📝
یادت باشه تو یه رابطه نباید برای به دست آوردن حداقل ها که تعهد، محبت کلامی، شفافیت و در دسترس بودن و وقت گذاشتنه تلاش کنی.
@Havaye_Havva
یادت باشه تو یه رابطه نباید برای به دست آوردن حداقل ها که تعهد، محبت کلامی، شفافیت و در دسترس بودن و وقت گذاشتنه تلاش کنی.
@Havaye_Havva
Chegooneh Ghegooneh
Moein
ای تویِ نامُقدر
که نبودنت جهنم طولانی من شد،
آیا کسی که تو را مینوشد
از حجم خوشبختی خود خبر دارد؟
👤#حمیدسلیمی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
که نبودنت جهنم طولانی من شد،
آیا کسی که تو را مینوشد
از حجم خوشبختی خود خبر دارد؟
👤#حمیدسلیمی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
آنهایی که ریشه ندارند تا محبت میبینند
میروند؛
وگرنه کدام درخت را دیدهای که باغبانش را ترک کند؟
@Havaye_Havva
میروند؛
وگرنه کدام درخت را دیدهای که باغبانش را ترک کند؟
@Havaye_Havva
📝
"آسف!
الانك حزینه ویدَای بَعیدتان..."
متاسفم
به خاطرِ اینکه غمگینی و دستانم دور است.
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
"آسف!
الانك حزینه ویدَای بَعیدتان..."
متاسفم
به خاطرِ اینکه غمگینی و دستانم دور است.
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
این مدت که دارم موراکامی میخونم یه موتیفی تو داستاناش تکرار میشه. یه کاراکتر به شدت اهل موسیقی، یه نوازنده با استعداد و درست و حسابی که یکهو یک جایی یک چیزی درونش فرومیپاشه و ارتباط اون با موسیقی رو قطع میکنه. آخرین مدل این شخصیت که دیروز خوندم یه پیانیست فوقالعاده بود که قرار بود در کنسرتی بنوازه و یکباره چندروز قبل از اجرا، انگشت کوچک دستش از کار میفته و دیگه درست نمیشه و دختر دچار فروپاشی کامل روانی میشه. گرچه بعدها در میانسالی دوباره مینوازه و هر ملودی رو با سه بار شنیدن اجرا میکنه و سازهای جدیدی یاد میگیره و لحظهای از نواختن دور نمیشه اما یه جایی اعتراف میکنه دیگه هرگز اون پیوندی رو که در دوران اوجش با موسیقی داشت رو تجربه نکرده. اون حس و رابطه دیگه هیچوقت برنگشته و اون استعداد خارقالعاده در نوازندگی هم پوچ شده.
در دورهی حدودا سه سالهای که روند قانونی طلاقم طول کشید علاوه بر تمام چیزهایی که باید براشون میجنگیدم جنگ بزرگی هم داشتم با اضطراب، انزوا، افسردگی و خیالپردازی. یکی از عجیبترین توصیهها از بین تمام روشها و درمانها و ترفندهای مشاورم این بود که از هرچه موقعیت احساسی باید دوری کنم و این دوری به جز رابطه شامل هرگونه فیلم و موسیقی احساساتی و رمانتیک هم میشد. طبعا قبول کردم تا بتونم این دوران رو بگذرونم اما خب راستش برای من که از نوجوانی تمام آلبومهای با کلام و بیکلام و پاپ و سنتی موسیقی ایرانی رو دنبال میکردم و آرشیو موسیقی ایرانی معاصر رو داشتم و منی که حداقل به واسطه شغلم اهل فیلم و سینما و سریال بودم این قضیه گرون تموم شد. الان سالهای ساله که اون فشار افسردگی و اضطراب از روم برداشته شده اما پیوندم با موسیقی بریده. اون ملکوتی رو که در نوجوانی در خیلی از لحظات شنیدن آواز بنان و طاهرزاده و یا سهتار ذوالفنون حس میکردم گم کردم. گم که نه، از دستش دادم. گاهی لحظاتی در موسیقیهای مختلفی که میشنوم فقط کمی و برای زمانی کمتر از یک دقیقه حالم رو خوب میکنه اما دیگه ملکوت و اوج و پیوندی نیست.
👤#نزهت_الملوک
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
این مدت که دارم موراکامی میخونم یه موتیفی تو داستاناش تکرار میشه. یه کاراکتر به شدت اهل موسیقی، یه نوازنده با استعداد و درست و حسابی که یکهو یک جایی یک چیزی درونش فرومیپاشه و ارتباط اون با موسیقی رو قطع میکنه. آخرین مدل این شخصیت که دیروز خوندم یه پیانیست فوقالعاده بود که قرار بود در کنسرتی بنوازه و یکباره چندروز قبل از اجرا، انگشت کوچک دستش از کار میفته و دیگه درست نمیشه و دختر دچار فروپاشی کامل روانی میشه. گرچه بعدها در میانسالی دوباره مینوازه و هر ملودی رو با سه بار شنیدن اجرا میکنه و سازهای جدیدی یاد میگیره و لحظهای از نواختن دور نمیشه اما یه جایی اعتراف میکنه دیگه هرگز اون پیوندی رو که در دوران اوجش با موسیقی داشت رو تجربه نکرده. اون حس و رابطه دیگه هیچوقت برنگشته و اون استعداد خارقالعاده در نوازندگی هم پوچ شده.
در دورهی حدودا سه سالهای که روند قانونی طلاقم طول کشید علاوه بر تمام چیزهایی که باید براشون میجنگیدم جنگ بزرگی هم داشتم با اضطراب، انزوا، افسردگی و خیالپردازی. یکی از عجیبترین توصیهها از بین تمام روشها و درمانها و ترفندهای مشاورم این بود که از هرچه موقعیت احساسی باید دوری کنم و این دوری به جز رابطه شامل هرگونه فیلم و موسیقی احساساتی و رمانتیک هم میشد. طبعا قبول کردم تا بتونم این دوران رو بگذرونم اما خب راستش برای من که از نوجوانی تمام آلبومهای با کلام و بیکلام و پاپ و سنتی موسیقی ایرانی رو دنبال میکردم و آرشیو موسیقی ایرانی معاصر رو داشتم و منی که حداقل به واسطه شغلم اهل فیلم و سینما و سریال بودم این قضیه گرون تموم شد. الان سالهای ساله که اون فشار افسردگی و اضطراب از روم برداشته شده اما پیوندم با موسیقی بریده. اون ملکوتی رو که در نوجوانی در خیلی از لحظات شنیدن آواز بنان و طاهرزاده و یا سهتار ذوالفنون حس میکردم گم کردم. گم که نه، از دستش دادم. گاهی لحظاتی در موسیقیهای مختلفی که میشنوم فقط کمی و برای زمانی کمتر از یک دقیقه حالم رو خوب میکنه اما دیگه ملکوت و اوج و پیوندی نیست.
👤#نزهت_الملوک
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی.
برایت آرزو می کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب هیچکس جز خودت به فریادت نمی رسد
این لعنتی را ممکن کن
" به خودت بیشتر از هر کس و هر چیز بِرِس "
شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی
" ادامه دادن کارِ زنده هاست "
رویا ببافی
و همزمان
توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری
به معنای کاملِ این جمله
" مراقبت کن از خودَت "
👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
Nava Club (Episode 119)
DJ Behzad 02
«كُنت أنسى قسوة العالم
كُلّما عانقتني ذراعيك.»
سختیهای دنیا را فراموش میکردم،
هر گاه بازوانت مرا در آغوش میگرفتند.
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
كُلّما عانقتني ذراعيك.»
سختیهای دنیا را فراموش میکردم،
هر گاه بازوانت مرا در آغوش میگرفتند.
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
من اهل عشق و عاشقی نبودم؛
اما تو از کنارم رد شدی
و "جانم به دکمهی پیراهنت گیر کرد."
👤#عطیه_احمدی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
من اهل عشق و عاشقی نبودم؛
اما تو از کنارم رد شدی
و "جانم به دکمهی پیراهنت گیر کرد."
👤#عطیه_احمدی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
من دامپزشک هستم. یک ماه پیش، درکلینیک ما یک پروژهی تحقیقاتی بزرگ معرفی شد و از ما خواستند که برای مدیریت آن پروژه ثبت نام کنیم. بین همکاران، من تنها کسی بودم که تمام شرایط لازم برای دریافت آن پروژه را داشتم. اما ثبت نام نکردم و به ناچار پروژه را به همکار دیگری دادند و من اکنون به عنوان زیردست او در همان پروژه کار میکنم. او دانشجو است و من دوره دکترایم را تمام کردهام. او هنوز تحقیقی انجام نداده و من در رزومهی خود بیش از بیست مقالهی معتبر دارم. چرا من ثبت نام نکردم؟
از بچگی، برای جلب رضایت پدر و مادرم هر کاری میکردم. بچهی خوبی بودم، درس میخواندم، در کارهای خانه کمک میکردم و مراقبت از خواهر و برادرها به عهدهی من بود. هر روز صبح با صدای دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار میشدم. وقتی سلام میکردم، پاسخ پدرم اینگونه بود: «بابا چقدر میخوابی؟ این مادرت منو دیوانه کرد.
کی بالاخره درس تو تموم میشه؟
یه نوبت دکتر واسه عمو بگیر و ...»
جواب مادرم هم چیزهایی مثل اینها بود:
«بابات روانیه. همهش به فکر دیگرانه. تو چرا اینقدر دیر بیدار میشی؟ هزار بار گفتم اول همهی ظرفها رو بشور بعد بخواب، هنوز یه بشقاب توی سینکه. دیشب برادر مریضت تا صبح نخوابید تو اصلا فهمیدی؟»
آنها مهمانیهای شلوغ میگرفتند و بعد از اینکه من ساعتها مشغول پختن سه نوع غذا و ظرف شستن بودم، مادرم میگفت:
«سالاد که توی سفره نبود انگار هیچی!» و پدرم میگفت: «حالا اگه فامیلای من اومده بودن که یه جور غذا بیشتر درست نمیکردی!»
تمام بچگی و جوانی من به این گذشت که آنها را راضی نگه دارم و به آنها ثابت کنم که من آدم خوبی هستم. هرکاری میکردم، برایشان آن کاری مهم بود که نکرده بودم. با خودشان هم همین رفتار را داشتند.
پدرم خیلی در کار خانه کمک میکرد و آدم دست و دلبازی بود. اما مادرم همیشه به او میگفت: «تو همیشه سرت توی زندگی مردم هست و به ما توجه نداری.» مادرم هم آشپز معرکهای بود.
سلیقهای عالی در همه چیز داشت و پدرم همیشه به او میگفت: «تو حواست به بچهها نیست. همهش نشستی سریال میبینی»
الان پدر و مادرم پیر شدهاند. من چهل و سه سالم است. خواهر و برادرهایم همه رفتهاند.
کارهای خانه را من انجام میدهم، از پدر و مادرم پرستاری میکنم و خرج خانه با من است. پدر و مادرم هنوز هم هر روز دعوا دارند.
با لبخند پا به خانه میگذارم و سلام میگویم. پدرم میگوید: «دخترم کسی از همکارات مجرد نیست؟» و مادرم میگوید: «اگه چهارتا عروسی و مراسم فامیلی میومدی، حداقل چندنفر میدیدنت.»
تمام کودکی، نوجوانی و جوانیام وقف آنها شده است. اما، هنوز هم برای آنها کافی نیستم.
مشکل فقط این نیست. من بعد از چهل و سه سال، همچنان حس میکنم نه فقط برای پدر و مادرم، بلکه برای هیچکس و برای هیچچیز، کافی نیستم.
دستاوردهای زندگیام از تمام همنسلیهای خودم بیشتر است، اما همچنان فکر میکنم من شایستهی زندگی خوب نیستم.
من عاشق آن پروژه بودم، اما خودم را شایستهی مدیریت آن نمیدیدم. مثل همیشه حس میکردم که کافی نیستم.
پدر و مادرم هم همین حس را دارند. آنها هم همیشه حس کردهاند کافی نیستند. فکر میکنند باید با کسی دیگر ازدواج میکردند، باید بچههای دیگری میداشتند و از نظر آنها هیچوقت، هیچچیز کافی نیست. پدر و مادرم، مثل ماشینهایی عمل میکنند که با دقت فراوان، کمبودهای آدمها را شناسایی میکنند و خوبیهایش را حذف میکنند.
به همین دلیل هم آنها بسیار تنها هستند. بچهها از سر اجبار، گاهی یکی دو ساعت به آنها سر میزنند.
چون اگر بیشتر شود، ماشینهای کمبود، اوج میگیرند. نوهها را تا جای ممکن از آنها دور نگه میدارند.
داستان پدر و مادر من، حکایت پدر و مادرهای بسیاری در این سرزمین است.
آنها نیز قربانی ناآگاهی بودهاند. اگر مراقب نباشیم و برای تغییر، تلاش نکنیم، ما نیز مثل آنها اعتماد به نفس بچههایمان را پودر خواهیم کرد.
اگر یاد نگیریم که با وجود کمبودها و نقصها، همدیگر را دوست داشته باشیم، اگر یاد نگیریم که روی خوبیها تمرکز کنیم، اگر مثل پدر و مادر من، منتظر روزی هستیم که زندگی کامل شود، نیمهی گمشدهی بدون نقص از راه برسد و بچههایمان در همهچیز بهترین باشند، این حقیقت تلخ را بدانیم که بدون چشیدن طعم زندگی از دنیا خواهیم رفت و آدمهایی پر از رنج و بدون عزت نفس را از خود به یادگار خواهیم گذاشت. زندگی بدون کمبود، در تاریخ کرهی زمین وجود نداشته و نخواهد داشت.
زندگی، دریایی از کمبودهاست.
دریایی که در آن، خوبیها مثل ماهیها اندک هستند. دریا را همه میبینند. آدمهای شگفتانگیز و دوستداشتنی، آنهایی هستند که ماهیها را به هم نشان میدهند.
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
من دامپزشک هستم. یک ماه پیش، درکلینیک ما یک پروژهی تحقیقاتی بزرگ معرفی شد و از ما خواستند که برای مدیریت آن پروژه ثبت نام کنیم. بین همکاران، من تنها کسی بودم که تمام شرایط لازم برای دریافت آن پروژه را داشتم. اما ثبت نام نکردم و به ناچار پروژه را به همکار دیگری دادند و من اکنون به عنوان زیردست او در همان پروژه کار میکنم. او دانشجو است و من دوره دکترایم را تمام کردهام. او هنوز تحقیقی انجام نداده و من در رزومهی خود بیش از بیست مقالهی معتبر دارم. چرا من ثبت نام نکردم؟
از بچگی، برای جلب رضایت پدر و مادرم هر کاری میکردم. بچهی خوبی بودم، درس میخواندم، در کارهای خانه کمک میکردم و مراقبت از خواهر و برادرها به عهدهی من بود. هر روز صبح با صدای دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار میشدم. وقتی سلام میکردم، پاسخ پدرم اینگونه بود: «بابا چقدر میخوابی؟ این مادرت منو دیوانه کرد.
کی بالاخره درس تو تموم میشه؟
یه نوبت دکتر واسه عمو بگیر و ...»
جواب مادرم هم چیزهایی مثل اینها بود:
«بابات روانیه. همهش به فکر دیگرانه. تو چرا اینقدر دیر بیدار میشی؟ هزار بار گفتم اول همهی ظرفها رو بشور بعد بخواب، هنوز یه بشقاب توی سینکه. دیشب برادر مریضت تا صبح نخوابید تو اصلا فهمیدی؟»
آنها مهمانیهای شلوغ میگرفتند و بعد از اینکه من ساعتها مشغول پختن سه نوع غذا و ظرف شستن بودم، مادرم میگفت:
«سالاد که توی سفره نبود انگار هیچی!» و پدرم میگفت: «حالا اگه فامیلای من اومده بودن که یه جور غذا بیشتر درست نمیکردی!»
تمام بچگی و جوانی من به این گذشت که آنها را راضی نگه دارم و به آنها ثابت کنم که من آدم خوبی هستم. هرکاری میکردم، برایشان آن کاری مهم بود که نکرده بودم. با خودشان هم همین رفتار را داشتند.
پدرم خیلی در کار خانه کمک میکرد و آدم دست و دلبازی بود. اما مادرم همیشه به او میگفت: «تو همیشه سرت توی زندگی مردم هست و به ما توجه نداری.» مادرم هم آشپز معرکهای بود.
سلیقهای عالی در همه چیز داشت و پدرم همیشه به او میگفت: «تو حواست به بچهها نیست. همهش نشستی سریال میبینی»
الان پدر و مادرم پیر شدهاند. من چهل و سه سالم است. خواهر و برادرهایم همه رفتهاند.
کارهای خانه را من انجام میدهم، از پدر و مادرم پرستاری میکنم و خرج خانه با من است. پدر و مادرم هنوز هم هر روز دعوا دارند.
با لبخند پا به خانه میگذارم و سلام میگویم. پدرم میگوید: «دخترم کسی از همکارات مجرد نیست؟» و مادرم میگوید: «اگه چهارتا عروسی و مراسم فامیلی میومدی، حداقل چندنفر میدیدنت.»
تمام کودکی، نوجوانی و جوانیام وقف آنها شده است. اما، هنوز هم برای آنها کافی نیستم.
مشکل فقط این نیست. من بعد از چهل و سه سال، همچنان حس میکنم نه فقط برای پدر و مادرم، بلکه برای هیچکس و برای هیچچیز، کافی نیستم.
دستاوردهای زندگیام از تمام همنسلیهای خودم بیشتر است، اما همچنان فکر میکنم من شایستهی زندگی خوب نیستم.
من عاشق آن پروژه بودم، اما خودم را شایستهی مدیریت آن نمیدیدم. مثل همیشه حس میکردم که کافی نیستم.
پدر و مادرم هم همین حس را دارند. آنها هم همیشه حس کردهاند کافی نیستند. فکر میکنند باید با کسی دیگر ازدواج میکردند، باید بچههای دیگری میداشتند و از نظر آنها هیچوقت، هیچچیز کافی نیست. پدر و مادرم، مثل ماشینهایی عمل میکنند که با دقت فراوان، کمبودهای آدمها را شناسایی میکنند و خوبیهایش را حذف میکنند.
به همین دلیل هم آنها بسیار تنها هستند. بچهها از سر اجبار، گاهی یکی دو ساعت به آنها سر میزنند.
چون اگر بیشتر شود، ماشینهای کمبود، اوج میگیرند. نوهها را تا جای ممکن از آنها دور نگه میدارند.
داستان پدر و مادر من، حکایت پدر و مادرهای بسیاری در این سرزمین است.
آنها نیز قربانی ناآگاهی بودهاند. اگر مراقب نباشیم و برای تغییر، تلاش نکنیم، ما نیز مثل آنها اعتماد به نفس بچههایمان را پودر خواهیم کرد.
اگر یاد نگیریم که با وجود کمبودها و نقصها، همدیگر را دوست داشته باشیم، اگر یاد نگیریم که روی خوبیها تمرکز کنیم، اگر مثل پدر و مادر من، منتظر روزی هستیم که زندگی کامل شود، نیمهی گمشدهی بدون نقص از راه برسد و بچههایمان در همهچیز بهترین باشند، این حقیقت تلخ را بدانیم که بدون چشیدن طعم زندگی از دنیا خواهیم رفت و آدمهایی پر از رنج و بدون عزت نفس را از خود به یادگار خواهیم گذاشت. زندگی بدون کمبود، در تاریخ کرهی زمین وجود نداشته و نخواهد داشت.
زندگی، دریایی از کمبودهاست.
دریایی که در آن، خوبیها مثل ماهیها اندک هستند. دریا را همه میبینند. آدمهای شگفتانگیز و دوستداشتنی، آنهایی هستند که ماهیها را به هم نشان میدهند.
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
Forwarded from مجله دیالکتیک
گیاهان فاقد عقلاند،
اما اگر آنها را باسرپوشی بپوشانی که دارای یک سوراخ باشد آنها به دنبال نور از همانجا بیرون میزنند،
پس چرا ما با داشتنِ عقل، نور را دنبال نمیکنیم؟
👤مارتین هایدگر
💟@dialecticofsolitude
اما اگر آنها را باسرپوشی بپوشانی که دارای یک سوراخ باشد آنها به دنبال نور از همانجا بیرون میزنند،
پس چرا ما با داشتنِ عقل، نور را دنبال نمیکنیم؟
👤مارتین هایدگر
💟@dialecticofsolitude
📝
این صحبتهای Matthew Hussey درباره انتخاب پارتنر جالب بود. میگفت به جای اینکه به این نگاه کنیم که نسبت به طرف چه حسی داریم باید ببینیم اون باعث میشه ما چه حسی داشته باشیم.
جواب سوالِ اینکه: ایا این شخص میتونه من رو خوشحال کنه؟ در این نیست که شما فکر میکنین اون جذابه، اعتماد به نفس داره، مهربونه و باهوشه و هم زمان حس کنین که باعث میشه شما حس کنین احترامتون حفظ نمیشه، حس تنهایی کنین، اگه باعث میشه پیوسته از خودتون سوال کنین که اصلا از شما خوشش میاد یا نه، اگه باعث میشه روزها برای یه پیام صبر کنین تا جایی که حتی ندونین رابطهای هست یا نه،
چیزی که شما حس میکنین استرس و اضطراب، غم و ناامنیه و وقتی تونستین به این سوال جواب بدین که اون باعث میشه من چه حسی داشته باشم؟
از خودتون بپرسین: ایا میتونم باهاش خوشحال باشم؟
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
این صحبتهای Matthew Hussey درباره انتخاب پارتنر جالب بود. میگفت به جای اینکه به این نگاه کنیم که نسبت به طرف چه حسی داریم باید ببینیم اون باعث میشه ما چه حسی داشته باشیم.
جواب سوالِ اینکه: ایا این شخص میتونه من رو خوشحال کنه؟ در این نیست که شما فکر میکنین اون جذابه، اعتماد به نفس داره، مهربونه و باهوشه و هم زمان حس کنین که باعث میشه شما حس کنین احترامتون حفظ نمیشه، حس تنهایی کنین، اگه باعث میشه پیوسته از خودتون سوال کنین که اصلا از شما خوشش میاد یا نه، اگه باعث میشه روزها برای یه پیام صبر کنین تا جایی که حتی ندونین رابطهای هست یا نه،
چیزی که شما حس میکنین استرس و اضطراب، غم و ناامنیه و وقتی تونستین به این سوال جواب بدین که اون باعث میشه من چه حسی داشته باشم؟
از خودتون بپرسین: ایا میتونم باهاش خوشحال باشم؟
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
كَي لا تَموت مرّتين لا تعُد لمن خذلك.
برای اینکه دو بار نَمیری،
سوی کسی که تو را رها کرد بازنگرد.
👤#انیس_منصور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
برای اینکه دو بار نَمیری،
سوی کسی که تو را رها کرد بازنگرد.
👤#انیس_منصور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
غم را باید تکاند. غم نباید بیاید و بماند. باید بیاید و برود. غمهای سُکنیگزیده، آدم را رنجور و خسته میکنند. ما را غمگینِ همیشگی بار میآورند. باید غم را پذیرفت و بعد برایش راه باز کرد تا به امان خدا برود. بااینحال اما بعضی غمها تِکاندنی نیستند. اینها را باید تا به ابد پیشِ خود نگه داشت. غمهای عزیزیاند. غمهای محترم. غمهای خاصِ ما. غمهایی که باید آنها را بهجان پَروَرد و نگذاشت از خانهشان راه به جایی ببرند. غمهایی که رقیقاند، نابسامانی و آشوب به پا نمیکنند. آرام و بیبَلوا حضور دارند و گاهی، بیاینکه انتظارش را داشته باشی وسط شلوغی، کاروبار، گپوگفت، مواجهه با یک چیز آشنا و... یکهو از راه میرسند تا خودشان را بنشانند بیخِ گلو یا راه باز کنند پشت پلکها تا تو قوهٔ خویشتنداریات را به کار بگیری که نشان بدهی آب از آب تکان نخورده است. این غمها را نباید زُدود. باید نگهشان داشت. این غمها، همانهایی هستند که اعتبار میبخشند و کیفیت زندگیات را از روزمرگی و بیدردی هزار پله ارتقا میدهند.
آدم به بعضی غمهاست که به خوشی زندگی میکند.
👤 فاطمه بهروزفخر
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
غم را باید تکاند. غم نباید بیاید و بماند. باید بیاید و برود. غمهای سُکنیگزیده، آدم را رنجور و خسته میکنند. ما را غمگینِ همیشگی بار میآورند. باید غم را پذیرفت و بعد برایش راه باز کرد تا به امان خدا برود. بااینحال اما بعضی غمها تِکاندنی نیستند. اینها را باید تا به ابد پیشِ خود نگه داشت. غمهای عزیزیاند. غمهای محترم. غمهای خاصِ ما. غمهایی که باید آنها را بهجان پَروَرد و نگذاشت از خانهشان راه به جایی ببرند. غمهایی که رقیقاند، نابسامانی و آشوب به پا نمیکنند. آرام و بیبَلوا حضور دارند و گاهی، بیاینکه انتظارش را داشته باشی وسط شلوغی، کاروبار، گپوگفت، مواجهه با یک چیز آشنا و... یکهو از راه میرسند تا خودشان را بنشانند بیخِ گلو یا راه باز کنند پشت پلکها تا تو قوهٔ خویشتنداریات را به کار بگیری که نشان بدهی آب از آب تکان نخورده است. این غمها را نباید زُدود. باید نگهشان داشت. این غمها، همانهایی هستند که اعتبار میبخشند و کیفیت زندگیات را از روزمرگی و بیدردی هزار پله ارتقا میدهند.
آدم به بعضی غمهاست که به خوشی زندگی میکند.
👤 فاطمه بهروزفخر
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
تو برگشتهای به من، درست وقتی من از جنگ برگشتهام!
من از جنگ با اندوهِ رفتنِ تو برگشتهام و مثل سربازی خسته، کابوس مرگ خوابیده توی پوتینهایم.
میدانی؟! کسی که به جنگ میرود هیچوقت از آن برنمیگردد. دستهایش تا ابد بوی باروت میدهد و تنش طعم خاک سنگر. موج انفجار دست از سرش برنمیدارد و زخمهایش یادگاران همیشه همراهش میشوند. درست مثل زخمهای رفتن تو! تیز و عمیق و ماندگار!
درون کسی که از جنگ برمیگردد برای همیشه یک نارنجک دستی میماند! میماند برای آخرین لحظهها، آخرین دیدارها، آخرین بوسهها و آخرین برگشتنها...
روزی، مثلا یک روز بعد از برگشتن از آرایشگاه وقتی موهایش را رنگ کرده یا وقتی دارد یک کتاب را ورق میزند یا در صف اتوبوس و یا شاید در آغوش تو؛ یک روزی آن ضامن کوفتیِ نارنجک را میکشد و بدون اینکه رهایش کند نام کوچک کسی را که دوست داشته زمزمه میکند و بعد، کمی بعد همهجا در تاریکی فرو میرود...
کسی از درون، مُرده است و بدبختانه سوگواری برای جنگ تمامی ندارد...
👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
من از جنگ با اندوهِ رفتنِ تو برگشتهام و مثل سربازی خسته، کابوس مرگ خوابیده توی پوتینهایم.
میدانی؟! کسی که به جنگ میرود هیچوقت از آن برنمیگردد. دستهایش تا ابد بوی باروت میدهد و تنش طعم خاک سنگر. موج انفجار دست از سرش برنمیدارد و زخمهایش یادگاران همیشه همراهش میشوند. درست مثل زخمهای رفتن تو! تیز و عمیق و ماندگار!
درون کسی که از جنگ برمیگردد برای همیشه یک نارنجک دستی میماند! میماند برای آخرین لحظهها، آخرین دیدارها، آخرین بوسهها و آخرین برگشتنها...
روزی، مثلا یک روز بعد از برگشتن از آرایشگاه وقتی موهایش را رنگ کرده یا وقتی دارد یک کتاب را ورق میزند یا در صف اتوبوس و یا شاید در آغوش تو؛ یک روزی آن ضامن کوفتیِ نارنجک را میکشد و بدون اینکه رهایش کند نام کوچک کسی را که دوست داشته زمزمه میکند و بعد، کمی بعد همهجا در تاریکی فرو میرود...
کسی از درون، مُرده است و بدبختانه سوگواری برای جنگ تمامی ندارد...
👤#سیمین_کشاورز
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
سیمین غانم
مرد من
«دعيني أقولُ بكلِّ اللغات التي تعرفينَ والتي لا تعرفينَ: أُحبُّكِ أنتِ.»
بگذار تا با تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم: دوستت دارم.❤️
👤"نزار قبانی"
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
بگذار تا با تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم: دوستت دارم.❤️
👤"نزار قبانی"
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
تعلموا الصدق قبل العشق،
لإن العبث بالمشاعر أسوئ جريمة
قبل از عشق، صداقت را بیاموزید
چرا که بازی با احساسات
بدترین اشتباه است...!
#دیوار_نوشته
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
لإن العبث بالمشاعر أسوئ جريمة
قبل از عشق، صداقت را بیاموزید
چرا که بازی با احساسات
بدترین اشتباه است...!
#دیوار_نوشته
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
آنکه بی یار کند، یار شود باز تویی
آنکه دل داده شود، دل ببرد باز تویی
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی
آنکه بی باده کند جان مرا مست تویی
👤#مولانا
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
آنکه بی یار کند، یار شود باز تویی
آنکه دل داده شود، دل ببرد باز تویی
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی
آنکه بی باده کند جان مرا مست تویی
👤#مولانا
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
پا درد داشتم دکتر.رفتم پیش همکارتون.نمیدونم کدوم یکی از دواهاش عوارض جانبی داشت که بدتر شدم…
داروهایش یک مشت ویتامین و کلسیم و مکمل بود…
بعد از معاینه گفتم:به هر حال باید برید ام آر آی… اوضاع مفصل لگن چپ خوب نیست…
لبهایش را جمع کرد:دکتر اشعه داره.میترسم عوارض بده.سرطان زاست…
مغناطیسه خانم جان.اشعه نیست… کد رهگیری را به دستش دادم و گفتم هر چه زودتر لطفا…
*
مفصل از بین رفته خانم جان.خیلی هم از بین رفته… مطمئنید ضربه نخورده؟… و به نقطهای در عکس اشاره کردم….
با وحشتی غیرعادی گفت:یعنی چی آقای دکتر؟… اصلا ضربهای نبوده… من خیلی مراقبم…
دارویی مصرف نمیکنید؟بیماری خاصی نداشتید قبلا؟روماتیسم و قند و بیماری عروقی و این حرفا…
اصلا… اصلا دکتر…
همراهش که زن مکعب مستطیل سیرخوردهی لب روسی تزریق کردهی ناشیانهای هم بود گفت:فاطی مگه پودر فرشته نمیخوری؟… شاید از اون باشه …
فاطی با حالت دفاعی خشماگینی گفت:اون که گیاهیه سُمیه… چه ربطی داره…
وقت رفتن در میان اشک و بغض و ریزش ریمل پرسیده بود که برایاش چه نوشتهام و توضیح داده بودم که تا رفتن پیش جراح فقط استامینوفن بخورد و او هم گفته بود که ترجیح میدهد درد بکشد ولی استامینوفن نخورد چون باعث نارسایی کبدی و عوارض دیگر میشود… و البته درخواست کرده بود که توی برگ معرفی اسمش را مونا بنویسم…
هر قدر توضیح داده بودم که پودر فرشته گیاهی نیست و مخلوطی از علوفه و دگزامتازون پودر شده است به خرجش نرفته بود و همچنان به عوارض جانبی مولتی ویتامین و گلوکزآمین و خطای پزشکی و قصور و زیر میزی مشکوک بود…
👤 امید مرجمکی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
پا درد داشتم دکتر.رفتم پیش همکارتون.نمیدونم کدوم یکی از دواهاش عوارض جانبی داشت که بدتر شدم…
داروهایش یک مشت ویتامین و کلسیم و مکمل بود…
بعد از معاینه گفتم:به هر حال باید برید ام آر آی… اوضاع مفصل لگن چپ خوب نیست…
لبهایش را جمع کرد:دکتر اشعه داره.میترسم عوارض بده.سرطان زاست…
مغناطیسه خانم جان.اشعه نیست… کد رهگیری را به دستش دادم و گفتم هر چه زودتر لطفا…
*
مفصل از بین رفته خانم جان.خیلی هم از بین رفته… مطمئنید ضربه نخورده؟… و به نقطهای در عکس اشاره کردم….
با وحشتی غیرعادی گفت:یعنی چی آقای دکتر؟… اصلا ضربهای نبوده… من خیلی مراقبم…
دارویی مصرف نمیکنید؟بیماری خاصی نداشتید قبلا؟روماتیسم و قند و بیماری عروقی و این حرفا…
اصلا… اصلا دکتر…
همراهش که زن مکعب مستطیل سیرخوردهی لب روسی تزریق کردهی ناشیانهای هم بود گفت:فاطی مگه پودر فرشته نمیخوری؟… شاید از اون باشه …
فاطی با حالت دفاعی خشماگینی گفت:اون که گیاهیه سُمیه… چه ربطی داره…
وقت رفتن در میان اشک و بغض و ریزش ریمل پرسیده بود که برایاش چه نوشتهام و توضیح داده بودم که تا رفتن پیش جراح فقط استامینوفن بخورد و او هم گفته بود که ترجیح میدهد درد بکشد ولی استامینوفن نخورد چون باعث نارسایی کبدی و عوارض دیگر میشود… و البته درخواست کرده بود که توی برگ معرفی اسمش را مونا بنویسم…
هر قدر توضیح داده بودم که پودر فرشته گیاهی نیست و مخلوطی از علوفه و دگزامتازون پودر شده است به خرجش نرفته بود و همچنان به عوارض جانبی مولتی ویتامین و گلوکزآمین و خطای پزشکی و قصور و زیر میزی مشکوک بود…
👤 امید مرجمکی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva