انتظار نداشتم که کانالهای #پادشاهی_خواهان، بشن شبکه خبر، منوتو، ایراناینترنشنال، بیبیسی!!
بعضی از کانالهای پادشاهی خواه، همش در مورد انتصخابات علیالظاهر موضع منفی دارند ولی با گزارش لحظه به لحظهای که از نمایش انتصخابات میدن، یک جورهایی آن را و کلا جمهوری اسلامی را به رسمیت میشناسند!!
باز هم تکرار میکنم که مشکل ما همینجاست، مشکل ما فهمیده ها هستند، نه نفهمها. اینا (شاید بیمنظور) اجازه نمیدن #مردم_به_خدایان_پشت_کنند.
حالا از #کرونابازی این کانال ها –که بازی در زمین جمهوری اسلامی است– میگذرم که ممکنه به دلایل مختلف باشه ولی جدا امیدوارم اینا #پهلوی_معاش نباشن و ی جورایی خطای کودکانه باشه.
سه سال پیش (2017) در چنین روزی، دوست نازنینی چکیده و جان سکانس آخر نمایشنامه خودش را برایم فرستاد کرد که همینجا میفرستم👇
[۲/۲۱، ۸:۴۷] قاسم ایران نژاد: این برداشتی مختصر از داستانی بود که دو سال پیش نوشتم، اسمش رو گذاشتم سقوط خدایان در یک سکانس .
[۲/۲۱، ۸:۵۷] قاسم ایران نژاد: در یه جای داستان اینطور نوشتم:
آن که تن اسب و سر انسان داشت به آن که میتوانست روی آب ها راه برود پرخاش کرد "مقصر شما هستید که مشکلاتش را حل نکردید؛ دیگر باید قول بدهید که گرفتاری هایش را از پیش پایش بردارید." و آن که همه اش انسان بود ولی هشت دست داشت، گفت "البته کمکاری هایی شده اما باید به فکر بندگانمان نیز باشیم."
اما قهرمان، دست خدایان را خوانده بود و لبخندی از روی رضایت چهرهی درهمرفتهاش را کمی باز کرد. حتی یکبار نزدیک بود برگردد چون آنکه نیزه ای سه شعبه به دست داشت و از همه پیرتر مینمود فریاد زد "من همهی شما را مجازات خواهم کرد که به کار بنده ام رسیدگی نکردهاید"
اما شعله ای در دلش او را گرم میکرد. همان گرمایی که پیروزی نام داشت …
///
آخوند به پایان جان ناقابلش نزدیک و نزدیکتر میشود و این قصه های اشکآور، نشان از پایانی حزن انگیز در صحنه ای غروب تاش، در ساحلی بلند دارد.
قهرمان داستان ما دیگر به آخر ماجرا رسیده و قصد دارد خدایان را، همه ی خدایان را، به دریا بریزد. ناگاه فکری به مغزش خطور میکند که نشان از ذکاوتی عمیق و درکی بس ژرف دارد. او به خدایان پشت میکند و برمیگردد. آنها درمییابند که اینکار، از به دریا ریختن، ناگوارتر است. از در دوستی در میآیند و میگویند "برگرد! به ما پشت نکن! ما با تو دوستیم. برایت کارها کردیم." ولی قهرمان داستان ما رویش را برنگرداند و به رفتن ادامه داد. خدایان که وخامت وضع را متوجه شده بودند، رو به تهدید آوردند. این بار گفتند "سنگت میکنیم. سرنوشتی سیاه در انتظار توست. به دوزخ خواهی رفت و در سنگ های آتشین محاصره خواهی شد." اما قهرمان ما دیگر دریافته بود که وقت شنیدن حرف آنان سپری شده… حتی برنگشت تا دود شدن خدایان، همه ی خدایان را، در آغوش هم ببیند. به همین سادگی…
ایران نژاد
@KhiresarMotamared
بعضی از کانالهای پادشاهی خواه، همش در مورد انتصخابات علیالظاهر موضع منفی دارند ولی با گزارش لحظه به لحظهای که از نمایش انتصخابات میدن، یک جورهایی آن را و کلا جمهوری اسلامی را به رسمیت میشناسند!!
باز هم تکرار میکنم که مشکل ما همینجاست، مشکل ما فهمیده ها هستند، نه نفهمها. اینا (شاید بیمنظور) اجازه نمیدن #مردم_به_خدایان_پشت_کنند.
حالا از #کرونابازی این کانال ها –که بازی در زمین جمهوری اسلامی است– میگذرم که ممکنه به دلایل مختلف باشه ولی جدا امیدوارم اینا #پهلوی_معاش نباشن و ی جورایی خطای کودکانه باشه.
سه سال پیش (2017) در چنین روزی، دوست نازنینی چکیده و جان سکانس آخر نمایشنامه خودش را برایم فرستاد کرد که همینجا میفرستم👇
[۲/۲۱، ۸:۴۷] قاسم ایران نژاد: این برداشتی مختصر از داستانی بود که دو سال پیش نوشتم، اسمش رو گذاشتم سقوط خدایان در یک سکانس .
[۲/۲۱، ۸:۵۷] قاسم ایران نژاد: در یه جای داستان اینطور نوشتم:
آن که تن اسب و سر انسان داشت به آن که میتوانست روی آب ها راه برود پرخاش کرد "مقصر شما هستید که مشکلاتش را حل نکردید؛ دیگر باید قول بدهید که گرفتاری هایش را از پیش پایش بردارید." و آن که همه اش انسان بود ولی هشت دست داشت، گفت "البته کمکاری هایی شده اما باید به فکر بندگانمان نیز باشیم."
اما قهرمان، دست خدایان را خوانده بود و لبخندی از روی رضایت چهرهی درهمرفتهاش را کمی باز کرد. حتی یکبار نزدیک بود برگردد چون آنکه نیزه ای سه شعبه به دست داشت و از همه پیرتر مینمود فریاد زد "من همهی شما را مجازات خواهم کرد که به کار بنده ام رسیدگی نکردهاید"
اما شعله ای در دلش او را گرم میکرد. همان گرمایی که پیروزی نام داشت …
///
آخوند به پایان جان ناقابلش نزدیک و نزدیکتر میشود و این قصه های اشکآور، نشان از پایانی حزن انگیز در صحنه ای غروب تاش، در ساحلی بلند دارد.
قهرمان داستان ما دیگر به آخر ماجرا رسیده و قصد دارد خدایان را، همه ی خدایان را، به دریا بریزد. ناگاه فکری به مغزش خطور میکند که نشان از ذکاوتی عمیق و درکی بس ژرف دارد. او به خدایان پشت میکند و برمیگردد. آنها درمییابند که اینکار، از به دریا ریختن، ناگوارتر است. از در دوستی در میآیند و میگویند "برگرد! به ما پشت نکن! ما با تو دوستیم. برایت کارها کردیم." ولی قهرمان داستان ما رویش را برنگرداند و به رفتن ادامه داد. خدایان که وخامت وضع را متوجه شده بودند، رو به تهدید آوردند. این بار گفتند "سنگت میکنیم. سرنوشتی سیاه در انتظار توست. به دوزخ خواهی رفت و در سنگ های آتشین محاصره خواهی شد." اما قهرمان ما دیگر دریافته بود که وقت شنیدن حرف آنان سپری شده… حتی برنگشت تا دود شدن خدایان، همه ی خدایان را، در آغوش هم ببیند. به همین سادگی…
ایران نژاد
@KhiresarMotamared