مولانا عضد الدین را پرسیدند
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیغمبری بسیار بود و اکنون نه!
گفت مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگی افتاده اند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر
#عبید_زاکانی
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیغمبری بسیار بود و اکنون نه!
گفت مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگی افتاده اند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر
#عبید_زاکانی
.
شیخی را گفتند؛
عبا و عمامه خویش می فروشی؟
شیخ گفت؛
صیاد اگر دام خود فروشد
با چه صید کند ...!؟
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
شیخی را گفتند؛
عبا و عمامه خویش می فروشی؟
شیخ گفت؛
صیاد اگر دام خود فروشد
با چه صید کند ...!؟
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشـق زاید
ز سـر تا پای او، بوی دل آید..
#عبید_زاکانی
سلام صبح بهاری تون بخیر و شادی
امروزتون مملو از عشق و نیکبختی
@sedayeslahat
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشـق زاید
ز سـر تا پای او، بوی دل آید..
#عبید_زاکانی
سلام صبح بهاری تون بخیر و شادی
امروزتون مملو از عشق و نیکبختی
@sedayeslahat
Forwarded from "صدای ملّت"
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشـق زاید
ز سـر تا پای او، بوی دل آید..
#عبید_زاکانی
سلام صبح بهاری تون بخیر و شادی
امروزتون مملو از عشق و نیکبختی
@sedayeslahat
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشـق زاید
ز سـر تا پای او، بوی دل آید..
#عبید_زاکانی
سلام صبح بهاری تون بخیر و شادی
امروزتون مملو از عشق و نیکبختی
@sedayeslahat
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ،
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ.
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ،
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ.
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
#حکایت
👈سلطان محمود از طلحک پرسید :
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود ..؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت : توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد
طلحک خندید و گفت :
جنگ اینگونه آغاز میشود
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد .. .
#عبید_زاکانی
👈سلطان محمود از طلحک پرسید :
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود ..؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت : توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد
طلحک خندید و گفت :
جنگ اینگونه آغاز میشود
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد .. .
#عبید_زاکانی
#داستانک
❇️ سلطان محمود از طلحک پرسید :
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود .
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت : توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد
طلحک خندید و گفت :
جنگ اینگونه آغاز میشود
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد .
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
❇️ سلطان محمود از طلحک پرسید :
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود .
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت : توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد
طلحک خندید و گفت :
جنگ اینگونه آغاز میشود
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد .
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
#حکایت_مملکت_ما
خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاههای عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان!
خود را به عبید زاڪانی رساندم و پرسیدم:
عبید این چه حڪایت است ڪه بر ما اعتماد ڪرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: میدانند ڪه ما چنان مشغول خود هستیم که ندانیم در چاله ایم یا چاه.
پرسیدم: اگر باشد در میان ما ڪسی ڪه بداند و عزم بالا رفتن ڪند؟
گفت: گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان ڪند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش را بڪشیم و او را به تهِ چاه باز گردانیم...
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاههای عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان!
خود را به عبید زاڪانی رساندم و پرسیدم:
عبید این چه حڪایت است ڪه بر ما اعتماد ڪرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: میدانند ڪه ما چنان مشغول خود هستیم که ندانیم در چاله ایم یا چاه.
پرسیدم: اگر باشد در میان ما ڪسی ڪه بداند و عزم بالا رفتن ڪند؟
گفت: گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان ڪند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش را بڪشیم و او را به تهِ چاه باز گردانیم...
#عبید_زاکانی
@sedayeslahat
بسیار عااااالی👌👌👌
روباهی به فرزندش گفت؛ فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری ، غیر از آن باغی که متعلق به "ملای"ده است! حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو! روباه جوان از پدرش پرسید؛ چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟ روباه به فرزندش پاسخ داد؛ نه فرزندم، اگر"ملا" بفهمد که ما از انگور باغش خورده ایم، فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت که قدرتشان بر "جهل مردم" استوار است، هیچ وقت در نیفت!!
👤 #عبید_زاکانی
@sedayeslahat
روباهی به فرزندش گفت؛ فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری ، غیر از آن باغی که متعلق به "ملای"ده است! حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو! روباه جوان از پدرش پرسید؛ چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟ روباه به فرزندش پاسخ داد؛ نه فرزندم، اگر"ملا" بفهمد که ما از انگور باغش خورده ایم، فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت که قدرتشان بر "جهل مردم" استوار است، هیچ وقت در نیفت!!
👤 #عبید_زاکانی
@sedayeslahat
گربه شد عابد و پارسانا
#عبید_زاکانی
ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺎﺭﺳﺎ
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱ ﻛﺒﻜﻲ در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که ﻛﺒﻚ بازگشت و آن پیشآمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانهی من بیرون شو که آن را خود ساختهام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافتهام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کردهای ثابت کن؟ ﻛﺒﻚ به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نرﻳﺨﺘﻪ و کسی را آزار نداﺩﻩ و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز ﻣﻲکند. داوری از او دادگرتر پیدا نمیشود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
هر دو پذیرفتند و به سوی گربه به راه افتادند. گربه تا آنها را دید برخواست و برای عبادت آماده شد. خرگوش از این کار او سخت شگفتزده شد و تا پایان عبادت چیزی نگفت. چون عبادت گربه پایان یافت، خرگوش با فروتنی بسیار از او خواهش کرد تا بین وی و ﻛﺒﻚ داوری کند. گربه از آنها خواست تا هرکدام سخن بگویند چون سخن آنان را شنید، گفت که؛ پیری مرا ناتوان کردهاست و چشم و گوشم از کار افتاده است، نزدیکتر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه میخواهید گربه سپس آنها را سرزنش کرد و از آنها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک، رهتوشهای بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا چشم ندوزند. خرگوش و ﻛﺒﻚ با شنیدن این سخنان شیفتهی گربه شدند و به او خو گرفتند در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت. زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او ...
@sedayeslahat
#عبید_زاکانی
ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺎﺭﺳﺎ
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱ ﻛﺒﻜﻲ در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که ﻛﺒﻚ بازگشت و آن پیشآمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانهی من بیرون شو که آن را خود ساختهام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافتهام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کردهای ثابت کن؟ ﻛﺒﻚ به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نرﻳﺨﺘﻪ و کسی را آزار نداﺩﻩ و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز ﻣﻲکند. داوری از او دادگرتر پیدا نمیشود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
هر دو پذیرفتند و به سوی گربه به راه افتادند. گربه تا آنها را دید برخواست و برای عبادت آماده شد. خرگوش از این کار او سخت شگفتزده شد و تا پایان عبادت چیزی نگفت. چون عبادت گربه پایان یافت، خرگوش با فروتنی بسیار از او خواهش کرد تا بین وی و ﻛﺒﻚ داوری کند. گربه از آنها خواست تا هرکدام سخن بگویند چون سخن آنان را شنید، گفت که؛ پیری مرا ناتوان کردهاست و چشم و گوشم از کار افتاده است، نزدیکتر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه میخواهید گربه سپس آنها را سرزنش کرد و از آنها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک، رهتوشهای بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا چشم ندوزند. خرگوش و ﻛﺒﻚ با شنیدن این سخنان شیفتهی گربه شدند و به او خو گرفتند در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت. زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او ...
@sedayeslahat
#عبید_زاکانی
خری را گفتند :
احوالت چون است؟
گفت : خوراکم کم و کارم زیاد است
ولیکن مطیع و شاکرم
گفتند حقا که خری
@sedayeslahat
خری را گفتند :
احوالت چون است؟
گفت : خوراکم کم و کارم زیاد است
ولیکن مطیع و شاکرم
گفتند حقا که خری
@sedayeslahat
واعظی بر منبری دادی سخن
گرد بودی دور منبر مرد و زن
پندها می داد با صد آب و تاب
رهنمون می کرد بر راه ثواب
سخت گریان بود مردی زان میان
زار و نالان با دو صد آه و فغان
گفت واعظ گر یه ات ذکر خداست
گریه ی تو ارزشش بیش از دعاست
هست هر قطره ز اشکت دُرّ ناب
می نویسند از برایت صد ثواب
داد پاسخ مرد گریان شیخ را
من نمی فهمم سخنهای شما
داشتم من یک بز سرخ قشنگ
فرز و چابک چست و چالاک وزرنگ
بود ریشش مثل ریش تو بلند
مُرد و من را کرد زار و دردمند
دیدن ریش تو قلبم را فِسُرد
یاد آن بز اوفتادم من که مُرد
گریه ام بود علتش این ماجرا
نه سخن ها و بیانات شما!
👤 #عبید_زاکانی
@sedayeslahat
گرد بودی دور منبر مرد و زن
پندها می داد با صد آب و تاب
رهنمون می کرد بر راه ثواب
سخت گریان بود مردی زان میان
زار و نالان با دو صد آه و فغان
گفت واعظ گر یه ات ذکر خداست
گریه ی تو ارزشش بیش از دعاست
هست هر قطره ز اشکت دُرّ ناب
می نویسند از برایت صد ثواب
داد پاسخ مرد گریان شیخ را
من نمی فهمم سخنهای شما
داشتم من یک بز سرخ قشنگ
فرز و چابک چست و چالاک وزرنگ
بود ریشش مثل ریش تو بلند
مُرد و من را کرد زار و دردمند
دیدن ریش تو قلبم را فِسُرد
یاد آن بز اوفتادم من که مُرد
گریه ام بود علتش این ماجرا
نه سخن ها و بیانات شما!
👤 #عبید_زاکانی
@sedayeslahat