✍️ #داستان_های_آموزنده
🕯#بیشرمانه_زیستن
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...
گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...
ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...
گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.
@Library_Telegram
🕯#بیشرمانه_زیستن
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...
گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...
ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...
گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.
@Library_Telegram
#داستان_کوتاه
"بوی تعفن مرگ "
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
کتاب دست نویسی که فرسوده و مندرس شده و می شود گفت نام نویسنده به کلی محو گشته.
فصل هفتم؛ ص ۹۱۴: " مگر جز این است که مرگ سایه زندگی است ؟ و قدم به قدم با ما همراه است و هیچ گاه جدا نمی شود! تا زمانی که آفتاب باشد، سایه نیز هست، تا زمانی که زندگی باشد، مرگ نیز هست؛ گاهی خود را زیر سایه ای بزرگ تر پنهان می کنیم، به گمان این که از سایه خود در امانیم، حال آن که نمی دانیم خطر مرگ در روز های ابری بیشتر است. "
دست و پایش را کش می آورَد و خستگی در می کند. جز کتابی که در دست دارد، یک مداد مشکی نتراشیده و چند پوکه فشنگ چیز دیگری روی میز نیست؛ اما یادش نمی آید که تفنگ داشته باشد. حتا مطمئن نیست که تیراندازی بلد باشد. لاجرم یکی از پوکه ها را بر می دارد و میان کتاب می گذارد تا زمانی دیگر خواندن آن را از سر بگیرد. همان طور که در جایش نشسته نگاهی به اطراف می اندازد. دیوارها ترک های ریزی برداشته اند و رنگ آن ها به خاکستری می ماند. هرچند فهمیدن این که از ابتدا خاکستری بوده اند یا توده گرد و غبار در طی سالیان موجب آن شده، مشکل می نماید. پنجره کوچکی در کنج اتاق دیده می شود که فاصله کم خانه همسایه با آن، مانع از تابیدن نور به داخل می شود. بعد از این که پیرمرد همسایه را کشت شاید بتواند خانه اش را بکوبد و راه نور را به اتاقش باز کند.
چشمانش به پنجره خیره می مانند و از این که فکر قتل همسایه بر او مستولی شده دلهره ای وجودش را فرا می گیرد و پیکرش سست می شود. در تمام این مدت بوی تعفن فضای اتاق را پر کرده بود. شاید سکوت دیوانه کننده حاکم بر خانه نیز باعث می شد تا توجه مرد بیشتر به بو جلب شود. نگاهش به در چوبی فرسوده کف اتاق دوخته می شود. به گمانش منشأیی که بو از آن برمیخیزد را پیدا کرده باشد. اما تمایلش به خواندن ادامه کتاب را قوی تر می بیند و موقتاً از بوی تعفن زیر در چوبی چشم می پوشد.
بار دیگر پشت میز می نشیند و کتاب را باز می کند.
ص ۹۱۵: " مگر جز این است که مرگ به معنای زندگی دوباره است؟ و هنگامی که مرگ فرا می رسد، روح هایمان از پیکر هایمان جدا شده و در پیکری دیگر حیات می گزیند. حال آن که پیکر جایگزین زنده باشد یا مرده تفاوتی نمی نماید. "
جملات کوتاهی که مرد را به فکر واداشت. به پیرمرد همسایه فکر کرد. عادت هایی غیر قابل تحمل داشت؛ از همه بدتر این که دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشید. یادش آمد که یک بار هنگام صرف غذا او را دیده بود، مرغ را با دست تکه می کرد، داخل نوشابه می زد و به طرز تهوع آوری می جوید.
بعد با خودش فکر کرد بیچاره پیکری که روح او را برای زندگی دوباره می گزیند. نفرت مرد از پیرمرد همسایه، بوی تعفن پیچیده در اتاق و کتاب عجیبی که معلوم نیست چه کسی آن را نوشته! بار دیگر نگاهی روی میز می اندازد، اینبار به جز پوکه های فشنگ متوجه اسلحه ای دستی نیز می شود. آن را به آرامی بر می دارد و دوباره چهره پیرمرد همسایه در نگاهش مجسم می شود.
دستانش توان حمل خودشان را ندارند و مردمک های چشمش به شدت می لرزند. گویی چیزی از درون او را آزار می دهد. ناگهان با قدم های سریع و ناپایدار از اتاق خارج می شود. چند ثانیه سکوت گوش خراش و بعد صدای شلیک اسلحه و کلاغ هایی که از خانه او به پرواز در آمدند. مرد با چشم هایی بهت زده و لب هایی به هم چسبیده در حالی که جنازه پیرمرد همسایه را به دوش می کشد، به خانه باز می گردد. ناگزیر در چوبی کف اتاق را باز می کند تا جنازه و اسلحه را داخل بیندازد. بوی تعفن بار دیگر تمام اتاق را پر می کند. نگاهی به داخل می اندازد. ناگهان به عقب می افتد و ترس تمام وجودش را فرا می گیرد. فقط پیرمرد نبود، جنازه های زیادی آن داخل مانده و گندیده بود. هیچ چیز به خاطر نمی آورد.
با این فکر که شاید کار خودش بوده باشد، سراسیمه در چوبی را می بندد و از اتاق خارج می شود. مرد که گیج و مهبوت شده با صحنه عجیب دیگری مواجه می شود، کتاب خانه ای چوبی و عظیم که فقط و فقط با یک کتاب پر شده؛ حدود ۳۰۰۰ نسخه از یک کتاب.
جلو می رود و یکی از آن ها را برمی دارد.
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
نمی توانست امکان داشته باشد. نام خودش را روی کتاب دیده بود. دست و پایش شل می شود. هیچ نمی داند که چه اتفاقی در حال افتادن است. چشمانش به نقطه ای خیره شده و دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشد، پشت میز نهارخوری می نشیند، تکه های مرغ را با دست بر می دارد، داخل نوشابه می زند و به طرز تهوع آوری می جود. در تمام این مدت بوی تعفن هنوز خانه را پر کرده و کتاب، نیمه باز روی میز رها شده.
✍ عرفان چگینی
#منتخب_هفته_سایه_قلم
@Library_Telegram
"بوی تعفن مرگ "
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
کتاب دست نویسی که فرسوده و مندرس شده و می شود گفت نام نویسنده به کلی محو گشته.
فصل هفتم؛ ص ۹۱۴: " مگر جز این است که مرگ سایه زندگی است ؟ و قدم به قدم با ما همراه است و هیچ گاه جدا نمی شود! تا زمانی که آفتاب باشد، سایه نیز هست، تا زمانی که زندگی باشد، مرگ نیز هست؛ گاهی خود را زیر سایه ای بزرگ تر پنهان می کنیم، به گمان این که از سایه خود در امانیم، حال آن که نمی دانیم خطر مرگ در روز های ابری بیشتر است. "
دست و پایش را کش می آورَد و خستگی در می کند. جز کتابی که در دست دارد، یک مداد مشکی نتراشیده و چند پوکه فشنگ چیز دیگری روی میز نیست؛ اما یادش نمی آید که تفنگ داشته باشد. حتا مطمئن نیست که تیراندازی بلد باشد. لاجرم یکی از پوکه ها را بر می دارد و میان کتاب می گذارد تا زمانی دیگر خواندن آن را از سر بگیرد. همان طور که در جایش نشسته نگاهی به اطراف می اندازد. دیوارها ترک های ریزی برداشته اند و رنگ آن ها به خاکستری می ماند. هرچند فهمیدن این که از ابتدا خاکستری بوده اند یا توده گرد و غبار در طی سالیان موجب آن شده، مشکل می نماید. پنجره کوچکی در کنج اتاق دیده می شود که فاصله کم خانه همسایه با آن، مانع از تابیدن نور به داخل می شود. بعد از این که پیرمرد همسایه را کشت شاید بتواند خانه اش را بکوبد و راه نور را به اتاقش باز کند.
چشمانش به پنجره خیره می مانند و از این که فکر قتل همسایه بر او مستولی شده دلهره ای وجودش را فرا می گیرد و پیکرش سست می شود. در تمام این مدت بوی تعفن فضای اتاق را پر کرده بود. شاید سکوت دیوانه کننده حاکم بر خانه نیز باعث می شد تا توجه مرد بیشتر به بو جلب شود. نگاهش به در چوبی فرسوده کف اتاق دوخته می شود. به گمانش منشأیی که بو از آن برمیخیزد را پیدا کرده باشد. اما تمایلش به خواندن ادامه کتاب را قوی تر می بیند و موقتاً از بوی تعفن زیر در چوبی چشم می پوشد.
بار دیگر پشت میز می نشیند و کتاب را باز می کند.
ص ۹۱۵: " مگر جز این است که مرگ به معنای زندگی دوباره است؟ و هنگامی که مرگ فرا می رسد، روح هایمان از پیکر هایمان جدا شده و در پیکری دیگر حیات می گزیند. حال آن که پیکر جایگزین زنده باشد یا مرده تفاوتی نمی نماید. "
جملات کوتاهی که مرد را به فکر واداشت. به پیرمرد همسایه فکر کرد. عادت هایی غیر قابل تحمل داشت؛ از همه بدتر این که دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشید. یادش آمد که یک بار هنگام صرف غذا او را دیده بود، مرغ را با دست تکه می کرد، داخل نوشابه می زد و به طرز تهوع آوری می جوید.
بعد با خودش فکر کرد بیچاره پیکری که روح او را برای زندگی دوباره می گزیند. نفرت مرد از پیرمرد همسایه، بوی تعفن پیچیده در اتاق و کتاب عجیبی که معلوم نیست چه کسی آن را نوشته! بار دیگر نگاهی روی میز می اندازد، اینبار به جز پوکه های فشنگ متوجه اسلحه ای دستی نیز می شود. آن را به آرامی بر می دارد و دوباره چهره پیرمرد همسایه در نگاهش مجسم می شود.
دستانش توان حمل خودشان را ندارند و مردمک های چشمش به شدت می لرزند. گویی چیزی از درون او را آزار می دهد. ناگهان با قدم های سریع و ناپایدار از اتاق خارج می شود. چند ثانیه سکوت گوش خراش و بعد صدای شلیک اسلحه و کلاغ هایی که از خانه او به پرواز در آمدند. مرد با چشم هایی بهت زده و لب هایی به هم چسبیده در حالی که جنازه پیرمرد همسایه را به دوش می کشد، به خانه باز می گردد. ناگزیر در چوبی کف اتاق را باز می کند تا جنازه و اسلحه را داخل بیندازد. بوی تعفن بار دیگر تمام اتاق را پر می کند. نگاهی به داخل می اندازد. ناگهان به عقب می افتد و ترس تمام وجودش را فرا می گیرد. فقط پیرمرد نبود، جنازه های زیادی آن داخل مانده و گندیده بود. هیچ چیز به خاطر نمی آورد.
با این فکر که شاید کار خودش بوده باشد، سراسیمه در چوبی را می بندد و از اتاق خارج می شود. مرد که گیج و مهبوت شده با صحنه عجیب دیگری مواجه می شود، کتاب خانه ای چوبی و عظیم که فقط و فقط با یک کتاب پر شده؛ حدود ۳۰۰۰ نسخه از یک کتاب.
جلو می رود و یکی از آن ها را برمی دارد.
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
نمی توانست امکان داشته باشد. نام خودش را روی کتاب دیده بود. دست و پایش شل می شود. هیچ نمی داند که چه اتفاقی در حال افتادن است. چشمانش به نقطه ای خیره شده و دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشد، پشت میز نهارخوری می نشیند، تکه های مرغ را با دست بر می دارد، داخل نوشابه می زند و به طرز تهوع آوری می جود. در تمام این مدت بوی تعفن هنوز خانه را پر کرده و کتاب، نیمه باز روی میز رها شده.
✍ عرفان چگینی
#منتخب_هفته_سایه_قلم
@Library_Telegram
📕 چهار داستان
✍ ویکتور هوگو
🔃 يوسف اعتصام الملک، ذبيح الله منصورى
#داستان_کوتاه
ویکتور ماری هوگو (۲۶ فوریه ، ۱۸۰۲ - ۲۲ مه، ۱۸۸۵) رماننویس، شاعر، و هنرمند فرانسوی.ویکتور هوگو مهمترین نویسنده رمانتیک جهان به حساب میآید. از مهمترین آثار او میتوان به بینوایان، گوژپشت نتردام و مقدار زیادی مجموعه شعر اشاره کرد. وی همچنین چندین نمایشنامه نوشتهاست.هرچند که هوگو بیشتر بهعنوان یک رماننویس شناخته میشود، خیلیها معتقدند که او بهعنوان یک شاعر نقش بهمراتب مهمتری را ایفا کرد. ویکتور هوگو در زمان حیاتش همواره به دلیل داشتن عقاید آزادیخواهانه و سوسیالیستی و حمایت قلمی و لفظی از طبقات محروم جامعه، مورد خشم سران دولتی و حکومتی بود و علیرغم فشارهایی چون سانسور، تهدید و تبعید هرگز از آرمانهای بلند خود دست نکشید. هوگو در ۲۲ مه ۱۸۸۵ در پاریس درگذشت. آرامگاه وی در پانتئون نزدیک پارک لوگزامبورگ است.
کلود در ظرف چند ماه به محیط زندان خو گرفت. گویی دیگر به فکر هیچکس نبود. زیرا آرامش و صفای خاطری آمیخته به سنگینی و وقار که خاص اخلاق او بود روح منقلبش را در بر گرفت و بر همه خاطرات تلخ و شیرینش پرده کشید. تقریبا در ظرف همان مدت کلود تفوق و برتری مخصوصی نسبت به تمام همزنجیران خود پیدا کرده بود. گویی تمام زندانیان بر اثر یک نوع قرارداد ضمنی و بیآنکه هیچکس حتی خود کلود دلیل آن را بداند سر در خط فرمان او نهاده بودند و با وی مشورت میکردند.
@Library_Telegram
✍ ویکتور هوگو
🔃 يوسف اعتصام الملک، ذبيح الله منصورى
#داستان_کوتاه
ویکتور ماری هوگو (۲۶ فوریه ، ۱۸۰۲ - ۲۲ مه، ۱۸۸۵) رماننویس، شاعر، و هنرمند فرانسوی.ویکتور هوگو مهمترین نویسنده رمانتیک جهان به حساب میآید. از مهمترین آثار او میتوان به بینوایان، گوژپشت نتردام و مقدار زیادی مجموعه شعر اشاره کرد. وی همچنین چندین نمایشنامه نوشتهاست.هرچند که هوگو بیشتر بهعنوان یک رماننویس شناخته میشود، خیلیها معتقدند که او بهعنوان یک شاعر نقش بهمراتب مهمتری را ایفا کرد. ویکتور هوگو در زمان حیاتش همواره به دلیل داشتن عقاید آزادیخواهانه و سوسیالیستی و حمایت قلمی و لفظی از طبقات محروم جامعه، مورد خشم سران دولتی و حکومتی بود و علیرغم فشارهایی چون سانسور، تهدید و تبعید هرگز از آرمانهای بلند خود دست نکشید. هوگو در ۲۲ مه ۱۸۸۵ در پاریس درگذشت. آرامگاه وی در پانتئون نزدیک پارک لوگزامبورگ است.
کلود در ظرف چند ماه به محیط زندان خو گرفت. گویی دیگر به فکر هیچکس نبود. زیرا آرامش و صفای خاطری آمیخته به سنگینی و وقار که خاص اخلاق او بود روح منقلبش را در بر گرفت و بر همه خاطرات تلخ و شیرینش پرده کشید. تقریبا در ظرف همان مدت کلود تفوق و برتری مخصوصی نسبت به تمام همزنجیران خود پیدا کرده بود. گویی تمام زندانیان بر اثر یک نوع قرارداد ضمنی و بیآنکه هیچکس حتی خود کلود دلیل آن را بداند سر در خط فرمان او نهاده بودند و با وی مشورت میکردند.
@Library_Telegram
#داستان_کوتاه
در زمان قاجاریه ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا (س) را میخواند و به خلیفه دوم و اهل سنت ناسزا می گفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که سنّی بودند ،
برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار می کنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
🖌منبع:
کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی به قلم محمدحسین محمدی
ومن در این فکر هستم که حدود ۲۰۰ سال پیش انگلستان در چه فکرهایی بوده و ما در کشور عزیزمان چقدر 'دلال' فقط برای یک روضه داشته ایم ...
@Library_Telegram
در زمان قاجاریه ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا (س) را میخواند و به خلیفه دوم و اهل سنت ناسزا می گفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که سنّی بودند ،
برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار می کنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
🖌منبع:
کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی به قلم محمدحسین محمدی
ومن در این فکر هستم که حدود ۲۰۰ سال پیش انگلستان در چه فکرهایی بوده و ما در کشور عزیزمان چقدر 'دلال' فقط برای یک روضه داشته ایم ...
@Library_Telegram
#داستان_کوتاه
در یک شهربازی، "پسرکی سیاه پوست" به مرد "بادکنک فروشی" نگاه می کرد که از قرار معلوم "فروشنده مهربانی" بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک "بادکنک قرمز" را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را "جذب" خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را "رها" کرد.
بادکنک ها "سبکبال" به آسمان رفتند و "اوج" گرفتند و "ناپدید" شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به "تماشا" ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود، تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا!
اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، "بالا می رفت؟!"مرد بادکنک فروش "لبخندی به روی پسرک زد" و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
"پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."چیزی که "باعث رشد آدم ها" می شود "رنگ و ظواهر" نیست.
""رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند.""
* مهم درون آدمه؛ چیزی که در درون آدم ها است "تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه" و هر چقدر "ذهنیات" "ارزشمندتر" باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
@Library_Telegram
در یک شهربازی، "پسرکی سیاه پوست" به مرد "بادکنک فروشی" نگاه می کرد که از قرار معلوم "فروشنده مهربانی" بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک "بادکنک قرمز" را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را "جذب" خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را "رها" کرد.
بادکنک ها "سبکبال" به آسمان رفتند و "اوج" گرفتند و "ناپدید" شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به "تماشا" ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود، تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا!
اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، "بالا می رفت؟!"مرد بادکنک فروش "لبخندی به روی پسرک زد" و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
"پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."چیزی که "باعث رشد آدم ها" می شود "رنگ و ظواهر" نیست.
""رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند.""
* مهم درون آدمه؛ چیزی که در درون آدم ها است "تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه" و هر چقدر "ذهنیات" "ارزشمندتر" باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
@Library_Telegram
#تلنگر
#داستان_کوتاه
موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد ؛
ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد ؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛
و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ... !!!
#شده_حکایت_ما
@Library_Telegram
#داستان_کوتاه
موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد ؛
ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد ؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛
و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ... !!!
#شده_حکایت_ما
@Library_Telegram
#داستان_کوتاه
نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!!من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند ...
هردو آمدند و نادر شاه گفت :در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ...ابتدا باغبان گفت :پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ....سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد :پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم ، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است ، نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است بچه گربه ماده خاکستری رنگ است . حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند .
همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود !!!
نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر.
@Library_Telegram
نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!!من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند ...
هردو آمدند و نادر شاه گفت :در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ...ابتدا باغبان گفت :پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ....سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد :پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم ، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است ، نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است بچه گربه ماده خاکستری رنگ است . حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند .
همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود !!!
نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر.
@Library_Telegram
📕 شاهنامه لکی
✍ حمید ایزدپناه
#داستان_رمان_حماسی_رزمی
"داستان حماسی رزمی این کتاب، همان موضوع جنگ هماون است که فردوسی در شاهنامه آورده است.... با تفاوتهایی از نظر نام پهلوانان و یا مرزهای ایران و نامهای جغرافیایی دیگر.... جنگ هماون به توصیف فردوسی، در دامنهی کوه هماون رخ میدهد و رزم نیز میان توس، لکی، ایرانیان و تورانیان در جایی به نام "شابک تپه" با هم درگیر میشوند، نام پهلوان ایرانی "فریبرز" است که شکست میخورد، و نام فرماندهی تورانی، "گرسیوز" است... زبان کتاب لکی است و لکی را باید به جای مانده و یا همان زبان پهلوی باستان دانست... شاهنامهی لکی با همان زبان محاوره و گفت و گو سروده شده ولی واژههای ترکی و تازی و فارسی و یا زبانهای کهنتری شاید عیلامی، در آن به کار رفته است...."
@Library_Telegram
✍ حمید ایزدپناه
#داستان_رمان_حماسی_رزمی
"داستان حماسی رزمی این کتاب، همان موضوع جنگ هماون است که فردوسی در شاهنامه آورده است.... با تفاوتهایی از نظر نام پهلوانان و یا مرزهای ایران و نامهای جغرافیایی دیگر.... جنگ هماون به توصیف فردوسی، در دامنهی کوه هماون رخ میدهد و رزم نیز میان توس، لکی، ایرانیان و تورانیان در جایی به نام "شابک تپه" با هم درگیر میشوند، نام پهلوان ایرانی "فریبرز" است که شکست میخورد، و نام فرماندهی تورانی، "گرسیوز" است... زبان کتاب لکی است و لکی را باید به جای مانده و یا همان زبان پهلوی باستان دانست... شاهنامهی لکی با همان زبان محاوره و گفت و گو سروده شده ولی واژههای ترکی و تازی و فارسی و یا زبانهای کهنتری شاید عیلامی، در آن به کار رفته است...."
@Library_Telegram
#داستان_کوتاه
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من 9-8 ساله بودم،
یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید،
اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم.
درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتونم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم
و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم
«کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم
و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.*
*تقديم به همه ى آدمهاى تاثير گذار زندگی ما🌹
@Library_Telegram
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من 9-8 ساله بودم،
یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید،
اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم.
درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتونم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم
و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم
«کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم
و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.*
*تقديم به همه ى آدمهاى تاثير گذار زندگی ما🌹
@Library_Telegram
📕 #کاندید
✍ #ولتر
🔃 #محمد_عالیخانی
#داستان_رمان
ولتر در داستان کاندید چه میگوید ؟
کاندید پسر خوش سیمایی است که در کاخ مجلل یک بارون آلمانی در ناحیه وستافلی زندگی میکند . کاندید فرزند نامشروع بارون است . بهترین وسایل زندگی و تربیت برای کاندید در خانه بارون فراهم شده است . پانگلوس آموزگار دانشمند آن ناحیه استاد اوست و به او علوم مختلف را آموزش میدهد . کاندید آنقدر پاکدل و عفیف و مودب است که حتی به دختر زیبای بارون نگاه هم نمیکند . اما اعتبار این پاکی برای کاندید زیاد دوام نمیآورد و وقتی که بارون به کاندید شک میکند او را از خانه خود بیرون میراند .
@Library_Telegram
✍ #ولتر
🔃 #محمد_عالیخانی
#داستان_رمان
ولتر در داستان کاندید چه میگوید ؟
کاندید پسر خوش سیمایی است که در کاخ مجلل یک بارون آلمانی در ناحیه وستافلی زندگی میکند . کاندید فرزند نامشروع بارون است . بهترین وسایل زندگی و تربیت برای کاندید در خانه بارون فراهم شده است . پانگلوس آموزگار دانشمند آن ناحیه استاد اوست و به او علوم مختلف را آموزش میدهد . کاندید آنقدر پاکدل و عفیف و مودب است که حتی به دختر زیبای بارون نگاه هم نمیکند . اما اعتبار این پاکی برای کاندید زیاد دوام نمیآورد و وقتی که بارون به کاندید شک میکند او را از خانه خود بیرون میراند .
@Library_Telegram
📕 نوشتههای پراکنده
✍ صادق هدایت
#داستان_رمان
«نوشتههای پراکنده» مجموعهای داستانهای کوتاه، نوشتارها و مقالات صادق هدایت(۱۳۳۰-۱۲۸۰)، نویسنده و پژوهشگر ادبی معاصر است.
نوشتههای پراکنده صادق هدایت را به سه دسته متمایز زیر میتوان تقسیم کرد:
اول: داستانها
دوم: مقالهها، قطعات و جزوههای گوناگون
سوم: آنچه صادق هدایت به فرانسه نوشته است.
@Library_Telegram
✍ صادق هدایت
#داستان_رمان
«نوشتههای پراکنده» مجموعهای داستانهای کوتاه، نوشتارها و مقالات صادق هدایت(۱۳۳۰-۱۲۸۰)، نویسنده و پژوهشگر ادبی معاصر است.
نوشتههای پراکنده صادق هدایت را به سه دسته متمایز زیر میتوان تقسیم کرد:
اول: داستانها
دوم: مقالهها، قطعات و جزوههای گوناگون
سوم: آنچه صادق هدایت به فرانسه نوشته است.
@Library_Telegram
داستان تکامل انسان1.pdf
10.4 MB
📕 #داستان_تکامل_انسان
✍ ایلین سگال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
✍ ایلین سگال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
داستان تکامل انسان2.pdf
9.6 MB
📕 #داستان_تکامل_انسان(۲)
✍ ایلین سگال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
✍ ایلین سگال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
داستان تکامل انسان3.pdf
10.3 MB
📕 #داستان_تکامل_انسان(۳)
✍ ایلین سگال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
✍ ایلین سگال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
tabbat.pdf
1.8 MB
📕 انقلاب مائوئیستی در تبت (#داستان_واقعی)
✍ مایک ایلی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
✍ مایک ایلی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
📕 #داستان_های_مثنوی
✍ #محمد_مهدی_اشتهاردی
موضوع کتاب داستانهای مثنوی که مولف آن محمد مهدی اشتهاردی 235 داستان از کتاب مثنوی مولوی را به صورت نثر فارسی روان درآورده است که برای حفظ لطافت شعری ، یک یا چند بیت شاخص در هر داستان ذکر شده است.
عارف و شاعر قرن هفتم جلال الدین محمد معروف به مولانا از دانشمندان و عرفای جهان اسلام است که قرن هاست نامش به عنوان عارف برجسته ذکر می شود وی در روز ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد و به سال ۶۷۲ ه ق در روز پنجم جمادی الاخر در حالی که ۶۸ سال داشت در شهر قونیه از دنیا رفت.
@Library_Telegram
✍ #محمد_مهدی_اشتهاردی
موضوع کتاب داستانهای مثنوی که مولف آن محمد مهدی اشتهاردی 235 داستان از کتاب مثنوی مولوی را به صورت نثر فارسی روان درآورده است که برای حفظ لطافت شعری ، یک یا چند بیت شاخص در هر داستان ذکر شده است.
عارف و شاعر قرن هفتم جلال الدین محمد معروف به مولانا از دانشمندان و عرفای جهان اسلام است که قرن هاست نامش به عنوان عارف برجسته ذکر می شود وی در روز ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد و به سال ۶۷۲ ه ق در روز پنجم جمادی الاخر در حالی که ۶۸ سال داشت در شهر قونیه از دنیا رفت.
@Library_Telegram
داستان های مثنوی.pdf
5.9 MB
📕 #داستان_های_مثنوی
✍ #محمد_مهدی_اشتهاردی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
✍ #محمد_مهدی_اشتهاردی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_bot
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
🔻جهل
بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
@Library_Telegram
🔻جهل
بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
@Library_Telegram
📕 #داستان_فلسفه
✍ #برایان_مگی
این کتاب در برگیرنده سرگذشت مصور ۲۵۰۰ ساله فلسفه غرب از یونان باستان تا عصر حاضر است.
ضمن معرفی فیلسوفان، به بیان برخی از اندیشه ها و آرای آنها نیز پرداخته شده است. این بررسی از دوران «سقراط» شروع و با «فیثاغورت»، «آشیل»، «ارسطو»، «ارشمیدس»، «آگوستین»، «دکارت»، «برکلی»، «ولتر»، «هگل»، «پوپر» و... ادامه می یابد و با «انیشتین» پایان می پذیرد.
@Library_Telegram
✍ #برایان_مگی
این کتاب در برگیرنده سرگذشت مصور ۲۵۰۰ ساله فلسفه غرب از یونان باستان تا عصر حاضر است.
ضمن معرفی فیلسوفان، به بیان برخی از اندیشه ها و آرای آنها نیز پرداخته شده است. این بررسی از دوران «سقراط» شروع و با «فیثاغورت»، «آشیل»، «ارسطو»، «ارشمیدس»، «آگوستین»، «دکارت»، «برکلی»، «ولتر»، «هگل»، «پوپر» و... ادامه می یابد و با «انیشتین» پایان می پذیرد.
@Library_Telegram
داستان فلسفه-برایان مگی .pdf
11.1 MB
📕 #داستان_فلسفه
✍ #برایان_مگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_Bot
✍ #برایان_مگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_Bot