#رضاشاه_اشک_ریخت...!!
ایران، سال 1308 خورشیدی.
در یکی از شب های بسیار سرد زمستان، در جمع #شاهنامه خوانی #رضاشاه از سویِ مراد اورنگ، بازگو میشود:
شبی که قرار بود روشنک دختر داریوش سوم از سپاهان به سرزمین اسکندر برود، #اسکندر اصرار داشت که مردم، پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همه شهرها لباس #ماتم بر تن داشتند و #عزای_ملی اعلام کرده بودند. هم اکنون مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر، این چشم انداز را نمودار کرده...
ببستند آذین به شهر اندرون
لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون!
رضاشاه #طاقت از کف داد و بی اختیار شروع به #گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود.
#رضا_شاه_روحت_شاد
#ایرانو_پس_میگیریم
@c_b_shahzadeh
ایران، سال 1308 خورشیدی.
در یکی از شب های بسیار سرد زمستان، در جمع #شاهنامه خوانی #رضاشاه از سویِ مراد اورنگ، بازگو میشود:
شبی که قرار بود روشنک دختر داریوش سوم از سپاهان به سرزمین اسکندر برود، #اسکندر اصرار داشت که مردم، پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همه شهرها لباس #ماتم بر تن داشتند و #عزای_ملی اعلام کرده بودند. هم اکنون مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر، این چشم انداز را نمودار کرده...
ببستند آذین به شهر اندرون
لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون!
رضاشاه #طاقت از کف داد و بی اختیار شروع به #گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود.
#رضا_شاه_روحت_شاد
#ایرانو_پس_میگیریم
@c_b_shahzadeh
#رضاشاه_اشک_ریخت...!!
ایران، سال 1308 خورشیدی.
در یکی از شب های بسیار سرد زمستان، در جمع #شاهنامه خوانی #رضاشاه از سویِ مراد اورنگ، بازگو میشود:
شبی که قرار بود روشنک دختر داریوش سوم از سپاهان به سرزمین اسکندر برود، #اسکندر اصرار داشت که مردم، پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همه شهرها لباس #ماتم بر تن داشتند و #عزای_ملی اعلام کرده بودند. هم اکنون مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر، این چشم انداز را نمودار کرده...
ببستند آذین به شهر اندرون
لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون!
رضاشاه #طاقت از کف داد و بی اختیار شروع به #گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود.
#رضا_شاه_روحت_شاد
#ایرانو_پس_میگیریم
@C_B_SHAHZADEH
ایران، سال 1308 خورشیدی.
در یکی از شب های بسیار سرد زمستان، در جمع #شاهنامه خوانی #رضاشاه از سویِ مراد اورنگ، بازگو میشود:
شبی که قرار بود روشنک دختر داریوش سوم از سپاهان به سرزمین اسکندر برود، #اسکندر اصرار داشت که مردم، پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همه شهرها لباس #ماتم بر تن داشتند و #عزای_ملی اعلام کرده بودند. هم اکنون مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر، این چشم انداز را نمودار کرده...
ببستند آذین به شهر اندرون
لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون!
رضاشاه #طاقت از کف داد و بی اختیار شروع به #گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود.
#رضا_شاه_روحت_شاد
#ایرانو_پس_میگیریم
@C_B_SHAHZADEH