🔺🔺
🇧
جادەای بود و در آن نزدیکی یک پایگاه نظامی. ترسی نداشتیم و خیالمان راحت بود چرا که دست خالی و کولی همراهمان نداشتیم که مورد تعرض واقع شویم! به محض بالا آمدن ما از سراشیبی و وارد شدن به جاده سه سرباز سپاه در نزدیکی ما از کمین گاهشان بیرون آمدند و بدون سردادن هیچ ایست و توقفی به طرف ما تیراندازی کردند و ما هم سه نفری بلافاصله پا به فرار گذاشتیم تیراندازی شدت گرفت و ما هم سرعتمان را زیاد کردیم تا به پیچی در آنطرف کوه که در تیراندازی مستقیم در امان میشدیم برسیم. چرا که مسئله جدی به نظر می آمد و صفیر گلولەها را که در اطراف ما رد می شد را به خوبی حس میکردیم من و دیگر دوستم خیلی زود پیچ را پشت سر گذاشته بودیم پشت سرم را نگاه کردم خبری ازپسر عمویم نبود تیراندازی هم قطع شده بود آنسوی پیچ جاده صدای آه و ناله می آمد اولش احساس کردم که پسر عمویم ترسیده و فریاد میزند که مرزبانان دیگر تیراندازی نکنند. به دوستم که جلوتر از من بود گفتم بایستد و من خیلی زود به طرف آن سوی جاده که پشت سر گذاشته بودیم برگشتم و دیدم که در آن نزدیکی پسر عمویم دست و پا میزند و همزمان دیدم که مرزبانان هم به طرف پایگاه پا به فرار گذاشتەاند چون مثل اینکه دسته گل به آب داده بودند! نزدیک که شدم حدسم اشتباه از آب درآمد پسر عمو از ناحیه دست تیر خورده بود و در وسط جاده می غلتید با دیدن خون پیراهنی که تنم بود، را درآوردم و استخوان مچ دستش را که شکستە و بیرون زده بود را بستم و با دوستم نوبتی با کول کردن پسرعموی زخمی در مسیر همان جاده به طرف پایگاه عصبانی با سردادن دشنام نزدیک شدیم. افراد پایگاه که صدای تیراندازی را شنیده بودند بیرون زده بودند ومرزبانانی که به طرف ما تیراندازی کرده بودند هم قبل از رسیدن ما سراسیمه ماجرا را که گویا به افراد مشکوکی برخورده و بسویشان تیراندازی کرده اند برای فرماندەشان و بقیه تعریف کرده بودند. با نزدیک شدن و دیدن وضع ما همه از موضعشان بیرون زده و به طرف ما دویدند ،فرمانده پایگاه که خود از اهالی منطقه نوسود بود به سربازانی که تیراندازی کرده بودند دشنام میداد و میگفت افراد مشکوک این سه نوجوان بودند! در آن لحظه فرمانده پایگاه رو به من کرد و گفت: تنها امکان ما اینجا یک ماشین است که ان هم به ماموریت رفته است باید سریع یکی از شما به طرف شهر بدود و ماشینی تهیه کند که من سریع پذیرفتم و راه افتادم با طی کردن جادەهای پر پیچ و خم به یک نفر از اهالی منطقه نودشه رسیدم کە یک ماشین جیپ داشت و نفس زنان ماجرا را تعریف کردم خیلی زود پذیرفت که به محل حادثه برویم . ما رفتیم و پسر عمویم را به بیمارستان رساندیم و از آنجاهم به کرمانشاه جهت معالجە و عمل جراحی اعزام شد و خلاصە پسر عمویم نجات یافت! مقصری بازداشت نشد و ما هم محکوم نشدیم! دبیرستان را تمام کردم و به دانشگاه رفتم بعدها هم شنیدم که کاک انور روی مین رفته و پایش را از دست داده! دانشگاه هم تمام شد خودم هم سرباز شدم و افسر وظیفه ارتش ! به سربازان دور بر خودم سعی میکردم کمک کنم و باهاشان شاد بودم. در نهایت و بعد از گذشتەایی که از حوصله این نوشته خارج است به صفوف پیشمرگ کومەله پیوستم در آنجا سالها اخبار تیراندازی به سوی کولبران و زخمی شدن و جان باختنشان با گلوله و سرما و سقوط از بلندی و ماندن زیر بهمن را از رادیو تلویزیون بە عنوان گویندە خبر خواندم و بعضا مونتاژ کردم اما هنوزم که هنوز است این درد ادامه دارد.....
#نویسندە: #خالد_نودشه
https://t.me/joinchat/AAAAAENJFT_8C4fepYHErw
🇧
جادەای بود و در آن نزدیکی یک پایگاه نظامی. ترسی نداشتیم و خیالمان راحت بود چرا که دست خالی و کولی همراهمان نداشتیم که مورد تعرض واقع شویم! به محض بالا آمدن ما از سراشیبی و وارد شدن به جاده سه سرباز سپاه در نزدیکی ما از کمین گاهشان بیرون آمدند و بدون سردادن هیچ ایست و توقفی به طرف ما تیراندازی کردند و ما هم سه نفری بلافاصله پا به فرار گذاشتیم تیراندازی شدت گرفت و ما هم سرعتمان را زیاد کردیم تا به پیچی در آنطرف کوه که در تیراندازی مستقیم در امان میشدیم برسیم. چرا که مسئله جدی به نظر می آمد و صفیر گلولەها را که در اطراف ما رد می شد را به خوبی حس میکردیم من و دیگر دوستم خیلی زود پیچ را پشت سر گذاشته بودیم پشت سرم را نگاه کردم خبری ازپسر عمویم نبود تیراندازی هم قطع شده بود آنسوی پیچ جاده صدای آه و ناله می آمد اولش احساس کردم که پسر عمویم ترسیده و فریاد میزند که مرزبانان دیگر تیراندازی نکنند. به دوستم که جلوتر از من بود گفتم بایستد و من خیلی زود به طرف آن سوی جاده که پشت سر گذاشته بودیم برگشتم و دیدم که در آن نزدیکی پسر عمویم دست و پا میزند و همزمان دیدم که مرزبانان هم به طرف پایگاه پا به فرار گذاشتەاند چون مثل اینکه دسته گل به آب داده بودند! نزدیک که شدم حدسم اشتباه از آب درآمد پسر عمو از ناحیه دست تیر خورده بود و در وسط جاده می غلتید با دیدن خون پیراهنی که تنم بود، را درآوردم و استخوان مچ دستش را که شکستە و بیرون زده بود را بستم و با دوستم نوبتی با کول کردن پسرعموی زخمی در مسیر همان جاده به طرف پایگاه عصبانی با سردادن دشنام نزدیک شدیم. افراد پایگاه که صدای تیراندازی را شنیده بودند بیرون زده بودند ومرزبانانی که به طرف ما تیراندازی کرده بودند هم قبل از رسیدن ما سراسیمه ماجرا را که گویا به افراد مشکوکی برخورده و بسویشان تیراندازی کرده اند برای فرماندەشان و بقیه تعریف کرده بودند. با نزدیک شدن و دیدن وضع ما همه از موضعشان بیرون زده و به طرف ما دویدند ،فرمانده پایگاه که خود از اهالی منطقه نوسود بود به سربازانی که تیراندازی کرده بودند دشنام میداد و میگفت افراد مشکوک این سه نوجوان بودند! در آن لحظه فرمانده پایگاه رو به من کرد و گفت: تنها امکان ما اینجا یک ماشین است که ان هم به ماموریت رفته است باید سریع یکی از شما به طرف شهر بدود و ماشینی تهیه کند که من سریع پذیرفتم و راه افتادم با طی کردن جادەهای پر پیچ و خم به یک نفر از اهالی منطقه نودشه رسیدم کە یک ماشین جیپ داشت و نفس زنان ماجرا را تعریف کردم خیلی زود پذیرفت که به محل حادثه برویم . ما رفتیم و پسر عمویم را به بیمارستان رساندیم و از آنجاهم به کرمانشاه جهت معالجە و عمل جراحی اعزام شد و خلاصە پسر عمویم نجات یافت! مقصری بازداشت نشد و ما هم محکوم نشدیم! دبیرستان را تمام کردم و به دانشگاه رفتم بعدها هم شنیدم که کاک انور روی مین رفته و پایش را از دست داده! دانشگاه هم تمام شد خودم هم سرباز شدم و افسر وظیفه ارتش ! به سربازان دور بر خودم سعی میکردم کمک کنم و باهاشان شاد بودم. در نهایت و بعد از گذشتەایی که از حوصله این نوشته خارج است به صفوف پیشمرگ کومەله پیوستم در آنجا سالها اخبار تیراندازی به سوی کولبران و زخمی شدن و جان باختنشان با گلوله و سرما و سقوط از بلندی و ماندن زیر بهمن را از رادیو تلویزیون بە عنوان گویندە خبر خواندم و بعضا مونتاژ کردم اما هنوزم که هنوز است این درد ادامه دارد.....
#نویسندە: #خالد_نودشه
https://t.me/joinchat/AAAAAENJFT_8C4fepYHErw
Forwarded from کولبرنیوز | Kolbarnews
🔺🔺
🇧
جادەای بود و در آن نزدیکی یک پایگاه نظامی. ترسی نداشتیم و خیالمان راحت بود چرا که دست خالی و کولی همراهمان نداشتیم که مورد تعرض واقع شویم! به محض بالا آمدن ما از سراشیبی و وارد شدن به جاده سه سرباز سپاه در نزدیکی ما از کمین گاهشان بیرون آمدند و بدون سردادن هیچ ایست و توقفی به طرف ما تیراندازی کردند و ما هم سه نفری بلافاصله پا به فرار گذاشتیم تیراندازی شدت گرفت و ما هم سرعتمان را زیاد کردیم تا به پیچی در آنطرف کوه که در تیراندازی مستقیم در امان میشدیم برسیم. چرا که مسئله جدی به نظر می آمد و صفیر گلولەها را که در اطراف ما رد می شد را به خوبی حس میکردیم من و دیگر دوستم خیلی زود پیچ را پشت سر گذاشته بودیم پشت سرم را نگاه کردم خبری ازپسر عمویم نبود تیراندازی هم قطع شده بود آنسوی پیچ جاده صدای آه و ناله می آمد اولش احساس کردم که پسر عمویم ترسیده و فریاد میزند که مرزبانان دیگر تیراندازی نکنند. به دوستم که جلوتر از من بود گفتم بایستد و من خیلی زود به طرف آن سوی جاده که پشت سر گذاشته بودیم برگشتم و دیدم که در آن نزدیکی پسر عمویم دست و پا میزند و همزمان دیدم که مرزبانان هم به طرف پایگاه پا به فرار گذاشتەاند چون مثل اینکه دسته گل به آب داده بودند! نزدیک که شدم حدسم اشتباه از آب درآمد پسر عمو از ناحیه دست تیر خورده بود و در وسط جاده می غلتید با دیدن خون پیراهنی که تنم بود، را درآوردم و استخوان مچ دستش را که شکستە و بیرون زده بود را بستم و با دوستم نوبتی با کول کردن پسرعموی زخمی در مسیر همان جاده به طرف پایگاه عصبانی با سردادن دشنام نزدیک شدیم. افراد پایگاه که صدای تیراندازی را شنیده بودند بیرون زده بودند ومرزبانانی که به طرف ما تیراندازی کرده بودند هم قبل از رسیدن ما سراسیمه ماجرا را که گویا به افراد مشکوکی برخورده و بسویشان تیراندازی کرده اند برای فرماندەشان و بقیه تعریف کرده بودند. با نزدیک شدن و دیدن وضع ما همه از موضعشان بیرون زده و به طرف ما دویدند ،فرمانده پایگاه که خود از اهالی منطقه نوسود بود به سربازانی که تیراندازی کرده بودند دشنام میداد و میگفت افراد مشکوک این سه نوجوان بودند! در آن لحظه فرمانده پایگاه رو به من کرد و گفت: تنها امکان ما اینجا یک ماشین است که ان هم به ماموریت رفته است باید سریع یکی از شما به طرف شهر بدود و ماشینی تهیه کند که من سریع پذیرفتم و راه افتادم با طی کردن جادەهای پر پیچ و خم به یک نفر از اهالی منطقه نودشه رسیدم کە یک ماشین جیپ داشت و نفس زنان ماجرا را تعریف کردم خیلی زود پذیرفت که به محل حادثه برویم . ما رفتیم و پسر عمویم را به بیمارستان رساندیم و از آنجاهم به کرمانشاه جهت معالجە و عمل جراحی اعزام شد و خلاصە پسر عمویم نجات یافت! مقصری بازداشت نشد و ما هم محکوم نشدیم! دبیرستان را تمام کردم و به دانشگاه رفتم بعدها هم شنیدم که کاک انور روی مین رفته و پایش را از دست داده! دانشگاه هم تمام شد خودم هم سرباز شدم و افسر وظیفه ارتش ! به سربازان دور بر خودم سعی میکردم کمک کنم و باهاشان شاد بودم. در نهایت و بعد از گذشتەایی که از حوصله این نوشته خارج است به صفوف پیشمرگ کومەله پیوستم در آنجا سالها اخبار تیراندازی به سوی کولبران و زخمی شدن و جان باختنشان با گلوله و سرما و سقوط از بلندی و ماندن زیر بهمن را از رادیو تلویزیون بە عنوان گویندە خبر خواندم و بعضا مونتاژ کردم اما هنوزم که هنوز است این درد ادامه دارد.....
#نویسندە: #خالد_نودشه
https://t.me/joinchat/AAAAAENJFT_8C4fepYHErw
🇧
جادەای بود و در آن نزدیکی یک پایگاه نظامی. ترسی نداشتیم و خیالمان راحت بود چرا که دست خالی و کولی همراهمان نداشتیم که مورد تعرض واقع شویم! به محض بالا آمدن ما از سراشیبی و وارد شدن به جاده سه سرباز سپاه در نزدیکی ما از کمین گاهشان بیرون آمدند و بدون سردادن هیچ ایست و توقفی به طرف ما تیراندازی کردند و ما هم سه نفری بلافاصله پا به فرار گذاشتیم تیراندازی شدت گرفت و ما هم سرعتمان را زیاد کردیم تا به پیچی در آنطرف کوه که در تیراندازی مستقیم در امان میشدیم برسیم. چرا که مسئله جدی به نظر می آمد و صفیر گلولەها را که در اطراف ما رد می شد را به خوبی حس میکردیم من و دیگر دوستم خیلی زود پیچ را پشت سر گذاشته بودیم پشت سرم را نگاه کردم خبری ازپسر عمویم نبود تیراندازی هم قطع شده بود آنسوی پیچ جاده صدای آه و ناله می آمد اولش احساس کردم که پسر عمویم ترسیده و فریاد میزند که مرزبانان دیگر تیراندازی نکنند. به دوستم که جلوتر از من بود گفتم بایستد و من خیلی زود به طرف آن سوی جاده که پشت سر گذاشته بودیم برگشتم و دیدم که در آن نزدیکی پسر عمویم دست و پا میزند و همزمان دیدم که مرزبانان هم به طرف پایگاه پا به فرار گذاشتەاند چون مثل اینکه دسته گل به آب داده بودند! نزدیک که شدم حدسم اشتباه از آب درآمد پسر عمو از ناحیه دست تیر خورده بود و در وسط جاده می غلتید با دیدن خون پیراهنی که تنم بود، را درآوردم و استخوان مچ دستش را که شکستە و بیرون زده بود را بستم و با دوستم نوبتی با کول کردن پسرعموی زخمی در مسیر همان جاده به طرف پایگاه عصبانی با سردادن دشنام نزدیک شدیم. افراد پایگاه که صدای تیراندازی را شنیده بودند بیرون زده بودند ومرزبانانی که به طرف ما تیراندازی کرده بودند هم قبل از رسیدن ما سراسیمه ماجرا را که گویا به افراد مشکوکی برخورده و بسویشان تیراندازی کرده اند برای فرماندەشان و بقیه تعریف کرده بودند. با نزدیک شدن و دیدن وضع ما همه از موضعشان بیرون زده و به طرف ما دویدند ،فرمانده پایگاه که خود از اهالی منطقه نوسود بود به سربازانی که تیراندازی کرده بودند دشنام میداد و میگفت افراد مشکوک این سه نوجوان بودند! در آن لحظه فرمانده پایگاه رو به من کرد و گفت: تنها امکان ما اینجا یک ماشین است که ان هم به ماموریت رفته است باید سریع یکی از شما به طرف شهر بدود و ماشینی تهیه کند که من سریع پذیرفتم و راه افتادم با طی کردن جادەهای پر پیچ و خم به یک نفر از اهالی منطقه نودشه رسیدم کە یک ماشین جیپ داشت و نفس زنان ماجرا را تعریف کردم خیلی زود پذیرفت که به محل حادثه برویم . ما رفتیم و پسر عمویم را به بیمارستان رساندیم و از آنجاهم به کرمانشاه جهت معالجە و عمل جراحی اعزام شد و خلاصە پسر عمویم نجات یافت! مقصری بازداشت نشد و ما هم محکوم نشدیم! دبیرستان را تمام کردم و به دانشگاه رفتم بعدها هم شنیدم که کاک انور روی مین رفته و پایش را از دست داده! دانشگاه هم تمام شد خودم هم سرباز شدم و افسر وظیفه ارتش ! به سربازان دور بر خودم سعی میکردم کمک کنم و باهاشان شاد بودم. در نهایت و بعد از گذشتەایی که از حوصله این نوشته خارج است به صفوف پیشمرگ کومەله پیوستم در آنجا سالها اخبار تیراندازی به سوی کولبران و زخمی شدن و جان باختنشان با گلوله و سرما و سقوط از بلندی و ماندن زیر بهمن را از رادیو تلویزیون بە عنوان گویندە خبر خواندم و بعضا مونتاژ کردم اما هنوزم که هنوز است این درد ادامه دارد.....
#نویسندە: #خالد_نودشه
https://t.me/joinchat/AAAAAENJFT_8C4fepYHErw