📌مداد سهم او بود
خدیجه دختر سبزه، آروم و کم حرفی بود که کلاس سوم دبستان شده بود رفیق جینگ من. زنگهای تفریح دست میانداختیم گردن هم و بلند بلند شعر میخوندیم و میخندیدیم... توی کلاس، تنگ هم مینشستیم و ریز ریز، از زیر میز، لواشک میخوردیم. روزهای بارونی هم توی همه چالههای آب، پا میکوبیدیم و تا سر کوچهی خدیجه اینا _وسط بازارچه امانیه_ "خوشحال و شاد و خندانم" میخوندیم. اما آخرهای همون سال بود که خدیجه یهو غیب شد.
یکی دو ماه از کلاس پنجم نگذشته بود و داشتم توی راه برگشت از مدرسه، لواشک الو رو با حس غرور پیشکسوت مدرسه شدن مرمزه میکردم. یک مداد کله عروسکی خیلی بزرگ هم برای خودم خریده بودم که به خودم حالی داده باشم.
تو عوالم خودم بودم که دیدم خانمی با چادر عبایی و یه بسته بزرگ سبزی جلوم ظاهر شد و حالا ببوس و کی نبوس. سخت بود باور کنم خدیجه است؛ یهو بزرگ شده بود. حتی از کلاس پنجمیها هم بزرگتر. یعنی اندازه مامانها. اینقدری که خجالت میکشیدم نگاش کنم. اونم انگار که خجالت میکشید. اصلا انگار که غریبه شده باشیم. دو تا غریبه از دو عالم ناموازی. توی دستهای لاغر و کشیدهاش دو تا دستبند زرد بزرگ بود و زیر سنگینی زنبیل خرید رگهای آبیش ملتهب و لرزان به جایی زیر عبا میخزیدند.
با لبخند کمرنگ روی لبهای نازکش، توی مانتو شلوار مدرسه نگام میکرد. نگاهی آمیخته به شرم و شوق و غم و تسلیم.
مثل سابق لواشک رو نصف کردم و بهش دادم اما چشمش خیره مونده بود به مداد عروسکیِ توی دستم. گفتم "بیا خدیجه اگه خوشت میاد برای تو"
در حالیکه تو چشمام نگاه نمیکرد گفت "نه، دیگه به درد من نمیخوره. باشه برا خودت".
اون روز نفهمیدم خدیجه دقیقا چش شده بود که دیگه نه لواشک میخورد نه مداد لازم داشت. فقط دستبند زرد و بزرگ و لبخند بیروحش تا هنوز از یادم نرفته. حالا که سالها گذشته و من هیچوقت نتونستم از اون مداد استفاده کنم. مدادی که به گمانم سهم دستهای خدیجه بود./زن امروزی
#کوثرشیخنجدی
@EveDaughters
خدیجه دختر سبزه، آروم و کم حرفی بود که کلاس سوم دبستان شده بود رفیق جینگ من. زنگهای تفریح دست میانداختیم گردن هم و بلند بلند شعر میخوندیم و میخندیدیم... توی کلاس، تنگ هم مینشستیم و ریز ریز، از زیر میز، لواشک میخوردیم. روزهای بارونی هم توی همه چالههای آب، پا میکوبیدیم و تا سر کوچهی خدیجه اینا _وسط بازارچه امانیه_ "خوشحال و شاد و خندانم" میخوندیم. اما آخرهای همون سال بود که خدیجه یهو غیب شد.
یکی دو ماه از کلاس پنجم نگذشته بود و داشتم توی راه برگشت از مدرسه، لواشک الو رو با حس غرور پیشکسوت مدرسه شدن مرمزه میکردم. یک مداد کله عروسکی خیلی بزرگ هم برای خودم خریده بودم که به خودم حالی داده باشم.
تو عوالم خودم بودم که دیدم خانمی با چادر عبایی و یه بسته بزرگ سبزی جلوم ظاهر شد و حالا ببوس و کی نبوس. سخت بود باور کنم خدیجه است؛ یهو بزرگ شده بود. حتی از کلاس پنجمیها هم بزرگتر. یعنی اندازه مامانها. اینقدری که خجالت میکشیدم نگاش کنم. اونم انگار که خجالت میکشید. اصلا انگار که غریبه شده باشیم. دو تا غریبه از دو عالم ناموازی. توی دستهای لاغر و کشیدهاش دو تا دستبند زرد بزرگ بود و زیر سنگینی زنبیل خرید رگهای آبیش ملتهب و لرزان به جایی زیر عبا میخزیدند.
با لبخند کمرنگ روی لبهای نازکش، توی مانتو شلوار مدرسه نگام میکرد. نگاهی آمیخته به شرم و شوق و غم و تسلیم.
مثل سابق لواشک رو نصف کردم و بهش دادم اما چشمش خیره مونده بود به مداد عروسکیِ توی دستم. گفتم "بیا خدیجه اگه خوشت میاد برای تو"
در حالیکه تو چشمام نگاه نمیکرد گفت "نه، دیگه به درد من نمیخوره. باشه برا خودت".
اون روز نفهمیدم خدیجه دقیقا چش شده بود که دیگه نه لواشک میخورد نه مداد لازم داشت. فقط دستبند زرد و بزرگ و لبخند بیروحش تا هنوز از یادم نرفته. حالا که سالها گذشته و من هیچوقت نتونستم از اون مداد استفاده کنم. مدادی که به گمانم سهم دستهای خدیجه بود./زن امروزی
#کوثرشیخنجدی
@EveDaughters