هم قفل میشوند.
این هنر نماد صبر، دقت و هماهنگی انسان با طبیعت است و نشان میدهد ساختن میتواند بیصدا، ظریف و پایدار باشد. 🪵
@HONARBARTTAR💎
🇯🇵
یک روش سنتی ژاپنی در نجاری است که در آن قطعات چوب بدون استفاده از میخ یا پیچ، تنها با برشها و اتصالات دقیق در هم قفل میشوند.
این هنر نماد صبر، دقت و هماهنگی انسان با طبیعت است و نشان میدهد ساختن میتواند بیصدا، ظریف و پایدار باشد. 🪵
@HONARBARTTAR💎
.
ممکن است بدانید چه گفتهاید اما
هرگز نمیدانید دیگری چه شنیده است! ...
ژاک لاکان
ممکن است بدانید چه گفتهاید اما
هرگز نمیدانید دیگری چه شنیده است! ...
ژاک لاکان
❤1👌1
🌹🌹
درمحضر کتاب .....
«ماهی سیاه کوچولو»
نوشتهی صمد بهرنگی،
داستانی تمثیلی و پرمعناست که برای کودکان نوشته شده، اما پیامهای عمیق و فلسفی برای بزرگسالان نیز دارد.
خلاصه داستان:
داستان از زبان ماهی پیری نقل میشود که برای نوههایش قصهی زندگی ماهی سیاه کوچولو را تعریف میکند.
ماهی سیاه کوچولو در جویباری کوچک زندگی میکند، اما از تکرار روزهای یکنواخت و بیمعنا خسته شده است. او همیشه در اندیشه است که «آیا دنیا فقط همین جویبار کوچک است یا چیزهای بزرگتری هم وجود دارد؟»
با وجود ترس و مخالفت دیگر ماهیها و مادرش، تصمیم میگیرد جویبار را ترک کند و به دریا برسد تا حقیقت را کشف کند. در مسیرش با موجودات گوناگون روبهرو میشود؛ برخی میخواهند او را بترسانند و برگردانند، و برخی نیز او را راهنمایی میکنند.
سرانجام، ماهی سیاه کوچولو به دریا نزدیک میشود، اما در آخر توسط مرغ ماهیخوار شکار میشود. با این حال، او پیش از مرگش تخمهایی از خود به جا میگذارد تا آرمانش زنده بماند.
داستان نمادی از جستوجوی آزادی، حقیقت و آگاهی است. ماهی سیاه کوچولو نمایندهی انسانهایی است که در برابر سنتها و محدودیتهای جامعه میایستند و به دنبال شناخت دنیای بزرگتر و معنای زندگی هستند حتی اگر بهایش مرگ باشد.
خلاصه تحلیلی فلسفی و اجتماعی داستان
۱. جویبار نماد جامعه بسته و سنتی است
ماهی سیاه کوچولو در محیطی کوچک و محدود زندگی میکند که ساکنانش از تغییر میترسند و تکرار را ترجیح میدهند. این جویبار نماد جامعهای است که افرادش در جهل، ترس و اطاعت کورکورانه از عادتها گرفتارند.
۲. ماهی سیاه کوچولو نماد انسان آگاه و آزاداندیش است
او برخلاف دیگران جرئت پرسیدن دارد:
«آیا زندگی فقط همین خوردن و خوابیدن است؟»
این پرسش آغاز بیداری است. او نمایندهٔ انسانهایی است که از ناآگاهی و روزمرگی سر باز میزنند و به دنبال حقیقت، آزادی و معنای زندگی میروند—even اگر در این راه تنها شوند.
۳. سفر ماهی نماد مسیر شناخت و آگاهی است
حرکت از جویبار به رود و دریا، تمثیلی از رهایی از محدودیتهای ذهنی و اجتماعی است. هرچه ماهی پیشتر میرود، با جهانهای تازهتری روبهرو میشود—همانگونه که انسان در مسیر رشد فکری، دیدگاههای تازهتری را تجربه میکند.
۴. دشمنان ماهی سیاه کوچولو، نماد نیروهای سرکوبگر جامعهاند
مرغ ماهیخوار، خرچنگ و ماهیهای ترسو، نماد قدرتهای حاکم، ترسهای درونی و فشار اجتماع هستند که نمیخواهند کسی از چارچوب بیرون برود.
اما ماهی سیاه کوچولو با وجود خطر مرگ، میگوید:
«مرگ یکبار، ولی ننگ همیشه!»
۵. پایان داستان، مرگ نیست؛ تولد آگاهی است
گرچه ماهی سیاه کوچولو کشته میشود، اما تخمهایی از او میمانند—نماد ادامهی راه اندیشهاش در نسلهای بعد. صمد بهرنگی با این پایان میگوید که ایدهٔ آزادی و آگاهی هرگز نمیمیرد.
کتاب دعوتی است برای:
_اندیشیدن به معنای زندگی،
_رهایی از ترس،
_شکستن حصار عادت و تقلید،
_انتخاب راهی آگاهانه—even اگر دشوار و پرخطر باشد.
نقل ازکانال مولوی وعرفان
درمحضر کتاب .....
«ماهی سیاه کوچولو»
نوشتهی صمد بهرنگی،
داستانی تمثیلی و پرمعناست که برای کودکان نوشته شده، اما پیامهای عمیق و فلسفی برای بزرگسالان نیز دارد.
خلاصه داستان:
داستان از زبان ماهی پیری نقل میشود که برای نوههایش قصهی زندگی ماهی سیاه کوچولو را تعریف میکند.
ماهی سیاه کوچولو در جویباری کوچک زندگی میکند، اما از تکرار روزهای یکنواخت و بیمعنا خسته شده است. او همیشه در اندیشه است که «آیا دنیا فقط همین جویبار کوچک است یا چیزهای بزرگتری هم وجود دارد؟»
با وجود ترس و مخالفت دیگر ماهیها و مادرش، تصمیم میگیرد جویبار را ترک کند و به دریا برسد تا حقیقت را کشف کند. در مسیرش با موجودات گوناگون روبهرو میشود؛ برخی میخواهند او را بترسانند و برگردانند، و برخی نیز او را راهنمایی میکنند.
سرانجام، ماهی سیاه کوچولو به دریا نزدیک میشود، اما در آخر توسط مرغ ماهیخوار شکار میشود. با این حال، او پیش از مرگش تخمهایی از خود به جا میگذارد تا آرمانش زنده بماند.
داستان نمادی از جستوجوی آزادی، حقیقت و آگاهی است. ماهی سیاه کوچولو نمایندهی انسانهایی است که در برابر سنتها و محدودیتهای جامعه میایستند و به دنبال شناخت دنیای بزرگتر و معنای زندگی هستند حتی اگر بهایش مرگ باشد.
خلاصه تحلیلی فلسفی و اجتماعی داستان
۱. جویبار نماد جامعه بسته و سنتی است
ماهی سیاه کوچولو در محیطی کوچک و محدود زندگی میکند که ساکنانش از تغییر میترسند و تکرار را ترجیح میدهند. این جویبار نماد جامعهای است که افرادش در جهل، ترس و اطاعت کورکورانه از عادتها گرفتارند.
۲. ماهی سیاه کوچولو نماد انسان آگاه و آزاداندیش است
او برخلاف دیگران جرئت پرسیدن دارد:
«آیا زندگی فقط همین خوردن و خوابیدن است؟»
این پرسش آغاز بیداری است. او نمایندهٔ انسانهایی است که از ناآگاهی و روزمرگی سر باز میزنند و به دنبال حقیقت، آزادی و معنای زندگی میروند—even اگر در این راه تنها شوند.
۳. سفر ماهی نماد مسیر شناخت و آگاهی است
حرکت از جویبار به رود و دریا، تمثیلی از رهایی از محدودیتهای ذهنی و اجتماعی است. هرچه ماهی پیشتر میرود، با جهانهای تازهتری روبهرو میشود—همانگونه که انسان در مسیر رشد فکری، دیدگاههای تازهتری را تجربه میکند.
۴. دشمنان ماهی سیاه کوچولو، نماد نیروهای سرکوبگر جامعهاند
مرغ ماهیخوار، خرچنگ و ماهیهای ترسو، نماد قدرتهای حاکم، ترسهای درونی و فشار اجتماع هستند که نمیخواهند کسی از چارچوب بیرون برود.
اما ماهی سیاه کوچولو با وجود خطر مرگ، میگوید:
«مرگ یکبار، ولی ننگ همیشه!»
۵. پایان داستان، مرگ نیست؛ تولد آگاهی است
گرچه ماهی سیاه کوچولو کشته میشود، اما تخمهایی از او میمانند—نماد ادامهی راه اندیشهاش در نسلهای بعد. صمد بهرنگی با این پایان میگوید که ایدهٔ آزادی و آگاهی هرگز نمیمیرد.
کتاب دعوتی است برای:
_اندیشیدن به معنای زندگی،
_رهایی از ترس،
_شکستن حصار عادت و تقلید،
_انتخاب راهی آگاهانه—even اگر دشوار و پرخطر باشد.
نقل ازکانال مولوی وعرفان
❤5
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مال رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده. تا به جایی که خلق از مَکایدِ فعلش به جهان برفتند و از کُرْبَتِ جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقه به گوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همیخواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر ملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت: پادشه را کَرَم باید تا بر او گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست.......
هر که فریادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقه به گوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همیخواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر ملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت: پادشه را کَرَم باید تا بر او گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست.......
❤3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک دقیقه با آواز زیبای جوان خوش صدا!
1:03
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
1:03
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گفتار دینی
آیا دین افیون تودههاست؟
مصطفی ملکیان
در مورد اینكه دین افیون تودههاست بنده هم جواب منفی میدهم و هم جواب مثبت.
جواب منفی برای اینكه در تعالیم ادیان بزرگ وقتی كه این تعالیم را به سرچشمهیِ اصلی آنها برمیگردانیم، میبینیم كه این طور نیست. هیچ دینی نیست كه حالت افیون و تخدیر كننده داشته باشد و بگوییم این حكم یا این مسأله شرعی و دینی حالت تخدیركننده دارد. از طرفی جواب مثبت هم میدهم چون در طول تاریخ فراوان بودهاند كسانی كه به دلیل همان دینی كه هیچ تخدیری در آن وجود نداشت، در اثر بدفهمی از دین یا بد ارائه شدن دین اتفاقاً تخدیر هم شدند. تخدیر فقط آن نیست كه بیحركتی ایجاد كند گاهی حركت منفی ایجاد میكند كه از بیحركتی هم خطرناكتر و بدتر است. مگر كم دیدهایم كه چقدر حركات زشت و بد و غیردین مدارانه صورت گرفته است.
اما قسمت دوم؛ من یك جملهیِ خیلی ساده به شما عرض میكنم تا بدانید ربط و نسبت دین اگر درست فهمیده شود چیست؟ در دین از ما خواسته شده است كه خدا را پرستش كنیم، پرستش یعنی چه؟ یعنی ارادهیِ خود را برای اجرای اوامر شخص دیگری تعطیل كنیم. برای اینكه اراده ی ِ موجود دیگری تحقق پیدا كند، من میآیم و از خواستهیِ خود صرفنظر میكنم، باید نسبت به خدا این حالت را داشته باشم. از سوی دیگر هم همان دینی كه میگوید باید خدا را پرستش نمایی، میگوید خدا نادیدنی است. معنای این چیست؟ یعنی هیچ كدام از موجودات دیدنی، خدا نیستند. این یعنی چه؟ یعنی در برابر هیچ كدام از موجودات دیدنی ارادهیِ خود را تعطیل نكنید. به خاطر اینكه خواست كس دیگری اجرا بشود از خواست خود دست برندارید. به نظر شما اگر كسی چنین دیدی داشته باشد، چه میشود؟ از تمام اقتدارهای دنیا آزاد میشود، از تمام اشخاص جهان رها میگردد. از شهرت، قدرت، محبوبیت، حیثیت اجتماعی، پول و مقام آزاد میشود. چرا؟ چون به هر كدام كه میرسد میگوید تو محسوسی، خدایی كه من باید بپرستم نامحسوس است، پس تو خدای من نیستی. پس از آزادی خودم به خاطر تو صرفنظر نمیكنم.
😁1
نکته:
بچه روزی که بفهمد بزرگسالان کامل نیستند، بالغ میشود. روزی که آنها را ببخشد، بزرگسال میشود. و روزی که خودش را ببخشد فردی خردمند میشود. (الدن نولان)
❤2
میفرماید چطور از دختر بیست ساله توقع داری بتونه مرد خطرناک رو تشخیص بده، متجاوز رو از دور بشناسه، و به راحتی اعتماد نکنه، با هرکسی هرجایی نره، و با پیشفرضهایی که منبعش تصورات خودش هستند گمان مثبت به کسی نداشته باشه؟
تجاوز به بدن کمآسیبترین تجاوز ممکن به انسانه. همون هنجارهای مردسالار مرتبهش رو برای ما معکوس کرده و به بدترین تجاوز ممکن تبدیلش کردند. چون همون هنجارهای مردسالار اندام تناسلی رو مقدستر از بقیه اندامهای بدن معرفی کردند. اگه امکان معاملهای ناخوشایند وجود داشت که تجاوزی که در بیست سالگی و قبلتر به مغز من شد رو از زندگیم حذف کنم و در عوض صدبار به بدنم تجاوز بشه، قبول میکردم. چون درد بدن و ناراحتی مرتبط باش رو چند روزی تحمل میکردم، و سپس زندگیم از قسمت نحس نوجوانیم پاک میشد، و این پاک شدن چنان برام رویاییه که مثل باز شدن دربهای بهشت تصورش میکنم. مغز معصومم رو در اختیار حیوانات شنیعی قرار داده بودم که از غزل حافظ هم کهیر میزدند. سوالهام رو ازینها میپرسیدم، که خودشون در باتلاقی از جهالت دفن شده بودند. و خودم رو بابتش لعن میکنم. یک روز تصادفی قبر یکیشون رو دیدم، که اسم خودش رو روی سنگ حک کرده بودند، و زیرش نوشته بودند «و همسر». زنش طبقه پایین همون قبر دفن شده بود، اما نه اسمش رو نوشتند نه تاریخ تولد و وفاتش رو. انگار اون زن یک موجود زنده نبوده. همونجا میخواستم بالا بیارم، و به سرعت دور میشدم تا معدهم تهدیدش رو به عمل تبدیل نکنه، طوری که نزدیک بود کفشم به سنگ قبرهای بالا پایین شده گیر کنه و بخورم زمین. اما بعدها باز هم برگشتم. خودم رو مجبور کردم چیزی که دوست ندارم ببینم رو ببینم. هربار به شکل یک آیین نظامی، خودم رو خبردار بالای اون قبر قرار دادم و به خودم گفتم: «خوب نگاه کن که مغزت رو به چه خوکهایی سپرده بودی.. این تویی که این کار رو کردی، و دیگه هیچکس نمیتونه زندگیت رو به عقب برگردونه تا مسیرش رو عوض کنی».
چه اهمیتی داره توقع من از یه آدم بیست ساله چی باشه؟ تنها چیزی که اهمیت داره توقع خودش از خودشه. اگه تمام دنیا هم به من حق بدن، اگه تمام دنیا هم برام دلسوزی کنند، اگه تمام دنیا سعی کنند آسیبی که بم وارد شده رو جبران کنند، کاری که خودم با خودم کردم گریبانم رو رها نمیکنه. من به خودم نمیگم «خب بچه بودم». چون این، درد رو کم نمیکنه.
تجاوز به بدن کمآسیبترین تجاوز ممکن به انسانه. همون هنجارهای مردسالار مرتبهش رو برای ما معکوس کرده و به بدترین تجاوز ممکن تبدیلش کردند. چون همون هنجارهای مردسالار اندام تناسلی رو مقدستر از بقیه اندامهای بدن معرفی کردند. اگه امکان معاملهای ناخوشایند وجود داشت که تجاوزی که در بیست سالگی و قبلتر به مغز من شد رو از زندگیم حذف کنم و در عوض صدبار به بدنم تجاوز بشه، قبول میکردم. چون درد بدن و ناراحتی مرتبط باش رو چند روزی تحمل میکردم، و سپس زندگیم از قسمت نحس نوجوانیم پاک میشد، و این پاک شدن چنان برام رویاییه که مثل باز شدن دربهای بهشت تصورش میکنم. مغز معصومم رو در اختیار حیوانات شنیعی قرار داده بودم که از غزل حافظ هم کهیر میزدند. سوالهام رو ازینها میپرسیدم، که خودشون در باتلاقی از جهالت دفن شده بودند. و خودم رو بابتش لعن میکنم. یک روز تصادفی قبر یکیشون رو دیدم، که اسم خودش رو روی سنگ حک کرده بودند، و زیرش نوشته بودند «و همسر». زنش طبقه پایین همون قبر دفن شده بود، اما نه اسمش رو نوشتند نه تاریخ تولد و وفاتش رو. انگار اون زن یک موجود زنده نبوده. همونجا میخواستم بالا بیارم، و به سرعت دور میشدم تا معدهم تهدیدش رو به عمل تبدیل نکنه، طوری که نزدیک بود کفشم به سنگ قبرهای بالا پایین شده گیر کنه و بخورم زمین. اما بعدها باز هم برگشتم. خودم رو مجبور کردم چیزی که دوست ندارم ببینم رو ببینم. هربار به شکل یک آیین نظامی، خودم رو خبردار بالای اون قبر قرار دادم و به خودم گفتم: «خوب نگاه کن که مغزت رو به چه خوکهایی سپرده بودی.. این تویی که این کار رو کردی، و دیگه هیچکس نمیتونه زندگیت رو به عقب برگردونه تا مسیرش رو عوض کنی».
چه اهمیتی داره توقع من از یه آدم بیست ساله چی باشه؟ تنها چیزی که اهمیت داره توقع خودش از خودشه. اگه تمام دنیا هم به من حق بدن، اگه تمام دنیا هم برام دلسوزی کنند، اگه تمام دنیا سعی کنند آسیبی که بم وارد شده رو جبران کنند، کاری که خودم با خودم کردم گریبانم رو رها نمیکنه. من به خودم نمیگم «خب بچه بودم». چون این، درد رو کم نمیکنه.
👍1🤮1😭1
تجربه آبستنی و زایمان
زمان دیگر بر اساس ساعت نمیگذرد،
بلکه بر اساس دردهای زایمان که هر سه دقیقه میآیند.
ریتمی تازه شکل میگیرد، ریتم تولد.
از نگاه یک مامای (قابله)
به عنوان ماما، تو نیز حس زمان را از دست میدهی،
چرا که در ریتم دردها غرق میشوی.
در واقع، اگر همهچیز خوب پیش برود، کار چندانی نمیکنی.
هنر ماما در این است که تا حد ممکن کمتر مداخله کند؛
تو شاهدی بر روند گشودن زندگی،
و وظیفهات این است که آن را با احترام محافظت کنی.
انگلیسیها به این حالت میگویند:
«چای نوشیدن با آگاهی»
نوعی حضور هشیارانه،
که در آن تلاش میکنی بفهمی زن زائو به چه میزان حمایت نیاز دارد،
آیا رنج میکشد،
آیا همهچیز خوب پیش میرود
اما در عمل، تنها فنجانی چای در دست داری
و اجازه میدهی فرآیند به شکل طبیعی خود پیش برود.
تصویر کلاسیکِ ماما،
زنی است مسن که در گوشهای آرام نشسته و میبافد.
این تصویر آرامش میآفریند
نشانهای است که خطری در میان نیست،
و بدن میتواند کار خود را انجام دهد.
«تو آغاز دیگری را در درونت حمل میکنی»
ویژگی شگفتانگیز زایمان این است که
در درونت آغازِ دیگری را حمل میکنی،
اما در عین حال، این خودت هم هستی که از نو آغاز میکنی.
بسیاری از زنان از تجربهٔ زایمان
به عنوان نوعی ازخودگذشتگی و محو شدن در ریتم تولد یاد میکنند،
در حالی که انسانی تازه در آستانهٔ ورود به جهان است.
فیلسوف ژولیا کریستوا میگوید
زایمان نوعی جدایی میان دو هویت است.
اما برخی نظریهپردازان دیگر باور دارند
که این نه جدایی، بلکه نوعی گسترشِ وجود در دو تن است.
این تجربه، دگرگونیای عمیق در وجود زن ایجاد میکند.
و چون رویدادی است بهغایت تأثیرگذار،
باید به گونهای باشد که زن احساس کند این تجربه واقعاً از آنِ خودش است،
نه تحت سیطرهٔ پروتکلهای پزشکی.
چیزی در زندگی به اندازهٔ زایمان معنا ندارد:
تو کودکت را به جهان میآوری
و خودت به مادر تبدیل میشوی
آغازی در دلِ آغازی دیگر.
🗣 رودانته فان در وال (۳۳ ساله)
ماما و فیلسوف.
او خود نیز باردار است و کتابش با عنوان
📖 «صاحب بدن خود بودن: جُستاری درباره عدالت تولیدمثل»
در ماه اکتبر منتشر خواهد شد.
❤4
گفتار اجتماعی 1
شخصیت شاه
محمدامین مروتی
محمدرضا شاه بزرگترین فرزند رضا شاه بود که به جهت شخصیتی شباهت کمی به پدر داشت. شاید خواهر دوقلویش اشرف، شخصیت پدر را بیشتر به خود جذب کرده بود.
تحصیلات محمدرضا در سویس، شخصیت ملایم و منعطف او را تقویت کرد.
مهمترین واقعه ای که بر روحیات و شخصیت سیاسی محمدرضا تاثیر گذاشت، تبعید و تحقیر پدر قدرتمندش توسط خارجی ها بود. این واقعه و شروع سلطنت او در اوج ضعف نیروهای نظامی و پریشانی اوضاع سیاسی، باعث شد که ایده یا انگاره قدرقدرت بودن خارجی ها در ذهن او شکل بگیرد تا جایی که هر کس را که می خواهند، می آرند و می برند. این اندیشه در سراسر پادشاهی محمدرضا شاه، در ذهن و جان او ساری و جاری بوده و در تصمیم گیری های سیاسی او را بعضاً تباه می کرده است.
جوانی پادشاه جدید هم مزید بر علت بود. مجموعه این عوامل به اضافه تربیت اروپایی او باعث شد او تا وقایع نهضت ملی شدن نفت، یک پادشاه مشروطه بماند و به سوی اقتدار حرکت نکند تا اینکه حادثه ترور او در بهمن 27 پیش آمد. در این زمان او می گوید تقاص اشتباهات دولتمردان را من باید بدهم که کمترین نقشی در سیاست ندارم. لذا خواهان اجرای اصل مغفول مانده قانون اساسی راجع به تشکیل مجلس سنا شد که از زمان مشروطیت تعطیل مانده بود.
کشمکش ها و اختلافات شاه و نخست وزیرانش به خصوص مصدق، قوام، رزم آرا، امینی و حتی اظهاری نشان می داد که او به کسی اعتماد ندارد.
به همین دلیل پس از کودتا تصمیم به تمرکز قدرت در دستانش گرفت. او توانست اصلاحات وسیعی در کشور انجام داد و بالارفتن قیمت نفت هم بدو مجال داد که رونق اقتصادی کم نظیری را در کشور ایجاد کند.
اما ایده اصلی انقلاب سفید و این رونق اقتصادی از آن مشاورانی چون عالیخانی و ابتهاج و ارسنجانی و خانلری بود که شاه می خواست همه را به نبوغ خود نسبت دهد.
اندیشه پیوند تاریخی و حتی ذاتی شاه و ملت به خصوص پس از کودتا به ذهن او آمده بود و حزب رستاخیز، نماد و نمود بیرونی این اندیشه بود. او خود را یک رهبر می دانست نه یک اندیشمند و فعال سیاسی. خود را واجد کاریزما می دانست. خود را عاقلتر از همه کارشناسان داخلی و خارجی می دانست و طرحی علیحده برای ایران داشت که به تمدنی بزرگ ختم می شد.
این نقشی بود که شاه در دوران آرامش و قدرت بازی می کرد اما ضعف های شاه در بزنگاه های تاریخی، به شدیدترین وجهی بروز می کرد. به قول عالیخانی هر وقت هوا ابری می شد، چمدان هایش را می بست تا از کشور بگریزد.
این ضعف در جریان نهضت ملی بروز فراوانی داشت. کودتاچیان به زور او را قانع به همراهی با خود کردند. مصدق هم می دانست که شاه از او می ترسد و جرات کودتا ندارد، اما حساب خارجی ها را نکرده بود.
نمود این ضعف در جریان انقلاب 57 به اوج خود رسید. به محض روی کار آمدن کارتر و دموکرات ها، پیشاپیش شروع به باز کردن فضای سیاسی کرد چون فکر می کرد آن ها منویات خود را به هر شکلی اجرا می کنند، پس بهتر است خودش در این راه پیشقدم شود، اما زمینه های لازم برای گذار آرام به دموکراسی فراهم نبود.
شاه باور نمی کرد علقه شاه و ملت گسستنی باشد و همه انقلاب را زیر سر خارجی ها می دانست. همچنین اعتقاد دینی او به جبر و سرنوشت، از او موجودی تسلیم و دستخوش وقایع می ساخت که منجر به عقب نشینی گام به گام او در مقابل انقلابیون شد وبه قول خودش تسلیم سرنوشت و خواست خدا شد.
نکته دیگر عدم اعتمادش به اطرافیان بود که منجر به حکومت فردی و مستبدانه ای شد که تماماً وابسته به وجود او بود به گونه ای که با رفتن او در دی 57، همه چیز به سرعت از هم پاشید.
این بی اعتمادی چنان بود که شاه هیچ سازمان و حزب مستقل و معتدلی را برای میانجی گری و اصلاحات باقی نگذاشته بود.
و بالاخره بیماری سرطان و عوارض داروهایی که مصرف می کرد بر ضعف جسمی و روحی او می افزود و تزلزل و تذبذب فراوان در تصمیم گیری هایش ایجاد می کرد. تصمیم گیری های متناقضی که به ضعف روزافزون او تعبیر می شد و برایش نتیجه عکس داشت.
همه این وقایع به مثابه همکاری ابر و باد و مه و خورشید و فلک بودند که ستاره بخت او رو به افول نهد.
منبع:
اندیشه پویا شماره 98 (مهر 1404)
👍1
گفتار اجتماعی 2
شخصیت مصدق
محمدامین مروتی
مصدق روشنفکر حقوق خوانده و خارج دیده ای بود که مواضع نیک و بدی در طول عمرش داشت.
یکی از بهترین موضع گیریهایش در زمانی بود که سردار سپه را برای رتق و فتق و نظام دادن به مملکت مناسب می دانست ولی شخصیت نظامی او را برای پادشاهی نمی پسندید و پیش بینی کرد که اگر او شاه شود، شاه مشروطه نخواهد ماند و چنین شد.
اختلافات مصدق با رضا شاه منجر به سکوت و به محاق رفتن سیاسی او شد تا این که او پس از خلع رضا شاه به مجلس راه یافت و موضوع ملی شدن نفت را کلید زد.
اما شخصیت او در سیاست ورزیش سرریز کرد که منجر به اشتباهات بزرگ و عقیم ماندن نهضت شد.
مصدق انسانی درستکار، فسادناپذیر ولی سرسخت بود که اهمیت فراوانی برای اعتبار و پرستیژ خود قائل بود و به تبع جو سنگین جامعه علیه انگلیس و آمریکا- که به خصوص توده ای ها بدان دامن زده بودند- سازش وتوافق را نوعی خیانت تلقی می کرد. مصدق مبارزه را به هدف و اصل تبدیل کرده بود نه وسیله.
در سیاست تمایلات دموکراتیک و استبدادی را توامان داشت. در مورد فعالیت های مخالفان و انتشار روزنامه ها سعه صدر داشت ولی در زیرپا گذاشتن قانون اساسی در موضوع ناقص برگزار کردن انتخابات مجلس هفدهم و رفراندم کذایی، گرایشات استبدادی خود را آشکار کرد. همچنین موضع فراکسیون ملی در تبرئه قاتل رزم آرا و آزاد کردن او از زندان، حرکتی در تطهیر تروریسم به شمار می آید.
عاقبت همین یکدندگی و مصالحه ناپذیری و کیش شخصیت او، منجر به جزم کردن عزم کودتاگران در برکناری او و به هدر رفتن تلاش های ملت شد.
یکی دیگر از مسائل مربوط به خلق و خوی مصدق، بیماری و رنجوری و ضعف جسمی اوست که به شکل نامتعارفی در احساس سرما و به دوش کشیدن پتو و غش کردن های او در مجامع عمومی تجلی می کرد. این که مصدق واقعاً بیمار بوده یا تمارض می کرده مورد اختلاف است.
منبع:
اندیشه پویا شماره 98 (مهر 1404)
❤2👎1
نکته:
انسان سالم کسیست که شجاعت ناقص بودن را داشته باشد. (آدلر)
رمان «شور زندگی»
در رمان شورزندگی نوشتهی ایروینگ استون، تابلو کفشها در بخشی از داستان توصیف میشود و نمایانگر زندگی سخت، فقیرانه و پررنج ونگوگ است.
در ترجمه فارسیِ کتاب شور زندگی (ترجمه محمد قاضی)، توصیف این تابلو آمده است:
وقتی ونگوگ در پاریس زندگی میکند، برای قدم زدنهای طولانی در شهر و اطراف، به بازار کهنهفروشان میرود و جفتی کفش فرسوده و خاکآلود میخرد.
ابتدا هدفش استفاده عملی است اما بعد از مدتی، وقتی از پیادهرویها بازمیگردد و کفشها پر از گل و گرد و غبار شدهاند، به آنها نگاه میکند و حس میکند درونشان چیزی از جانِ کارگر، دهقان و انسان رنجکشیده وجود دارد.
در همین لحظه است که تصمیم میگیرد آنها را نقاشی کند.
آنها را تمیز نکرد، بلکه با گل و خاک رویشان، آنها را نقاشی کرد. او در این کفشها، نشانهای از رنج و مسیر پرغبار زندگی انسان دید.
ونگوگ در نگاه به کفشهای فرسوده، زندگی کارگر و دهقان را میدید؛ کفشها برای او نمادی از تلاش، خستگی و کرامت انسان ساده و رنجکشیده بود.
او گفت:
«در این کفشها، روحِ انسانی هست که روزی در آنها راه رفته است.»
در رمان شورزندگی نوشتهی ایروینگ استون، تابلو کفشها در بخشی از داستان توصیف میشود و نمایانگر زندگی سخت، فقیرانه و پررنج ونگوگ است.
در ترجمه فارسیِ کتاب شور زندگی (ترجمه محمد قاضی)، توصیف این تابلو آمده است:
وقتی ونگوگ در پاریس زندگی میکند، برای قدم زدنهای طولانی در شهر و اطراف، به بازار کهنهفروشان میرود و جفتی کفش فرسوده و خاکآلود میخرد.
ابتدا هدفش استفاده عملی است اما بعد از مدتی، وقتی از پیادهرویها بازمیگردد و کفشها پر از گل و گرد و غبار شدهاند، به آنها نگاه میکند و حس میکند درونشان چیزی از جانِ کارگر، دهقان و انسان رنجکشیده وجود دارد.
در همین لحظه است که تصمیم میگیرد آنها را نقاشی کند.
آنها را تمیز نکرد، بلکه با گل و خاک رویشان، آنها را نقاشی کرد. او در این کفشها، نشانهای از رنج و مسیر پرغبار زندگی انسان دید.
ونگوگ در نگاه به کفشهای فرسوده، زندگی کارگر و دهقان را میدید؛ کفشها برای او نمادی از تلاش، خستگی و کرامت انسان ساده و رنجکشیده بود.
او گفت:
«در این کفشها، روحِ انسانی هست که روزی در آنها راه رفته است.»
❤2
گفتار عرفانی 1
شرح غزل شمارهٔ ۵۴۹ (آب زنید راه را)
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
محمدامین مروتی
این غزل نوعی استقبال است. استقبال از بهار یا استقبال از یاری که در بهار می آید و او ممکن است شمس باشد که قرار است به نزد مولانا برگردد و مولانا به صرافت آب و جارو کردن راه بازگشت او افتاده است.
آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
یار دارد به خانه می رسد. همه جا را آب و جارو کنید. تو گویی بوی بهار به باغ می رسد.
راه دهید یار را، آن مه دَه چهار را
کز رخ نوربخش او، نور نثار میرسد
یار دارد نورافشانی می کند. راه را برای آن ماه شب چهارده باز کنید.
چاک شُدَست آسمان، غلغلهای است در جهان
عنبر و مشک میدمد، سنجق یار میرسد
گویی آسمان شکاف برداشته و فرشتگان نازل می شوند. جهان در غوغاست. بوی خوشش به مشام می رسد و پرچمش نمایان شده است.
رونق باغ میرسد، چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود، مه به کنار میرسد
اوست که به باغ رونق و خرمی می دهد. اوست که مایه بینایی چشم است. غم ها زائل می شود و آن ماه به کنارمان می آید.
تیر روانه میرود، سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس، شه ز شکار میرسد
برخیزید که شاه از شکار برمی گردد. مراقب تیر و نشانش باشید.
باغ سلام میکند، سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود، غنچه سوار میرسد
باغ به او سلام می کند و سرو پیش پایش برمی خیزد. سبزه بر زمین می روید و غنچه بر درخت برمی دمد.
خلوتیان آسمان، تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد، عقل خمار میرسد
فرشتگان هم مست شده اند و روح و عقل از دست داده اند.
چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار میرسد
مولانا در مقطع می گویدای یار! وقتی برسی، دم نمی زنیم و خاموش می مانیم تا غباری بر ارتباط مانننشیند. ضمنا خموش، تخلص مولانا هم هست.
اول فرودین 1404
شرح غزل شمارهٔ ۵۴۹ (آب زنید راه را)
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
محمدامین مروتی
این غزل نوعی استقبال است. استقبال از بهار یا استقبال از یاری که در بهار می آید و او ممکن است شمس باشد که قرار است به نزد مولانا برگردد و مولانا به صرافت آب و جارو کردن راه بازگشت او افتاده است.
آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
یار دارد به خانه می رسد. همه جا را آب و جارو کنید. تو گویی بوی بهار به باغ می رسد.
راه دهید یار را، آن مه دَه چهار را
کز رخ نوربخش او، نور نثار میرسد
یار دارد نورافشانی می کند. راه را برای آن ماه شب چهارده باز کنید.
چاک شُدَست آسمان، غلغلهای است در جهان
عنبر و مشک میدمد، سنجق یار میرسد
گویی آسمان شکاف برداشته و فرشتگان نازل می شوند. جهان در غوغاست. بوی خوشش به مشام می رسد و پرچمش نمایان شده است.
رونق باغ میرسد، چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود، مه به کنار میرسد
اوست که به باغ رونق و خرمی می دهد. اوست که مایه بینایی چشم است. غم ها زائل می شود و آن ماه به کنارمان می آید.
تیر روانه میرود، سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس، شه ز شکار میرسد
برخیزید که شاه از شکار برمی گردد. مراقب تیر و نشانش باشید.
باغ سلام میکند، سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود، غنچه سوار میرسد
باغ به او سلام می کند و سرو پیش پایش برمی خیزد. سبزه بر زمین می روید و غنچه بر درخت برمی دمد.
خلوتیان آسمان، تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد، عقل خمار میرسد
فرشتگان هم مست شده اند و روح و عقل از دست داده اند.
چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار میرسد
مولانا در مقطع می گویدای یار! وقتی برسی، دم نمی زنیم و خاموش می مانیم تا غباری بر ارتباط مانننشیند. ضمنا خموش، تخلص مولانا هم هست.
اول فرودین 1404
گفتار عرفانی 2
فرافکنی
محمد امین مروتی
مولانا در تبیین موضوع فرافکنی قصه سلیمان و باد را نقل می کند و می گوید باد چنان با شدت بر سلیمان وزید که بارها تاجش را کج می کرد و در جواب اعتراض سلیمان گفت کجی من از کجی تو در حکومت کردن است. تو کج مغژ تا من هم کج نوزم:
۱۸۹۶ بادْ بر تَختِ سُلَیمان رفت کَژ پس سُلیمان گفت: بادا کَژْ مَغَژ
۱۸۹۷ باد هم گفت ای سُلَیمان کَژْ مَرو وَر رَوی کَژ از کَژَم خَشمین مَشو
تاثیر متقابل مردم بر یکدیگر:
خدا ترازو را معیار و نشانه عدالت قرار داد تا درس عدالت از هم بگیریم. تو اگر کم بگذاری، من از تو یاد می گیرم و اگر با من شفاف باشی، من هم نور تو برخوردار می شوم:
۱۸۹۸ این ترازو بَهرِ این بِنْهاد حق تا رَوَد اِنصافْ ما را در سَبَق
۱۸۹۹ از ترازو کَم کُنی، من کَم کُنم تا تو با من روشنی، من روشنم
باد در جواب اعتراض سلیمان گفت اگر صد بار هم تاجت را راست کنی، کجش می کنم، چون خودت هم کژی:
۱۹۰۳ هشت بارَش راست کرد و گشت کَژ گفت تاجا چیست آخِر؟ کَژ مَغَژ
۱۹۰۴ گفت اگر صد رَه کُنی تو راست من کَژ شَوَم چون کَژ رَوَی، ای مُؤتَمَن
وقتی سلیمان شهوتی را که در دلش لانه کرده بود، کنار نهاد، باد هم از او دست برداشت:
۱۹۰۵ پس سُلَیمان اَندرونه راست کرد دلْ بر آن شهوت که بودش کرد سرد
۱۹۰۶ بعد از آن تاجَش هماندَم راست شد آنچُنان که تاج را میخواست شد
عیب نهادن بر خود:
مولانا نتیجه می گیرد عیب از خود ماست چنان که وزیدن باد از کژی سلیمان بود. ما هم باید به جای متهم ساختن دیگران، علت غم و غصه ها و ناراحتی های مان را در خود بجوییم، نه مثل فرعون که موسی را رها کرده بود و به دنبال دشمن، بچه های مردم را سر می برید، در حالی که موسی در خانه خودش بزرگ می شد:
۱۹۱۲ پس تو را هر غَم که پیش آید زِ دَرد بر کسی تُهمت مَنِه بر خویش گَرد
۱۹۱۵ همچو فرعونی که موسی هِشته بود طِفلَکانِ خَلق را سَر میرُبود
۱۹۱۶ آن عَدو در خانه ی آن کوردل او شده اَطفال را گَردنگُسِل
دشمن ما هم نفسانیت است در درون خودمان که ما را به جان هم می اندازد و مثل فرعون همه را متهم می سازد بی آن که به کارهای خودش فکر کند:
۱۹۱۷ تو هم از بیرون بَدی با دیگران وَاندرونْ خوش گشته با نَفْسِ گِران
۱۹۱۸ خود عَدوَّت اوست قَندش میدَهی وَز بُرونْ تُهمت به هرکس مینَهی
۱۹۱۹ همچو فرعونی تو کور و کوردل با عَدو خوش، بیگناهان را مُذِل
28 مهر 04