همانطور که لحظاتی وجود داشتند که در اقامتگاهم احساس امنیت میکردم، لحظاتی هم بودند که از دیدن افتادن نور مات شبانه بر راهرو نیمهتاریک یا از دیدن درختان که هنگام غروب سایههای روحمانندشان را در طبیعت میگستراندند چیزی درونم منقبض میشد. از اینکه در سیارهای زندگی میکردم که با سرعتی باورنکردنی در کهکشان میچرخید به همان اندازه وحشتزده میشدم که از این فکر جدید و آزاردهنده که از مرگ گریزی نیست. ترسهایم مثل شکافی که گسترش پیدا میکرد مرتبا افزایش مییافت. شروع کردم به هراسیدن از تاریکی، از مرگ، از ابدیت. این افکار نوعی ترس را وارد دنیایم کردند، و هرچه بیشتر درگیرشان میشدم، خودم را بیشتر از جمع دوستان مدرسهام جدا میکردم، که راحت و خوشخلق بودند. من تنها بودم. و بعد...
از متن کتاب
#پایان_تنهایی
#بندیکت_ولس
#حسین_تهرانی
@qoqnoosp
از متن کتاب
#پایان_تنهایی
#بندیکت_ولس
#حسین_تهرانی
@qoqnoosp