Forwarded from Ehsan
📕#سیاه_خان
✍️#امیر_عشیری
سیاه خان / امیر عشیری
پس از حمله متفقین به ایران در سوم شهریورماه ۱۳۲۰ عناصر ماجراجو در شرق، غرب و جنوب ایران دست به اسلحه بردند و در گردنه ها و راههای صعب العبور لانه کردند و به راهزنی پرداختند. دولت های وقت با همه درگیریهائی که داشتند، یک یک آن ها را سرکوب و دستگیر کردند و پاره ای از آنها نیز بهنگام فرار از برابر مامورین، بضرب گلوله کشته شدند.
“سیاه خان” از ماجراجویان شمال خراسان بود. او نه راهزن بود نه یاغی. آدمی بود حادثه ساز و ماجراجو. زورگوئی خان ها، باعث شده بود که زندگی آرامش بهم بریزد. او در کوهها و دشت ها زندگی می کرد. پنداشته بود که با گلوله های سربی داغ می تواند بزندگی خود دوام و بقا بخشد. هر سایه متحرکی را که در تعقیبش میدید، با اولین گلوله او را به خاک می کشید. اسمش “بیک محمد” بود، ولی همه او را به اسم سیاه خان می شناختند و به همین نام صدایش می کردند. او از پدر ثروت زیادی به ارث برده بود، ولی به ماجراجوئی کشانده شد.
چرا سیاه خان؟ … شاید به این دلیل که آفتاب دشت ها و کوھها، رنگ چهرہ اش را عوض کردہ بود. شاید هم این اسم را خودش انتخاب کرده بود تا رعب و هراس بیشتری به دلها بیفکند.
همه از شنیدن اسم “سیاه خان” بر خود میلرزیدند؛ چه رسد به اینکه رو در روی او قرار می گرفتند. با اینحال دشمنانش بقصد کشتن او از پای نمی نشستند. نقشه ها میکشیدند و بر سر راهش دام می گذاشتند و به انواع حیله ها متوسل می شدند تا جوان سیاه چهره و جسور را که در تیراندازی نظیر نداشت و مرگ را به بازی گرفته بود، به خاک بکشند و خاک سرد گورش را با خون گرم رنگین کنند. و این سیاه خان بود که پایش را جای پای دشمنان مسلحش میگذاشت، رو در روی آنان می ایستاد و ماشه تفنگ پنج تیر خود را میچکاند، امکان نداشت تیرش بخطا رود.
صفیر ھر گلوله اش، آدمها را بر خاک و خون می غلطاند. او در سواری و تیر اندازی جسور و بی همتا بود، یار و یاوری نداشت و همیشه از روبرو شلیک می کرد. برای او همه چیز در تفنگش خلاصه می شد. او به تفنگ و قطار فشنگش عشق می ورزید و بر لوله تفنگش تکیه می کرد. و این داستان زندگی پر ماجرای اوست که بسان رعد می غرید و لرزد بر اندام دشمنانش می انداخت ..
✍️#امیر_عشیری
سیاه خان / امیر عشیری
پس از حمله متفقین به ایران در سوم شهریورماه ۱۳۲۰ عناصر ماجراجو در شرق، غرب و جنوب ایران دست به اسلحه بردند و در گردنه ها و راههای صعب العبور لانه کردند و به راهزنی پرداختند. دولت های وقت با همه درگیریهائی که داشتند، یک یک آن ها را سرکوب و دستگیر کردند و پاره ای از آنها نیز بهنگام فرار از برابر مامورین، بضرب گلوله کشته شدند.
“سیاه خان” از ماجراجویان شمال خراسان بود. او نه راهزن بود نه یاغی. آدمی بود حادثه ساز و ماجراجو. زورگوئی خان ها، باعث شده بود که زندگی آرامش بهم بریزد. او در کوهها و دشت ها زندگی می کرد. پنداشته بود که با گلوله های سربی داغ می تواند بزندگی خود دوام و بقا بخشد. هر سایه متحرکی را که در تعقیبش میدید، با اولین گلوله او را به خاک می کشید. اسمش “بیک محمد” بود، ولی همه او را به اسم سیاه خان می شناختند و به همین نام صدایش می کردند. او از پدر ثروت زیادی به ارث برده بود، ولی به ماجراجوئی کشانده شد.
چرا سیاه خان؟ … شاید به این دلیل که آفتاب دشت ها و کوھها، رنگ چهرہ اش را عوض کردہ بود. شاید هم این اسم را خودش انتخاب کرده بود تا رعب و هراس بیشتری به دلها بیفکند.
همه از شنیدن اسم “سیاه خان” بر خود میلرزیدند؛ چه رسد به اینکه رو در روی او قرار می گرفتند. با اینحال دشمنانش بقصد کشتن او از پای نمی نشستند. نقشه ها میکشیدند و بر سر راهش دام می گذاشتند و به انواع حیله ها متوسل می شدند تا جوان سیاه چهره و جسور را که در تیراندازی نظیر نداشت و مرگ را به بازی گرفته بود، به خاک بکشند و خاک سرد گورش را با خون گرم رنگین کنند. و این سیاه خان بود که پایش را جای پای دشمنان مسلحش میگذاشت، رو در روی آنان می ایستاد و ماشه تفنگ پنج تیر خود را میچکاند، امکان نداشت تیرش بخطا رود.
صفیر ھر گلوله اش، آدمها را بر خاک و خون می غلطاند. او در سواری و تیر اندازی جسور و بی همتا بود، یار و یاوری نداشت و همیشه از روبرو شلیک می کرد. برای او همه چیز در تفنگش خلاصه می شد. او به تفنگ و قطار فشنگش عشق می ورزید و بر لوله تفنگش تکیه می کرد. و این داستان زندگی پر ماجرای اوست که بسان رعد می غرید و لرزد بر اندام دشمنانش می انداخت ..
📕 #معبد_عاج #ممنوعه
✍ #امیر_عشیری
زمان: قرن بیستم میلادی
مکان: ایتالیا (شهر روم)، آفریقا
“کاوه” که به همراه دوستش “رضا” برای گردش به ایتالیا رفته است، حین بازدید از معبد پانتئون، به طور اتفاقی با آقای جرالد و دخترش الینور آشنا می شود. آقای جرالد که یک عتیقه فروش ایرلندی است از اطلاعات تاریخی رضا خوشش می آید و از او دعوت می کند تا به همراه رضا با او به آفریقا بروند، اما نه برای گردش و مسافرت؛ بلکه آقای جرالد به یک سال پیش در نزدیکی “جزایر قناری”، یک جزیره گنج یافته است. او اسمِ جزیره را نمی داند؛ ولی مکان آنرا خوب به خاطر سپرده است.
جزیره ای پوشیده از جنگل و خالی از سکنه. جرالد علاوه بر قبول تمام مخارجِ سفرِ کاوه و رضا، به او وعده سهمی از گنج را نیز می دهد.
کاوه که هم تحت تاثیر الینور قرار گرفته و هم پیشنهاد آقای جرالد او را وسوسه کرده، قبول می کند و تصمیم می گیرد با کشتی به همراه آنها عازم آفریقا شود. اما همه چیز آنگونه که تصور می کرد، پیش نرفت. کاوه با قبولِ پیشنهادِ جرالد، خود و رضا را وارد بازی خطرناکی کرده بود، چون این فقط جرالد نبود که به دنبال جزیره گنج و ثروت نهفته در آن بود.
@Library_Telegram
✍ #امیر_عشیری
زمان: قرن بیستم میلادی
مکان: ایتالیا (شهر روم)، آفریقا
“کاوه” که به همراه دوستش “رضا” برای گردش به ایتالیا رفته است، حین بازدید از معبد پانتئون، به طور اتفاقی با آقای جرالد و دخترش الینور آشنا می شود. آقای جرالد که یک عتیقه فروش ایرلندی است از اطلاعات تاریخی رضا خوشش می آید و از او دعوت می کند تا به همراه رضا با او به آفریقا بروند، اما نه برای گردش و مسافرت؛ بلکه آقای جرالد به یک سال پیش در نزدیکی “جزایر قناری”، یک جزیره گنج یافته است. او اسمِ جزیره را نمی داند؛ ولی مکان آنرا خوب به خاطر سپرده است.
جزیره ای پوشیده از جنگل و خالی از سکنه. جرالد علاوه بر قبول تمام مخارجِ سفرِ کاوه و رضا، به او وعده سهمی از گنج را نیز می دهد.
کاوه که هم تحت تاثیر الینور قرار گرفته و هم پیشنهاد آقای جرالد او را وسوسه کرده، قبول می کند و تصمیم می گیرد با کشتی به همراه آنها عازم آفریقا شود. اما همه چیز آنگونه که تصور می کرد، پیش نرفت. کاوه با قبولِ پیشنهادِ جرالد، خود و رضا را وارد بازی خطرناکی کرده بود، چون این فقط جرالد نبود که به دنبال جزیره گنج و ثروت نهفته در آن بود.
@Library_Telegram
Ashiri_Ma'bade Aaj.pdf
3.1 MB
📕 #معبد_عاج #ممنوعه
✍ #امیر_عشیری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_Bot
✍ #امیر_عشیری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Library_Telegram
کتابهای رایگان بیشتر در⬆️
درخواست کتاب⬇️
@Library_Telegram_Bot