خلاصه کتاب جستارهایی درباره زن
https://t.me/manfekrmikonan
کتاب جستارهایی درباره زن نوشتهٔ سوزان سانتاگ و ترجمهٔ آذر جوادزاده است.
سوزان سانتاگ معتقد است پیر شدن برای زنان سختتر از مردان است؛ زیرا جامعه زنان سالخورده را فاقد توانایی و جذابیت میداند، اما در مورد مردان سختگیری بسیار کمتری دارد. متاسفانه تاوانی که زنان برای زیباتر شدن میدهند، بسیار بیشتر از مردان است و جامعه زن زیبا را به زن توانمند ترجیح میدهد. استاندارد دوگانهی پیرشدن زندگی زنان را به رژهی بیقفهای به سمت موقعیتی سوق میدهد که نه تنها باید جذاب باشند بلکه نباید پیر شوند.
شیوهی آموزش زنان در ارتباط با زیبایی، مشوق خودشیفتگی است و وابستگی و نابالغی را تقویت میکند. از اوان کودکی دخترها دربارهی ظاهرشان بهطور اغراقآمیز و آسیبزا دوره میبینند و عمیقا با استرس فوقالعاده بابت نشان دادن خود به عنوان ابژههای جذاب فیزیکی تکهتکه میشوند.
ازدواج دیرهنگام حسی از عشق و شور و هیجان برای مردان مسن بهارمغان میآورد اما زن میانسال که با مرد جوان ازدواج میکند، اسیر قضاوتهای سرزنشآمیز جامعه میشود.
زیبایی حرفهی زنان در جامعه و نمایش بردگی آنهاست. استاندارد زیبایی زن در هر سنی به این ترتیب است که چگونه ظاهر جوانش را حفظ کند یا چگونه شبیهسازی جوانی را مدیریت کند. البته اشتیاق برای زیبایی خطا نیست؛ اجبار و تقلا برای زیبا شدن خطاست.
زنان یاد میگیرند بدنشان را به قسمتهای مختلف تقسیم کنند و هر قسمت را جداگانه ارزیابی کنند. صورت، بینی، مو، چشمها، پاها، گردن، بالاتنه و.... هر یک از آنها به نوبهی خود تابع موشکافی اضطرابآور، نگران کننده و اغلب نومید کننده میشوند. هر اندازه برخی اندامها تأییدشده باشند، برخی دیگر همواره نقص دارند. زنان به کمتر از کمال رضایت نمیدهند.
زنانگی با در اختیار داشتن تماشاچیها، لباسها، دکور، نورپردازی و حرکات روشمند، نوعی نمایش و تئاتر است.
سوزان سانتاگ، بیان میکند یکی از دغدغهی زنان امروز سن و پیرشدن است. اینکه زنان میل عجیبی دارند سن واقعی خود را پنهان کنند. هر زمان که زنی دربارهی سنش دروغ میگوید، بهواقع همدستِ توسعهنیافتگیِ بشریت شده است.
سانتاگ میگوید داشتن شغل برای زن تاچهاندازه مهم و حیاتی است و باعث استقلالش میشود.
بهجای اینکه سعی کنند تا حد امکان در طول عمر خود دختر باقی بمانند و بعد با تن دادن به ذلت و حقارت به زنانی میانسال تبدیل شوند، میتوانند خیلی زود زنِ بالغ بشوند و سالهای سال از کار و فعالیت و جنسیت خود لذت ببرند. زنها باید اجازه دهند چهرهشان سالهای زندگیشان را نشان بدهد. زنان به دنبال فرار از واقعیتِ تأثیر گذر عمر بر چهره و اندام خود هستند.
هر زمان که زنی دربارهی سنش دروغ میگوید، به واقع همدست توسعهنیافتگی بشریت شده است.
https://t.me/manfekrmikonan
گفتار اجتماعی
خلاصه کتاب جستارهایی درباره زن
https://t.me/manfekrmikonan
کتاب جستارهایی درباره زن نوشتهٔ سوزان سانتاگ و ترجمهٔ آذر جوادزاده است.
سوزان سانتاگ معتقد است پیر شدن برای زنان سختتر از مردان است؛ زیرا جامعه زنان سالخورده را فاقد توانایی و جذابیت میداند، اما در مورد مردان سختگیری بسیار کمتری دارد. متاسفانه تاوانی که زنان برای زیباتر شدن میدهند، بسیار بیشتر از مردان است و جامعه زن زیبا را به زن توانمند ترجیح میدهد. استاندارد دوگانهی پیرشدن زندگی زنان را به رژهی بیقفهای به سمت موقعیتی سوق میدهد که نه تنها باید جذاب باشند بلکه نباید پیر شوند.
شیوهی آموزش زنان در ارتباط با زیبایی، مشوق خودشیفتگی است و وابستگی و نابالغی را تقویت میکند. از اوان کودکی دخترها دربارهی ظاهرشان بهطور اغراقآمیز و آسیبزا دوره میبینند و عمیقا با استرس فوقالعاده بابت نشان دادن خود به عنوان ابژههای جذاب فیزیکی تکهتکه میشوند.
ازدواج دیرهنگام حسی از عشق و شور و هیجان برای مردان مسن بهارمغان میآورد اما زن میانسال که با مرد جوان ازدواج میکند، اسیر قضاوتهای سرزنشآمیز جامعه میشود.
زیبایی حرفهی زنان در جامعه و نمایش بردگی آنهاست. استاندارد زیبایی زن در هر سنی به این ترتیب است که چگونه ظاهر جوانش را حفظ کند یا چگونه شبیهسازی جوانی را مدیریت کند. البته اشتیاق برای زیبایی خطا نیست؛ اجبار و تقلا برای زیبا شدن خطاست.
زنان یاد میگیرند بدنشان را به قسمتهای مختلف تقسیم کنند و هر قسمت را جداگانه ارزیابی کنند. صورت، بینی، مو، چشمها، پاها، گردن، بالاتنه و.... هر یک از آنها به نوبهی خود تابع موشکافی اضطرابآور، نگران کننده و اغلب نومید کننده میشوند. هر اندازه برخی اندامها تأییدشده باشند، برخی دیگر همواره نقص دارند. زنان به کمتر از کمال رضایت نمیدهند.
زنانگی با در اختیار داشتن تماشاچیها، لباسها، دکور، نورپردازی و حرکات روشمند، نوعی نمایش و تئاتر است.
سوزان سانتاگ، بیان میکند یکی از دغدغهی زنان امروز سن و پیرشدن است. اینکه زنان میل عجیبی دارند سن واقعی خود را پنهان کنند. هر زمان که زنی دربارهی سنش دروغ میگوید، بهواقع همدستِ توسعهنیافتگیِ بشریت شده است.
سانتاگ میگوید داشتن شغل برای زن تاچهاندازه مهم و حیاتی است و باعث استقلالش میشود.
بهجای اینکه سعی کنند تا حد امکان در طول عمر خود دختر باقی بمانند و بعد با تن دادن به ذلت و حقارت به زنانی میانسال تبدیل شوند، میتوانند خیلی زود زنِ بالغ بشوند و سالهای سال از کار و فعالیت و جنسیت خود لذت ببرند. زنها باید اجازه دهند چهرهشان سالهای زندگیشان را نشان بدهد. زنان به دنبال فرار از واقعیتِ تأثیر گذر عمر بر چهره و اندام خود هستند.
هر زمان که زنی دربارهی سنش دروغ میگوید، به واقع همدست توسعهنیافتگی بشریت شده است.
https://t.me/manfekrmikonan
👏3👍2
بر بنیاد تحقیقات تازه پژوهشگران، پیش از اختراع برق و چراغ، مردم روال استراحت کاملاً متفاوتی داشتند.
در جهان پیشاصنعتی، انسانها خواب را بهصورت یک دوره پیوسته تجربه نمیکردند، بلکه در دو مرحلهٔ جداگانه میخوابیدند که به «خواب نخست» و «خواب دوم» معروف بود.
بر اساس گزارش تحقیقی که روزنامه «تایمز ایندیا» منتشر کرد، انسانها در فاصله بین این دو دوره خواب معمولاً برای یک تا دو ساعت بیدار میماندند، دعا میخواندند، مطالعه میکردند یا در آرامش به تفکر و مراقبه میپرداختند.
بر اساس این گزارش، این الگوی قدیمی خواب دو مرحلهای نشانه بیخوابی نبود، بلکه شکلی طبیعی از زندگی به شمار میرفت که با ریتم بدن هماهنگ بود.
خواب دومرحلهای
خواب دومرحلهای، که با نام «خواب مجزأ» نیز شناخته میشود، برای قرنها الگوی معمول خواب در سراسر اروپا، آفریقا و بخشهایی از آسیا بوده است. مردم معمولاً اندکی پس از غروب آفتاب به بستر میرفتند و حدود چهار ساعت میخوابیدند؛ سپس نزدیک نیمهشب بیدار میشدند تا کارهای سبک انجام دهند، و دوباره به تخت برمیگشتند تا دورهٔ دوم خواب خود را کامل کنند.
https://ara.tv/l0vb5
در جهان پیشاصنعتی، انسانها خواب را بهصورت یک دوره پیوسته تجربه نمیکردند، بلکه در دو مرحلهٔ جداگانه میخوابیدند که به «خواب نخست» و «خواب دوم» معروف بود.
بر اساس گزارش تحقیقی که روزنامه «تایمز ایندیا» منتشر کرد، انسانها در فاصله بین این دو دوره خواب معمولاً برای یک تا دو ساعت بیدار میماندند، دعا میخواندند، مطالعه میکردند یا در آرامش به تفکر و مراقبه میپرداختند.
بر اساس این گزارش، این الگوی قدیمی خواب دو مرحلهای نشانه بیخوابی نبود، بلکه شکلی طبیعی از زندگی به شمار میرفت که با ریتم بدن هماهنگ بود.
خواب دومرحلهای
خواب دومرحلهای، که با نام «خواب مجزأ» نیز شناخته میشود، برای قرنها الگوی معمول خواب در سراسر اروپا، آفریقا و بخشهایی از آسیا بوده است. مردم معمولاً اندکی پس از غروب آفتاب به بستر میرفتند و حدود چهار ساعت میخوابیدند؛ سپس نزدیک نیمهشب بیدار میشدند تا کارهای سبک انجام دهند، و دوباره به تخت برمیگشتند تا دورهٔ دوم خواب خود را کامل کنند.
https://ara.tv/l0vb5
❤2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به شدت پیشنهاد میشه
از اون فیلمایی که هیچ وقت فراموشش نمیکنی
🎬زندگی زیباست
Life is beautiful
🗓سال اکران:۱۹۹۷
🌏محصول کشور:ایتالیا
🎭ژانر:کمدی،درام
⭐️امتیاز فیلم:۱۰/۸.۶
📌خلاصه داستان:
در فیلم زندگی زیباست : در طی جنگ جهانی دوم می گذرد که یک یهودی روشنفکر در ایتالیا با خانواده اش اسیر نیروهای متحدین میشود و به اردوگاه کار اجباری نازی فرستاده میشود و او با نقش بازی کردن و شوخی و داستان تعریف کردن از کارهای روزانه اش میخواهد از پسرش محافظت کند تا او متوجه جریان نشود...
از اون فیلمایی که هیچ وقت فراموشش نمیکنی
🎬زندگی زیباست
Life is beautiful
🗓سال اکران:۱۹۹۷
🌏محصول کشور:ایتالیا
🎭ژانر:کمدی،درام
⭐️امتیاز فیلم:۱۰/۸.۶
📌خلاصه داستان:
در فیلم زندگی زیباست : در طی جنگ جهانی دوم می گذرد که یک یهودی روشنفکر در ایتالیا با خانواده اش اسیر نیروهای متحدین میشود و به اردوگاه کار اجباری نازی فرستاده میشود و او با نقش بازی کردن و شوخی و داستان تعریف کردن از کارهای روزانه اش میخواهد از پسرش محافظت کند تا او متوجه جریان نشود...
"تعصب" برای پاسداری از "حقیقت"، چنانش محکم میفشارد که خفهاش میکند.
@rahi_be_rahaei
#رابیندرانات_تاگور
@rahi_be_rahaei
#رابیندرانات_تاگور
👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح به خیر.....
درمحضر کتاب
نام کتاب: بادبادک باز
نویسنده: خالد حسینی
مترجم : مهدی غبرائی
خلاصه رمان بادبادکباز
رمان بادبادکباز داستانی عمیق، تکاندهنده و انسانی است دربارهٔ گناه، دوستی، خیانت و رستگاری. این اثر در افغانستان دهههای ۱۳۵۰ تا اوایل ۱۳۸۰ میگذرد و زندگی پسری به نام امیر را روایت میکند.
۱. کودکی در کابل
امیر پسر یک تاجر ثروتمند و بانفوذ به نام بابا است. او احساس میکند پدرش به او افتخار نمیکند. تنها دوست و همراهش حسن، پسر خادم خانواده و از قوم هزاره است.
حسن با وجود جایگاه پایین اجتماعیاش،
وفادار، شجاع و عاشق امیر است.
بازی مورد علاقهشان بادبادکبازی است و حسن بهترین بادبادکگیر محله است.
۲. حادثهٔ محوری
در مسابقه بزرگ بادبادکبازی، امیر برنده میشود. حسن برای آوردن بادبادکِ آخر میرود اما در کوچهای مورد حمله و آزار آصف، پسر زورگو، قرار میگیرد.
امیر صحنه را پنهانی میبیند اما از ترس کاری نمیکند.
این لحظهٔ بزدلی تمام زندگی او را تحتتأثیر قرار میدهد.
۳. خیانت و جدایی
احساس گناه امیر آنقدر سنگین میشود که سعی میکند حسن را از خود دور کند. حتی به او تهمت میزند تا مجبور به ترک خانه شوند.
علی و حسن از خانه بابا میروند و امیر یک عمر از این کار شرمنده است.
۴. مهاجرت به آمریکا
با حمله شوروی به افغانستان، امیر و بابا به آمریکا مهاجرت میکنند. بابا در اوج سختی کارگری میکند اما عزت نفسش را حفظ میکند.
امیر بزرگ میشود، نویسنده میشود و ازدواج میکند؛ اما زخم خیانت به حسن همچنان او را رها نمیکند.
۵. سفر بازگشت و حقیقت پنهان
سالها بعد، دوستی قدیمی از پاکستان به امیر پیام میدهد:
«هنوز راهی برای خوب شدن هست.»
امیر به پاکستان میرود و میفهمد:
حسن برادر ناتنیاش بوده است.
حسن و همسرش توسط طالبان کشته شدهاند.
پسر حسن، سهراب، تنها مانده و در دست طالبان است.
۶. جبران و رستگاری
امیر برای نجات سهراب به افغانستانِ زیر سایه طالبان میرود. با آصف روبهرو میشود و پس از نبردی سخت، او را نجات میدهد.
سرپرستی سهراب را به عهده میگیرد و او را به آمریکا میبرد.
سهراب که آسیبدیده و خاموش است، کمکم با مهربانی امیر آرام میگیرد.
۷. پایان
در یک جشن محلی، امیر برای سهراب بادبادکی بالا میدهد و این بار او برای سهراب میدود و میگوید:
«برای تو هر کاری میکنم.»
این جمله بازتابی از وفاداری حسن در کودکی است و نشان میدهد امیر پس از سالها توانسته راهی برای بخشیدن خود پیدا کند.
نقل ازکانال مولوی وعرفان
نام کتاب: بادبادک باز
نویسنده: خالد حسینی
مترجم : مهدی غبرائی
خلاصه رمان بادبادکباز
رمان بادبادکباز داستانی عمیق، تکاندهنده و انسانی است دربارهٔ گناه، دوستی، خیانت و رستگاری. این اثر در افغانستان دهههای ۱۳۵۰ تا اوایل ۱۳۸۰ میگذرد و زندگی پسری به نام امیر را روایت میکند.
۱. کودکی در کابل
امیر پسر یک تاجر ثروتمند و بانفوذ به نام بابا است. او احساس میکند پدرش به او افتخار نمیکند. تنها دوست و همراهش حسن، پسر خادم خانواده و از قوم هزاره است.
حسن با وجود جایگاه پایین اجتماعیاش،
وفادار، شجاع و عاشق امیر است.
بازی مورد علاقهشان بادبادکبازی است و حسن بهترین بادبادکگیر محله است.
۲. حادثهٔ محوری
در مسابقه بزرگ بادبادکبازی، امیر برنده میشود. حسن برای آوردن بادبادکِ آخر میرود اما در کوچهای مورد حمله و آزار آصف، پسر زورگو، قرار میگیرد.
امیر صحنه را پنهانی میبیند اما از ترس کاری نمیکند.
این لحظهٔ بزدلی تمام زندگی او را تحتتأثیر قرار میدهد.
۳. خیانت و جدایی
احساس گناه امیر آنقدر سنگین میشود که سعی میکند حسن را از خود دور کند. حتی به او تهمت میزند تا مجبور به ترک خانه شوند.
علی و حسن از خانه بابا میروند و امیر یک عمر از این کار شرمنده است.
۴. مهاجرت به آمریکا
با حمله شوروی به افغانستان، امیر و بابا به آمریکا مهاجرت میکنند. بابا در اوج سختی کارگری میکند اما عزت نفسش را حفظ میکند.
امیر بزرگ میشود، نویسنده میشود و ازدواج میکند؛ اما زخم خیانت به حسن همچنان او را رها نمیکند.
۵. سفر بازگشت و حقیقت پنهان
سالها بعد، دوستی قدیمی از پاکستان به امیر پیام میدهد:
«هنوز راهی برای خوب شدن هست.»
امیر به پاکستان میرود و میفهمد:
حسن برادر ناتنیاش بوده است.
حسن و همسرش توسط طالبان کشته شدهاند.
پسر حسن، سهراب، تنها مانده و در دست طالبان است.
۶. جبران و رستگاری
امیر برای نجات سهراب به افغانستانِ زیر سایه طالبان میرود. با آصف روبهرو میشود و پس از نبردی سخت، او را نجات میدهد.
سرپرستی سهراب را به عهده میگیرد و او را به آمریکا میبرد.
سهراب که آسیبدیده و خاموش است، کمکم با مهربانی امیر آرام میگیرد.
۷. پایان
در یک جشن محلی، امیر برای سهراب بادبادکی بالا میدهد و این بار او برای سهراب میدود و میگوید:
«برای تو هر کاری میکنم.»
این جمله بازتابی از وفاداری حسن در کودکی است و نشان میدهد امیر پس از سالها توانسته راهی برای بخشیدن خود پیدا کند.
نقل ازکانال مولوی وعرفان
👍2❤1👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*🔺۱۰۰ سال استایل مردان ایران در ۲۸ثانیه✌️❤️*
❤2👌2
گفتار عرفانی
سه پند
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر چهارم می گوید شخصی پرنده ای را با دام گرفت. پرنده به او گفت ای بزرگوار! تو فراوان گوشت گاو و گوسفند و شتر خورده ای و سیر نشده ای، می خواهی من سیرت کنم؟ مرا آزاد کن تا سه پند زیرکانه و حکیمانه به تو دهم تا خوشبخت شوی:
۲۲۴۴ آن یکی مُرغی گرفت از مَکْر و دام مُرغ او را گفت ای خواجهیْ هُمام
۲۲۴۵ تو بَسی گاوان و میشان خوردهیی تو بَسی اُشتُر به قُربان کردهیی
۲۲۴۶ تو نگشتی سیر زانها در زَمَن هم نگَردی سیر از اَجْزایِ مَن
۲۲۴۷ هِلْ مرا تا که سه پَندَت بَر دَهَم تا بِدانی زیرکَم یا اَبْلَهَم
پند اول را همین الآن در دستانت می گویم. پند دوم را بر لب بام و سومی را وقتی روی درخت نشستم:
۲۲۴۸ اَوَّل آن پَند هم در دَستِ تو ثانی اَش بر بامِ کَهْگِلْ بَستِ تو
۲۲۴۹ وان سِوُم پَندَت دَهَم من بر درخت که ازین سه پَند گردی نیکْ بَخت
حسرت خوردن بر گذشته:
اول این که هیج امر محالی را باور مکن. صیاد او را رها کرد. وقتی بر لب بام نشست گفت دوم این که حسرت گذشته ها را مخور. ضمناً بدان که یک مروارید بی نظیر به وزن ده درم در شکم دارم که از دست دادی و قسمتت نبود و می توانست بچه هایت را به سعادت برساند:
۲۲۵۰ آنچه بر دَست است این است آن سُخُن که مُحالی را زِ کَس باور مَکُن
۲۲۵۱ بر کَفَش چون گفت اَوَّل پَندِ زَفْت گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
۲۲۵۲ گفت دیگر بر گُذشته غَمْ مَخَور چون زِ تو بُگْذشت زان حَسرَت مَبَر
۲۲۵۳ بَعد از آن گُفتَش که در جِسمَم، کَتیم دَه دِرَم سنگ است یک دُرِّ یَتیم
۲۲۵۴ دولتِ تو، بَختِ فرزندانِ تو بود آن گوهر، به حَقِّ جانِ تو
۲۲۵۵ فَوْت کردی دُرّ که روزیاَت نَبود که نباشد مِثْلِ آن دُرّ در وجود
امر محال:
صیاد مثل زنی که درد زایمان دارد به فغان آمد. پرنده به او گفت مگر نگفتم بر دیروز حسرت مخور. پندم را نشنیدی یا نفهمیدی. ضمناً مگر نگفتم هیچ محالی را باور مکن. چطور فکر کردی مرواریدی چنان بزرگ در شکم من جا می شود؟ وزن من به اندازه سه سنگ هم نیست. چطور گوهری ده درمی در شکمم دارم؟
۲۲۵۶ آن چُنان که وَقتِ زادن، حامِله ناله دارد، خواجه شُد در غُلْغُله
۲۲۵۷ مُرغ گُفتَش نی نَصیحت کَردَمَت که مَبادا بر گُذشتهیْ دی غَمَت؟
۲۲۵۸ چون گُذشت و رفت غَم چون میخَوری؟ یا نکردی فَهْم پَندم یا کَری
۲۲۵۹ وان دوم پَندَت بِگُفتم کَزْ ضَلال هیچ تو باور مَکُن قَوْلِ مُحال
۲۲۶۰ من نِیَم خود سه دِرَم سنگ ای اَسَد دَه دِرَم سنگ اَنْدَرونَم چون بُوَد؟
مرد گفت راست می گویی، اشتباه کردم. لااقل پند سوم را بده. پرنده گفت نه اینکه دو پند دیگر را به کار بستی؟ حالا پند سوم می خواهی؟
۲۲۶۱ خواجه باز آمد به خود گفتا که هین باز گو آن پَندِ خوبِ سِیّومین
۲۲۶۲ گفت آری خوش عَمَل کردی بِدان تا بگویم پَندِ ثالث رایِگان
محل نصیحت:
مولانا نتیجه می گیرد که پند دادن به نادانی خواب آلوده، مثل تخم کاشتن در کویر است. تخم حکمت را در سوراخ یا شکاف نادانی نینداز:
۲۲۶۳ پَند گفتن با جَهولِ خوابناک تُخمْ اَفْکَندن بُوَد در شوره خاک
۲۲۶۴ چاکِ حُمْق و جَهْل نَپْذیرَد رَفو تُخمِ حِکْمَت کَم دِهَش ای پَندگو
11 آذر 1404
👏8❤2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#داوینچی و پلنگ صورتی😌😌
در این اپیزود از #انیمیشن سریالی محبوب پلنگ صورتی، دعوای داوینچی با #پلنگ_صورتی بر سر لبخند تابلوی #مونالیزا رو میبینید...🤭🤭
-این اپیزود در سال ۱۹۷۵ منتشر شده...
@imalonet
در این اپیزود از #انیمیشن سریالی محبوب پلنگ صورتی، دعوای داوینچی با #پلنگ_صورتی بر سر لبخند تابلوی #مونالیزا رو میبینید...🤭🤭
-این اپیزود در سال ۱۹۷۵ منتشر شده...
@imalonet
❤4
گفتار فلسفی
تاملات هستی شناسانه
محمدامین مروتی
جستجوی پرسش از منشأ عالم، ذهن بشر را از بدو پیدایش او به خود مشغول کرده. انسان ابتدایی هم که سقفی بالای سر خود نداشت با دیدن ستارگان و ماه و خورشید، غرق در فکر می شد که این ها از کجا آمده اند و چه کسی آن ها را در آنجا گذاشته و چرا چنین کرده؟
در مجموع پاسخ های پنج گانه ای به این سوالات داده شده: پاسخ تجربی، عقلی، علمی، اخلاقی و ایمانی.
پاسخ تجربی ادامه پاسخ نیاکان بدوی ماست که کائنات با این عظمت نمی توانسته اند خود به خود به وجود آیند و حتماً هوش برتری به تمشیت آن ها مشغول است. این سوال نزد فلاسفه تجربی مسلک و نزد بسیاری از دانشمندان علوم تجربی، در برهان نظم جواب گرفته است که طبق آن چنین نظمی، بی ناظم نتوان بود. دینداری اکثر انسان ها و من جمله پیامبران از همین راه است.
مدخل دیگری بر بحث نظم جهان این است که جهان در کلیتش، کاسموس(نظام مند) است یا کائوس(در هم و برهم)؟ که به نظر می رسد با معنای معهود و متعارف نظم، نمی توان منکر نظم کائنات بود.
در پاسخ هیوم گفته است که اگر وجود نظم در کائنات را بپذیریم(که البته می توان در آن خدشه کرد)، برهان نظم، وجود ناظم را ثابت می کنند ولی ناظم به چیزی که از قبل موجود است نظم می دهد و لزوماً آفریننده موجودات از عدم نیست.
علاوه بر این این نظم می تواند با مکانیسمی درونی نظیر فرگشت و انتخاب طبیعی صورت گرفته باشد.
پاسخ عقلی بر اصل علیت و محال بودن تسلسل مبتنی است که همه شان توسط کانت رد شده اند. از آن جمله اند برهان محرک اول ارسطو و برهان وجود آنسلم. برهان آنسلم ابتدا تصوری از کاملترین موجود را مطرح می کند. سپس می گوید اگر این تصور "وجود" هم نداشته باشد، کاملترین نیست پس این تصور باید وجود داشته باشد. کانت با نفی صفت بودن "وجود" این برهان را از رده خارج کرد. ضمن این که اگر چنین تصوری میسر باشد تلازمی با موجودیت ندارد.
پاسخ اخلاقی، پاسخ خود کانت است که می گوید دو چیز در این جهان اعجابم را برمی انگیزد: آسمان بالای سرم با انبوه ستارگانش و وجدان اخلاقی درونم. کانت استدلال می کند انسان فطرتاً نیکی را بر بدی ترجیح می دهد و همن ترجیح باعث شکل گرفتن تمدن بشری و الفت مردمان شده. این وجدان توجیهی ندارد مگر این که خدایی آن را در وجدان بشر تعبیه کرده باشد.
نقدی که به برهان کانت وارد شده این است که وجدان اخلاقی هم می تواند حاصل فرگشت و انتخاب طبیعی بوده باشد که از طریق تمهیدات اخلاقی، دست بالاتر را به بشر نسبت به سایر موجودات داده است.
پاسخ ایمانی، دین را حاصل خوش بینی بشر و برساخته انسان های خوش بین می داند. در این دیدگاه دین به عنوان ترکیبی از اعتماد و امید و عشق تعریف می شود. مومن دلایل تجربی و عقلی بر وجود خدا ندارد ولی بدان امید و اعتماد دارد و این امید و اعتماد می تواند عاشقانه هم باشد.
اگر از یک مومن بپرسی چرا به وجودی برتر ایمان داری نخواهد توانست برای باورش دلایل علمی و تجربی و عقلی بیاورد اما می تواند بگوید دلم می گوید چنین شعور برتری وجود دارد. دلم می گوید یعنی نوعی اعتماد توام با امید به این دارم که حساب و کتابی در کار باشد و بدی و نیکی در جای خود بنشیند. در این دیدگاه دین نوعی رویکرد و سبک زندگی خوش بینانه به عاقبت کار است که بستگی تامی هم به تیپ شخصیتی افراد هم دارد.
رویکرد امثال پاسکال و عرفا از این سنخ است. مومن به بی ایمان می گوید تو نمی توانی عدم وجود شعوری برتر را ثابت کنی، من هم نمی توانم وجودش را ثابت کنم و در این جهت مثل همیم. اما دل من به چنین وجودی گواهی می دهد و نمی تواند جهان را بی حساب و کتاب بداند و این گواهی برای خودم حجت است. تعبیر عارفانه این کشش این است که انسان همیشه گمشده ای دارد زیرا در گل انسان بوی حق و حقیقت مخمر شده و انسان در پی این بو و به هوای آن می رود.
پای ایمان در دو حالت به میان می آید:
اول زمانی که دلایل له و علیه به نوعی تنافی و توازن برسد و به نوعی بن بست عقلی برسیم. در این صورت می گویند ببین دلت چه می گوید؟
دوم زمانی که می گویند ببین اقتضای سلامت و بهداشت روانت چیست؟ با خداباوری حال بهتری داری یا با ناخداباوری؟ در اینجا باز هم پای یک معیار روانی به میان می آید که می تواند تعبیر دیگری از ملاک ایمان به شمار رود.
در واقع تنها ملاک پذیرش یک باور، دلایل فلسفی و علمی و تجربی نیست. دلایل قلبی هم داریم. دلایل بهداشت روانی هم داریم. دلایل شهودی و شخصی هم داریم. اگر عقل نتوانست گشایشی ایجاد کند، پای معیارهای قلبی و شهودی پیش می آید. پای بهداشت روانی به میان می آید که اقتضای بهداشت روان من چیست؟👇👇ادامه در پست بعدی👇👇
👆👆ادامه از پست بالایی👆👆برویم سراغ پاسخ علمی و فیزیکی:
تعبیر "قبل از بیگ بنگ"، یک تعبیر بعد از بیگ بنگی است. چرا؟ زیرا از لحظه بیگ بنگ است که زمان (و مفاهیمی چون قبل و بعد) و مکان (اینجا و آنجا) به وجود آمده اند.
از آن گذشته و به نظر کانت زمان و مکان مقولات و مفاهیمی هستند که ذهن به واقعیت می افزاید. یعنی ما با اذهان فعلی و بعد از پیدایش انشان اندیشه ورز است که از زمان و مکان سخن می گوییم. زمان شاخصی است که ذهن برای تغییر و مکان شاخصی است که ذهن برای مکان برساخته و به تعبیری جعل کرده است.
پس با این ذهن فعلی نمی شود از زمان و مکانی پیش از بنگ بنگ سخن گفت. قبل از بیگ بنگ در ذهن ما نمی گنجد و اتفاقاً همین تعریف دینداران از خداست. ذهن ما بر پایه علیت و زمان و مکان می اندیشد و به پیش از بیگ بنگ راهی ندارد. اگر جهان مساوی فیزیک باشد، قبل از آن می تواند به متافیزیک یا غیب یعنی ماورای فیزیک تعبیر شود که مفاهیمی دینی و فلسفی اند.
در یک گریز فرعی، ایده زمان معکوس و رفتن به گذشته را هم می توان در همین جا مطرح کرد که به جهت علمی ناممکن نیست. همه چیز به سرعت ما بستگی دارد که مضمون تئوری نسبیت انشتین است.
در این صورت مسئله دیگری مطرح می شود که ما چگونه می توانیم با آنچه در احاطه ذهن نیست ارتباط برقرار کنیم؟ مگر تصدیق فرع بر تصور نیست؟ چگونه می توان چیزی را تصدیق کرد که در تصور نمی گنجد؟
به نظر نمی آید فلاسفه و کلامیون متدین پاسخ قانع کننده ای به این پرسش داشته باشند. مگر این که بگویند این خداست که به اندازه فهم بشر خود را در پدیده های طبیعی متجلی می کند. ایده تجلی، ایده تنازل خدا هم هست. به زبان علمی هم ماقبل بیگ بنگ خود را به صورت بیگ بنگ متجلی می کند.
صورت کامل این ایده نزد عرفا به تئوری "وحدت وجود" می رسد که طبق آن عالم همان خداست و خدا همان عالم است. یا عالم آینه ای است که خدا در آن تجلی می کند. اسپینوزا این وحدت را در کتاب "اخلاق" خود تئوریزه کرده است که پسند خاطر کسی چون انشتین هم افتاده است. خدای بیرون از جهان در نفس خود یک تناقض دارد و آن این است که اگر جهان سوای خدا باشد، وجود خدا دیگر اطلاق ندارد و نامتناهی نیست بلکه به جهان محدود می شود. تنها در یک حالت این تناقض رفع می شود: این که خدا و جهان در دو دنیای موازی یا متداخل باشند.
اگر خدای جهان و طبیعت متداخل باشند نتیجه همان خدای اسپینوزا و عرفاست. اما اگر این دو جهان موازی باشند، خدا نمی تواند به جهان کار داشته باشد.
خدای خارج از جهان از جهتی دیگر هم متناقض است. زیرا باید جهان را از عدم خلق کند و خلق از وجود مفهومی متناقض است. اما خدا می تواند از وجود خود مایه بگذارد تا در جهان تجلی کند.
بی نهایت را می توان چنین تعریف کرد: مقداری که با نصف خود و دو برابر خود برابر است و این تعریف در خودش تناقض دارد. چرا که چهار مساوی دو و هشت نیست. جهان بی نهایت، خدای بینهایت هم ظاهراً مفاهیمی متناقضند اما حداقل جهان وجود دارد. آیا در ساحت بی نهایت، تناقض منطقی بلااشکال است؟
قائلان به اندیشه انفجار بزرگ، نظریات مختلفی راجع به ماقبل بیگ بنگ گفته اند. از جمله انقباض و انبساط متوالی عالم. انبساط پس از انفجار رخ می دهد ولی تا ابد و تا بی نهایت ادامه نمی یابد و به انقباض تبدیل می شود و دوباره جهان به یک نقطه می رسد و انفجاری دوباره.
این نظیر سرنوشت ستارگان هم هست که از پیش-ستاره آغاز می کنند و به ترتیب به ستاره سرخ، غول آبی،کوتوله قرمز،كوتوله قهوه اي،کوتوله زرد،کوتوله سفید،کوتوله سیاه، ستاره نوتروني و ابرنواختر می رسند و در منقبض ترین حالتشان به سیاهچاله می رسند.
اما خدا در کجای این معادله است؟ می گویند عامل بیگ بنگ های متوالی است؟ می پرسیم چرا؟ می گویند چون هر معلولی علتی لازم دارد. می گوییم اما همین مفهوم علت هم مانند زمان و مکان برساخته ذهن است و نیازی نیست که بر خود بیگ بنگ هم موثر باشد. زیرا تاریخاً ذهن بشر متاخر و محصول بیگ بنگ است. راسل می گوید از اینکه در عالم پس از بیگ بنگ اصل علیت حاکم است و هر پدیده ای علتی دارد نمی تون نتیجه گرفت همه پدیده ها با هم (یعنی همه کائنات) هم باید یک علت داشته باشند. کما اینکه از اینکه هر انسانی پدر و مادری دارد نمی توان نتیجه گرفت همه آدم ها هم والدینی دارند. ثالثاً این علت که لقلقه زبان ما و دانشمندان است عدم را موجود نمی کند فقط باعث تغییرات موجودات می شود. پس دوباره می پرسیم جای خدا در این معادله کائنات چیست؟
می گویند چرا جهان به جای اینکه معدوم باشد، موجود است؟ می گوییم نمی دانیم ولی این سوال عمیق و جدی است. آیا جوابش نوعی خدا یا یک هوش بهتر است که به قول خیام ما اسباب بازی های او هستیم؟
ما لُعْبَتَکانیم و فلک لُعبَتباز
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز
یکچند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!👇👇ادامه در پست بعدی👇👇
تعبیر "قبل از بیگ بنگ"، یک تعبیر بعد از بیگ بنگی است. چرا؟ زیرا از لحظه بیگ بنگ است که زمان (و مفاهیمی چون قبل و بعد) و مکان (اینجا و آنجا) به وجود آمده اند.
از آن گذشته و به نظر کانت زمان و مکان مقولات و مفاهیمی هستند که ذهن به واقعیت می افزاید. یعنی ما با اذهان فعلی و بعد از پیدایش انشان اندیشه ورز است که از زمان و مکان سخن می گوییم. زمان شاخصی است که ذهن برای تغییر و مکان شاخصی است که ذهن برای مکان برساخته و به تعبیری جعل کرده است.
پس با این ذهن فعلی نمی شود از زمان و مکانی پیش از بنگ بنگ سخن گفت. قبل از بیگ بنگ در ذهن ما نمی گنجد و اتفاقاً همین تعریف دینداران از خداست. ذهن ما بر پایه علیت و زمان و مکان می اندیشد و به پیش از بیگ بنگ راهی ندارد. اگر جهان مساوی فیزیک باشد، قبل از آن می تواند به متافیزیک یا غیب یعنی ماورای فیزیک تعبیر شود که مفاهیمی دینی و فلسفی اند.
در یک گریز فرعی، ایده زمان معکوس و رفتن به گذشته را هم می توان در همین جا مطرح کرد که به جهت علمی ناممکن نیست. همه چیز به سرعت ما بستگی دارد که مضمون تئوری نسبیت انشتین است.
در این صورت مسئله دیگری مطرح می شود که ما چگونه می توانیم با آنچه در احاطه ذهن نیست ارتباط برقرار کنیم؟ مگر تصدیق فرع بر تصور نیست؟ چگونه می توان چیزی را تصدیق کرد که در تصور نمی گنجد؟
به نظر نمی آید فلاسفه و کلامیون متدین پاسخ قانع کننده ای به این پرسش داشته باشند. مگر این که بگویند این خداست که به اندازه فهم بشر خود را در پدیده های طبیعی متجلی می کند. ایده تجلی، ایده تنازل خدا هم هست. به زبان علمی هم ماقبل بیگ بنگ خود را به صورت بیگ بنگ متجلی می کند.
صورت کامل این ایده نزد عرفا به تئوری "وحدت وجود" می رسد که طبق آن عالم همان خداست و خدا همان عالم است. یا عالم آینه ای است که خدا در آن تجلی می کند. اسپینوزا این وحدت را در کتاب "اخلاق" خود تئوریزه کرده است که پسند خاطر کسی چون انشتین هم افتاده است. خدای بیرون از جهان در نفس خود یک تناقض دارد و آن این است که اگر جهان سوای خدا باشد، وجود خدا دیگر اطلاق ندارد و نامتناهی نیست بلکه به جهان محدود می شود. تنها در یک حالت این تناقض رفع می شود: این که خدا و جهان در دو دنیای موازی یا متداخل باشند.
اگر خدای جهان و طبیعت متداخل باشند نتیجه همان خدای اسپینوزا و عرفاست. اما اگر این دو جهان موازی باشند، خدا نمی تواند به جهان کار داشته باشد.
خدای خارج از جهان از جهتی دیگر هم متناقض است. زیرا باید جهان را از عدم خلق کند و خلق از وجود مفهومی متناقض است. اما خدا می تواند از وجود خود مایه بگذارد تا در جهان تجلی کند.
بی نهایت را می توان چنین تعریف کرد: مقداری که با نصف خود و دو برابر خود برابر است و این تعریف در خودش تناقض دارد. چرا که چهار مساوی دو و هشت نیست. جهان بی نهایت، خدای بینهایت هم ظاهراً مفاهیمی متناقضند اما حداقل جهان وجود دارد. آیا در ساحت بی نهایت، تناقض منطقی بلااشکال است؟
قائلان به اندیشه انفجار بزرگ، نظریات مختلفی راجع به ماقبل بیگ بنگ گفته اند. از جمله انقباض و انبساط متوالی عالم. انبساط پس از انفجار رخ می دهد ولی تا ابد و تا بی نهایت ادامه نمی یابد و به انقباض تبدیل می شود و دوباره جهان به یک نقطه می رسد و انفجاری دوباره.
این نظیر سرنوشت ستارگان هم هست که از پیش-ستاره آغاز می کنند و به ترتیب به ستاره سرخ، غول آبی،کوتوله قرمز،كوتوله قهوه اي،کوتوله زرد،کوتوله سفید،کوتوله سیاه، ستاره نوتروني و ابرنواختر می رسند و در منقبض ترین حالتشان به سیاهچاله می رسند.
اما خدا در کجای این معادله است؟ می گویند عامل بیگ بنگ های متوالی است؟ می پرسیم چرا؟ می گویند چون هر معلولی علتی لازم دارد. می گوییم اما همین مفهوم علت هم مانند زمان و مکان برساخته ذهن است و نیازی نیست که بر خود بیگ بنگ هم موثر باشد. زیرا تاریخاً ذهن بشر متاخر و محصول بیگ بنگ است. راسل می گوید از اینکه در عالم پس از بیگ بنگ اصل علیت حاکم است و هر پدیده ای علتی دارد نمی تون نتیجه گرفت همه پدیده ها با هم (یعنی همه کائنات) هم باید یک علت داشته باشند. کما اینکه از اینکه هر انسانی پدر و مادری دارد نمی توان نتیجه گرفت همه آدم ها هم والدینی دارند. ثالثاً این علت که لقلقه زبان ما و دانشمندان است عدم را موجود نمی کند فقط باعث تغییرات موجودات می شود. پس دوباره می پرسیم جای خدا در این معادله کائنات چیست؟
می گویند چرا جهان به جای اینکه معدوم باشد، موجود است؟ می گوییم نمی دانیم ولی این سوال عمیق و جدی است. آیا جوابش نوعی خدا یا یک هوش بهتر است که به قول خیام ما اسباب بازی های او هستیم؟
ما لُعْبَتَکانیم و فلک لُعبَتباز
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز
یکچند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!👇👇ادامه در پست بعدی👇👇
❤1
👆👆ادامه از پست قبلی👆👆 اما همه این سوال ها از کجا می آید؟ از خودآگاهی ما. ما تنها موجوداتی هستیم که از آغاز و انجام عالم سوال داریم و در پی یافتن جوابیم.
ماهیت خودآگاهی:
موضوع ماهیت خودآگاهی، مدخل دیگری بر معمای وجود می گشاید. در تاریخ فلسفه شاهد تقابل ایدئالیسم و ماتریالیسم بوده ایم که اولی قائل به تقدم آگاهی به ماده است و دومی قائل به تقدم ماده به آگاهی. ورژن تکامل یافته ماتریالیسم، فیزیکالیسم است که قائل به تفسیر فیزیکی همه پدیده ها من جمله آگاهی است.
مفهوم "انرژی" در فیزیک و تبدیل متقابل آن به ماده، دریچه جدیدی به منازعه را می گشاید.
همچنین مفهوم "موج" به خصوص در فیزیک کوانتوم، ابعاد جدیدی به موضوع می دهد.
اگر بپذیریم که آگاهی هم خصلتی موجی دارد و نهایتاً نوعی فرکانس است، قدم دیگری برداشته ایم.
در یک تصویر کلی تر، ماده نسبت به کل وجود به حاشیه می رود. آنگاه که صحبت از ماده تاریک و انرژی تاریک می شود. در این حالت کل جهان مرئی نسبت به جهان غایب یا غیب، جزئی ده درصدی بیش نیست. ماهیت این تاریکی چیست؟ حتی می توان مفهوم ضد ماده را پیش کشید.
جهان بزرگتر و انسان کوچکتر از آنست که سوال از معمای وجود، پاسخ صریح، سرراست و دقیقی داشته باشد. این ناتوانی دلیل ریاضی هم دارد. انسان محدود و جهان نامحدود است و به جهت ریاضی انسان محاط(احاطه شده) و جهان محیط(احاطه کننده) است. لذا ذهن کوچک بشر نمی تواند بر نامتناهی احاطه یابد. فقط می توان با احتیاط حدس و گمان زد و قدمی جلوتر رفت.
سوال این است که اگر آگاهی خصلتی موجی داشته باشد و اگر جهان ماده کسر ناچیزی از عالم وجود باشد و اگر آن سوی بیگ بنگ برای ما جهانی کاملاً ناشناخته و تاریک است، چرا اصالت را به نوعی شعور و آگاهی برتر ندهیم؟ از کجا می دانیم اصالت با ماده است؟ وزن ماده بیشتر است یا آگاهی؟
آیا مفهومی به نام "فراآگاهی" داریم؟ فراآگاهی نوعی از آگاهی است که محصور در پنج حس و توانایی های کنونی ذهن بشر نیست.آیا خودآگاهی ما منتهای آگاهی است یا همانگونه که از جماد تا انسان محتوای آگاهی تکامل یافته برتر رفتن از خودآگاهی هم میسر است؟ چرا که نه؟ اصلاً باید چنین احتمالی را بالا گرفت. عرفا از آگاهی حاصل از وحدت وجود سخن می گویند که حاصل وحدت انسان با جهان است. باز هم باید پرسید چرا که نه؟
اگر همه این ها احتمال هم باشد، راه را بر ماتریالیسم خام می بندد.
حالا اگر آگاهی به مثابه موج، همانند انرژی، دوقلوی ماده باشد و آگاهی و ماده بتوانند به هم تبدیل شوند بی آنکه نابود شوند، چرا نتوانیم از قانون بقای آگاهی در کنار قانون بقای ماده و انرژی سخن بگوییم؟ آیا امواج آگاهی نمی توانند پس از مرگ، نوعی بقا داشته باشند؟
"خودآگاهی" جنبه مهمتری هم دارد و آن حس "من" بودن است. این حس برای بشر منحصر به فرد است و موجودات دیگر فاقد آنند و همین حس است که انسان را به پرسش گری نسبت به هستی می کشاند. وجود به خودی خود برای موجودات ایجاد سوال نمی کند مگر این که یک "من" داشته باشند تا بتوانند از خود بپرسند من اینجا چه می کنم و آمدنم بهر چه بود؟ به همان اندازه که تامل در چیستی آسمان باعث می شود که به قول خیام انسان "سررشته خرد" یعنی عقل خود را گم کند، تامل در کیستی من هم انسان را متحیر می کند. نه تنها اینکه چرا احساس من بودن می کنم بلکه این که چرا من، تو نیستم و هر یک برای خود عالمی داریم، تاملی حیرت افکن است. این "من" یگانه است که دارد راجع به میلیاردها سال عالم وجود کنکاش می کند. شاید عجیب ترین پدیده عالم همین "من" باشد. چرا من منم و تو نیستم؟ امکان دارد تو بشوم؟ شاید زمانی که پیوند مغز میسر شود، بتوان جواب این سوال را داد.
همه این سوال ها را ما را از ساده ترین و دم دست ترین و خام ترین پاسخ که همانا ماتریالیسم قرن نوزدهمی است برحذر می دارند.
ما با این حد و اندازه چه می دانیم و چقدر می دانیم که بخواهیم به خیالات خود نسخه کائنات را بپیچیم. کسی چه می داند، هیچ بعید نیست، اطواری دیگر از زندگی و آگاهی در انتظارمان نباشد. هیچ بعید نیست.
10 آذر 1404
ماهیت خودآگاهی:
موضوع ماهیت خودآگاهی، مدخل دیگری بر معمای وجود می گشاید. در تاریخ فلسفه شاهد تقابل ایدئالیسم و ماتریالیسم بوده ایم که اولی قائل به تقدم آگاهی به ماده است و دومی قائل به تقدم ماده به آگاهی. ورژن تکامل یافته ماتریالیسم، فیزیکالیسم است که قائل به تفسیر فیزیکی همه پدیده ها من جمله آگاهی است.
مفهوم "انرژی" در فیزیک و تبدیل متقابل آن به ماده، دریچه جدیدی به منازعه را می گشاید.
همچنین مفهوم "موج" به خصوص در فیزیک کوانتوم، ابعاد جدیدی به موضوع می دهد.
اگر بپذیریم که آگاهی هم خصلتی موجی دارد و نهایتاً نوعی فرکانس است، قدم دیگری برداشته ایم.
در یک تصویر کلی تر، ماده نسبت به کل وجود به حاشیه می رود. آنگاه که صحبت از ماده تاریک و انرژی تاریک می شود. در این حالت کل جهان مرئی نسبت به جهان غایب یا غیب، جزئی ده درصدی بیش نیست. ماهیت این تاریکی چیست؟ حتی می توان مفهوم ضد ماده را پیش کشید.
جهان بزرگتر و انسان کوچکتر از آنست که سوال از معمای وجود، پاسخ صریح، سرراست و دقیقی داشته باشد. این ناتوانی دلیل ریاضی هم دارد. انسان محدود و جهان نامحدود است و به جهت ریاضی انسان محاط(احاطه شده) و جهان محیط(احاطه کننده) است. لذا ذهن کوچک بشر نمی تواند بر نامتناهی احاطه یابد. فقط می توان با احتیاط حدس و گمان زد و قدمی جلوتر رفت.
سوال این است که اگر آگاهی خصلتی موجی داشته باشد و اگر جهان ماده کسر ناچیزی از عالم وجود باشد و اگر آن سوی بیگ بنگ برای ما جهانی کاملاً ناشناخته و تاریک است، چرا اصالت را به نوعی شعور و آگاهی برتر ندهیم؟ از کجا می دانیم اصالت با ماده است؟ وزن ماده بیشتر است یا آگاهی؟
آیا مفهومی به نام "فراآگاهی" داریم؟ فراآگاهی نوعی از آگاهی است که محصور در پنج حس و توانایی های کنونی ذهن بشر نیست.آیا خودآگاهی ما منتهای آگاهی است یا همانگونه که از جماد تا انسان محتوای آگاهی تکامل یافته برتر رفتن از خودآگاهی هم میسر است؟ چرا که نه؟ اصلاً باید چنین احتمالی را بالا گرفت. عرفا از آگاهی حاصل از وحدت وجود سخن می گویند که حاصل وحدت انسان با جهان است. باز هم باید پرسید چرا که نه؟
اگر همه این ها احتمال هم باشد، راه را بر ماتریالیسم خام می بندد.
حالا اگر آگاهی به مثابه موج، همانند انرژی، دوقلوی ماده باشد و آگاهی و ماده بتوانند به هم تبدیل شوند بی آنکه نابود شوند، چرا نتوانیم از قانون بقای آگاهی در کنار قانون بقای ماده و انرژی سخن بگوییم؟ آیا امواج آگاهی نمی توانند پس از مرگ، نوعی بقا داشته باشند؟
"خودآگاهی" جنبه مهمتری هم دارد و آن حس "من" بودن است. این حس برای بشر منحصر به فرد است و موجودات دیگر فاقد آنند و همین حس است که انسان را به پرسش گری نسبت به هستی می کشاند. وجود به خودی خود برای موجودات ایجاد سوال نمی کند مگر این که یک "من" داشته باشند تا بتوانند از خود بپرسند من اینجا چه می کنم و آمدنم بهر چه بود؟ به همان اندازه که تامل در چیستی آسمان باعث می شود که به قول خیام انسان "سررشته خرد" یعنی عقل خود را گم کند، تامل در کیستی من هم انسان را متحیر می کند. نه تنها اینکه چرا احساس من بودن می کنم بلکه این که چرا من، تو نیستم و هر یک برای خود عالمی داریم، تاملی حیرت افکن است. این "من" یگانه است که دارد راجع به میلیاردها سال عالم وجود کنکاش می کند. شاید عجیب ترین پدیده عالم همین "من" باشد. چرا من منم و تو نیستم؟ امکان دارد تو بشوم؟ شاید زمانی که پیوند مغز میسر شود، بتوان جواب این سوال را داد.
همه این سوال ها را ما را از ساده ترین و دم دست ترین و خام ترین پاسخ که همانا ماتریالیسم قرن نوزدهمی است برحذر می دارند.
ما با این حد و اندازه چه می دانیم و چقدر می دانیم که بخواهیم به خیالات خود نسخه کائنات را بپیچیم. کسی چه می داند، هیچ بعید نیست، اطواری دیگر از زندگی و آگاهی در انتظارمان نباشد. هیچ بعید نیست.
10 آذر 1404
🙏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ایلان ماسک، مدیرعامل شرکتهای تسلا، اسپیساکس و مالک شبکه اجتماعی «ایکس»، در گفتوگویی با کیتی میلر، از سیاستمداران ارشد حزب جمهوریخواه آمریکا، گفت باور دارد این جهان منشایی دارد و او قدردان «خالق» است.
ماسک ضمن تکرار «خدا خالق است»، گفت مردم برای «خالق» نامهای متفاوتی دارند.
@Alarabiya_far
ماسک ضمن تکرار «خدا خالق است»، گفت مردم برای «خالق» نامهای متفاوتی دارند.
@Alarabiya_far
❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نقد طنازانه سعدی به عاقبت کمکگرفتن از آدمِ غیرمتخصص!