#دلنوشته........ #ملودی
صبح شده بود آسمان ابری و سفیدی لبه پنجره خبر از یه برف زیبا میداد.
بلند میشوم به سمت پنجره میروم پنجره را باز میکنم خنکای دلپذیر هوای پاک این روز هارا مهمان ریه هایم میکنم .
چند سالی بود که دود کمتر شده بود دیگر باران و برف اسیدی نمیبارید.
از سرما لرز میکنم و پنجره را میبندم.
آبی به صورتم میزنم طبق معمول این روز ها یک خط چشم پشت چشمانم میکشم و رژ سرخی میزنم. و موهایم را بالای سرم گوجه ای میبندم و پالتو را میپوشم و شال را دور گردنم میپیچم .
مقصد امروزم آن برج معروف بود امشب کنسرتی داشتم آن هم در معروفترین برج کشور .
دلم از خوشی قنج میرود وقتی که دانه های برف روی موهایم میشینند،و چتری های اتو کشیده ام را فر میدهند .
خیابان و ادمهایش چند سالی بود که دیگر اخم نداشتند.
از خیابان میگذرم مگر میشود این روز برفی زیبا را که لبو های داغ خوش رنگ آن طرف پارک دلانگیزش کرده بود با را ماشین بروم.
برعکس خیلی سال قبل که پارک ها خالی بودند این روزهای سرد اما پر از خانواده هایی بودند که دیگر دغدغه نان شب نداشتند لااقل پدری که امروز دختر ۶ساله اش را در ادم برفی درست کردن همراهی میکرد و شاید اگر درست چند سال قبل بود هرگز این روز زیبا را در خانه کنار خانواده و دخترش نبود و شاید سال ها ادم برفی درست نمیکرد.
چشم از آن منظره زیبا میگیرم و راهم را به سمت پیرمرد لبو فروش میبرم که چندتا پلیس هم کنارش هستند ناخوداگاه ترس آن روز ها به دلم مینشیند اما این اینبار پلیس ها و پیرمرد هر دو بلند بلند میخندیدند و پیرمرد رو به آن ها میگفت پیر بشی جون این لبو هام از طرف من برای زحمت های شما .
چند قدم مانده را طی میکنم، تمام آن روز ها با وجود چندسال گذشتن اما ......
انگار اینجا دیگر آن کشور نبود نه ترسی بود در چشمان کسی نه بساطی روی زمین ریخته شده بودند . سلامی به پیرمرد میدهم .دست در کیف پولم میکنم پول های طرح جدید را در میاورم سمت پیر مرد میگیرم پیرمرد با خوش رویی جوابم را میدهد شالم را کمی ازاد میکنم تا هوایی تازه کنم.ظرف را پر میکند از لبو های داغ و چنگالی به آن میزند ظرف را میگیرم و خداحافظی میکنم .بقیه راه را ماشینی میگیرم و از پنجره ماشین شهری را تماشا میکنم که ماشین های نو این روز ها را دارد اما عجیب که مردم دیگر با این ماشین ها تلفات جاده ای آن روز هارا ندارند .
سر چهاره پشت چراغ قرمز نگه میدارد شهر با کودک هایی پر شده است که دستان گرم مادرشان جای خالی گل هایی را که خارج از فصل در دستشان قرار میگرفت پرکرده است .پسر بچه کوچولویی زبانک می اندازد شیرینیش عجیب به دلم مینشیند .
راننده غرق در صدای بانو گوگوش میشود من میروم به آن سالن بزرگ که قرار بود امشب کنسرتی داشته باشم و صدایم کل سالن را در بر بگیرد و مست شوم از حضور هم میهنانم.
آن خیابان بلند که در خاورمیانه مشهور بود را نگاه میکنم شاید اشتباه گفته اند شانزه لیزه خیابان عاشقان است در حالی که دختر و پسر ها و زن شوهر هایی را میدیدم که دست در دست هم این خیابان پر درخت از برف پوشیده شده را در آغوش هم طی میکنند.و رقص موهای دختران شرقی که خرماییش چهره زیبایشان را شیرین میکرد،و مردانی که دلشان برای دلبرشان میرفت فارغ از دنیا بودند و مست عشق.
آن طرفتر گروه موسیقی خیابانی را میبینم که چند جوان با شور مینواختند و مردم دورشان جمع شده بودن.کرایه را حساب میکنم تشکری میکنم.
برج زیبا را میبینم با قدم های آهسته به سمتش قدم بر میدارم زنان مو بلوند مرد های مو بلوندی را میبینم که بعد از هر توضیح از قسمتی عکس میگیرند و باشوق تماشا میکنند این همه زیبایی را از کی توریست ها این فصل سال را میامدند شاید درست از چند سال پیش اینجا توریست هایش برای خودش می آمدند همان کشور چهار فصل که ندیدنش در هر فصلی حسرتی بزرگ میشد انگار دیدن این خاک زیادی مقدس برای همه دل انگیز بوده و انگار سال ها بود که منتظر بودند در هایش باز شود.
لبخندی،به این همه نشاط و شادی میزنم و وارد میشوم و به سمت سالن قدم را هماهنگ میکنم. این روز ها و این سال ها عجیب مردمم فقط عشق برداشته بودند و شاید این حکایت حال همه ما بود.هر روز جای عزا جشن های ملی بر پا بود کشور غرق درشادی بود.
لباس آستین حریر شب رنگم را میپوشم و پله ها را بالا میروم شب شده بود لحظه ای که سال ها آرزویش را داشتم همه آمده بودند و همه در پشت صحنه شوق داشتند امروز روز من بود روز دختران سرزمینم روز صدای بانوان کشورم.پا به سن گذاشتم و سوت دست هایی که که مدام به یادم میاورد چند سال قبل چقدر خوابش را دیده بودم و در خیالم این لحظه را هر بار تکرار میکردم ولی امروز روز من بود روز زنان ایرانی .
روزی که نه #کودک_کاری بود و نه بساط ریخته شده در زمین .روزی که نه #حجابی بود و نه #اجباری، روزی که فرودگاهایش پر بود از بوسه های عاشقانه و آغوش های خالصانه
🔻 ادامه #دلنوشته
صبح شده بود آسمان ابری و سفیدی لبه پنجره خبر از یه برف زیبا میداد.
بلند میشوم به سمت پنجره میروم پنجره را باز میکنم خنکای دلپذیر هوای پاک این روز هارا مهمان ریه هایم میکنم .
چند سالی بود که دود کمتر شده بود دیگر باران و برف اسیدی نمیبارید.
از سرما لرز میکنم و پنجره را میبندم.
آبی به صورتم میزنم طبق معمول این روز ها یک خط چشم پشت چشمانم میکشم و رژ سرخی میزنم. و موهایم را بالای سرم گوجه ای میبندم و پالتو را میپوشم و شال را دور گردنم میپیچم .
مقصد امروزم آن برج معروف بود امشب کنسرتی داشتم آن هم در معروفترین برج کشور .
دلم از خوشی قنج میرود وقتی که دانه های برف روی موهایم میشینند،و چتری های اتو کشیده ام را فر میدهند .
خیابان و ادمهایش چند سالی بود که دیگر اخم نداشتند.
از خیابان میگذرم مگر میشود این روز برفی زیبا را که لبو های داغ خوش رنگ آن طرف پارک دلانگیزش کرده بود با را ماشین بروم.
برعکس خیلی سال قبل که پارک ها خالی بودند این روزهای سرد اما پر از خانواده هایی بودند که دیگر دغدغه نان شب نداشتند لااقل پدری که امروز دختر ۶ساله اش را در ادم برفی درست کردن همراهی میکرد و شاید اگر درست چند سال قبل بود هرگز این روز زیبا را در خانه کنار خانواده و دخترش نبود و شاید سال ها ادم برفی درست نمیکرد.
چشم از آن منظره زیبا میگیرم و راهم را به سمت پیرمرد لبو فروش میبرم که چندتا پلیس هم کنارش هستند ناخوداگاه ترس آن روز ها به دلم مینشیند اما این اینبار پلیس ها و پیرمرد هر دو بلند بلند میخندیدند و پیرمرد رو به آن ها میگفت پیر بشی جون این لبو هام از طرف من برای زحمت های شما .
چند قدم مانده را طی میکنم، تمام آن روز ها با وجود چندسال گذشتن اما ......
انگار اینجا دیگر آن کشور نبود نه ترسی بود در چشمان کسی نه بساطی روی زمین ریخته شده بودند . سلامی به پیرمرد میدهم .دست در کیف پولم میکنم پول های طرح جدید را در میاورم سمت پیر مرد میگیرم پیرمرد با خوش رویی جوابم را میدهد شالم را کمی ازاد میکنم تا هوایی تازه کنم.ظرف را پر میکند از لبو های داغ و چنگالی به آن میزند ظرف را میگیرم و خداحافظی میکنم .بقیه راه را ماشینی میگیرم و از پنجره ماشین شهری را تماشا میکنم که ماشین های نو این روز ها را دارد اما عجیب که مردم دیگر با این ماشین ها تلفات جاده ای آن روز هارا ندارند .
سر چهاره پشت چراغ قرمز نگه میدارد شهر با کودک هایی پر شده است که دستان گرم مادرشان جای خالی گل هایی را که خارج از فصل در دستشان قرار میگرفت پرکرده است .پسر بچه کوچولویی زبانک می اندازد شیرینیش عجیب به دلم مینشیند .
راننده غرق در صدای بانو گوگوش میشود من میروم به آن سالن بزرگ که قرار بود امشب کنسرتی داشته باشم و صدایم کل سالن را در بر بگیرد و مست شوم از حضور هم میهنانم.
آن خیابان بلند که در خاورمیانه مشهور بود را نگاه میکنم شاید اشتباه گفته اند شانزه لیزه خیابان عاشقان است در حالی که دختر و پسر ها و زن شوهر هایی را میدیدم که دست در دست هم این خیابان پر درخت از برف پوشیده شده را در آغوش هم طی میکنند.و رقص موهای دختران شرقی که خرماییش چهره زیبایشان را شیرین میکرد،و مردانی که دلشان برای دلبرشان میرفت فارغ از دنیا بودند و مست عشق.
آن طرفتر گروه موسیقی خیابانی را میبینم که چند جوان با شور مینواختند و مردم دورشان جمع شده بودن.کرایه را حساب میکنم تشکری میکنم.
برج زیبا را میبینم با قدم های آهسته به سمتش قدم بر میدارم زنان مو بلوند مرد های مو بلوندی را میبینم که بعد از هر توضیح از قسمتی عکس میگیرند و باشوق تماشا میکنند این همه زیبایی را از کی توریست ها این فصل سال را میامدند شاید درست از چند سال پیش اینجا توریست هایش برای خودش می آمدند همان کشور چهار فصل که ندیدنش در هر فصلی حسرتی بزرگ میشد انگار دیدن این خاک زیادی مقدس برای همه دل انگیز بوده و انگار سال ها بود که منتظر بودند در هایش باز شود.
لبخندی،به این همه نشاط و شادی میزنم و وارد میشوم و به سمت سالن قدم را هماهنگ میکنم. این روز ها و این سال ها عجیب مردمم فقط عشق برداشته بودند و شاید این حکایت حال همه ما بود.هر روز جای عزا جشن های ملی بر پا بود کشور غرق درشادی بود.
لباس آستین حریر شب رنگم را میپوشم و پله ها را بالا میروم شب شده بود لحظه ای که سال ها آرزویش را داشتم همه آمده بودند و همه در پشت صحنه شوق داشتند امروز روز من بود روز دختران سرزمینم روز صدای بانوان کشورم.پا به سن گذاشتم و سوت دست هایی که که مدام به یادم میاورد چند سال قبل چقدر خوابش را دیده بودم و در خیالم این لحظه را هر بار تکرار میکردم ولی امروز روز من بود روز زنان ایرانی .
روزی که نه #کودک_کاری بود و نه بساط ریخته شده در زمین .روزی که نه #حجابی بود و نه #اجباری، روزی که فرودگاهایش پر بود از بوسه های عاشقانه و آغوش های خالصانه
🔻 ادامه #دلنوشته