This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️ زبان قاصره از این همه بی رحمی ... 😔🖤
دختر آبی، سحر خدایاری، در اثر شدت سوختگی درگذشت.
چگونه باید این درد را تاب آورد؟ جهان چگونه ما را قضاوت خواهد کرد؟ تاریخ چه خواهد گفت؟ چگونه از این پس مردان بدون زنان به استادیومها خواهند رفت؟
دختری که عاشق فوتبال بود و تنها میخواست از حقوقی برابر با مردان برای تماشای یک مسابقه فوتبال در استادیوم برخوردار باشد، بازداشت و محکوم و چنان مستاصل شد که تن به خودسوزی داد و در اثر شدت سوختگی درگذشت.
#دختر_آبی
#سحر_خدایاری
#زنان_ورزشگاه
@hychy
دختر آبی، سحر خدایاری، در اثر شدت سوختگی درگذشت.
چگونه باید این درد را تاب آورد؟ جهان چگونه ما را قضاوت خواهد کرد؟ تاریخ چه خواهد گفت؟ چگونه از این پس مردان بدون زنان به استادیومها خواهند رفت؟
دختری که عاشق فوتبال بود و تنها میخواست از حقوقی برابر با مردان برای تماشای یک مسابقه فوتبال در استادیوم برخوردار باشد، بازداشت و محکوم و چنان مستاصل شد که تن به خودسوزی داد و در اثر شدت سوختگی درگذشت.
#دختر_آبی
#سحر_خدایاری
#زنان_ورزشگاه
@hychy
( زبان نفهمترین حکومت جهان )
کشور ما شاید تنها کشور جهان باشد که حکمرانان آن سخت نگران #امنیت_اخلاقی جامعه هستند و امنیت اخلاقی را هم بر انواع امنیتهای دیگر مثل امنیت جانی و مالی در برابر چپاولگران و جنایتکاران مقدم میدارند تا آنجا که کاریکاتورترین حکومت اسلامی تاریخ امنیت را هم با ایجاد ناامنی بر قرار میکند
در سالهای آغازین انقلاب چون خیرسرمان انقلاب اسلامی کرده بودیم فضا به شکلی بود که حتی فوتبالیستها هم با شورتهای پاچه بلند و بعضا شلوار گرمکن وارد میدان میشدند ولی باز در چنین فضایی درهای استادیومهای ورزشی به روی بانوان بسته شد و هیچکس به درستی نمیدانست که چرا زنها اجازۀ تماشای فوتبال ندارند چون زنان و مردان ایرانی سالهای سال در حکومت پهلوی با هم به استادیوم رفته بودند و کنار هم نشسته بودند و تیمهای مورد علاقه شان را تشویق کرده بودند و اصولا گاوترین و بیشعورترین مردان ایرانی هم وقتی زن و دختری نزدیکشان حضور داشت سعی میکردند یک چیزهایی را رعایت کنند
خلاصه هرچه بود چون ٨ سال سرگرم جنگی بیهوده و بیدلیل بودیم نه کسی سوالی کرد و نه کسی جوابی داد ولی ممنوعیت ورود زنان به استادیوم تبدیل به قانون نانوشتهای شد که بعد از گذشت ۴٠سال همچنان اجرا میشود و مانند سایر مسائل در جمهوری اسلامی قرار نیست به این سادگیها حل شود زیرا ظاهرا عدهای در داخل حکومت فکر میکنند اگر این یک قدم را عقب بروند و تسلیم این یک خواسته بشوند اقتدار نظام اسلامیشان زیر سوال میرود و خواسته های جدید مثل دومینو مطرح خواهد شد پس برای همین در برابر همین مطالبه ساده نیز مقاومت میکنند البته در اینکه «مقاومت» بخشی جدایی ناپذیر از ژنتیک علمای اسلام است تردیدی نیست و مقاومت این عزیزان چه به لحاظ فیزیکی و چه به لحاظ فکری به قدری بالاست که تقریبا هیچ چیز توان نفوذ و تحت تاثیر قرار دادن ایشان را ندارد و DNA این بزرگان به نحوی طراحی شده که ١۴٠٠سال است در #فقه خودشان هم تحولی ایجاد نکردند اما این طلسم نحس بالاخره باید شکسته شود
یک ماه دیگر بازی دربی پایتخت است و شاید بشود امیدوار بود در این روز استادیوم آزادی به احترام #دختر_آبی ایران بعد از چهل سال شاهد حضور مردان و زنان در کنار هم بر روی سکوها باشد و ممنوعیت حضور زنان در ورزشگاهها تبدیل به بخشی از خاطرات جمعی ما شود
خاطره ای که سالها بعد در میان بهت و ناباوری برای کودکانمان تعریف میکنیم و آنها با دهان باز میپرسند : یعنی واقعا اون قدیما احمقهایی بودن که زنها رو توی استادیوم راه نمیدادن ؟ برای چی !!!
@Library_Telegram
کشور ما شاید تنها کشور جهان باشد که حکمرانان آن سخت نگران #امنیت_اخلاقی جامعه هستند و امنیت اخلاقی را هم بر انواع امنیتهای دیگر مثل امنیت جانی و مالی در برابر چپاولگران و جنایتکاران مقدم میدارند تا آنجا که کاریکاتورترین حکومت اسلامی تاریخ امنیت را هم با ایجاد ناامنی بر قرار میکند
در سالهای آغازین انقلاب چون خیرسرمان انقلاب اسلامی کرده بودیم فضا به شکلی بود که حتی فوتبالیستها هم با شورتهای پاچه بلند و بعضا شلوار گرمکن وارد میدان میشدند ولی باز در چنین فضایی درهای استادیومهای ورزشی به روی بانوان بسته شد و هیچکس به درستی نمیدانست که چرا زنها اجازۀ تماشای فوتبال ندارند چون زنان و مردان ایرانی سالهای سال در حکومت پهلوی با هم به استادیوم رفته بودند و کنار هم نشسته بودند و تیمهای مورد علاقه شان را تشویق کرده بودند و اصولا گاوترین و بیشعورترین مردان ایرانی هم وقتی زن و دختری نزدیکشان حضور داشت سعی میکردند یک چیزهایی را رعایت کنند
خلاصه هرچه بود چون ٨ سال سرگرم جنگی بیهوده و بیدلیل بودیم نه کسی سوالی کرد و نه کسی جوابی داد ولی ممنوعیت ورود زنان به استادیوم تبدیل به قانون نانوشتهای شد که بعد از گذشت ۴٠سال همچنان اجرا میشود و مانند سایر مسائل در جمهوری اسلامی قرار نیست به این سادگیها حل شود زیرا ظاهرا عدهای در داخل حکومت فکر میکنند اگر این یک قدم را عقب بروند و تسلیم این یک خواسته بشوند اقتدار نظام اسلامیشان زیر سوال میرود و خواسته های جدید مثل دومینو مطرح خواهد شد پس برای همین در برابر همین مطالبه ساده نیز مقاومت میکنند البته در اینکه «مقاومت» بخشی جدایی ناپذیر از ژنتیک علمای اسلام است تردیدی نیست و مقاومت این عزیزان چه به لحاظ فیزیکی و چه به لحاظ فکری به قدری بالاست که تقریبا هیچ چیز توان نفوذ و تحت تاثیر قرار دادن ایشان را ندارد و DNA این بزرگان به نحوی طراحی شده که ١۴٠٠سال است در #فقه خودشان هم تحولی ایجاد نکردند اما این طلسم نحس بالاخره باید شکسته شود
یک ماه دیگر بازی دربی پایتخت است و شاید بشود امیدوار بود در این روز استادیوم آزادی به احترام #دختر_آبی ایران بعد از چهل سال شاهد حضور مردان و زنان در کنار هم بر روی سکوها باشد و ممنوعیت حضور زنان در ورزشگاهها تبدیل به بخشی از خاطرات جمعی ما شود
خاطره ای که سالها بعد در میان بهت و ناباوری برای کودکانمان تعریف میکنیم و آنها با دهان باز میپرسند : یعنی واقعا اون قدیما احمقهایی بودن که زنها رو توی استادیوم راه نمیدادن ؟ برای چی !!!
@Library_Telegram
Telegram
attach 📎
🔴 با «گِزگِز سوختن وجدان» چه میکنند؟
(✍️: بابک داد)
دختر معصوم شش روز تمام زجر کشیده! حتماً تاولهایش، زیر باندپیچیها میترکیدند و خون و عفونت از نازکی باندها بیرون میزدهاند…! نود درصد سوختگی یعنی مقدار زیادی از پوست «ور آمده» و جاهایی حتی تا «استخوان» هم رسیده و آن را خمیر و سیاه کرده است. یعنی لایههای خیس و لزج سیاهی به اسم «پوست»، ورقه ورقه وَر میآیند و جسم را آب میکنند تا… تمام شود!
شش روز؛ یعنی حدود ۱۴۰ ساعت! ۱۴۰ ساعت، کمتر یا بیشتر «درد کشیدن» و «ضجّه زدن»! از ظهر دوشنبه تا بامداد یکشنبه! راستی؛ حنجره و گلو هم در این سطح از سوختگی سالم نمیمانند که حتی درست ناله کرده باشد. چه رسد که حرفی بزند. نهایتش، صدای خشداری از گلو بیرون میآمده… و زبان، فقط تکه گوشتی بیاختیار میشود که نمیتواند حتی کلمهای سر هم کند!
این شبها، دیوانهوار «روز» را بر «ساعت» و آن را بر «دقیقه» و دقایق را بر «ثانیه» ضرب میکنم! و هر عدد این محاسبه، «درصد سوختگی دلم» را بیشتر و بیشتر میکند.
من سوگوار دختر ۲۹ سالهای هستم که همسن فرزندم بود. در فصل شکوفایی و درخشندگیاش؛ «سحر خدایاری» خود را به آتش کشید! «او برای تماشای فوتبال این کار را نکرد»! فشار قضایی او را به جنون رساند.
دختر آبی ۲۹ ساله، مدتها زیر «فشار روانی تشکیل یک پروندهی قضایی!» بود؛ آن هم فقط به خاطر رفتن به استادیوم و تماشای فوتبال! در این مدت، سحر با وثیقه از «زندان مخوف ورامین» آزاد شده بود و دوشنبه برای پس گرفتن وسایل خود به دادسرا رفته بود که شنید «باید شش ماه دیگر حبس بکشد»! در همان زندانی که برایش مخوفترین جای دنیا بود! دخترم ترسیده بود. عجیب است؟
سحر «از ترس حکم حبس» و بعد از ماهها فشار روحی بابت این پرونده، دوشنبه خود را به آتش کشید و حدود «هشت هزار دقیقه» با سوختگی نود درصدیاش جان کَند! فقط به دلیل تماشای فوتبال هم در کشور نفرین شدهی ما «برای زنان ممنوع است!» شش روز! حدود ۱۴۰ ساعت! یا هشت هزار دقیقه! و هر دقیقه، «شصت ثانیهی کشدار»! خدایا!
دیدهام آدم با آن حد از سوختگی، چه «تندتند» نفس میزند و هُرم نفسش چه داغ و سوزان است! او «۵۱۸ هزار ثانیه» را تندتند نفس زده و داغی درونش را بیرون فرستاده. ۵۱۸ هزار ثانیه ضرب در نفسهای تند! لعنت بر ثانیهها؛ وقتی بخواهند راوی سوختگی باشند!
سحر بعد از آن شش روز سیاه یا آن «۵۱۸ هزار ثانیهی عذابآور»، آخرین نفس داغش را سحرگاه یکشنبه به بیرون «تف» کرد… و رفت! نفس آخرش حتماً تندتند نبوده. «این آخری را عمیق هم نفس نمیکشند». انگار تمام خودش را از عمق جان جمع کند، و با آن نفس آخر، تمام خودش را بیرون بریزد! گویی او تمام دردها، ممنوعیتها و «قدغن»های این دیار نفرین شده را تف کرد و رفت: «نخواستم! این زندگی پر از قدغن، ارزانیِ خودتان لعنتیها!»
این روزها وقتی پوست تنم به لباسم ساییده میشود، میسوزد! حس میکنم «ورقهای از پوستم» وَر میآید. لباسهایم، با پوست تنم غریبه شدهاند و انگار هر بار پوستم را میسایند و میسوزانند! گویی به همراه آن دخترک معصوم، من هم سوختهام!
من با ندا آقاسلطان هم، این گونه نفس به نفس مُردهام! قبلتر با مهدی.ا که چند روز بعد از بازگشتم از جبههی جنوب، با شلیک مستقیم عراقیها شهید شد! و بعدتر از ندا، با هاله سحابی، رضا صابر، ستار بهشتی، علیرضا شیرمحمدعلی و… من نفس به نفس با «مظلومان زمانم» جان کَندهام!
چرا داغدار سحر نباشم؟ برای تمام بچههای وطنم، من یا برادرم، یا پدر! و تمام سلولهایم، پر از عشق به انسان و احترام به «حق انتخاب» اوست. چگونه میتوانم از حق #دختر_آبی روی برگردانم؟ گفتم که؛ این چند روزه پوست تنم گِزگِز میکند و هر بار به لباسم میساید، پوستم میسوزد! این روزها و شبها، نجواهای سحر را به وضوح میشنیدم! آن گاه که او با حنجرهای سوخته و صدایی خشدار نفسنفس میزد و جان میکَند، «خیلی از ما داشتیم با او جان میکَندیم»!
انگار در یک قدمیام بود آن دختر مظلوم، که نفس آخرش را با آن «هُرم داغ» بیرون ریخت و رفت! انگار «سوز جانش» را تف کرد توی صورت دنیا! توی تمام «قدغنها و ممنوعیتهای ناروا»! به صورت تمام کسانی که به نام «خدا»، زندگی او را پر از «قدغن» کردهاند و به آتش کشیدهاند.
حالا او در آغوش پروردگار آرام گرفته! اینک نوبت گِزگِز سوختن، به «وجدان ما» رسیده! به وجدان تمام مردانی که باز هم بدون سحرها به استادیوم میروند!
داغ سحر خیلی سنگین است. آنقدری که میتواند شروع یک کار بزرگ باشد؛ نه فقط «رفع ممنوعیت ورود زنان به ورزشگاهها»! خیلی بزرگتر! داغ او میتواند شروع یک نهضت مردمی باشد، تا تمام «قدغنها علیه زنان» را لغو کنیم و برداریم! در میان شما «آیا یاری کنندهای هست»؟
@Library_Telegram
(✍️: بابک داد)
دختر معصوم شش روز تمام زجر کشیده! حتماً تاولهایش، زیر باندپیچیها میترکیدند و خون و عفونت از نازکی باندها بیرون میزدهاند…! نود درصد سوختگی یعنی مقدار زیادی از پوست «ور آمده» و جاهایی حتی تا «استخوان» هم رسیده و آن را خمیر و سیاه کرده است. یعنی لایههای خیس و لزج سیاهی به اسم «پوست»، ورقه ورقه وَر میآیند و جسم را آب میکنند تا… تمام شود!
شش روز؛ یعنی حدود ۱۴۰ ساعت! ۱۴۰ ساعت، کمتر یا بیشتر «درد کشیدن» و «ضجّه زدن»! از ظهر دوشنبه تا بامداد یکشنبه! راستی؛ حنجره و گلو هم در این سطح از سوختگی سالم نمیمانند که حتی درست ناله کرده باشد. چه رسد که حرفی بزند. نهایتش، صدای خشداری از گلو بیرون میآمده… و زبان، فقط تکه گوشتی بیاختیار میشود که نمیتواند حتی کلمهای سر هم کند!
این شبها، دیوانهوار «روز» را بر «ساعت» و آن را بر «دقیقه» و دقایق را بر «ثانیه» ضرب میکنم! و هر عدد این محاسبه، «درصد سوختگی دلم» را بیشتر و بیشتر میکند.
من سوگوار دختر ۲۹ سالهای هستم که همسن فرزندم بود. در فصل شکوفایی و درخشندگیاش؛ «سحر خدایاری» خود را به آتش کشید! «او برای تماشای فوتبال این کار را نکرد»! فشار قضایی او را به جنون رساند.
دختر آبی ۲۹ ساله، مدتها زیر «فشار روانی تشکیل یک پروندهی قضایی!» بود؛ آن هم فقط به خاطر رفتن به استادیوم و تماشای فوتبال! در این مدت، سحر با وثیقه از «زندان مخوف ورامین» آزاد شده بود و دوشنبه برای پس گرفتن وسایل خود به دادسرا رفته بود که شنید «باید شش ماه دیگر حبس بکشد»! در همان زندانی که برایش مخوفترین جای دنیا بود! دخترم ترسیده بود. عجیب است؟
سحر «از ترس حکم حبس» و بعد از ماهها فشار روحی بابت این پرونده، دوشنبه خود را به آتش کشید و حدود «هشت هزار دقیقه» با سوختگی نود درصدیاش جان کَند! فقط به دلیل تماشای فوتبال هم در کشور نفرین شدهی ما «برای زنان ممنوع است!» شش روز! حدود ۱۴۰ ساعت! یا هشت هزار دقیقه! و هر دقیقه، «شصت ثانیهی کشدار»! خدایا!
دیدهام آدم با آن حد از سوختگی، چه «تندتند» نفس میزند و هُرم نفسش چه داغ و سوزان است! او «۵۱۸ هزار ثانیه» را تندتند نفس زده و داغی درونش را بیرون فرستاده. ۵۱۸ هزار ثانیه ضرب در نفسهای تند! لعنت بر ثانیهها؛ وقتی بخواهند راوی سوختگی باشند!
سحر بعد از آن شش روز سیاه یا آن «۵۱۸ هزار ثانیهی عذابآور»، آخرین نفس داغش را سحرگاه یکشنبه به بیرون «تف» کرد… و رفت! نفس آخرش حتماً تندتند نبوده. «این آخری را عمیق هم نفس نمیکشند». انگار تمام خودش را از عمق جان جمع کند، و با آن نفس آخر، تمام خودش را بیرون بریزد! گویی او تمام دردها، ممنوعیتها و «قدغن»های این دیار نفرین شده را تف کرد و رفت: «نخواستم! این زندگی پر از قدغن، ارزانیِ خودتان لعنتیها!»
این روزها وقتی پوست تنم به لباسم ساییده میشود، میسوزد! حس میکنم «ورقهای از پوستم» وَر میآید. لباسهایم، با پوست تنم غریبه شدهاند و انگار هر بار پوستم را میسایند و میسوزانند! گویی به همراه آن دخترک معصوم، من هم سوختهام!
من با ندا آقاسلطان هم، این گونه نفس به نفس مُردهام! قبلتر با مهدی.ا که چند روز بعد از بازگشتم از جبههی جنوب، با شلیک مستقیم عراقیها شهید شد! و بعدتر از ندا، با هاله سحابی، رضا صابر، ستار بهشتی، علیرضا شیرمحمدعلی و… من نفس به نفس با «مظلومان زمانم» جان کَندهام!
چرا داغدار سحر نباشم؟ برای تمام بچههای وطنم، من یا برادرم، یا پدر! و تمام سلولهایم، پر از عشق به انسان و احترام به «حق انتخاب» اوست. چگونه میتوانم از حق #دختر_آبی روی برگردانم؟ گفتم که؛ این چند روزه پوست تنم گِزگِز میکند و هر بار به لباسم میساید، پوستم میسوزد! این روزها و شبها، نجواهای سحر را به وضوح میشنیدم! آن گاه که او با حنجرهای سوخته و صدایی خشدار نفسنفس میزد و جان میکَند، «خیلی از ما داشتیم با او جان میکَندیم»!
انگار در یک قدمیام بود آن دختر مظلوم، که نفس آخرش را با آن «هُرم داغ» بیرون ریخت و رفت! انگار «سوز جانش» را تف کرد توی صورت دنیا! توی تمام «قدغنها و ممنوعیتهای ناروا»! به صورت تمام کسانی که به نام «خدا»، زندگی او را پر از «قدغن» کردهاند و به آتش کشیدهاند.
حالا او در آغوش پروردگار آرام گرفته! اینک نوبت گِزگِز سوختن، به «وجدان ما» رسیده! به وجدان تمام مردانی که باز هم بدون سحرها به استادیوم میروند!
داغ سحر خیلی سنگین است. آنقدری که میتواند شروع یک کار بزرگ باشد؛ نه فقط «رفع ممنوعیت ورود زنان به ورزشگاهها»! خیلی بزرگتر! داغ او میتواند شروع یک نهضت مردمی باشد، تا تمام «قدغنها علیه زنان» را لغو کنیم و برداریم! در میان شما «آیا یاری کنندهای هست»؟
@Library_Telegram