هوای حوا
40.5K subscribers
22.7K photos
1.53K videos
8 files
15.6K links
تو آدم
من حوا
سیبی در کار باشد یا نه
با تو
بهشت جاریست...

كانال رسمى هواى حوا
@MarYamBa
Pics,poems & graphics

⚠️کپی بدون ذکر منبع 📛

📍اینستاگرام:
instagram.com/havaye.havva



🍀کانال دوم :
@Madam_Miim
Download Telegram
باران که می بارد،
انگار کسی، جایی دارد با انگشتانی لرزان
تمام خاطراتش را شخم میزند...
انگار سیلی راه می افتد و سرِ راهش
همه بیخیالی های ساختگیِ آدم را
از جا می کند و می برد...

باران که می بارد
تو می مانی و دلی که هوایی شده باز...
خودت را میزنی به کوچه ای خیس
که کش می آید زیر یک جای پا،
میرسی به نیمکتی که جان میدهد
تا یک گوشه اش را مال خود کنی،
به گوشه خالی دیگرش زل بزنی
و سردیِ تنهایی، لرزه به اندامت بیاورد...
خودت را بپیچی به خیالی دور
و یخبندانِ درونت را
با تبِ این خیال، ذوب کنی...

باران که تمام میشود
هذیانگویی عرق کرده ای
در ابتدای داستانی با یک پایان باز

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
تو از نسلی دیگری و من از نسلی دیگر
بسیار اتفاق افتاده که حرف هم را نفهمیده ایم
از بحث های طولانی رسیده ایم به قهرهایی که تو کوتاهش کرده ای
گفته ای نکن کرده ام
نرو رفته ام
نخواه خواسته ام
اما در همه دوران ها همچنان مادرم مانده ای
نگهدارم بوده ای
خم شده ای
اما همچنان کنارم ایستاده ای...
همچنان کنارم بمان
هزار راه نرفته پیش رو و هزار حرف که آویزه گوش کنم...
بمان
ببخش

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

سرانجام زمانی می‌رسد که آدم‌ها هر کدام باید بروند پی زندگی خودشان.
سر وقت تنهایی خودشان.
باید حسابشان را نه با دیگری که با خودشان صاف کنند.
باید با آن هیولای نیازمند ترسیده‌ی تنها مواجه شوند.
سرانجام زمانی می‌رسد که لذت جواب نمی‌دهد، دلبستگی جواب نمی‌دهد، حتی شاید عشق هم نجات نباشد.
بالاخره هر کس برمی‌گردد توی غار خودش. سرش را می‌گذارد روی بالشت خودش... همان بالشت پر از فکر و زخم و حسرت و رویا!
بالاخره آدم خودش می‌ماند و خودش.
و من از این بازگشت نمی‌ترسم. از رنج نمی‌‌ترسم.
من بازگشته‌ام بارها و بارها.
خسته و خاکی و دلتنگ بوده‌ام اما غریب و ترسیده نه!
من بلدِ این راه شده‌ام.
بلدِ رنج که مسیری بوده از خودم به دیگری، از دیگری به خودم.
من بارها به خودم بازگشته‌ام
و هر بار خودِ تازه‌ای را بازیافته‌‌ام.

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

بیرون باران یکریز می‌بارد. تازه رسیده‌ام خانه، بعد از آنکه چهل دقیقه کنار خیابان مثل موش آب کشیده این پا آن پا شده‌ام. شانس با من یار بود که توانستم یک تاکسی دربست بگیرم. به راننده گفتم هر که هم مسیر بود سوار کند. سه زن انگار که فتح خیبر کرده باشند پریدند توی ماشین. راننده گفت مهمان این خانم هستید.
نشسته‌ام روی مبل. پشت شیشه، توی تاریکی، باران همچنان می‌بارد. زن واحد کناری مویه می‌کند. به این فکر می‌کنم که لابد او هم روزهایی روی مبل خانه‌اش نشسته و به مویه‌های من گوش داده.
به اندازه یک دیوار نازک فاصله بین ماست تا بروم بغلش کنم. اما توی زندگی شهری این مدل همدردی با همسایه‌ای که تازه به ساختمان نقل مکان کرده باب نیست. سر جام می‌مانم و به مویه‌ی آرامش گوش می‌دهم.
به چند ساعت پیش فکر می‌کنم. به توفیق اجباری برای خواندن نوشته‌ی کسی که روزگاری دوستش داشتم. به دلتنگی و غربتی که از کلماتش می‌بارید. به دلدارش که رفته... به روزگار سوگواری‌اش و به رنجی که می‌کشد.
به خودم فکر می‌کنم. به نفس تنگی بعد از خواندن کلماتش، به پناه بردنم به دستشویی محل کار، به تقلایم برای گریه نکردن... به بازی مضحک زندگی که کسی را دوست داریم که دوستمان ندارد و او کسی را دوست دارد که دوستش ندارد... به حسرتم، به حسرتش فکر می‌کنم.
به زندگی فکر می‌کنم. به رنج که یکریز و آرام جریان دارد.
نُت گوشیم را باز می‌کنم و برای تولد دوستی می‌نویسم:
برای همه ما در طول زندگی لحظاتی پیش می‌آید که احساس می‌کنیم کاش کار دیگری می‌کردیم، جای دیگری می‌بودیم یا بیشتر تلاش می‌کردیم.
اما من فکر می‌کنم در آن لحظات ما فراموش می‌کنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سخت‌تر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت‌ باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه‌ را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زنده‌هاست، شجاعت و صبوری و گذشت می‌خواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوه‌تر!
و من فکر می‌کنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهم‌تر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگ‌تر!
برایش فرستادم.
اینجا هم گذاشتم شاید تو یکی از آن‌هایی باشی که در این لحظه لازمش داری.

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

عمه‌ای داشتم که به مرور زمان پرده‌ گوش‌هاش مشکل پیدا کرد. اگر کمی بلندتر حرف میزدیم‌ جواب بود اما اوضاع تا جایی بیخ پیدا کرد که سمعک هم دیگر جواب نداد. عمه پناه برد به زاناکس. روزی دوتا صبح و شب تا شل شود و بیخیال و ناشنوا شدنش یادش برود.
چند وقت پیش بعد هزار سال یارویی به زور شماره‌اش را زدم توی گوشیم. اولین قرار را هم به اصرار او گذاشتیم.
بعد چند هفته هم گفتم برو پی کارت، ما شبیه هم نیستیم.
من اندازه موهای شما و خودم و ایل و تبار هر دومان دوره‌های تنهایی را تجربه کرده‌ام. در واقع ۱۰ سال است که پوستم کنده شده از تنهایی. توی تنهایی رقصیده‌ام، گریسته‌ام، خورده‌ام، مست کرده‌ام، کتاب خوانده‌ام، سفر رفته‌ام و هر کاری که یک انسان دو پا می‌توانسته انجام بدهد یک گور پدر تنهایی گفته‌ام و انجام داده‌ام اما وقت‌هایی هم بوده که تنهایی تن لشش را جوری انداخته روی هیکلم که نمی‌توانسته‌ام جم بخورم.
آخرین پیغام را که به آن یارو دادم برو پی کارت، جواب داد باشه و رفت.
فردا صبحش وقتی چشم باز کردم دیدم نمی‌توانم از روی تخت بلند شوم. تمام تنم مور مور میشد، سردم بود و دلم میخواست یکی، هر کی، حتی همان کارگر ساختمان نیمه ساز روبرو، همین حالا بی‌هیچ حرف و حدیثی بغلم کند.
از آن صبح تا حالا یکهفته گذشته و من بارها دلم خواسته سرم را بکوبم به دیوار. دیشب موقع رانندگی دلم می‌خواست شیشه لیموناد توی دستم را از پنجره پرت کنم روی آسفالت، یا ماشین را کند کنم و بکومش به دیواری جایی که صدای خرد شدن شیشه دلم را خنک کند.
کلافه‌ام، هیچ جمله انگیزشی کمکم نمی‌کند و عین مرغ پر کنده خودم را به درد و دیوار میزنم که چرا باید تنها بمانم، چقدر دیگر باید تنها سر کنم.
من و آن یارو به مسخره‌ترین و بی‌خاصیت‌ترین شکل ممکن به درد هم نمی‌خوردیم اما روزهای اندکی را که با او گذراندم یادم انداخت یک چیزهایی هم توی این دنیا هست که من قرن‌هاست ندارمش!
این که توی ماشین دست آزادش را پیچید دور شانه‌هام، مرا کشید سمت خودش و پیشانیم را بوسید.
این که به بهانه کار شخصی ماشین را نگه داشت و خواست که ۵ دقیقه صبر کنم و با یک دسته گل برگشت.
این که گفت این لباس را بخر به حساب من، این باشگاه را ثبت نام کن به حساب من.
این که وقتی داشتم وسط کافه‌ای توی نیاوران از درد پریود به خودم می‌پیچیدم از پشت تلفن گفت بازارم، اسنپ میگیرم میایم و خودم ماشینت را تا خانه میاورم.
حالا که دوباره بعد مدتها یک زاناکس انداخته‌ام بالا به این فکر می‌کنم که شاید عمه هم یک روز از خواب بیدار شده و یکهو شنیده که نوه‌اش صداش می‌کند مامانی!
با ناباوری برگشته سمت صدا و وقتی به صورت نوه‌اش خیره شده دیده کما فی سابق جملات بعدی‌اش را نمی‌شنود... دیده روز از نو...
بعد با لذت شنیدن همان یک کلمه رفته و دراز کشیده روی تخت و یادش افتاده توی این دنیا چه چیزهای شنیدنی وجود دارد که او نمی‌شنود... احساس کرده دیگر تنهایی از پسش برنمی‌آید. زاناکس را انداخته بالا و رفته برای خودش...
عمه زاناکس شد رب و ربش... انقدر خورد تا یک روز صبح وقتی می‌خواست از روی تخت بلند شود سرش گیج رفت و افتاد کنار تخت روی زمین و هر دو دستش شکست، چند روز بعد هم توی بیمارستان تمام کرد.

انگار خاصیت آمدن بعضی این است که جاخالی‌هایی را که به هر ضرب و زوری چپانده بودی ته کمد تا چشمت بهشان نیفتد بیرون بکشند، صاف بگیرند جلوی چشمت و... بروند.
همین.

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝


با دستمالی که بر اثر گردگیری کثیف شده چیکار می کنیم؟
مسلما با آب و تاید می شوریمش که دوباره تمیز بشه و قابل استفاده
اما خب بعد از چند بار شستشو و گردگیری و دوباره شستشو
لکه های سیاه ثابت تر و دستمال٬ چرک تاب تر میشه و روزی میرسه که از لحاظ بهداشتی دیگه برای گردگیری مناسب نیست...
قاعدتا میره توو سطل آشغال...

برای اینکه بارها سعی کردید رابطه کدر شده تون رو نجات بدید احساس حماقت نکنید
وقتی یه تیکه دستمال دور انداختنش نه درسته نه مقرون به صرفه،
خب رابطه که جای خود داره....
حماقت از جایی شروع میشه که زندگی رو با یه رابطه چرک تاب ادامه بدید
مثل دستمال چند بار استفاده شده که از یه جایی به بعد فقط عامل انتشار میکروبه !

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

بی یار بودن بد است یعنی لوس است
اما یکجورهایی بعد یک یا چند رابطه ناجور؛ به این نتیجه میرسی که تنها ماندن یک درد است،با یک زبان نفهم سر و کله عشق و عاشقی زدن هزار درد !
چشمت میترسد بدجور...
اول های تنها ماندن سخت تر است
شب ها حالت یک جوری میشود که نمیفهمی خودت را
انگار دوروبرت فضای خالیست...
نه خوابت میبرد نه ذوق و شوق کاری داری ..
دراز میکشی روی تخت می افتی به جان گوشی لامصبت؛میگردی ببینی یکی را پیدا می کنی دو کلمه که نه،خروار خروار گله و ناله و غم بریزی روی سرش !
پیدا می کنی...
همیشه لابه لای شماره های گوشی یکی هست که فردا صبح برای پیغام های دیشبت به او پشیمان باشی...
روزها را با قرارهای بی ربط و خرید های بی لزوم پر می کنی و هی با خودت می گویی این کار را بکنم چه فایده؟ برای کی؟ برای چی؟
زمان میبرد به حالی برسی که از تنهایی لذت ببری
منظورم از لذت این است که آخر هفته ها وقتی با دوست همجنست بروی بیرون دیگر مدام با خودت نگویی الان چرا کنارم کسی که باید باشد نیست؟
منظورم این است که دیگر یادت نیافتد تنهایی
یعنی دیگر خودت را تنها ندانی...
رسیدن به این نقطه خوب است،جایگاه مطمئنی ست
چون دیگر از درد تنهایی خودت را وارد هر رابطه ای نمی کنی .
انتخاب نمیشوی؛انتخاب می کنی!
سر فرصت و با دقت ...

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝


بابا از یک جایی به بعد برای کادوی روز پدر خودش ایده می‌داد. انجیر خشک، زیرپیراهن که اغلب دومی را می‌خواست.
ما هم از خدا خواسته ایده‌ها را توی هوا می‌قاپیدیم و بین سه نفرمان تقسیم می‌کردیم. فی‌الفور می‌پریدیم سر کوچه و به سرانجام می‌رساندیم. انجیر خشک را می‌‌گذاشت توی یکی از کشوهای پاتختی کنار دستش و تا دانه آخر دیگر کسی کیسه انجیر را نمی‌دید. زیر‌پیراهن را همان موقع تنش می‌کرد نه برای این که خوشحالمان کند. برای این که ببیند یقه‌اش تنگ است یا گشاد. نتیجه هم قریب به اتفاق این بود که فریبا را با مدرک خیاطی‌اش مجبور کند یقه زیرپیراهن را با قیچی برساند به اندازه‌ای که خودش تعیین می‌کرد. بعد هم با دقت لبه‌های پِرپری یقه را چرخکاری کند. خلاصه که یک ایده حاضر و آماده، ساده و دم دستی برای خودش ماجرایی می‌شد. برای همین هر سال روز پدر ما در به در دنبال زیرپیراهن یقه گشاد بودیم که کمیاب بود البته.
آخرین سالی که روز پدر را نفس می‌کشید هیچ ایده‌ای نداد. نفسش به سختی در میامد. سرطان داشت و ما بی‌خبر بودیم. من هم به سلیقه خودم یک کمربند برایش خریدم که دو ثانیه بعد از باز شدن جعبه‌اش با دست‌های بابا شوت شد گوشه اتاق با زیرنویس فارسی که " توی این وضع کمربند به چه دردم می‌خورَد"
تمام راه برگشت دلم می‌خواست به همه درخت‌های کنار پیاده‌رو یکی یک مشت حواله کنم اما فقط زورم رسید کمربند را بکوبم روی پیشخوان مغازه و با حرص بگویم: "بگیر آقا، این به درد بابای ما نخورد!"
تمام این خطوط را که نصفش هم تکراری بود نوشتم که بگویم آدم گاهی دلش می‌خواهد به خاطر یک زیرپیراهن پرپری کل شهر را اسیر و ابیر شود، دلش می‌خواهد باباش هدیه روز پدرش را بکوبد توی صورتش، اصلا با همان کمربند بزند فرق سرش، کف دستش و هر لیچاری که خواست بارش کند اما باشد...
بودن یا نبودن علی الخصوص در چنین روزی مسئله‌ای‌ست برای خودش!

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

داستان از این قرار است
وقتی کسی سعی می کند خودش را از ما دور کند ما می دویم به دنبالش...
قطعا کسی که پا به فرار گذاشته قدرت دو چندانی پیدا کرده در دویدن٬
قطعا دنبال کردن آدمی که از ما گریخته عصبیتی به همراه دارد که دویدن را سخت می کند پس دست به بازی دیگری میزنیم...
با مظلوم نماییِ سازمان یافته٬ آدم رفته را از نصف راه برمیگردانیم...
آدمی که نصفش رفته و نصف دیگرش به ترحم و عذاب وجدان مانده یکجور سردی و دلزدگی دارد
که با خروار خروار محبت های دو چندان شده ما گرم که هیچ حتی وِلَرم هم نمیشود...
از این به بعد رابطه میشود کولی دادن و کولی گرفتن...
آدم یکبار رفته چند بار دیگر هم میرود
با هر بار رفتنش کفه وادادن هایمان را سنگین تر می کنیم و برش میگردانیم...
یک روز دیگر نه جای خالی برای این کفه می ماند، نه توانی بر شانه هایمان و نه شأن و آرامش و قدرتی که جذب کند طرف مقابل را...
آدمی که ماه ها پیش روحاً رفته امروز به تمامی میرود...
گاهی ما با دیر رها کردن از خودمان و دیگری یک هیولا میسازیم با قدرت ویرانگریِ نا محدود

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

یه گروه شش نفری بودیم.
یادم میاد قدیم‌‌تر دختر و پسر اگر کنار هم قرار می گرفتن دنبال یه نقطه مشترک می گشتن؛ گاهی پیدا می شد و به هم نزدیک‌تر می شدن، گاهی هم پیدا نمی شد دوست می‌موندن...
ما یه گروه شش نفری بودیم که حتی قبل از اینکه به هم ملحق شیم و برای بار اول همو ببینیم در باورمون محکم شده بود که در بهترین حالت باهم رفیق خواهیم بود، فقط رفیق...
حالا دیگه ما قبل تر، خیلی قبل تر از ملحق شدن به هر اجتماعی می دونیم اینجوری بی دردسر‌ تر و قشنگ تره...
به شوخی بهش گفتم: اما من روی تو یه حساب دیگه می کردم
به شوخی خنده گفت: تو رفیقمی... من پای حرفم می مونم...
به شوخی‌‌تر گفتم: حیف شد از دستت رفت!
خیلی جدی گفت: من سه ساله تنهام... اینطوری راحت تره!
.
.
.
اینکه بعد از هر اجتماعی آدم ها تنها برمی گردن توو خلوتشون به ظاهر اَمنه، به ظاهر محصول فکر و تجربه آدم های قدرتمنده
اما در واقع خطرناکه...
آدم‌های قدرتمندِ ترسیده ‌‌‌ای که حتی حاضر نیستن دوباره امتحان کنن،به چه درد این دنیا می خورن؟!
دنیایی که با اینهمه بلبشو، نفرت، خشم و بلهوسی فقط با عشق نجات پیدا می کنه...
نخِ تنهایی هر کس رو که بکشی می رسی به چند تا تجربه بد.... میگن تجربه ها به انتخاب های بعدی کمک می کنن
اما چیزی که الان می بینیم فقط یه انتخابه: تنهایی...
بهش فکر کنیم
به این اجتماع زشتی که همه باهم ساختیم
با بلاتکلیفی هامون
با دروغ ها و بی‌ملاحظگی هامون
با در لحظه عشق و حال کردن هامون
با سیرمونی نداشتن هامون...
بهش فکر کنیم
برای همه چیز هشتگ می زنیم، برای بی‌آبی، کودک آزاری، سرقت ادبی و... اما هیچکس برای آدم های ترسیده‌ی تنها هشتگ نمی زنه
انگار هیچکس نمی خواد باور کنه که داره توی این باتلاق دست و پا میزنه...
همینطور که حیات به آب بستگی داره به عشق هم وابسته س، من قلب های تشنه زیادی رو می بینم که رویای باهم بودن رو در خودشون کشتن که بتونن به بقا ادامه بدن،
کاش می شد نوار قلبشون رو دید که چطور کُند و نامنظم داره به تپیدن ادامه میده!
بدترین قسمتش هم اینه که تمام این آدم های ترسیده‌ی تنها هر جا بشینن میگن که اینجوری حالمون خوبه، ما دیگه اون آدم سابق نیستیم، بزرگ شدیم و قوی تر...!
بهش فکر کنیم
به این طاعونِ تنهایی که مملکتی رو دچار کرده...
دلم سوخت واسه این گروه شش نفره، شصت نفره، ششصد نفره...
یه سراشیبی تند دیدم... خیلی تند... دلم سوخت

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

به فرصت این روزهای باقیمانده از سال
به احترام زندگی که تقدیم شد تا معجزه وار تجربه شود
به احترام زخم ها که درس شدند و با هر بار عمیق تر شدن، زنگِ اخطار شدند؛
عمرِ عزیز را پای بیهودگی ها تلف نکنید
رفتنی های مانده را بفرستید بروند
مانده ها سمِ خطرناکِ دل و روان و تن اند...
رها کنید نشدنی هایِ کش آمده را
که هر چقدر دیرتر کشیده اش دردناک تر...
جا باز کنید برای آمدنی هایِ پشت در مانده
نفسی تازه کنید...
به تنهایی لاکردار لبخند بزنید
جوری که نفهمد از او ترسیده اید
آنقدر باشید که او پا پس بکشد...
خدا و شانس و قسمت را رها کنید
خودتان را بچسبید
هر چه میخواهید از خودتان بخواهید
هر چند که اندک گیرتان بیاید، هر چقدر که خسته باشید...
اگر پی عشقید عشق را بسازید
ساختن کجا و گدایی کردن کجا...!
اگر قرار به زندگی ست برگ های مرده را هَرَس کنید
اگر قرار به مردن است... چه کسی میداند کی و چطور
پس تا آن روز
اضافه بر آنچه که ذاتِ زندگیست، خون بر دل دلگیرتان نکنید
چه چاره ای غیرِ این

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

امیدوارم هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی.

برایت آرزو می کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب هیچکس جز خودت به فریادت نمی رسد
این لعنتی را ممکن کن
" به خودت بیشتر از هر کس و هر چیز بِرِس "

شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی
" ادامه دادن کارِ زنده هاست "
رویا ببافی
و همزمان
توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری
به معنای کاملِ این جمله
" مراقبت کن از خودَت "

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

برای آنها که راجع به منشی های مطب فکر های آنچنانی می کنند.
برای آنها که از مرتبه شغلی شان خجالت می کشند.
برای آن تفکری که خروجی اش این است: فکر کردی چی حالیته، کی هستی تو، جز یه منشی ساده!
برای آن ها که فکر نمی کردند یک نویسنده منشی مطب باشد!
فقط این را اضافه کنم که به شغلم نه افتخار می کنم نه از آن خجالت زده ام.
البته باید بگویم شده لحظاتی که در بین جمعی بوده ام و هر کدام شروع کرده اند به گفتن شغلشان و از بختِ بدِ من شغل هایی که عنوان می‌شد آنقدری کلفت بود که تپش قلب بگیرم، آب دهانم را قورت بدهم و وقتی نوبت من رسیده توی دلم بگویم: لعنتی! بگو، همینه که هست!
و گفته ام و خلاص!
بوده اند آدم هایی که یکجوری نگاهم کرده اند،
که پرسیده اند حقوقش کفاف زندگی ات را می دهد؟
دلت نمی خواهد شغلت را عوض کنی؟
شاید این پست مجالی باشد برای پاسخ به سوالاتی که شانزده سال از من پرسیده شد:
حقوقش در حد همان منشی گری ست، پیشرفت هم ندارد، یعنی در مطب سِمَت بالاتری وجود ندارد که به آن ارتقا پیدا کنی.
الان دقیقن نمی دانم شغل مورد علاقه ام چیست اما راستش بدم نمی آمد شغل دیگری داشتم.
من هم مثل همه از پرستیژ اجتماعی و پول خوشم می آید، فقط بیشتر از هر چیزی که تصور کنید تنبل بودم، خجالتی و بی اعتماد به نفس. و در آن مرداد ۸۱ به نظرم راحت ترین کار همین آمد و انتخابش کردم که هر چقدر زمان جلوتر رفت فهمیدم به آن آسانی ها هم که فکر می کردم نیست، حوصله و صبر و مهربانی زیاد می خواهد و من اصولا نه پر حوصله ام، نه صبور، نه مهربان.
اما یک شانس بزرگ داشتم کار با پزشکان محترمی که نسبت به من بسیار پر حوصله بودند و صبور و مهربان.
خلاصه مطلب اینکه زندگی خرج دارد و نان حلال را باید از هر راهی و هر کاری که می شود به دست آورد.
تمام

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

چی به سر آدمی میارید که همه جوره باهاتون پا به پاتون اومده...؟
دیروز توو اتوبوس از دیدن دختر و پسری که کنار هم نشسته بودن یاد خودم افتادم
یاد اون روزا که حاضر بودم پای پیاده و با اتوبوس باهات تا ته دنیا بیام...
تو دانشجو بودی من دبیرستانی...
پول توجیبی من از پول تو جیبی تو بیشتر بود
یادمه به بهونه های مختلف برات کادو میخریدم
گوشی که مارک گوشی خودم باشه
کتونی که مثل کتونی خودم باشه
یادمه کافه ها و رستوران هارو از رو قیمت منوهاش انتخاب میکردم که تو بتونی صورت حساب رو پرداخت کنی
که مردونگیت جلوی من خدشه دار نشه...
ما چند سال کنار هم زندگی کردیم زیر یه سقف نه، اما توو یه شهر کنار هم قدم زدیم عاشقی کردیم...به هم قول دادیم... به هم اعتماد کردیم...
می دونی چند سال از جوونی یه آدم یعنی چی...؟
کی هلت داد که درستو تموم کنی که فوق بخونی که دنبال کار بگردی...؟
کی قوت قلبت بود وقتی سرخورده از تمام این چالشا برمیگشتی...؟
حالا تو بزرگ شدی با فیش حقوقی میلیونی
با دست بازتر برای انتخاب آدمایی رنگ و وارنگ تر، جذاب تر...
من بزرگ شدم با یه داغ پشت دستم
با یه داغ کف پام
که دیگه دست کسی رو نگیرم و پا به پاش از چاله چوله هاش نپرم...
چیکار می کنید با باور یه آدم که بعد شما دچار خودخواهی مزمن میشه...که از اونور می افته و حتی واسه خودشم غریبه میشه...
من دیگه نیستم حتی اگه این روزا پشیمون باشی...
قلم پام شکسته....دلم.... دستم....
چطوری میزنید که دل و دست و پا رو باهم می شکونید

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

حرف بزنید
ترس از دست دادن آدم ها را لال می کند
ترس از دست دادن آدم ها را ضعیف، تو سری خور و بی اهمیت جلوه می دهد
آدم های ضعیف زودتر و بیشتر، از دست می دهند
دلخوری هایتان را بگویید
خواسته هایتان را بگویید
و شنونده منطقیِ حرف های طرف مقابلتان باشید
طرف مقابلتان در تمام موارد آگاه به نیاز های شما نیست اگر برایش مهم باشید پس خواسته های شما هم به همان میزان برایش با اهمیت است...
شما بی توقع نیستید فقط شجاعت گفتن ندارید
تلنبار شدن حرف ها، شما را تبدیل به یک آدم عصبی با عقده های بسیار می کند، به مرور با برآورده نشدن خواسته های مگو تان، سرد و سرد تر می شوید
و رابطه ای که آنقدر برایتان عزیز است اینگونه از دست میرود...
حرف بزنید
و بدانید تنها کسی که می تواند از شما دفاع کند خودتان هستید

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 كانال هواى حوا @Havaye_Havva
📝

دایرکت داد که: (‌ تو عالی هستی دختر، عاشقتم، خود خودت هستی، جسوری، این جسارتت الگوی ماست )
خندیدم که باید شاشید به الگویی که من باشم که مثل خر مانده در گل!
که هنوز بعد دو سال نتوانستم حرف مردی را فراموش کنم که توی عالم‌ مستی رو به من گفت ( قرص خواب که می‌خوری، طلاق هم که گرفته‌ای، چهل را هم که رد کرده‌ای؛ تو دیگر چیزی برای از دست دادن نداری!)
من مست‌تر از آن یارو بودم اما توی عالم مستی حواسم خوب جمع بود آنقدر که تا امروز هر بار یادش افتادم چیزی توی دلم مچاله شده. دویده‌ام جلوی آینه، نگاه کرده‌ام به چین‌های تازه، دست کشیده‌ام به شکم خالی‌ام و با خود گفته‌ام کو خریدارش؟ اصلن خودم کیلو چند؟
بعد یک روز دلم خواست همانجا جلوی آینه جواب آن دایرکت را بدهم که: آیا حاضری یک روز از خواب بیدار شوی، توی صورت همسرت که بی‌خبر از همه چیز در خوابی عمیق فرو رفته نگاه کنی و ببینی بعد از ده سال زندگی مشترک دیگر هیچ حسی به این صورت آشنایی که ۱۵ سال عاشقش بودی نداری. از سرمایی که تنت را به یکباره دربرگرفته بلرزی این سردی را تا یکماه انکار کنی. ماه دوم بروی پیش مشاور، و ماه‌های بعدش را با نوشتن، قرص‌های فلوکسیتین، سیتالوپرام و آسنترا سر کنی و منتظر باشی که حست برگردد به مردی که صبح‌ها خامه و عسل را می‌مالید روی نان تست و با چای شیرین توی سینی میاورد بالای سرت که با چشم‌های نیمه باز نوش جان کنی و با هر لقمه‌ای که می‌بلعی، به ازای میلیمترهایی که پلکت بازتر می‌شود بپذیری که حسی که رفته دیگر برنمی‌گردد؟!
حاضری از این عمق تنهایی که تا به حال نشناخته بودیش بنویسی و نوشته‌هات بشود پچپچه فامیل و حرفت بیفتد سر زبانها که فلانی با شوهرش مشکل دارد؟!
حاضری ضجه‌های مادرت را بشنوی که التماس می‌کند اگر جدا شوی من سکته می‌کنم؟!
حاضری یک روز اتاقت را از همسرت جدا کنی و چهار ماه کف زمین روی تشک سفت همخواب شپشک‌های کیسه برنجِ گوشه اتاق باشی؟!
و نیمه شبی زمستانی که داری به احتمال خیانت، به آبروریزی و به آشوب‌های بعد آن فکر می‌کنی جرقه‌ای توی سرت بزند که روزی می‌رسد که دیگر مادرت نیست و تو پنجاه ساله‌ای و پشیمان از این تعلل. از روی تشک بلند شوی، از در اتاق بیرون بزنی، بنشینی روی مبل روبروی همسرت و بگویی طلاق می‌خواهم.
حاضری گریه‌های یک مرد عاشق، ضجه‌هاش، التماس‌هاش و بیچارگی‌اش را ببینی و مثل مجسمه با نگاهی خیره به روبرو ثابت بمانی چون قبل از خارج شدن از اتاق به خودت قول دادی که تا روز جدایی فقط حق داری توی دلت گریه کنی، توی دلت ضجه بزنی، توی دلت بمیری و زنده شوی؟!
حاضری همان شب، روی همان مبل تا صبح در حالیکه همسرت زیرباران اتوبان‌ها را می‌چرخد ضجه بزنی و به این فکر کنی که از این به بعدش را چگونه باید سر کنی؟
حاضری فردا عصر صدای برادرت را بشنوی که خبر طرد شدن از خانواده را می‌کوبد توی صورتت و خودت را توی تاریکی کوچه‌ای خلوت پیدا کنی که زار میزند که فقط بگذارید بعضی وقتها از جلوی در خواهرزاده‌ام را ببینم؟!
حاضری تنهایی دنبال خانه بگردی، توی خیابان امین حضور یخچالی کوچک را باز کنی و بگویی همین بس است یک نفر بیشتر که نیستم! و با نگاه هیز و خیره، صدای کشدار و چندش‌آور صاحب مغازه که می‌گوید عههه، یه نفری! ابعاد ترسناکی از تنهایی برایت روشن شود.
حاضری تنها اسباب کشی کنی و وقتی در خانه جدیدت را می‌بندی تلفن زنگ بزند و پشت خط ضجه‌های همسرت را بشنوی که می‌گوید هر شب نفرینت می‌کنم، تا آخر عمر یک شب راحت نمی‌خوابی؟!
و واقعن هم ۸ سال یک شب راحت نخوابی؟!
حاضری در ضلع غربی میدان ونک بعد از آن که دفتر طلاق را امضا کرده‌ای ساندویچ هایدا را با شوهر سابقت نصف کنی، مثل قلوه سنگ ببلعی و بعد دستش را بفشاری و بگویی خداحافظ
و وقتی داری توی بی‌آر تی خیابان ولیعصر بر می‌گردی سر کارت به ابعاد ناشناخته دنیایی که درش قدم گذاشته‌ای فکر کنی؟!
من جسور نبودم، مجبور بودم و خدا نکند که مرحله‌ای از زندگی که همیشه در گوشت خوانده بودند مگر مرگ ما را از هم جدا کند، از نیمه راه به تقدیر دیگری نگاشته شود که این خود آغاز ماجرایی دیگر است

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
وقتی طرفت میره دوست داشتنت می مونه رو دستت
نمی دونی باید باهاش چیکار کنی...!

نمی تونی بندازیش توو سطل زباله
حتی نمی تونی بندازیش ته یه کمد و درو ببندی...

انگار می چسبه کف دستت...
با هیچ روشی کنده نمیشه...
هر دفعه دستاتو میمالی به هم یه خاطره میاد رو ،
داغ میشه و کف دستتو می سوزونه؛
می بینی خودش نیست اما دوست داشتنت هنوز هست...
از سرمای نبودنش دستات یخ می کنه انقدر که جای خالیشو یه گوله یخ میگیره...
هر چی زمان میگذره این گوله یخ کوچیک و کوچیک تر میشه
بالاخره یه روزی میرسه که میشه یه قطره آب،
بخار میشه و از رو دستات میپره...

اما اون روز کِیه؟
هیچکس زمان دقیقشو نمی دونه!


👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

شنیده ایم که بعضی افراد در جواب عذرخواهی کسی که رفتار بدی در حقشان داشته می گویند " فراموش کردم "
این می تواند تکیه کلامی باشد برای ختم غائله‌ی پیش آمده اما بعضی ها واقعا فراموش می کنند و این افراد همان هایی هستند که اغلب از یک سوراخ دو یا چند بار گزیده می شوند چون به جای بخشیدن، فراموش کرده اند.
انسان در طول تاریخ همانقدر که با بخشش رویداد های لطیف و تحسین برانگیزی را رقم زده، با فراموش کردن مرتکب خیانت های بزرگی در حق خود و جامعه‌ شده است.
این دو کلمه - فراموشی و بخشش - به صورت مجزا بار معنایی درست و محکمی دارند اما وقتی کنار هم قرار می گیرند مسیر تکرار اتفاقات را هموار می کنند.
جامعه ای که برای ترمیم روابط انسانی اصرار به فراموشی داشته باشد بی آنکه هیچ روش رفتاری مناسبی برای ادامه این روابط ارائه دهد، محکوم به خسران های بیشتر و بخشش های بیشتر است.
سُکان اولین اتفاق شاید در دستان ما نباشد اما بی شک جلوگیری از تکرار همان موقعیت به مدد حافظه رشد یافته، میسر است.
حافظه رشد یافته حافظه‌‌ای ست که بداند کجا باید از نشخوار بیهوده خاطرات دست بردارد و کجا و در چه موقعیتی باید با تمام توان به یادآوری آنچه که رو به فراموشی می رود بپردازد.
البته این یک انتخاب است؛ اینکه فراموش کنی یا ببخشی، یا هر دو... و یا هیچکدام

👤 #پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝


"دوست دارم هیچکاری نکنم"
این جمله‌ای ست که نمی‌توانم به کسی بگویم در زمانه‌ای که هر جا سرک می‌کشی یکی پیدا می‌شود که برای زندگی بهتر نسخه‌ای بپیچد.
در جهانی که حرکت رو به جلو منطقی و الزامی‌ست، نشستن روی مبل زهوار در رفته، خیره شدن به دیوار استخوانی رنگ روبرو، به صفحه سیاه ال سی دی، سایه خودم روی دیوار از بازتاب نور کم جان آباژور و فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بطالتی‌ست نابخشودنی و من باید اشتیاق به این بطالت را از هر کسی پنهان کنم.
پس روی دو پایم می‌ایستم و مثل شماهایی که توی این زندگی کوفتی به چیزی، کاری، هنری علاقه‌مندید راه میفتم توی خیابانها و کوچه‌ها و ساختمانها پی رشد، پی رفاه و همینطور که دارم بین مهندس‌ها، عکاس‌ها، دکترها، منشی‌ها، کارمندها، کارگرها، نقاش‌ها، باغبان‌ها، نویسنده‌ها و هر کسی که علاقه‌ای را دنبال می‌کند وول می‌خورم؛ حواسم هست که هیچکدامتان نفهمید من به هیچ کاری آنقدرها که باید علاقه‌ای ندارم.
که البته هیچ چیزِ هیچ چیز هم که نه، فقط به یک چیز علاقه‌مندم و آن هیچکاری نکردن است.
و حالا که دارم اینها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم عجب کاراکتری می‌توانست باشد برای داستانی که متاسفانه علاقه‌ای به نوشتنش ندارم.
و در این زمینه آنقدر مکار و با سیاست شده‌ام که همیشه توی جیبم جواب آماده‌ای دارم برای سوال "چه آرزویی داری؟" که در موقعیت مورد نظر سر و ته قضیه را مثل یک آدمِ امیدوارِ آرزومند هم بیاورم.
یکبار جرات کردم و از این علاقه‌ی شرم‌آور و ممنوع به تراپیستم گفتم و جوابش این بود که یکی از نشانه‌های افسردگی‌ست و آن وقت بود که فهمیدم جهان روانشناسی هم با همه درک و همدلی‌اش به این علاقه به چشم اختلال می‌نگرد.
پس چاره‌ای ندارم جز این که روی پاهایم بایستم و بروم و بروم و بروم...
که شاید بخشی از طلبم را با نرمال بودن تسویه کرده باشم.
اما در تمام لحظه‌های دویدن‌ها و سگ دو زدن‌هایم ثانیه‌ای نبوده که به هیچکاری نکردن فکر نکرده باشم.

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝

این نامه را برای تو می‌نویسم درست یک شبانه روز که از دیدن #کیک_محبوب_من گذشته و من تمام این ۲۴ ساعت را به لحظه لحظه‌های این فیلم فکر کرده‌ام.
من آن زن ۷۰ ساله را در ۴۵ سالگی زندگی کرده‌ام... و شاید چند سال زودتر.
لحظه‌هایی که جلوی آینه پوست صورتم را به دو طرف کشیده‌ام. لحظه‌هایی که توی خیابان با دستپاچگی و زیر چشمی توی صورت مردها به دنبال همدمی بوده‌ام. لحظه‌هایی که زیر دوش به این فکر کرده‌ام که نکند مثل عباس همسایه طبقه بالای مامان شوم که جسد بو گرفته‌اش را سه روز بعد توی حمام خانه‌اش پیدا کردند.
وقت‌هایی که از لرز تنهایی دراز کشیده‌ام روی تخت، به جمله خودت را بغل کن فحش داده‌ام و دست فرانکو را توی دستم گرفته‌ام. همان ببر نارنجی را که از فرودگاه بانکوک تا تهران توی بغلم آوردمش.
آن وقت‌ها تنها نبودم و اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز روی تخت دو نفره به دست‌های تپل عروسکی چنگ بزنم که فقط انگشت شست دارد.
آدم توی بیست و خرده ای سالگی هیچ تصویر مشخصی از چهل و اندی سالگی ندارد جز یک مشت احتمال که به نظر قطعی می‌آید.
آدم توی آن سن و سال فکر می‌کند که سوار زندگی قرار است تخته گاز برود به هر کجا و تا هر چند سال که بخواهد.
فکر می‌کند هر چه بخواهد همان می‌شود و هر چه را که نخواهد نمی‌بیند.
بعد یکجا زندگی ترمزش را می‌کشد. آدم تا یک جایی روی زمین سُر می‌خورد، کشیده می‌شود، زخمی و آزرده می‌شود اما باور نمی‌کند. نمی‌خواهد باور کند کتاب زندگی ممکن است این فصل‌ها را هم داشته باشد.
به خودش فشار می‌آورد، گاز می‌دهد، تقلا می‌کند که باز دور بگیرد و به تاخت برود اما جان ندارد، خسته و دلمرده‌تر از آن است که رویا ببافد. که منتظر رویاها بماند.
و شاید همین ترس از بی‌رویا شدن هلم داده که برای تو بنویسم.
برای تو که نمی‌دانم کیستی، چیستی و کجایی؟
شاید می‌خواهم با نوشتن این نامه احتمال بودنت را قطعی کنم.
شاید نمی‌خواهم توی صورت‌ها آواره شوم. توی آینه‌ها حسرت بخورم. توی حمام بو بگیرم.
شاید می‌خواهم زندگی چیزی واقعی‌تر از عروسک بازی باشد.
و شاید تو که شبیه من فکر می‌کنی و از چیزهایی که من می‌ترسم می‌ترسی این کلمات را بخوانی و به موقع خودت را برسانی.
می‌خواهم که حتما خودت را برسانی...

👤#پریسا_زابلی_پور
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva