🗓 سيام تير ماه 1404
🖇 نشر ميلكان
#کتب_تجدید_چاپ
#پخش_ققنوس
✅ @qoqnoosp
✅ Instagram.com/qoqnoosp
✅ Www.qoqnoosp.com
🖇 نشر ميلكان
#کتب_تجدید_چاپ
#پخش_ققنوس
✅ @qoqnoosp
✅ Instagram.com/qoqnoosp
✅ Www.qoqnoosp.com
🗓 سی تیر ماه 1404
اضطراب جایگاه اجتماعی نوعی نگرانی تباهکنندهای است که بر گسترههای مختلف زندگی ما تاثیر میگذارد، نگرانی از اینکه نتوانیم خود را با آرمانهای موفقیت که جامعه تعیینکنندۀ آن است تطبیق دهیم و از شأن و احترام محروم شویم؛ نگرانی از اینکه از لحاظ منزلت اجتماعی در پایینترین مرتبه یا در آستانۀ سقوط به مرتبهای پایینتر قرار داشته باشیم.
- اضطراب جایگاه اجتماعی توانایی عجیبی در ایجاد درد و رنج دارد.
- تمایل به داشتن جایگاه اجتماعی مانند همۀ تمایلات دیگر کاربردهایی دارد: ایجاد انگیزه برای بهکارگیری استعدادها، ترغیب به متمایز دیده شدن، ممانعت از رفتارهای نامتعارف و زیانبار و انسجام بخشیدن به اعضای جامعه حول یک نظام ارزشی متداول. ولی افراط در این تمایل هم مانند سایر موارد میتواند کشنده باشد.
- و اینکه شاید سودمندترین راه برای پرداختن به این وضعیت درک آن و صحبت دربارۀ آن باشد.
ا-------------------------ا
#پخش_ققنوس
✅ @qoqnoosp
✅ Instagram.com/qoqnoosp
✅ Www.qoqnoosp.com
اضطراب جایگاه اجتماعی نوعی نگرانی تباهکنندهای است که بر گسترههای مختلف زندگی ما تاثیر میگذارد، نگرانی از اینکه نتوانیم خود را با آرمانهای موفقیت که جامعه تعیینکنندۀ آن است تطبیق دهیم و از شأن و احترام محروم شویم؛ نگرانی از اینکه از لحاظ منزلت اجتماعی در پایینترین مرتبه یا در آستانۀ سقوط به مرتبهای پایینتر قرار داشته باشیم.
- اضطراب جایگاه اجتماعی توانایی عجیبی در ایجاد درد و رنج دارد.
- تمایل به داشتن جایگاه اجتماعی مانند همۀ تمایلات دیگر کاربردهایی دارد: ایجاد انگیزه برای بهکارگیری استعدادها، ترغیب به متمایز دیده شدن، ممانعت از رفتارهای نامتعارف و زیانبار و انسجام بخشیدن به اعضای جامعه حول یک نظام ارزشی متداول. ولی افراط در این تمایل هم مانند سایر موارد میتواند کشنده باشد.
- و اینکه شاید سودمندترین راه برای پرداختن به این وضعیت درک آن و صحبت دربارۀ آن باشد.
ا-------------------------ا
#پخش_ققنوس
✅ @qoqnoosp
✅ Instagram.com/qoqnoosp
✅ Www.qoqnoosp.com
🗓 سي و يكم تير ماه 1404
آلاداغ
ا-------------------------ا
🏫 ناشر : سنگلج
✍️ نويسنده : شيرين بيدگي
↕️ قطع : رقعي | شوميز
📕 چاپ 1 | 1404
📖 506 صفحه
💰 490 هزار تومان
🖋رمان فارسي
#پخش_ققنوس
✅ @qoqnoosp
✅ Instagram.com/qoqnoosp
✅ Www.qoqnoosp.com
آلاداغ
ا-------------------------ا
🏫 ناشر : سنگلج
✍️ نويسنده : شيرين بيدگي
↕️ قطع : رقعي | شوميز
📕 چاپ 1 | 1404
📖 506 صفحه
💰 490 هزار تومان
🖋رمان فارسي
#پخش_ققنوس
✅ @qoqnoosp
✅ Instagram.com/qoqnoosp
✅ Www.qoqnoosp.com
پخش ققنوس
Photo
یادداشت روزنامهی شرق (یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴)، از خانم نسیم خلیلی (نویسنده و پژوهشگر)، دربارهی مجموعهداستان «عکسهای دستهجمعی» نوشتهی حمید امجد:
«برای اینکه زنده بمانی باید قصهای داشته باشی»
نگاهی به مجموعهداستان «عکسهای دستهجمعی» حمید امجد
نسیم خلیلی
بعضی کتابها مثل هندوانههای سرخ و شیرین تابستاناند که وقتی غرقشان میشوی، مثل اینکه در هرم گرمای ظهر و زیر ریزههای آفتاب، قاچی هندوانهی سرخ و رسیده خورده باشی، کامت شیرین میشود از خواندن یک متن خوب ولو به حزنآکنده و از همین روست که حظ وافر میبری و کتاب را به یاد میسپاریاش؛ و در این میان، این کتابها یک سرگلی هم دارند شیرینتر و لذیذتر از هر قاچ دیگری در قلب خودشان که بهترین داستانشان است؛ مجموعهداستان «عکسهای دسته جمعی» حمید امجد یکی از همین کتاب های شیرین و شریف است و سرگلش آن روایت اسطقسدار و شکوهمند و حزنانگیز «مردی که زنش را گم کرد»؛ روایتی که بسیار ماهرانه نوشته شده و اوج و شکوه قلم شیوای نویسندهی شریفش را بازنمایی کرده است و اساسا کتاب، با همین روایت، و در همین اوج و شکوه است که تمام میشود؛ قصه، یک روایت رازانگیز با ادبیات شورمندانه و شخصیتپردازیهای قویست که یک حظ و حلاوت بصری ویژهای هم در دل خودش دارد چنانچه مخاطب مشتاق، چندین بار حین خواندن، روایت را بر پردهی سینما تخیل میکند، روایت آدمهای توی گاراژ، رانندههای خستهی راه، نشسته روی پیتحلبیها و صندوقهای چوبی و چهارپایهها و شبهای نقل و گپوگفت گرد آتش کوچک توی تشت، بساط شبچره و سیبزمینی برشته و قصههای مگو، اغلب غمانگيز و معماوار، درددل از دنیا و و روزگار و بازجست خویشتن خویش در نقل و گفتها، قصههایی که دست به دست شده و شاخوبرگ پیدا کرده، بهانههایی برای حرفزدن و زندهماندن در دل مصائب و رنجهای زندگی و «خب، حرفزدن هم مایهی حرف میخواهد بگیر زمینی که بتوانی روش راه بروی، بدوی، پشتک بزنی یا هرچه، و خودی نشان بدهی و چشمها را خیره کنی. برای اینکه گوش شنوندهای پیدا کنی تا بتوانی حرف بزنی، حرف بزنی برای اینکه خستگی راههای دراز را از تنت بیرون بریزی و جان تازه بگیری تا باز وقت سحر راهی شوی یا مثلاً توی پیچ در پیچ تاریک جادهها و گردنهها بیدار بمانی و شنوندهات را هم بیدار نگه داری و حواست جمع بماند تا تصادف نکنی یا پرت نشوی توی دره، خلاصه برای اینکه زنده بمانی باید قصهای داشته باشی که تعریف کنی، همین رانندههای گاراژ اقلاً بیست، بیستودو سهتاشان همیشه قصهای بلند و یکپارچه داشتند که توی درازترین جادهها هم تمام نمیشد و همیشه ادامهاش باقی بود برای فرصت بعد ــ چای بعدی، مسیر بعدی، سفر بعدی ــ و همیشه از یک جایی قصههای قبلی و بعدی وصله میخورد و عین قصهی آدم ابوالبشر و بروبچههاش ــ کل بروبچههاش تا خود امروز ــ میشد ادامهاش داد و توی شاخههای مختلفش سرک کشید، آنهم به روایت کل آدمهای تمام خطها و جادهها از اصلی و فرعی، میانبر و دَررو و برگردان، و حتی خاکیها از خود گاراژ تا دورترین دهکوره و پرتترین قهوهخانههای سر راه. با همهی اینها باز ــ تا آنجا که من یادم میآید ــ هر چند سال، یک قصه میشد قصهی اصلی؛ و همهی شاخوبرگها و حواشی توی تمام جادهها و فرعیها و خاکیها حتی، دوروبر همان قصهی اصلی بافته میشد. و این قصهی اصلی، از آن زمان که من یادم میآمد، از حتی قبل اینکه وردست خدابیامرز توی گاراژ بپلکم، قصهی زنی بود که همانوقتها با بچهی شیرخوارهاش، بیخبر، خانهی شوهرش در همان حوالی را گذاشته بود و رفته بود جایی که هیچکس نمیدانست.»
«برای اینکه زنده بمانی باید قصهای داشته باشی»
نگاهی به مجموعهداستان «عکسهای دستهجمعی» حمید امجد
نسیم خلیلی
بعضی کتابها مثل هندوانههای سرخ و شیرین تابستاناند که وقتی غرقشان میشوی، مثل اینکه در هرم گرمای ظهر و زیر ریزههای آفتاب، قاچی هندوانهی سرخ و رسیده خورده باشی، کامت شیرین میشود از خواندن یک متن خوب ولو به حزنآکنده و از همین روست که حظ وافر میبری و کتاب را به یاد میسپاریاش؛ و در این میان، این کتابها یک سرگلی هم دارند شیرینتر و لذیذتر از هر قاچ دیگری در قلب خودشان که بهترین داستانشان است؛ مجموعهداستان «عکسهای دسته جمعی» حمید امجد یکی از همین کتاب های شیرین و شریف است و سرگلش آن روایت اسطقسدار و شکوهمند و حزنانگیز «مردی که زنش را گم کرد»؛ روایتی که بسیار ماهرانه نوشته شده و اوج و شکوه قلم شیوای نویسندهی شریفش را بازنمایی کرده است و اساسا کتاب، با همین روایت، و در همین اوج و شکوه است که تمام میشود؛ قصه، یک روایت رازانگیز با ادبیات شورمندانه و شخصیتپردازیهای قویست که یک حظ و حلاوت بصری ویژهای هم در دل خودش دارد چنانچه مخاطب مشتاق، چندین بار حین خواندن، روایت را بر پردهی سینما تخیل میکند، روایت آدمهای توی گاراژ، رانندههای خستهی راه، نشسته روی پیتحلبیها و صندوقهای چوبی و چهارپایهها و شبهای نقل و گپوگفت گرد آتش کوچک توی تشت، بساط شبچره و سیبزمینی برشته و قصههای مگو، اغلب غمانگيز و معماوار، درددل از دنیا و و روزگار و بازجست خویشتن خویش در نقل و گفتها، قصههایی که دست به دست شده و شاخوبرگ پیدا کرده، بهانههایی برای حرفزدن و زندهماندن در دل مصائب و رنجهای زندگی و «خب، حرفزدن هم مایهی حرف میخواهد بگیر زمینی که بتوانی روش راه بروی، بدوی، پشتک بزنی یا هرچه، و خودی نشان بدهی و چشمها را خیره کنی. برای اینکه گوش شنوندهای پیدا کنی تا بتوانی حرف بزنی، حرف بزنی برای اینکه خستگی راههای دراز را از تنت بیرون بریزی و جان تازه بگیری تا باز وقت سحر راهی شوی یا مثلاً توی پیچ در پیچ تاریک جادهها و گردنهها بیدار بمانی و شنوندهات را هم بیدار نگه داری و حواست جمع بماند تا تصادف نکنی یا پرت نشوی توی دره، خلاصه برای اینکه زنده بمانی باید قصهای داشته باشی که تعریف کنی، همین رانندههای گاراژ اقلاً بیست، بیستودو سهتاشان همیشه قصهای بلند و یکپارچه داشتند که توی درازترین جادهها هم تمام نمیشد و همیشه ادامهاش باقی بود برای فرصت بعد ــ چای بعدی، مسیر بعدی، سفر بعدی ــ و همیشه از یک جایی قصههای قبلی و بعدی وصله میخورد و عین قصهی آدم ابوالبشر و بروبچههاش ــ کل بروبچههاش تا خود امروز ــ میشد ادامهاش داد و توی شاخههای مختلفش سرک کشید، آنهم به روایت کل آدمهای تمام خطها و جادهها از اصلی و فرعی، میانبر و دَررو و برگردان، و حتی خاکیها از خود گاراژ تا دورترین دهکوره و پرتترین قهوهخانههای سر راه. با همهی اینها باز ــ تا آنجا که من یادم میآید ــ هر چند سال، یک قصه میشد قصهی اصلی؛ و همهی شاخوبرگها و حواشی توی تمام جادهها و فرعیها و خاکیها حتی، دوروبر همان قصهی اصلی بافته میشد. و این قصهی اصلی، از آن زمان که من یادم میآمد، از حتی قبل اینکه وردست خدابیامرز توی گاراژ بپلکم، قصهی زنی بود که همانوقتها با بچهی شیرخوارهاش، بیخبر، خانهی شوهرش در همان حوالی را گذاشته بود و رفته بود جایی که هیچکس نمیدانست.»