ΑпτiгeligioпΑгcives
208 subscribers
107 photos
2 videos
42 files
58 links
✍🏼 Text channel: @AntiReligion

Scientific,
historical
philosophical
psychology
sociology and ...
.
.
.
Download Telegram
نامۀ سرگشادۀ هاول به گوستاو هوساک تأملی عمیق و تحلیلی ظریف، در مورد تأثیر خانمانسوز حکومت توتالیتر بر بافت جامعه، شیوع فساد اخلاقی و ترس در همۀ سطوح اجتماعی، همراه با سرکوب دائم خلاقیت، و نفی جوهر انسانی شهروندان ارائه می‌کند و با استدلالی درخشان ثابت می‌کند که تداوم حکومت توتالیتر از انسان‌های آزاد و خلاق، مهره‌هایی بدون اراده و اسیر می‌سازد، عاقبت مرگ جامعه را به دنبال خواهد داشت.

در "قدرت بی قدرتان" هاول توجه خود را به مکانیسم ایجاد و تداوم سیطرۀ کامل بر ارادۀ شهروندان توسط نظامی معطوف می‌کند که دیگر حتی نیازی به اعمال زور فیزیکی ندارد. او در این نوشته با دقت ویژگی دیکتاتوری‌های ایدئولوژیکی و تفاوت آن‌ها را با حکومت‌های خودکامه‌ای که بر پایۀ قدرت شخصی دیکتاتور بنا شده‌اند مشخص می کند. هاول این نوع نظام‌های سیاسی را که نوع متحول شدۀ نظام‌های توتالیتر‌اند، در این مقاله نظام های پساتوتالیتر (Post-totalitarian) نامیده است. او نشان می‌دهد چگونه، در این حکومت‌ها، ایدئولوژی حاکم تبدیل به ماشین تولید واقعیتی کاذب می‌شود، و این دروغ بزرگ همچون تاری سرتاسر جامعه را فرامی‌گیرد، چنان‌که همه در آن اسیر می‌شوند، چه آنان که در صدر هرم قدرت قرار گرفته اند، چه شهروندانی که هیچ قدرتی ندارند. او نشان می‌دهد که هیچ‌کس در این نظام‌ها آزاد نیست. پس از روشن کردن مکانیسم سیطرۀ حکومت، هاول با وصف صحنه‌ای که همۀ شهروندان کشورهای کمونیستی با آن هرروز و هر ساعت روبرو بودند و در آن زندگی می‌کردند به چگونگی تدوام این سیستم می‌اندیشد. او با توصیف ویترین یک میوه فروش که در آن شعار "کارگران جهان متحد شوید!" بر یک پارچه نوشته شده است، یادآور می‌شود، که به رغم این‌که میوه فروش و خریدار هیچکدام دیگر به این شعار باور ندارند، ولی برای این‌که به دردسر نیفتند هرآنچه را باور ندارند انجام می‌دهند:

"البته فرد در مقابل این «سرپناه» ارزان، بهای گرانی می‌پردازد؛ او از عقل و آگاهی و مسئولیت خود دست می‌شوید. چرا که وانهادن ذهن و ضمیر به مقامات بالا از ملزومات این ایدئولوژی‌ و ناشی از اصل يكی شدن مرکز قدرت و مرکز حقیقت است."

هاول باز تحلیلی ظریف از سیستمی ارائه می‌دهد که شهروندان در سرکوب خودشان با حکومت مشارکت می‌کنند:

"نظام پساتوتالیتر با خواسته‌هایش فرد را گام به گام و در پوشش ایدئولوژی دنبال می‌کند. به همین دلیل زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است. قدرت بوروکراسی، قدرت خلق نام می‌گیرد، به نام طبقه کارگر، کارگران به بندگی می‌افتند؛ تحقیر کامل فرد، آزادی واقعی قلمداد می‌شود، محروم کردن از اطلاعات را، دسترسی به اطلاعات می‌نامند، دستکاری و جهت دادن به‌ افکار عمومی را، نظارت مردم بر قدرت مى‌خوانند، خودسری قدرت را احترام به نظام قضایی، سرکوب فرهنگ را تعالی آن، گسترش حوزه نفوذ امپریالیستی را حمایت از ستم‌دیدگان، نبود آزادی بیان را عالی‌ترین شکل آزادی، مضحکۀ انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی، ممنوعیت استقلال اندیشه را علمی‌ترین جهان‌بینی، و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه می‌نامند. حاکمیت گرفتار دروغ‌بافی‌های خویش می‌شود و به همین دلیل، باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند، او حال را جعل می‌کند، آینده را جعل می‌کند. داده‌های آماری را جعل می‌کند. وانمود می‌کند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد، به رعایت حقوق بشر تظاهر می‌کند. مدعی است که کسی را سرکوب نمی‌کند. وانمود می‌کند که از هيچكس هراسی ندارد. تظاهر به عدم تظاهر می‌کند."
و اگر هاول در نامه اش به هوساک حکام کشورش را به چالش می کشد و به پاسخگویی فرامی‌خواند، در “قدرت بی‌قدرتان”، روی سخنش با شهروندان کشورش است:

" اما فرد مجبور نیست همۀ این فریبکاری‌ها را باور کند. ولی باید چنین وانمود کند که به این بازی‌ها باور دارد و یا دست کم، ساکت باشد و تحمل‌ کند و خود را با گردانندگان بازی موافق نشان دهد. امّا این کار او را به زندگی کردن در دروغ وامی‌دارد. او مجبور نیست دروغ را بپذیرد، کافی ا‌ست که بپذیرد با دروغ و در دروغ زندگی کند. او با این کار، نظام را تقویت مى‌کند، نظام را تکمیل می‌کند، آن را می‌سازد، او اینک نظام است."

و بدین گونه هاول شهروندان نظام‌های پساتوتالیتر را به چالش می‌کشد و آن‌ها را در مقابل مسئولیتشان قرار می‌دهد و ثابت می‌کند که در سرکوب خودشان شریکند. و باز همانطور که در نامه به هوساک آن‌چه را که رژیم و جهانیان پیروزی کامل حکومت می‌دانستند با قدرت ذهنی اش مبدل به شکستی فاحش می‌کند، با عیان کردن مشارکت شهروندان در سرکوب خودشان هدف هاول سرزنش آنان نیست، هدف او در "قدرت بی قدرتان" انگشت گذاشتن بر فرصت مقاومتی است که این واقعیت در اختیار هر شهروند می گذارد:

ایدئولوژی یکی از ستون‌های ثبات درونی نظام است، اما این ستون براساس لرزان دروغ بنا شده است. به همین دلیل فقط تا زمانی کارآمد به نظر می‌رسد که آدمی به زندگی در دروغ ادامه ‌دهد... حال تصور کنیم که یک روز چیزی در سبزی‌فروش ما سر به طغیان بگذارد و شعار‌هایش را برای به دست آوردن دل مقامات بالاتر از خود دیگر آویزان نکند؛ و از این پس در انتخابات که در واقع انتخابات نیست، شرکت نکند؛ حالا دیگر در نشست‌ها، آن‌چه را که به نظرش می‌رسد به زبان می‌آورد و حتا نیرویی را در خود می‌یابد که با هر کسی که خود بر پایۀ وجدانش بخواهد، اعلام همبستگى كند. سبزی‌فروش ما با این طغیان، خود را از «زندگی در دروغ» بیرون می‌کشد؛ آیین و مناسك رایج را به کنار می‌نهد، قواعد بازی را به هم می‌زند و هویت و حرمت سرکوب شدۀ خود را بازمی‌یابد و آزادی خویش را متحقق می‌کند. طغیان او اقدامی برای «زندگی در راستی» خواهد بود."
شبحی بر فراز شرق اروپا در گشت و گذار است، شبحی که در غرب «نارضامندى» نام گرفته است.

این شبح، به ناگهان از آسمان فرود نیامده، بلکه بیان طبیعی و نتیجۀ ناگزیر دورۀ تاریخى كنونى نظامی است که در بستر آن شكل گرفته است. در زمانی به وجود آمده است که نظام حاکم، به هزار و یک دلیل، ديگر اتکایش صرفاً بر اعمال یک قدرت خودکامه و تام و خشن نیست –یعنی چندان که هيچ ساز مخالفى را برنتابد. اما در عین حال، این نظام به لحاظ سياسى به چنان جمودی دچار شده كه امکان بروز چنین ناسازگاری‌هایی را در ساختارهاى رسمى‌اش، به شکل درازمدت، تقریباً ناممكن می‌کند.

اما اين «ناراضيان» كيانند؟ موضع‌شان از کجا مایه می‌گیرد و چه اهمیتی دارد؟ محتواى «فعالیت‌های مستقلى» كه بر پایۀ آن‌ گرد آمده اند، چيست و در عمل تا چه اندازه امكان موفقيت‌ دارند؟ آيا مى‌توان مفهوم «اپوزيسيون» را برای آنان به كار برد؟ اگر آرى، وجود چنين «اپوزيسيونى» در چارچوب اين نظام به چه معناست؟ چه مى‌خواهد این اپوزیسیون و خواست‌هایش بر چه پایه‌ای استوار است؟ آيا، به طور كلى، در توان و امكان اين «ناراضيان» هست كه چون افرادى بيرون از ساختارهای قدرت، و به نوعى در موقعيت «شهروندان درجه دو»، تأثيرى در جامعه و نظام اجتماعى داشته باشند؟ آيا مى‌توانند چيزى را عوض كنند؟

به نظر من انديشيدن در اين پرسش‌ها، یعنی انديشيدن در باب توانایی‌هایی که «بى‌قدرتان» دارند، نمى‌تواند جز از راه تأمل در طبيعت نظامى آغاز شود كه «بى‌قدرتان» در آن عمل مى‌كنند.

اغلب نظام ما را نظامى ديكتاتورى مى‌دانند، يعنى همچون ديكتاتورى بوروكراسى سياسى در جامعه‌ای از نظر اقتصادی و اجتماعی يکدست.

من از این نگرانم كه مفهوم دیکتاتوری، که به جای خود كاملاً قابل درک است، بيش از آنکه به ماهيت واقعى قدرت سياسى در اين نظام روشنی بخشد، به تاريك‌تر کردن آن بینجامد.

پس معنای این مفهوم چیست؟

مفهوم دیکتاتوری در ذهنیت ما، سنتاً، در ربط با رويكرد گروهی اقليت در یک كشور است که با توسل به خشونت بر اكثريت جامعه چيره مى‌شود. گروهى کوچک از افراد مصمم كه آشكارا متکی به ابزارهاى مستقيم قدرت است و از نظر اجتماعى، به آسانى مى‌توان آن را از اكثريت تحت سلطه تمیز داد. اين تعریفِ «سنتى» و «كلاسيك» از نظام ديكتاتورى، خود به خود با اين فرضيه نيز همراه مى‌شود كه ديكتاتورى، امری موقتى‌، از نظر تاريخى گذرا و بی‌رگ و ريشه است. و چنین به نظر مى‌رسد كه موجوديت‌ آن به نحو تنگاتنگى وابسته به وجود بنيانگذاران نظام است. به طور كلى، بيشتر بُعد و معناى محلى دارد؛ و قدرت آن مستقل از ايدئولوژیى که در خدمت مشروعيت اوست، در نیروهای مسلح ارتش و پلیسی است كه در اختيار دارد. بزرگترين خطر از نظر نظام ديكتاتورى، اين امكان است كه كسى پيدا شود مجهز‌تر و قدرتمندتر از او و بتواند گروه مسلط را براندازد.
دیکتاتوری پساتوتالیتر

اين نظام داراى ايدئولوژى است كه به نحو بی‌مانندى ساده و فشرده، به لحاظ منطقى سازمان‌يافته، قابل فهم براى همگان و طبيعتى منعطف دارد كه به خاطر پیچیدگى و مبهم بودنش، شكل يك مذهب زمينى به خود مى‌گيرد؛ اين ایدئولوژی برای تمامى پرسش‌هاى فرد پاسخ حاضر و آماده‌اى در آستين دارد؛ نمی‌توان فقط تکه‌هایی از آن را پذيرفت، اما زمانى كه به تمامی پذيرفته شد، عميقا در وجود آدمی رسوخ پيدا مى‌كند. در دوران بحران يقين‌های متافيزيكی و وجودی، و از خود بیگانگی و از دست دادن ریشه‌ها، در دورانی که به نظر جهان از معنا تهی شده است، این ایدئولوژی ضرورتاً از نیروی جاذبۀ سحرآمیز ویژه‌ای برخوردار است که از این پس، «سرپناهی»‌ به آسانی دست‌یافتنی در اختیار فرد می‌گذارد. تنها کافی ا‌ست که فرد آن را بپذیرد تا همه چیز روشنی یابد، زندگی معنا پیدا کند و رمز و رازها، پرسش‌ها، ناخشنودی و تنهایی از افق زندگی‌اش دور شوند. البته فرد در مقابل این «سرپناه» ارزان، بهای گرانی می‌پردازد؛ او از عقل و آگاهی و مسئولیت خود دست می‌شوید. چرا که وانهادن ذهن و ضمیر به مقامات بالا از ملزومات این ایدئولوژی‌ و ناشی از اصل يكی شدن مرکز قدرت و مرکز حقیقت است.
ایدئولوژی رسمی و دروغ فراگیر

سبزی‌فروشی در ویترین مغازه‌اش در میان جعبه‌های پیاز و هویج، پارچه‌نوشته‌ای با شعار «کارگران جهان متحد شويد!» آویخته است.

چرا چنین کرده است؟ با این کار چه می‌خواسته به جهانیان بگوید؟ آیا واقعا خود او شیفتۀ فکر اتحاد کارگران جهان است؟ آیا این شیفتگی تا آن‌جاست که او احساس کند باید ایده‌آل خود را حتماً به دیگران بگوید؟ آیا حتا یک لحظه اندیشیده است که این اتحاد به چه معناست و چه‌گونه باید متحقق شود؟

به ظنّ قوی می‌توان گفت که اکثریت غالب سبزی‌فروشان، به متن اعلامیه‌های پشت ویترین‌شان فکر هم نمی‌کنند، چه رسد به آنکه بخواهند از این راه شمه‌ای از جهان‌بینی خود را به دیگران بشناسانند.

این شعار را یک‌جا همراه با پیاز و هویج تحویل‌اش داده‌اند و او آن را در ویترین مغازه‌اش گذاشته، چرا که سال‌هاست همین کار را می‌کند، چرا که همه همین کار را می‌کنند، جز این هم نمی‌تواند باشد. اگر این کار را نمی‌کرد، ممکن بود دردسرساز شود. امکان داشت بگویند چرا ویترین مغازه‌‌اش «آراسته» نیست. حتا امکان داشت او را به بی‌اعتقادی متهم کنند. او این کار را کرده برای اینکه از جمله کارهایی است که باید بکند تا زندگی‌اش را بگذراند؛ برای این‌که این کار از جمله هزاران «چیز بی‌اهميتى» است که زندگی نسبتا راحت و «همرنگ با جماعت» را برایش تضمین می‌کند.

این نوشته با توجه به معنایی که واقعاً دارد، در هستی سبزی فروش ریشه گرفته و بازتاب منافع حیاتی اوست. چیست این منافع حیاتی؟

اندکى در این باره درنگ کنیم: اگر به سبزی فروش دستور داده بودند که در ویترین مغازه‌اش این نوشته را بگذارد: «من می‌ترسم و به همین دلیل بی قید و شرط اطاعت می‌کنم»، شاید به همین آسانی این را نمی‌پذیرفت، هرچند که معنای این جمله با معنای نهفته در اعلان قبلی کاملا یکسان است. قاعدتاً این سبزی فروش چنین چیزی را که ابهام بسیار کمتری در تحقیر خودش دارد، در ویترین‌ نمی‌گذارد. برایش دردناک است و شرم دارد از این کار. و این قابل فهم است: به هرحال او انسان است و دلبسته به شأن و منزلت انسانی خود.
ایدئولوژی وسیله‌ای فريبنده برای ارتباط با جهان است و این توهم را به آدمی می‌دهد که گویا شخصیتی‌ اصیل، شایسته و با اخلاق است، و در عین حال امکان می‌دهد که شخصیتی باشد بدون این فضایل. ایدئولوژی به ظاهر دربرگیرندۀ اصولی «فراشخصی» است که نفع شخصی در آن جایی ندارد، و این امکان را به فرد می‌دهد که وجدان خویش را بفریبد و وضعیت واقعی‌ و مصلحت‌طلبی بی‌افتخارش را از دید خود و دیگران پنهان کند. و این، توجیهی ثمربخش است – و ظاهری با عزّت و افتخار فراهم می‌کند، هم رو به «بالا» و هم رو به «پایین» و هم رو به «کنار»، رو به انسان‌ها و خدا. پرده‌ای‌ است که فرد در پس آن، «سقوط اخلاقی» خود، از خودبیگانگی‌ و تن دادن به وضع موجود را پنهان می‌کند. عُذر و بهانه‌ای است که همگان به کار می‌گیرند: از آن سبزی فروش که هراس از دست دادن موقعیت‌ خود را در پردۀ منفعت فرضی‌‌اش از اتحاد کارگران جهان می‌پوشاند، تا آن بالاترین مقام که منافع خود را در حفظ قدرت، با گفتارش در باب خدمت به کارگران پنهان می‌کند.

کارکرد اولیۀ ایدئولوژی (یعنی همان عُذر) این است که به فرد، که قربانی و در همان حال پشتیبان نظام است، این توهّم را می‌دهد که با نظم بشری و جهانی در هماهنگی به سر می‌برد.

حوزۀ عمل نظام دیکتاتوری هر چه کوچک‌تر باشد، هرچه جامعه کمتر پیشرفته و از ‌این رو، پیچیدگی کمتری داشته باشد، ارادۀ دیکتاتور به طور مستقیم و به کمک انضباطی کم و بیش «عریان» و بدون «رابطه با دنیا»ی درهم‌تافته و بدون «مشروعیت بخشیدن به خود» که از ملزومات ایدئولوژی است امکان تحقق دارد. اما هرچه ساز و کارهای حکومت پیچیده‌تر باشند، جامعۀ تحت کنترل هرچه وسیع‌تر‌ و متنوع‌تر باشد، هرچه حضور تاریخی این حکومت طولانی‌تر شود، در این صورت، باید افراد بیشترى را «از بیرون» به درون [نظام] بکشاند، و اینجاست که «عُذر» ایدئولوژیک در عرصۀ عمل معنای گسترده‌تری پيدا مى‌كند. و اين عُذر، «پلی» مى شود میان فرد و قدرت که از اين طریق، قدرت به فرد و فرد به قدرت راه می‌يابد.

پس می‌توان گفت ایدئولوژی نقش بسیار مهمی در نظام پساتوتالیتر دارد: این ساز و کار پیچیدۀ اجزاء تشکیل دهندۀ نظام، درجه‌ها، اهرم‌های فرماندهی و ابزارهای غیرمستقیم دستکاری، که بسیار حساب شده عمل می‌کنند و به طور مضاعف ضامن موجودیت قدرت می‌شوند، بدون ایدئولوژی و "عذر" جهان‌شمول‌ آن و بدون "عذر" تک تک اعضای نظام، تصورپذیر نیست.
جنگ مستمر علیه جامعه مدنی و فرد

میان خواست‌های نظام پساتوتالیتر و زندگی واقعی، دنیایی فاصله است: زندگی در طبیعتِ خود گرایش دارد به تکثر، به گوناگونی، به تشکل و سازمان‌یابی مستقل و خلاصه به آزاد بودن‌‌، در حالی که نظام پساتوتالیتر به عکس، خواهان تک‌صدایی، يك‌شکلی و نظم و انضباط است. زندگی در پی آفریدن ساختارهای «نامحتمل» و غیرقابل پیش‌بینی همواره نوین است، در حالی که نظام پساتوتالیتر به عکس، در کار تحمیل «محتمل»ترین وضعیت‌هاست.

مقاصدی که این نظام دنبال می‌کند، برای اینکه عمیقاَ و منحصراً «خودش» باشد، برای اینکه آنچنان که هست باقی بماند و بالاخره برای اینکه شعاع عمل خود را همواره گسترش دهد، جوهر اصلی‌ آن را که گرایش معطوف به خود است، آشکار می‌کند. این نظام فقط به اندازه‌ای به فرد خدمت می‌کند که برای به خدمت خویش درآوردن او ضرورت‌ دارد!
ایدئولوژی مانند "پُل- عذر"، فرد و نظام را به هم وصل مى‌كند، فاصلۀ میان خواست نظام با اهداف زندگی را می‌پوشاند و مدعی آن است که مطالبات نظام ناشی از ضرورت‌های زندگی است. نوعی دنیای "نمود" است که همچون واقعیت معرفی می‌شود.

نظام پساتوتالیتر با خواسته‌هایش فرد را گام به گام و در پوشش ایدئولوژی دنبال می‌کند. به همین دلیل زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است. قدرت بوروکراسی، قدرت خلق نام می‌گیرد، به نام طبقه کارگر، کارگران به بندگی می‌افتند؛ تحقیر کامل فرد، آزادی واقعی قلمداد می‌شود، محروم کردن از اطلاعات را، دسترسی به اطلاعات می‌نامند، دستکاری و جهت دادن به‌ افکار عمومی را، نظارت مردم بر قدرت مى‌خوانند، خودسری قدرت را احترام به نظام قضایی، سرکوب فرهنگ را تعالی آن، گسترش حوزه نفوذ امپریالیستی را حمایت از ستم‌دیدگان، نبود آزادی بیان را عالی‌ترین شکل آزادی، مسخره‌بازی انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی، ممنوعیت استقلال اندیشه را علمی‌ترین جهان‌بینی، و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه می‌نامند. حاکمیت گرفتار دروغ‌بافی‌های خویش می‌شود و به همین دلیل، باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند، او حال را جعل می‌کند، آینده را جعل می‌کند. داده‌های آماری را جعل می‌کند. وانمود می‌کند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد، به رعایت حقوق بشر تظاهر می‌کند. مدعی است که کسی را سرکوب نمی‌کند. وانمود می‌کند که از هيچكس هراسی ندارد. تظاهر به عدم تظاهر می‌کند.

اما فرد مجبور نیست همۀ این فریبکاری‌ها را باور کند. اما باید چنین وانمود کند که به این بازی‌ها باور دارد و یا دست کم، ساکت باشد و تحمل‌ کند و خود را با گردانندگان بازی موافق نشان دهد.

امّا این کار او را به زندگی کردن در دروغ وامی‌دارد.

او مجبور نیست دروغ را بپذیرد. کافی ا‌ست که بپذیرد با دروغ و در دروغ زندگی کند. او با این کار، نظام را تقویت مى‌کند، نظام را تکمیل می‌کند، آن را می‌سازد، او اینک نظام است.
ما دیدیم که معنای واقعی شعار سبزی‌فروش هیچ ربطی به متن آن ندارد و با این همه معنایش برای همگان کاملا آشکار و قابل فهم است. این ناشی از آگاهی عمومی به کُد رایج است؛ سبزی‌فروش وفاداری خود را از طریق تنها وسيله‌اى که حاكميت مى‌توانست بشنود، اعلام کرد؛ اگر می‌خواست حرفش شنیده شود، راه ديگرى نداشت جز پذیرفتن آیین و مناسک مقرر، پذیرفتن «نمود» به جای واقعیت، و پذیرفتن «قواعد بازی». او با این کار، خود نیز وارد بازی مى‌شود، بازیگر مى‌شود، کمک مى‌كند که این بازی ادامه یابد، و همواره همین طور باشد و باقی بماند.
ایدئولوژی به عنوان تفسیر واقعیت توسط قدرت، همواره تابع منافع قدرت است؛ به همین دلیل به گریز از واقعیت و ایجاد یک دنیای «نمود» و به آیینی کردن خود گرایش دارد. آنجا که رقابت بر سر قدرت و بنابراین، نظارت مردم بر قدرت وجود دارد، به طور طبیعی نظارتی نیز بر چگونگی اینکه قدرت حاکم به خود مشروعیت ایدئولوژیک می‌دهد، موجود است. در این شرایط، همواره برخی عوامل اصلاحی وارد عمل می‌شوند و از اینکه ایدئولوژی به طور کامل واقعیت‌ها را نادیده بگیرد جلوگیری می‌کنند. به یقین، این عوامل اصلاحی در حاکمیت توتالیتر از میان می‌روند و دیگر چیزی جلودار گریز هرچه بیشتر ایدئولوژی از واقعیت نیست و به تدریج بدل به چیزی می‌شود که در نظام پساتوتالیتر مشاهده می‌کنیم: یک جهان «نمود»، آیینی ناب، زبانی تصنعی و محروم از رابطۀ معنادار با واقعیت و نظامی از نشانه‌های آیینی که شبه واقعیت را به جای واقعیت می‌نشانند.

با وجود این، چنان که دیدیم، ایدئولوژی عنصر تشکیل دهنده و ستون بیش از پیش مستحکم نظام می‌شود، و چون سیمان وصل، همبستگی و یکپارچگی درونی نظام را تأمین می‌کند و در عین حال مشروعیتی کاذب به قدرت می‌دهد. تأکید بر این جنبه از ایدئولوژی و گریز فزایندۀ آن از واقعیت، نیروی واقعی ویژه‌ای به ایدئولوژی می‌بخشد؛ خود ایدئولوژی بدل به واقعیتى خودساخته می‌شود که در برخی سطوح (پیش از همه «در درون» قدرت) اعتبار بیشتری از خود واقعیت دارد: نیروی آیینی [ایدئولوژی] که جایگزین واقعیت شده، از واقعیت اصلی پنهان در پس آن بیشتر است. معنای هر پدیده، نه از خود آن پدیده، بلکه ناشی از مفهومی است که در بافتار ایدئولوژیک دارد. واقعیت نیست که بر نظر تأثیر می‌گذارد، بلکه نظر استکه بر واقعیت تحمیل می‌شود. سرانجام اینکه، قدرت بیش از پیش به ایدئولوژی نزدیک‌تر می‌شود تا به واقعیت؛ نیرویش را از نظر می‌گیرد و کاملا به آن وابسته است.

به طور متناقضی وضعیت ناگزیر به جایی می‌رسد که دیگر نظر، یعنی ایدئولوژی، در خدمت قدرت نیست؛ این‌جاست که قدرت در خدمت ایدئولوژی قرار می‌گیرد، گویی ایدئولوژی با «مصادرۀ قدرت»، خود بدل به دیکتاتور شده است. و گویی تئوری، آیین یا ایدئولوژی است که به خودی خود سرنوشت افراد را تعیین می‌کند و نه برعکس.
این روند اتوماتیک که انسانیت و هویت انسانی را از ساختار قدرت ‌ زدوده، یکی از ویژگی‌های اصلی اتوماتیزم دستگاه است. گویی به فرمان همین «اتوماتیزم» است که افرادى برای ساختار قدرت گزینش می‌شوند كه فاقد ارادۀ شخصی اند، و گویی اين « یاوه‌‌سالاری» است که «یاوه‌بافان» را به عنوان بهترین ضامن نظام پساتوتالیتر به قدرت می‌خواند.

ایدئولوژی یکی از ستون‌های ثبات درونی نظام است، اما این ستون براساس لرزان دروغ بنا شده است. به همین دلیل فقط تا زمانی کارآمد به نظر می‌رسد که آدمی به زندگی در دروغ ادامه ‌دهد.
هرکس به نحوی قربانی و در عین حال حامی نظام است!

این واقعیت که فرد به طور روزمره نظامی را که خود غایت خویش است، آفریده و می‌آفریند، و با این کار خود را از هویت واقعى‌ خود محروم می‌کند، یک سوء تفاهم نافهمیدنی تاریخی نیست كه در يكى از بيراهه رفتن‌هاى غيرعقلانى اش پيش آمده باشد. ناشی از یک ارادۀ برتر شیطانی هم نیست که به عللی نامعلوم، تصمیم گرفته باشد بخش تام و تمامى از جامعۀ بشری را عذاب دهد و زندگی آنان را تلخ كند. پیدایش و موجودیت این نظام، فقط از آن روست که در درون انسان امروزی، چیزهایی نهفته است که به او امکان مى‌دهد چنین نظامی را بسازد و يا دست کم ‌آن را تحمل كند. ظاهراً چیزی در سرشتِ انسان امروزی هست که نظام مى‌تواند بر آن تکیه كند، بازبتاباند و ارضا ‌‌کند آن را، چیزی که «من بهتر» او را از دست زدن به هرگونه نافرمانى باز می‌دارد. فرد مجبور می‌شود در دروغ زندگی کند، اما اگر قادر به زندگی در دروغ نبود، نمی‌شد او را به این کار واداشت. بنابراین از یک سو، نه تنها نظام فرد را بیگانه از خود می‌کند، بلکه از سوی دیگر، فرد بیگانه از خود نیز از نظام به عنوان پروژۀ ناخواستۀ خویش‌، و به عنوان تصویر درمانده‌ای از درماندگى و تجسم شکست شخصى خویش پشتیبانی می‌کند.

آشکار ا‌ست که زندگی با خواست‌هاى بنیادی خود در هر فردی حضور دارد: اندکی منزلت انسانی، شرافت اخلاقی، تجربۀ آزادانه از بودن و از فرارفتن از «دنیای موجود» در نهاد هر فردی نهفته است. اما در عین حال، هرکسی کم و بیش، آمادۀ تسلیم شدن به «زندگی در دروغ» نیز هست؛ هرکسی ممکن است به این یا آن شکل، به پستی وسیله شدن تن دردهد، به سربه راهی هم بیفتد، همرنگِ جماعت شود و از این راه ‌ به آسودگی با جریان شبه‌زندگی همراه شود.

اینجا دیگر، مدت‌هاست که مسئله بر سر درگیری میان دو هویت نیست، بلکه وخیم‌تر از آن است: بحران در خودِ هویت است.
قدرت رهایی‌بخش کلام علیه سرکوب

حال تصور کنیم که یک روز چیزی در سبزی‌فروش ما سر به طغیان بگذارد و شعار‌هایش را برای به دست آوردن دل مقامات بالاتر از خود دیگر آویزان نکند؛ و از این پس در انتخابات که در واقع انتخابات نیست، شرکت نکند؛ حالا دیگر در نشست‌ها، آنچه را که به نظرش می‌رسد به زبان می‌آورد و حتا نیرویی در خود می‌یابد که با هر کسی که خود بر پایۀ وجدانش بخواهد، اعلام همبستگى كند.

سبزی‌فروش ما با این طغیان، خود را از «زندگی در دروغ» بیرون می‌کشد؛ آیین و مناسك رایج را به کنار می‌نهد، قواعد بازی را به هم می‌زند و هویت و حرمت سرکوب شدۀ خود را بازمی‌یابد و آزادی خویش را متحقق می‌کند. طغیان او اقدامی برای «زندگی در راستی» خواهد بود.

اما مقامات بالا به سرعت واکنش نشان می‌دهند: از مدیریتِ مغازه محروم‌اش می‌کنند، او را به جایی برای انبارداری می‌فرستند و حقوق‌ ماهانه‌اش را هم کاهش می‌دهند. امید او به گذراندن تعطیلات در بلغارستان به باد می‌رود، ادامه تحصیل بچه‌ها به خطر می‌افتد. بالادستی‌ها دعوایش می‌کنند و همکارانش شگفت‌زده می‌شوند.

غالب کسانی که او را به چنین مجازات‌هایی محکوم می‌کنند، البته از صمیم قلب نیست، بلکه ناشی از فشار «فضای حاکم» است، فضایی که پیش از این، سبزی‌فروش را وادار به آویختن آن نوارشعارها می‌کرد. آنان سبزی‌فروش را تحت پیگرد قرار می‌دهند، یا به این دلیل که کارشان همین است، یا برای اینکه وفاداری خودشان را ثابت کنند، یا اینکه «فقط» تحت تأثير فضاى عمومی، در ذهنیت جامعه چنین جایگیر شده که مسائل از این طریق قابل حل است، چنین روشی ضرورت دارد و خلاصه اینکه، همین است که هست. بعلاوه، اگر این کار را نکنند، خودشان مورد سوء ظن قرار خواهند گرفت.

بنابراین، خودِ ساختار قدرت است که از طریق مجریان این مجازات‌ها‌- اعضای بی‌نام و نشان، سبزی‌فروش را از خود می‌راند؛ این خودِ نظام است که با حضور بیگانه‌سازش در درون افراد، طغیان او را مجازات می‌کند.

سبزی‌فروش فقط مرتکب خطای فردی نشده که به شخص او محدود شود، بلکه خطای او بسیار وخیم‌تر از این است: او مقررات را زیر پا گذاشته، بنابراين بازی را برهم زده و آن را به عنوان بازی افشا کرده است. او دنیای «نمود» را که پوشش حفاظتی بنیادی نظام است نابود کرده، و ساختار قدرت را با گسیختن تار و پود آن، به لرزه درآورده است: او نشان داده است که «زندگی در دروغ» همانا، زندگی در دروغ است. او ظاهر «متعالی» را از میان برده و بنیاد‌های واقعی، یعنی بنیادهای «پست» قدرت را آشکار کرده است. او فریاد زده شاه لُخت است! و چون شاه به واقع لخت است، واقعۀ فوق‌العاده خطرناکی به وقوع پیوسته است: سبزی‌فروش با این عمل خود، همگان را فراخوانده، به همگان امکان داده تا پس پرده را مشاهده کنند، او به همگان نشان داده که زندگی در راستی امکان‌پذیر است. «زندگی در دروغ» در صورتی می‌تواند پشتیبان سودمند نظام باشد که همگان را دربرگیرد، در همه‌جا و همه چیز رسوخ یابد، و از این‌رو همزیستی با «زندگی در راستی» را برنمی‌تابد؛ و هر آنچه که نشانی از «زندگی در راستی» دارد، «زندگی در دروغ» را به عنوان یک اصل نفی کرده و تمامیّت آن را تهدید می‌کند.

این بسیار قابل فهم است: تا وقتی «نمود» با واقعیت‌ روبرو نشده، همچون نمود به نظر نمی‌رسد؛ تا زمانی که «زندگی در دروغ» با «زندگی در راستی» رو در رو قرار نگیرد، ماهیت دروغین‌اش آشکار نمی‌شود. اما به محض آنکه بدیلی به وجود می‌آید، «زندگی در دروغ» و نمود را چنان که هست، در ذات و تمامیت‌اش به مخاطره می‌افکند. و این به هیچ‌وجه ربطی به بزرگی یا کوچکی بدیل یا آلترناتیو ندارد: نیرویش ناشی از کم و کیف «فیزیکی»اش نیست بلکه ناشی از «نوری» است که بر پایه‌های لرزان نظام می‌افکند و تکیه‌گاه‌های آن را آشکار می‌کند. سبزی‌فروش از طریق اهمیت «فیزیکی»اش نیست که ساختار نظام را تهدید می‌کند، بلکه اقدام او، فراتر از خود او می‌رود و روشنی‌بخش محیط اطرافش می‌شود، و این می‌تواند پیامدهای مهم محاسبه‌ناپذیری داشته باشد.
«زندگی در راستی» در نظام پساتوتالیتر، فقط به ساحت وجودی (بازگشت به انسانیت خویش) محدود نمی‌شود، بلکه فرد را به اندیشیدن فرامی‌خواند؛ واقعیت را چنان که هست نشان می‌دهد و از نظر اخلاقی سرمشق به دست می‌دهد. افزون بر اين، بُعد سیاسی مشخصی نیز دارد.

اگر تکیه‌گاه بنیادی نظام، «زندگی در دروغ» است، جای شگفتی نیست که «زندگی در راستی» را تهدید اصلی علیه خود به شمار آورد. به همین دلیل است که آن را تحت پیگرد قرار می‌دهد و شدیدتر از هر چیز دیگر سرکوب می‌کند.
ردایی که «زندگی در دروغ» به تن دارد، از جنس شگفت‌انگیزی است. تا زمانی که جامعه را می‌پوشاند، گویی از جنس فولاد است. اما به محض آنکه کسی در جایی از آن سوراخی پدید آورد و فریاد زد «شاه لخت است!»، به محض اینکه تنها یک بازیگر، قواعد بازی را زیر پا گذاشت و بازی را همچون یک بازی، برملا و رسوا کرد، همه چیز عوض می‌شود و زره‌پوش، کاغذی به نظر می‌رسد و رو به ازهم گسیختن می‌رود و به نحو ترمیم‌ناپذیری متلاشی می‌شود. وقتی از «زندگی در راستی» سخن می‌گویم، روشن است که نباید آن را فقط به یک مفهوم خاص، همچون بیانیه امضاء کردن یا نامۀ سرگشاده‌ نوشتن گروهی از روشنفکران محدود کرد؛ بلکه این می‌تواند شامل هرگونه فعالیتی بشود که فرد یا جمعی از افراد علیه جوّ دروغ و دستکاری افکار عمومی انجام می‌دهند؛ از قبیل نامه سرگشادۀ روشنفکران به کارگران اعتصابی، کنسرت راک، تظاهرات دانشجویی، خودداری از شرکت در نمایش‌های انتخاباتی، گفتار صریح در نشست‌های اداری و یا حتا اعتصاب غذا. از آنجا که نظام پساتوتالیتر خواست‌های زندگی را همه‌جانبه سرکوب می‌کند، و از آنجا که این نظام براساس دستکاری همه‌جانبۀ کلیۀ مظاهر زندگی بنا شده است، بنابراین به لحاظ سیاسی، به طور غیرمستقیم، از سوی تمامی مظاهر آزاد زندگی در خطر است. و حرکت‌هایی که در جوامع دیگر، حتا به فکر کسی هم خطور نمی‌کند که ابعاد سیاسی‌ به آن دهد، چه برسد به این‌که آن را بالقوّه انفجاری بداند، در اینجا موجودیت نظام را تهدید می‌کند. از بهار پراگ به عنوان رویارویی دو جناح حکومتی یاد می‌شود که یکی خواهان حفظ نظام به شکل سابق، و دیگری خواهان انجام اصلاحاتی در آن بوده است. گاه فراموش می‌شود که این برخورد، پردۀ آخر و نتیجۀ بیرونی نمایشی طولانی بوده است که اجرای آن از مدت‌ها پیش در ذهن و وجدان جامعه آغاز شده بود. فراموش می‌شود که در مراحلی از آغاز نمایش، افرادی بوده‌اند که در سخت‌ترین شرایط، توانسته‌اند در راستی زندگی کنند. این افراد نه قدرتی داشته‌اند و نه در پی دست‌یافتن به قدرت بوده اند. «زندگی در راستی» آنان حتا بر پایۀ اندیشه‌ای سیاسی نبوده است. شاعر، نقاش، یا نوازنده بوده‌اند و نه ضرورتا آفریننده، بلکه شهروندانی «معمولی»، که توانستند شأن و منزلت انسانی خود را حفظ کنند. طبعاً امروز جستجوی این‌که در کدام محفل‌ها، چه زمان و از کدام کوره‌راه‌های پٌر پیچ و خم، این یا آن اقدام یا موضع‌گیری مشخص صورت گرفته و به چه شکلی ویروس حقیقت به تدریج در بافت «زندگی در دروغ» پراکنده شده و دست به حمله زده، بسیار دشوار است. اما یک چیز روشن است، اینکه اقدام برای اصلاحات سیاسی، نه علت بیداری جامعه، بلکه کاملاَ نتیجۀ نهایی آن بوده است.
وجدان اخلاقی و عمل سیاسی: تولد منشور ٧٧

بحران عمیق هویت انسانی که ناشی از «زندگی در دروغ» است و در عین حال این نوع زندگی را امکان‌پذیر می‌سازد، بی‌تردید بُعد اخلاقی خود را دارد؛ یعنی افزون بر دیگر پیامدها، به صورت بحران عمیق اخلاقی جامعه خودنمایی می‌کند. فردی که به سطح ارزش‌های مصرفی سقوط کرده، و در ملقمه‌ای از فرهنگ رمه وار «حل شده» و پیوند او با نظام هستی، از احساس مسئولیت نسبت به گذران زندگی روزمره‌اش فراتر نمی‌رود، فردی ا‌ست روحیه باخته و دلسرد. نظام بر دلسردی او تکیه می‌کند و با تشدید آن، همچون پروژۀ اجتماعی به کل جامعه تعمیم می‌دهد.

«زندگی در راستی» به عنوان طغیان فرد علیه موقعیتی که به او تحمیل شده، اقدامی‌ برای بازیافتن مسئولیت خویش است. بنابراین اقدامی‌ است به راستی اخلاقی. نه فقط به سبب بهایی که در ازای آن پرداخته می‌شود، بلکه به ویژه از این رو که حاصل حسابگری نیست. این اقدام پرمخاطره می‌تواند حاصل مثبتی داشته باشد، به عبارت دیگر، می‌تواند به بهبود کلی اوضاع بینجامد و یا نینجامد. از این نظر، همچنان که در پیش گفتم، این کار به معنی بازی با «آخرین ورق» است و مشکل بتوان تصور کرد که فردی عاقل، آن را فقط برای سود آتی – حتا وجیه‌المله شدن- بازی کند، یعنی برای رسیدن به سود احتمالی فردا، امروز فداکاری کند. بدیهی است که مقامات حاکم قادر به فهم «زندگی در راستی» نیستند و از این‌رو فرد را به داشتن انگیزه‌های سودجویانه، همچون میل به قدرت، پول یا افتخار متهم می‌کنند؛ آنان کوشش می‌کنند از این طریق فرد را به دنیای خودشان، یعنی دنیای یأس و دلسردی همگانی بکشانند.
بی‌تردید مهمترین واقعه سیاسی در چکسلواکی، پس از به قدرت رسیدن گوستاو هوساک در سال ١٩٦٩، ورود منشور ٧٧ به صحنه بوده است. حال و هوایی که به این رویداد انجامید، نه به سبب رویدادی مستقیماً سیاسی، بلکه با محاکمۀ گروه موسیقی جوانی، موسوم به «مردم پلاستیکی» آماده شد. در این دادگاه، نه دو درک از سیاست، بلکه دو درک از زندگی در برابر هم قرار گرفت. از یک سو مقدس‌مآبی سترون حکومتِ پساتوتالیتر، و از سوی دیگر جوانانی که فقط می‌خواستند در راستی زندگی کنند، چیزی را که دوست دارند بنوازند، ترانه‌های زندگی واقعی خود را بخوانند، زندگیی داشته باشند آزاد، برادرانه و شایستۀ شأن انسان. افرادی بودند بدون پیشینۀ سیاسی، نه به هیچ وجه خودشان را مخالف می‌دانستند و نه جویای جاه و مقام سیاسی و نه از سیاسی‌های سابق طردشده از دستگاه بودند. در حالی که این جوان‌ها نیز می‌توانستند همرنگ جماعت شوند و با پذیرفتن «زندگی در دروغ»، در آسایش و امنیت به سر برند، اما راه دیگری برگزیدند. با وجود این، یا دقیق‌تر بگوییم، به همین دلیل، ماجرای آنان بازتاب ویژه‌ای داشت. این مورد، برای همۀ کسانی که هنوز تسلیم نشده بودند جذاب بود. بعلاوه این واقعه زمانی رخ داد که پس از سال‌ها انفعال، انتظار و بدبینی نسبت به هرنوع مقاومت، با پدیدۀ نوینی مواجه شدیم: نوعی «خسته شدن از خستگی»؛ سرانجام شروع کردیم از این انتظار سترون و از این زندگی منفعل و امیدواری به بهبود اوضاع، خسته شویم و به ستوه آییم. به یک معنی، این همان قطره‌ای بود که جام را سرریز کرد.

گروه‌ها و گرایش‌هایی که تا آن زمان هر یک در کنج خود و یا در لاک خود روزگار می‌گذراندند و یا نحوۀ فعالیت‌شان زمینۀ چندانی برای همکاری با یکدیگر نداشت، ناگهان احساس کردند که آزادی‌ها را نمی‌شود از هم تفکیک کرد. همگان دریافتند که حمله به موسیقی زیرزمینی چک، حمله به یک پدیدۀ اساسی و ابتدایی، حمله به چیزی‌ است که همه را متحد می‌کند. آنان فهمیدند که مسئله بر سر تجاوز به «زندگی در راستی» و نقض مفهوم واقعی زندگی ا‌ست، فهمیدند که آزادی موسیقی راک، همانا آزادی فردی، آزادی اندیشۀ سیاسی و فلسفی، آزادی ادبیات، و آزادی بیان و دفاع از منافع اجتماعی و سیاسی جامعه است. این رویداد، موجب بیداری حس همبستگی واقعی میان افراد شد و فهمیدند که چنانچه از آزادی دیگران دفاع نکنند، هرچند نوع کار و نگاه‌شان به زندگی به گونه‌ای دیگر باشد، از آزادی خودشان نیز داوطلبانه دست خواهند شست. آزادی بدون برابری حقوقی و برابری بدون آزادی، وجود ندارد.
علیه اتمیزه شدن جامعه، حفظ پیوندهای اجتماعی

اقدام سبزی‌فروش ما برای «زندگی در راستی»، می‌تواند این باشد که برخی کارها را انجام ندهد: از ترس لو رفتن از سوی سرایدار، آن پارچه‌نوشته را پشت پنجره آویزان نکند، در انتخاباتی که می‌داند نمایشی بیش نیست شرکت نکند، عقیده‌اش را در برابر مقام بالاتر پنهان نکند. بنابراین، اقدام او می‌تواند این باشد که خیلی «ساده»، به برخی از خواست‌های نظام، پاسخ مثبت ندهد، که به جای خود چندان هم بی‌اهمیت نیست! اما این امتناع می‌تواند جلوتر هم برود: سبزی‌فروش می‌تواند دست به کارهای مشخصی بزند، و از اینکه در برابر دستکاری‌های (مانیپولاسیون) نظام مستقیماً از خودش دفاع کند، فراتر برود و «مسئولیت عالی‌تر» خود را که بازیافته تحقق بخشد. به عنوان مثال، می‌تواند به همراه همکاران خود برای دفاع از منافع جمع به اقدامی جمعی دست بزند. می‌تواند به نهادهای مختلف نامه بنویسد و توجه آنان را به بی‌عدالتی‌ها و نابسامانی‌هایی که در اطراف خود می‌بیند جلب کند. می‌تواند نوشته‌های غیرقانونی را تکثیر کند و به دوستان و اطرافیان بدهد.

اگر آنچه که «زندگی در راستی» نامید‌ه ام، سرآغاز اساسی ( و بالقوه سیاسی) هرگونه «اقدام مدنی مستقل» و هرگونه جنبش‌ «اپوزیسیون» یا «ناراضیان» است، البته به معنای آن نیست که هر اقدامی در جهت «زندگی در راستی» به صورت خودکار نتیجۀ یکسانی‌ دارد، به عکس، «زندگی در راستی» به معنای ابتدایی و در وسیع ترین معنا، حوزۀ بسیار گسترده‌ای را در برمی‌گیرد که روشن ساختن محدود‌ۀ آن بسیار دشوار است. «زندگی در راستی» در نمودهای کوچکی متجلی می‌شود که اغلب ناشناخته‌اند، و تأثیر سیاسی‌شان، جز در چارچوب کلی حال و هوای جامعه، به طور مشخص هرگز روشن و شناخته نیست. اکثر این فعالیت‌ها از مرحلۀ طغیان اولیه علیه دستکاری جلوتر نمی‌روند و خیلی ساده می‌توان گفت که فرد برمی‌خیزد و در مقام فرد با شأن و منزلت بیشتری زندگی می‌کند.

گاه به یُمن حرفۀ خاص برخی اشخاص و نیز به یُمن یک سلسله از عوامل تصادفی (اطرافیان، مناسبات دوستی و غیره)، شاهد اقدامی هستیم هماهنگ و چشمگیر که از این پس‌زمینۀ وسیع‌ و بی‌نام و نشان سر برمی‌کشد و مرزهای «ساده» طغیان فردی را پشت سر می‌گذارد و به فعالیتی آگاهانه‌تر، سازمان‌یافته‌تر و هدف‌دارتر بدل می‌شود. از جایی که دیگر «زندگی در راستی» «فقط» نفی «زندگی در دروغ» نیست و آغاز می‌کند به اینکه خود را خلاقانه بیان کند، چیزی متولد می‌شود که می‌توان آن را «زندگی مستقل معنوی، اجتماعی و سیاسی جامعه» نامید. بدیهی‌ است که این «زندگی مستقل»، آشکارا از ساير عرصه‌هاى زندگی (زندگی «نامستقل») متمایز نیست و حتا اغلب، به همراه این نوع زندگی در درون افراد همزیستی می‌کند. اما مهم‌ترین کانون‌های این «زندگی مستقل» با سطح نسبتاً بالایی از آزادی درونی مشخص می‌شوند: همچون سرنشینان زورقی که در تلاطم زندگی آغشته به فریب پارو می‌زنند، و هر بار سر از امواج بیرون کشیده و چون «پیام‌آوران» «زندگی در راستی»، «آشکارا» از امیال سرکوب‌شدۀ زندگی سخن می‌گویند.
این «زندگی مستقل جامعه» چگونه است؟ انواع تجلی این زندگی، طبیعتاً بسیار است: از خودآموزی، تأمل در جهان، موضع‌گیری آزاد مدنی در شکل‌های گوناگون و نیز خودسازماندهی اجتماعی گرفته تا آفرینش آزاد فرهنگی. در یک کلام، فضایی ا‌ست که در آن «زندگی در راستی» شکل می‌یابد و به صورت به واقع محسوس متحقق می‌شود.

چیزی که بعدها «اقدام مدنی»، جنبش «ناراضی» یا «اپوزیسیون» نامیده می‌شود، همه‌ فقط از این فضا، یعنی فضای «زندگی مستقل جامعه» برخاسته اند و به آن بخش بیرون از آب کوه‌های یخ شباهت دارند. به عبارت دیگر، همان طور که از پس‌زمینۀ نامشخص «زندگی در راستی»، در وسیع‌ترین معنای کلمه، «زندگی مستقل جامعه» به عنوان بیان مستقیم و «آشکار» آن رشد و گسترش می‌یابد، به همان شکل، سرانجام از درون این «زندگی مستقل»، «نارضامندی» معروف قدم بر صحنه می‌گذارد. با این تفاوت- که کم هم نیست- اگر بتوان از منظر بیرونی، «زندگی مستقل جامعه» را شکل «عالی‌تر» «زندگی در راستی» در نظر گرفت، به هیچ وجه نمی‌توان با همان قطعیت جنبش «ناراضی» را الزاماً شکل «عالی‌تر» «زندگی مستقل جامعه» دانست. این فقط یکی از شکل‌های آن است، و حتا اگر آشکارترین شکل آن هم باشد و در نگاه نخست، سیاسی‌تر و از نظر سیاسی، مظهر دقیق‌ترین گفتار، با همۀ این‌ها، به معنای آن نیست که الزاماً، نه فقط از نظر اجتماعی، بلکه به لحاظ اهمیت سیاسی غیرمستقیمی که دارد، کامل‌ترین و مهم‌ترین نمود آن است. ما پیش از این به خوبی دیدیم که «ناراضی» پدیده‌ایست که به طور تصنعی از محیط اصلی خود بیرون کشیده شده است (به این معنا که عنوان ویژۀ «نارضامندی» به این پدیده داده شده). در حالی که این پدیده از کل زمینه‌ها و بستر‌ی که از آن برخاسته، جدایی‌ناپذیر است، جزئی از آن است و نیروی حیاتی‌اش را از آن می‌گیرد. وانگهی، طبق آنچه از نظام پساتوتالیتر گفته شد، نیرویی که در زمان معینی خود را سیاسی‌ترین و آگاه‌ترین نیرو می‌داند، الزاماً در واقعیت امر چنین نیست، چرا که هر نیروی سیاسی مستقل، پیش از هر چیز، نیرویی بالقوه است. و اگر این نیرو واقعاً سیاسی‌ است، تنها به یُمن بستر «پیشا سیاسی» خود چنین شده است.

این توضیحات بیانگر چیست؟

بدیهی‌ است که نمی‌توان از «ناراضیان» و فعالیت‌های آنان سخن گفت، بی‌آنکه به موازات آن از فعالیت همۀ کسانی که از دور و نزدیک در «زندگی مستقل جامعه» شرکت دارند، و ضرورتاً «ناراضی» به شمار نمی‌روند، حرفی به میان نیاورد. نخست باید از نویسندگانی سخن گفت که بدون توجه به سانسور و خواست نظام، به شیوۀ خودشان می‌نویسند و زمانی که انتشاراتی‌های رسمی از چاپ آثارشان خودداری می‌کنند، به صورت سامیزدات (زیراکسی) آن‌ها را در اختیار دیگران می‌گذارند. باید از فیلسوفان، مورخان، جامعه‌شناسان و دیگر اهل علم گفت که راه آفرینش و تحقیقات علمی مستقلی در پیش گرفته و حاصل کارشان را با توجه به اینکه در داخل کشور و محدودیت‌های موجود امکانی ندارند، به صورت زیراکسی پخش می‌کنند و یا بحث و کنفرانس و سمینارهای خصوصی سازمان می‌دهند. همین‌طور باید از آموزگارانی یاد کرد که چیزهایی به جوانان می‌آموزند که در مدارس رسمی از ایشان پنهان داشته می‌شود؛ باید از روحانیونی سخن گفت که تلاش می‌کنند در اماکن مذهبی خود و یا در صورت محروم بودن از اين اماكن، در خارج از آن، زندگی مذهبی آزادانه‌ای داشته باشند؛ باید از نقاشان، اهل موسیقی و خوانندگانی گفت که بدون توجه به سلیقه و پسند نهادهای رسمی به هنر خود می‌اندیشند. باید از کسانی یاد کرد که در این فرهنگ مستقل شرکت دارند و آن را اشاعه‌ می‌دهند؛ از کسانی باید گفت که کوشش می‌کنند به هر طریق، از منافع واقعی اجتماعی و کارگری دفاع کنند و به سندیکاهای موجود، معنای واقعی بخشند یا سندیکاهای مستقلی ایجاد کنند. باید از کسانی گفت که توجه حکومت را به بی‌عدالتی‌ها جلب می‌کنند و خواهان رعایت قوانین می‌شوند؛ باید از انجمن‌های جوانان یاد کرد که تلاش می‌کنند به شیوۀ خود و نه آن‌طور که نظام می‌خواهد، زندگی کنند و اصول ارزشی خود را بیافرینند و ....

به فکر هیچ‌ کس نمی‌رسد که همۀ این افراد را «ناراضی» بخواند. با وجود این، «ناراضیان شناخته شده» شماری از همین افراد ‌اند! مگر نه این است که همۀ آنچه در بالا گفته شد، فعالیت اصلی «ناراضیان» است؟ آیا همین «ناراضیان» نیستند که کارهای علمی‌شان را زیراکسی منتشر می‌کنند؟ آیا هم‌آنان نیستند که در دانشگاه‌های آزاد کنفرانس می‌گذارند؟ آیا هم‌آنان نیستند که با هرگونه بی‌عدالتی مبارزه می‌کنند و منافع واقعی گروه‌های مختلف مردم را تجزیه و تحلیل کرده و به آگاهی آنان می‌‌رسانند؟
پس از کوشش برای یافتن منابع، ساخت درونی و برخی از ویژگی‌های موضع «ناراضی»، اکنون وقت آن است که این پدیده را به نوعی، از «بیرون» بنگریم و ببینیم این «ناراضیان» در واقع چه می‌کنند و به طور عینی فعالیت آنان چگونه است و مشخصاً چه نتیجه‌ای دارد.

نخستین چیزی که در این باره می‌توان گفت، این است که هستۀ اصلی، مهم‌ و تعیین‌کنندۀ همۀ اقدام‌های آنان، در تلاش برای آفرینش و پشتیبانی‌ از «زندگی مستقل جامعه» به مثابه بیان آشکار «زندگی در راستی» نهفته است؛ در اینکه کوشش دارند به طور هماهنگ، جهت‌دار و علنی در خدمت حقیقت و راستی باشند و خود را در این جهت سازمان‌ دهند. و این بسیار طبیعی‌ است، چرا که «زندگی در راستی» نخستین گام برای مقاومت فرد در برابر فشار بیگانه‌کنندۀ نظام و یگانه مبنای‌ هر نوع فعالیت سیاسی مستقل است، و بالاخره اینکه، درونی ‌ترین منشاء وجودی موضع «ناراضی» به شمار می‌رود. بنابراین، مشکل بتوان تصور کرد که فعالیت مشخص «ناراضی» بتواند به جز بر اساس خدمت به حقیقت و زندگی واقعی و کوشش برای فراهم کردن زمینۀ خواست‌های واقعی زندگی، به برنامۀ دیگری متکی باشد.

نظام پساتوتالیتر فرد را که تنها و منزوی در مقابل اوست، از همه‌سو مورد حمله قرار می‌دهد. به همین دلیل است که کلیۀ جنبش‌های «ناراضیان» خصلت آشکارا دفاعی دارند و از فرد و خواست‌های واقعی زندگی در مقابل مقاصد نظام دفاع می‌کنند.

نظام پساتوتالیتر تبلور خط سیاسی مشخص از جانب یک دولت مشخص نیست، بلکه معنای اساساً متفاوتی دارد که عبارت است از اِعمال خشونت پیچیده، عمیق و درازمدت بر کل جامعه که به دست خودِ جامعه به اجرا گذاشته می‌شود. و مبارزه با آن، با اتکا به خط مشی مبتنی بر ایجاد تغییراتی در رأس قدرت، نه تنها غیرواقع‌بینانه، بلکه ناکافی ا‌ست. این نوع راه‌حل، از رسیدن به ریشه‌های مسئله بازمی‌ماند؛ در واقع، مشکل نه در خط مشی یا برنامۀ سیاسی، بلکه در خود زندگی ا‌ست. دفاع از فرد، دفاع از منافع زندگی، فقط این نیست که این راه واقع‌بینانه‌تر است- این نوع دفاع را می‌توان در هرجا و هر زمان آغاز کرد و چون به زندگی روزمرۀ انسان مربوط می‌شود، امکان اینکه پشتیبانی مردم را به دست آورد بیشتر است؛ این نوع اقدام، شاید به همین دلیل، یگانه راه نتیجه‌بخش‌ نیز هست، چرا که به ریشه‌های درونی‌ترین مسائل انسانی می‌پردازد. گاهی باید به حضیض ذلت فروافتاد تا حقیقت را بازشناخت، همچنان که باید تا قعر چاه پایین رفت تا ستارگان را مشاهده‌ کرد.