📕 #مسلخ_روح
✍ #بهمن_انصاری
#رمان_ایرانی
مسلخ روح اثر بهمن انصاری روایتی شگفتانگیز از تضادِ حقیقت و وَهم است. فضای داستان، در سیاهی مطلق و ناامیدی سپری میشود و مرز میان توهم و بیداری در هیچکجای داستان مشخص نیست. به جرات میتوان گفت مسلخ روح سیاهترین رمان تاریخ ادبیات ایران است.
این کتاب، رمانی فلسفی در قالب ادبیات پُستمُدرن میباشد. تمامی مولفههای پُستمُدرنیسم در آن رعایت شده و بسیار بیشتر از یک داستان است. از لحاظ بار ادبی نیز مسلخ روح بسیار غنی و دارای ادبیاتی پیچیده است. درواقع نویسنده با تلفیق فلسفه پُست مُدرن و ادبیات کلاسیک فارسی، سبکی نو خلق کرده است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegrambot
✍ #بهمن_انصاری
#رمان_ایرانی
مسلخ روح اثر بهمن انصاری روایتی شگفتانگیز از تضادِ حقیقت و وَهم است. فضای داستان، در سیاهی مطلق و ناامیدی سپری میشود و مرز میان توهم و بیداری در هیچکجای داستان مشخص نیست. به جرات میتوان گفت مسلخ روح سیاهترین رمان تاریخ ادبیات ایران است.
این کتاب، رمانی فلسفی در قالب ادبیات پُستمُدرن میباشد. تمامی مولفههای پُستمُدرنیسم در آن رعایت شده و بسیار بیشتر از یک داستان است. از لحاظ بار ادبی نیز مسلخ روح بسیار غنی و دارای ادبیاتی پیچیده است. درواقع نویسنده با تلفیق فلسفه پُست مُدرن و ادبیات کلاسیک فارسی، سبکی نو خلق کرده است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegrambot
Forwarded from Deleted Account
مسلخ روح.pdf
8.9 MB
📕 #مسلخ_روح
✍ #بهمن_انصاری
#رمان_ایرانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegrambot
✍ #بهمن_انصاری
#رمان_ایرانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegrambot
📕 #تنگسیر
✍ #صادق_چوبک
#رمان_ایرانی
تنگسیر نخستین رمان صادق چوبک است. ماجرای رمان در تنگسیر و بوشهر می گذرد. قهرمان داستان زایر محمد دلاور و جوانمرد تنگسیری است. او مردی است ساده و پاک و خانواده دوست، ولی برخی از شهرنشینان بندری سرمایه و دارایی وی را به امانت گرفته و خرج کردهاند. زایر محمد بر آن می شود تا از آنان انتقام سختی بگیرد. پس با زن و دو فرزندش وداع می گوید تا برای نگاهبانی از درستکاری و آبرو و مردانگی خود آخرین راه چاره را در پیش گیرد.
زایر محمد بر خلاف کاراکترهای دیگر چوبک نمایانگر بهترین و درخشان ترین ویژگیهای سلحشوری و جوانمردی است و از نادر آدم های نوشته های چوبک است که آگاهانه و به رغم ایمان دینی استوار خود برای انتقام آماده می شود و آن را به خداوند واگذار نمی کند.
ساخت رمان تنگسیر همچون سرشت قهرمان آن سرشار از کنش های جسمانی و حرارت سوزان جنوب است. رویدادها بی درنگ و سخت بروز میکنند. امیر نادری فیلم تنگسیر را برگرفته از این رمان با بازی بهروز وثوقی ساخته است.
@Library_Telegram
✍ #صادق_چوبک
#رمان_ایرانی
تنگسیر نخستین رمان صادق چوبک است. ماجرای رمان در تنگسیر و بوشهر می گذرد. قهرمان داستان زایر محمد دلاور و جوانمرد تنگسیری است. او مردی است ساده و پاک و خانواده دوست، ولی برخی از شهرنشینان بندری سرمایه و دارایی وی را به امانت گرفته و خرج کردهاند. زایر محمد بر آن می شود تا از آنان انتقام سختی بگیرد. پس با زن و دو فرزندش وداع می گوید تا برای نگاهبانی از درستکاری و آبرو و مردانگی خود آخرین راه چاره را در پیش گیرد.
زایر محمد بر خلاف کاراکترهای دیگر چوبک نمایانگر بهترین و درخشان ترین ویژگیهای سلحشوری و جوانمردی است و از نادر آدم های نوشته های چوبک است که آگاهانه و به رغم ایمان دینی استوار خود برای انتقام آماده می شود و آن را به خداوند واگذار نمی کند.
ساخت رمان تنگسیر همچون سرشت قهرمان آن سرشار از کنش های جسمانی و حرارت سوزان جنوب است. رویدادها بی درنگ و سخت بروز میکنند. امیر نادری فیلم تنگسیر را برگرفته از این رمان با بازی بهروز وثوقی ساخته است.
@Library_Telegram
📕 #چاه_بابل
✍ #رضا_قاسمی
#رمان_ایرانی
چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی تهِ گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟ ... فرق می کند با تاریکی تهِ چاه؟ ... فرق می کند با تاریکی زهدان؟... وقتی دایی، با آن دو حفر ه ی خالی چشم ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می بیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو، " نایی". چرا تاریکی ازل فرق می کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می شود, نایی؟ تو که از ستاره ی دیگری آمده ای... تو بگو
@Library_Telegram
✍ #رضا_قاسمی
#رمان_ایرانی
چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی تهِ گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟ ... فرق می کند با تاریکی تهِ چاه؟ ... فرق می کند با تاریکی زهدان؟... وقتی دایی، با آن دو حفر ه ی خالی چشم ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می بیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو، " نایی". چرا تاریکی ازل فرق می کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می شود, نایی؟ تو که از ستاره ی دیگری آمده ای... تو بگو
@Library_Telegram
📕 #چشمهای_بارانی
✍ #فهیمه_سلیمانی
#رمان_ایرانی
پونه با مادر و خواهرش پامچال در فقر و نکبت زندگی میکند مادرش هر بار به امید یافتن پشتوانه محکم با مردی ازدواج میکند ولی هر بار با شکست مواجه میشود زمان برادر شوهر پامچال پونه را دوست دارد ولی او از فرهنگ پسری که به او نامه های عاشقانه میدهد خوشش میاید. یک روز فرهنگ زمان را با چاقو میزند و پونه را میدزدد پونه که آبروی خود را بر باد رفته میبیند تسلیم میشود . فرهنگ پونه را به دست بهمن میسپارد ولی بهمن که رئیس یک باند قاچاق مواد مخدر است عاشق پونه میشود و او را به تملک خود در میاورد . ولی بهمن وقتی میفهمد که پونه از او حامله شده او را تا سر حد مرگ کتک میزند و در گوشهٔ خیابان میاندازد . وقتی پونه خوب میشود میفهمد که به دست گروه رقیب افتاده ولی اینبار خودش برای انتقام از بهمن با این باند همکاری میکند . وقتی بهمن میفهمد که پونه زنده است دوباره سعی میکند توجه او را جلب کند ، و در یک مهمانی از زبان فرهنگ میفهمد که زمان زنده است و پونه ………
@Library_Telegram
✍ #فهیمه_سلیمانی
#رمان_ایرانی
پونه با مادر و خواهرش پامچال در فقر و نکبت زندگی میکند مادرش هر بار به امید یافتن پشتوانه محکم با مردی ازدواج میکند ولی هر بار با شکست مواجه میشود زمان برادر شوهر پامچال پونه را دوست دارد ولی او از فرهنگ پسری که به او نامه های عاشقانه میدهد خوشش میاید. یک روز فرهنگ زمان را با چاقو میزند و پونه را میدزدد پونه که آبروی خود را بر باد رفته میبیند تسلیم میشود . فرهنگ پونه را به دست بهمن میسپارد ولی بهمن که رئیس یک باند قاچاق مواد مخدر است عاشق پونه میشود و او را به تملک خود در میاورد . ولی بهمن وقتی میفهمد که پونه از او حامله شده او را تا سر حد مرگ کتک میزند و در گوشهٔ خیابان میاندازد . وقتی پونه خوب میشود میفهمد که به دست گروه رقیب افتاده ولی اینبار خودش برای انتقام از بهمن با این باند همکاری میکند . وقتی بهمن میفهمد که پونه زنده است دوباره سعی میکند توجه او را جلب کند ، و در یک مهمانی از زبان فرهنگ میفهمد که زمان زنده است و پونه ………
@Library_Telegram
📕 #چشمهای_بارانی
✍ #فهیمه_سلیمانی
#رمان_ایرانی
پونه با مادر و خواهرش پامچال در فقر و نکبت زندگی میکند مادرش هر بار به امید یافتن پشتوانه محکم با مردی ازدواج میکند ولی هر بار با شکست مواجه میشود زمان برادر شوهر پامچال پونه را دوست دارد ولی او از فرهنگ پسری که به او نامه های عاشقانه میدهد خوشش میاید. یک روز فرهنگ زمان را با چاقو میزند و پونه را میدزدد پونه که آبروی خود را بر باد رفته میبیند تسلیم میشود . فرهنگ پونه را به دست بهمن میسپارد ولی بهمن که رئیس یک باند قاچاق مواد مخدر است عاشق پونه میشود و او را به تملک خود در میاورد . ولی بهمن وقتی میفهمد که پونه از او حامله شده او را تا سر حد مرگ کتک میزند و در گوشهٔ خیابان میاندازد . وقتی پونه خوب میشود میفهمد که به دست گروه رقیب افتاده ولی اینبار خودش برای انتقام از بهمن با این باند همکاری میکند . وقتی بهمن میفهمد که پونه زنده است دوباره سعی میکند توجه او را جلب کند ، و در یک مهمانی از زبان فرهنگ میفهمد که زمان زنده است و پونه ………
@Library_Telegram
✍ #فهیمه_سلیمانی
#رمان_ایرانی
پونه با مادر و خواهرش پامچال در فقر و نکبت زندگی میکند مادرش هر بار به امید یافتن پشتوانه محکم با مردی ازدواج میکند ولی هر بار با شکست مواجه میشود زمان برادر شوهر پامچال پونه را دوست دارد ولی او از فرهنگ پسری که به او نامه های عاشقانه میدهد خوشش میاید. یک روز فرهنگ زمان را با چاقو میزند و پونه را میدزدد پونه که آبروی خود را بر باد رفته میبیند تسلیم میشود . فرهنگ پونه را به دست بهمن میسپارد ولی بهمن که رئیس یک باند قاچاق مواد مخدر است عاشق پونه میشود و او را به تملک خود در میاورد . ولی بهمن وقتی میفهمد که پونه از او حامله شده او را تا سر حد مرگ کتک میزند و در گوشهٔ خیابان میاندازد . وقتی پونه خوب میشود میفهمد که به دست گروه رقیب افتاده ولی اینبار خودش برای انتقام از بهمن با این باند همکاری میکند . وقتی بهمن میفهمد که پونه زنده است دوباره سعی میکند توجه او را جلب کند ، و در یک مهمانی از زبان فرهنگ میفهمد که زمان زنده است و پونه ………
@Library_Telegram
📕 #ساربان_سرگردان
✍ #سیمین_دانشور
#رمان_ایرانی
ساربان سرگدان جلد دوم #جزیره_سرگردانی هست . در این کتاب هستی وارد مبارزات سیاسی شده و به همین جهت همراه با مراد به جزیره ای شنی در وسط کویر تبعید شده است . هم چنان خط سیر زندگی شخصیت های داستان را دنبال می کنیم با این تفاوت که رنگ و بوی اوضاع سیاسی توش پر رنگ تر می شه و می بینیم که انقلاب چه تاثیری توی زندگی یا عقاید هر کدوم از این افراد داره . بیشتر از این توضیح نمی دم چون انتهای کتاب قبلی لو می ره .
@Library_Telegram
✍ #سیمین_دانشور
#رمان_ایرانی
ساربان سرگدان جلد دوم #جزیره_سرگردانی هست . در این کتاب هستی وارد مبارزات سیاسی شده و به همین جهت همراه با مراد به جزیره ای شنی در وسط کویر تبعید شده است . هم چنان خط سیر زندگی شخصیت های داستان را دنبال می کنیم با این تفاوت که رنگ و بوی اوضاع سیاسی توش پر رنگ تر می شه و می بینیم که انقلاب چه تاثیری توی زندگی یا عقاید هر کدوم از این افراد داره . بیشتر از این توضیح نمی دم چون انتهای کتاب قبلی لو می ره .
@Library_Telegram
📕 #افسانه_محبت
✍ #صمد_بهرنگی
#رمان_ایرانی
افسانه محبت داستانی برای نوجوانان، نوشتهٔ صمد بهرنگی است. این داستان در زمستان سال ۱۳۴۶ انتشار یافت.
این کتاب توسط احسانالله آریَنزَی در مجموعهای سهداستانه با نام «دَ مَیَنی افسانه» به زبان پشتو ترجمه شدهاست.
همچنین این کتاب در سال ٢٠٠٢ با نام «ئەفسانەی خۆشەویستی» به زبان کوردی (سورانی) ترجمه شدە است.
@Library_Telegram
✍ #صمد_بهرنگی
#رمان_ایرانی
افسانه محبت داستانی برای نوجوانان، نوشتهٔ صمد بهرنگی است. این داستان در زمستان سال ۱۳۴۶ انتشار یافت.
این کتاب توسط احسانالله آریَنزَی در مجموعهای سهداستانه با نام «دَ مَیَنی افسانه» به زبان پشتو ترجمه شدهاست.
همچنین این کتاب در سال ٢٠٠٢ با نام «ئەفسانەی خۆشەویستی» به زبان کوردی (سورانی) ترجمه شدە است.
@Library_Telegram
📕 کویر تشنه
✍ مریم اولیایی
#رمان_ایرانی
قسمتی از رمان کویر تشنه:
از هفت هشت سالگی یادم میآید هر وقت سر خاک پدر میرفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا میگفت.او را لعنت میکرد و برایش طلب زجر و شکنجه میکرد. به سینه اش میکوبید و میگفت:
“مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی من و این بچه رو ویرون کردی.” آن لحظه خیلی ناراحت و عصبی میشدم، اما بعد که میگفت:
“آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی میکردم، اما الان آن قدر انتظارشو نمیکشیدم.” گیج میشدم. مثل درمانده ها سر در نمیاوردم.
سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: “به چه حقی بابامو نفرین میکنی؟
اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چی کار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی.دوستت هم که داشته!”
مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمیآمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: “خدا، چی کار کنم؟ تا کی این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟”
باز این ضجه هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی باید بیجواب میماندم؟
بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالیکه رانندگی میکرد، از او پرسیدم: “مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من میخوام بدونم بابام کی بوده. این حق منه.”
-تو عزیز دل منی. تو امید زندگی منی، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.
-آخه یعنی چی؟
-یعنی اینکه وقتی بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی کلماتو بهتر درک کردی، وقتی عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.
هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟
-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.
-منظورم وقتیه که زنش شدی.
-نه
-برای من بابای خوبی بود؟
مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی واسه م نبوده. اما میخوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟
-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی ما نمیدونی، نمیتونم جوابی بهت بدم. تو بابای خیلی خیلی خوبی داشتی. یه بابای نمونه.
اما….. اما…… دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.
دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم.
-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من دلم به تو خوش، سپیده.
-اگه برات ارزش دارم حرف بزن. پرده از واقعیت بردار. راحتم کن.
نه عکسی از پدرم نشونم میدی، نه خاطره ای تعریف میکنی. گاهی فکر میکنم…… فکر میکنم…..
-بگو. فکر میکنی که چی؟
-که… که…. اصلا پدر شناسنامه ای نداشته ام.
رنگ از رخسار مادر پرید. خشکش زد. روی صندلی آشپزخانه نشست. انگار پاهایش قدرت نگهداریش را نداشت.
از حرفم شرمنده شدم. شانهٔ او را نوازش کردم و گفتم: معذرت میخوام. میدونم تو زن پاکی هستی. اما تو هم بودی همین فکرو میکردی و مثل من گاهی تصمیم به خودکشی میگرفتی.
به اتاقم پناه بردم و بسترم را پر از مرواریدهای اشک کردم. دلم نوازش پدر را میخواست،اما دستهای ظریف مادر را پشتم حس کردم. لبهٔ تخت نشست و گفت: میدونی، شاید اگه زن نانجیب و ناپاکی بودم، تو این دنیا هیچی از دست نمیدادم.
آنقدر بدبختی نمیکشیدم و تو هم الان پدرت کنارت بود. اون وقت حسابم رو با خدا اون دنیا پاک میکردم.
@Library_Telegram
✍ مریم اولیایی
#رمان_ایرانی
قسمتی از رمان کویر تشنه:
از هفت هشت سالگی یادم میآید هر وقت سر خاک پدر میرفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا میگفت.او را لعنت میکرد و برایش طلب زجر و شکنجه میکرد. به سینه اش میکوبید و میگفت:
“مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی من و این بچه رو ویرون کردی.” آن لحظه خیلی ناراحت و عصبی میشدم، اما بعد که میگفت:
“آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی میکردم، اما الان آن قدر انتظارشو نمیکشیدم.” گیج میشدم. مثل درمانده ها سر در نمیاوردم.
سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: “به چه حقی بابامو نفرین میکنی؟
اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چی کار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی.دوستت هم که داشته!”
مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمیآمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: “خدا، چی کار کنم؟ تا کی این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟”
باز این ضجه هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی باید بیجواب میماندم؟
بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالیکه رانندگی میکرد، از او پرسیدم: “مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من میخوام بدونم بابام کی بوده. این حق منه.”
-تو عزیز دل منی. تو امید زندگی منی، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.
-آخه یعنی چی؟
-یعنی اینکه وقتی بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی کلماتو بهتر درک کردی، وقتی عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.
هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟
-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.
-منظورم وقتیه که زنش شدی.
-نه
-برای من بابای خوبی بود؟
مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی واسه م نبوده. اما میخوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟
-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی ما نمیدونی، نمیتونم جوابی بهت بدم. تو بابای خیلی خیلی خوبی داشتی. یه بابای نمونه.
اما….. اما…… دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.
دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم.
-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من دلم به تو خوش، سپیده.
-اگه برات ارزش دارم حرف بزن. پرده از واقعیت بردار. راحتم کن.
نه عکسی از پدرم نشونم میدی، نه خاطره ای تعریف میکنی. گاهی فکر میکنم…… فکر میکنم…..
-بگو. فکر میکنی که چی؟
-که… که…. اصلا پدر شناسنامه ای نداشته ام.
رنگ از رخسار مادر پرید. خشکش زد. روی صندلی آشپزخانه نشست. انگار پاهایش قدرت نگهداریش را نداشت.
از حرفم شرمنده شدم. شانهٔ او را نوازش کردم و گفتم: معذرت میخوام. میدونم تو زن پاکی هستی. اما تو هم بودی همین فکرو میکردی و مثل من گاهی تصمیم به خودکشی میگرفتی.
به اتاقم پناه بردم و بسترم را پر از مرواریدهای اشک کردم. دلم نوازش پدر را میخواست،اما دستهای ظریف مادر را پشتم حس کردم. لبهٔ تخت نشست و گفت: میدونی، شاید اگه زن نانجیب و ناپاکی بودم، تو این دنیا هیچی از دست نمیدادم.
آنقدر بدبختی نمیکشیدم و تو هم الان پدرت کنارت بود. اون وقت حسابم رو با خدا اون دنیا پاک میکردم.
@Library_Telegram