#داستان_کوتاه
"بوی تعفن مرگ "
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
کتاب دست نویسی که فرسوده و مندرس شده و می شود گفت نام نویسنده به کلی محو گشته.
فصل هفتم؛ ص ۹۱۴: " مگر جز این است که مرگ سایه زندگی است ؟ و قدم به قدم با ما همراه است و هیچ گاه جدا نمی شود! تا زمانی که آفتاب باشد، سایه نیز هست، تا زمانی که زندگی باشد، مرگ نیز هست؛ گاهی خود را زیر سایه ای بزرگ تر پنهان می کنیم، به گمان این که از سایه خود در امانیم، حال آن که نمی دانیم خطر مرگ در روز های ابری بیشتر است. "
دست و پایش را کش می آورَد و خستگی در می کند. جز کتابی که در دست دارد، یک مداد مشکی نتراشیده و چند پوکه فشنگ چیز دیگری روی میز نیست؛ اما یادش نمی آید که تفنگ داشته باشد. حتا مطمئن نیست که تیراندازی بلد باشد. لاجرم یکی از پوکه ها را بر می دارد و میان کتاب می گذارد تا زمانی دیگر خواندن آن را از سر بگیرد. همان طور که در جایش نشسته نگاهی به اطراف می اندازد. دیوارها ترک های ریزی برداشته اند و رنگ آن ها به خاکستری می ماند. هرچند فهمیدن این که از ابتدا خاکستری بوده اند یا توده گرد و غبار در طی سالیان موجب آن شده، مشکل می نماید. پنجره کوچکی در کنج اتاق دیده می شود که فاصله کم خانه همسایه با آن، مانع از تابیدن نور به داخل می شود. بعد از این که پیرمرد همسایه را کشت شاید بتواند خانه اش را بکوبد و راه نور را به اتاقش باز کند.
چشمانش به پنجره خیره می مانند و از این که فکر قتل همسایه بر او مستولی شده دلهره ای وجودش را فرا می گیرد و پیکرش سست می شود. در تمام این مدت بوی تعفن فضای اتاق را پر کرده بود. شاید سکوت دیوانه کننده حاکم بر خانه نیز باعث می شد تا توجه مرد بیشتر به بو جلب شود. نگاهش به در چوبی فرسوده کف اتاق دوخته می شود. به گمانش منشأیی که بو از آن برمیخیزد را پیدا کرده باشد. اما تمایلش به خواندن ادامه کتاب را قوی تر می بیند و موقتاً از بوی تعفن زیر در چوبی چشم می پوشد.
بار دیگر پشت میز می نشیند و کتاب را باز می کند.
ص ۹۱۵: " مگر جز این است که مرگ به معنای زندگی دوباره است؟ و هنگامی که مرگ فرا می رسد، روح هایمان از پیکر هایمان جدا شده و در پیکری دیگر حیات می گزیند. حال آن که پیکر جایگزین زنده باشد یا مرده تفاوتی نمی نماید. "
جملات کوتاهی که مرد را به فکر واداشت. به پیرمرد همسایه فکر کرد. عادت هایی غیر قابل تحمل داشت؛ از همه بدتر این که دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشید. یادش آمد که یک بار هنگام صرف غذا او را دیده بود، مرغ را با دست تکه می کرد، داخل نوشابه می زد و به طرز تهوع آوری می جوید.
بعد با خودش فکر کرد بیچاره پیکری که روح او را برای زندگی دوباره می گزیند. نفرت مرد از پیرمرد همسایه، بوی تعفن پیچیده در اتاق و کتاب عجیبی که معلوم نیست چه کسی آن را نوشته! بار دیگر نگاهی روی میز می اندازد، اینبار به جز پوکه های فشنگ متوجه اسلحه ای دستی نیز می شود. آن را به آرامی بر می دارد و دوباره چهره پیرمرد همسایه در نگاهش مجسم می شود.
دستانش توان حمل خودشان را ندارند و مردمک های چشمش به شدت می لرزند. گویی چیزی از درون او را آزار می دهد. ناگهان با قدم های سریع و ناپایدار از اتاق خارج می شود. چند ثانیه سکوت گوش خراش و بعد صدای شلیک اسلحه و کلاغ هایی که از خانه او به پرواز در آمدند. مرد با چشم هایی بهت زده و لب هایی به هم چسبیده در حالی که جنازه پیرمرد همسایه را به دوش می کشد، به خانه باز می گردد. ناگزیر در چوبی کف اتاق را باز می کند تا جنازه و اسلحه را داخل بیندازد. بوی تعفن بار دیگر تمام اتاق را پر می کند. نگاهی به داخل می اندازد. ناگهان به عقب می افتد و ترس تمام وجودش را فرا می گیرد. فقط پیرمرد نبود، جنازه های زیادی آن داخل مانده و گندیده بود. هیچ چیز به خاطر نمی آورد.
با این فکر که شاید کار خودش بوده باشد، سراسیمه در چوبی را می بندد و از اتاق خارج می شود. مرد که گیج و مهبوت شده با صحنه عجیب دیگری مواجه می شود، کتاب خانه ای چوبی و عظیم که فقط و فقط با یک کتاب پر شده؛ حدود ۳۰۰۰ نسخه از یک کتاب.
جلو می رود و یکی از آن ها را برمی دارد.
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
نمی توانست امکان داشته باشد. نام خودش را روی کتاب دیده بود. دست و پایش شل می شود. هیچ نمی داند که چه اتفاقی در حال افتادن است. چشمانش به نقطه ای خیره شده و دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشد، پشت میز نهارخوری می نشیند، تکه های مرغ را با دست بر می دارد، داخل نوشابه می زند و به طرز تهوع آوری می جود. در تمام این مدت بوی تعفن هنوز خانه را پر کرده و کتاب، نیمه باز روی میز رها شده.
✍ عرفان چگینی
#منتخب_هفته_سایه_قلم
@Library_Telegram
"بوی تعفن مرگ "
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
کتاب دست نویسی که فرسوده و مندرس شده و می شود گفت نام نویسنده به کلی محو گشته.
فصل هفتم؛ ص ۹۱۴: " مگر جز این است که مرگ سایه زندگی است ؟ و قدم به قدم با ما همراه است و هیچ گاه جدا نمی شود! تا زمانی که آفتاب باشد، سایه نیز هست، تا زمانی که زندگی باشد، مرگ نیز هست؛ گاهی خود را زیر سایه ای بزرگ تر پنهان می کنیم، به گمان این که از سایه خود در امانیم، حال آن که نمی دانیم خطر مرگ در روز های ابری بیشتر است. "
دست و پایش را کش می آورَد و خستگی در می کند. جز کتابی که در دست دارد، یک مداد مشکی نتراشیده و چند پوکه فشنگ چیز دیگری روی میز نیست؛ اما یادش نمی آید که تفنگ داشته باشد. حتا مطمئن نیست که تیراندازی بلد باشد. لاجرم یکی از پوکه ها را بر می دارد و میان کتاب می گذارد تا زمانی دیگر خواندن آن را از سر بگیرد. همان طور که در جایش نشسته نگاهی به اطراف می اندازد. دیوارها ترک های ریزی برداشته اند و رنگ آن ها به خاکستری می ماند. هرچند فهمیدن این که از ابتدا خاکستری بوده اند یا توده گرد و غبار در طی سالیان موجب آن شده، مشکل می نماید. پنجره کوچکی در کنج اتاق دیده می شود که فاصله کم خانه همسایه با آن، مانع از تابیدن نور به داخل می شود. بعد از این که پیرمرد همسایه را کشت شاید بتواند خانه اش را بکوبد و راه نور را به اتاقش باز کند.
چشمانش به پنجره خیره می مانند و از این که فکر قتل همسایه بر او مستولی شده دلهره ای وجودش را فرا می گیرد و پیکرش سست می شود. در تمام این مدت بوی تعفن فضای اتاق را پر کرده بود. شاید سکوت دیوانه کننده حاکم بر خانه نیز باعث می شد تا توجه مرد بیشتر به بو جلب شود. نگاهش به در چوبی فرسوده کف اتاق دوخته می شود. به گمانش منشأیی که بو از آن برمیخیزد را پیدا کرده باشد. اما تمایلش به خواندن ادامه کتاب را قوی تر می بیند و موقتاً از بوی تعفن زیر در چوبی چشم می پوشد.
بار دیگر پشت میز می نشیند و کتاب را باز می کند.
ص ۹۱۵: " مگر جز این است که مرگ به معنای زندگی دوباره است؟ و هنگامی که مرگ فرا می رسد، روح هایمان از پیکر هایمان جدا شده و در پیکری دیگر حیات می گزیند. حال آن که پیکر جایگزین زنده باشد یا مرده تفاوتی نمی نماید. "
جملات کوتاهی که مرد را به فکر واداشت. به پیرمرد همسایه فکر کرد. عادت هایی غیر قابل تحمل داشت؛ از همه بدتر این که دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشید. یادش آمد که یک بار هنگام صرف غذا او را دیده بود، مرغ را با دست تکه می کرد، داخل نوشابه می زد و به طرز تهوع آوری می جوید.
بعد با خودش فکر کرد بیچاره پیکری که روح او را برای زندگی دوباره می گزیند. نفرت مرد از پیرمرد همسایه، بوی تعفن پیچیده در اتاق و کتاب عجیبی که معلوم نیست چه کسی آن را نوشته! بار دیگر نگاهی روی میز می اندازد، اینبار به جز پوکه های فشنگ متوجه اسلحه ای دستی نیز می شود. آن را به آرامی بر می دارد و دوباره چهره پیرمرد همسایه در نگاهش مجسم می شود.
دستانش توان حمل خودشان را ندارند و مردمک های چشمش به شدت می لرزند. گویی چیزی از درون او را آزار می دهد. ناگهان با قدم های سریع و ناپایدار از اتاق خارج می شود. چند ثانیه سکوت گوش خراش و بعد صدای شلیک اسلحه و کلاغ هایی که از خانه او به پرواز در آمدند. مرد با چشم هایی بهت زده و لب هایی به هم چسبیده در حالی که جنازه پیرمرد همسایه را به دوش می کشد، به خانه باز می گردد. ناگزیر در چوبی کف اتاق را باز می کند تا جنازه و اسلحه را داخل بیندازد. بوی تعفن بار دیگر تمام اتاق را پر می کند. نگاهی به داخل می اندازد. ناگهان به عقب می افتد و ترس تمام وجودش را فرا می گیرد. فقط پیرمرد نبود، جنازه های زیادی آن داخل مانده و گندیده بود. هیچ چیز به خاطر نمی آورد.
با این فکر که شاید کار خودش بوده باشد، سراسیمه در چوبی را می بندد و از اتاق خارج می شود. مرد که گیج و مهبوت شده با صحنه عجیب دیگری مواجه می شود، کتاب خانه ای چوبی و عظیم که فقط و فقط با یک کتاب پر شده؛ حدود ۳۰۰۰ نسخه از یک کتاب.
جلو می رود و یکی از آن ها را برمی دارد.
" مرگ حقیقتی لایموت و عظمتی لایزال "
" چاپ اول، ۳۰۰۰ نسخه، نوشته... "
نمی توانست امکان داشته باشد. نام خودش را روی کتاب دیده بود. دست و پایش شل می شود. هیچ نمی داند که چه اتفاقی در حال افتادن است. چشمانش به نقطه ای خیره شده و دماغش را مدام و صدا دار بالا می کشد، پشت میز نهارخوری می نشیند، تکه های مرغ را با دست بر می دارد، داخل نوشابه می زند و به طرز تهوع آوری می جود. در تمام این مدت بوی تعفن هنوز خانه را پر کرده و کتاب، نیمه باز روی میز رها شده.
✍ عرفان چگینی
#منتخب_هفته_سایه_قلم
@Library_Telegram