کتابخانه تلگرام
79K subscribers
2.87K photos
703 videos
10.5K files
1.95K links
انواع کتاب کمیاب و ممنوعه
رمان، داستان
علمی، تخیلی، آموزشی
تاریخی، سیاسی
مطالب و داستانهای آموزنده و ...

ارتباط با ادمین:⬇️
@Library_Telegram_Bot

صفحه اینستاگرام کانال⬇️
https://www.instagram.com/library_telegram/
Download Telegram
وقتـی که سیــم حکــم کـند، زر خــدا شـود
وقتــــی دروغ داور هـــــر مــــاجــــــرا شـــود
وقتـــی هـوا، هـوای تنفس، هــوای زیست،
سرپوش مـرگ، بــر ســر صــدها صــدا شود
وقتـــی در انتــظار یکـــی پـــاره اســتـخـوان
هـنگـــامـــه‌ای زجــنبـش دُم هـا بپـــا شـود
وقتی به بوی سفره‌ی همسایه، مغز و عقل
بــی اختـیـار معــــده شــود، اشـــتها شــود
وقتــی کـه سوسـمار صـفـت پیـش ِ آفتــاب
یک رنگ، رنگ ها شود و رنگ ها شود
وقتـی کــه دامـن شرف و نطفه گیـــرِ شرم
رجّــالــه خــیـــز گــــردد و پـتـیـاره زا شــود،
بـگـذار در بــزرگـی‌ ِ ایــــن منـجـلاب یـــأس
دنـیــــای مـــن بـه کـوچـکــی‌ انـــزوا شـود!..

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★

زیادی خوب بودن خوب نیست
زیادی که خوب باشی دیده نمیشوی
میشوی مثل شیشه ای تمیز
کسی شیشه ی تمیز را نمیبیند
همه به جای شیشه ،
منظره ی بیرون را میبینند!

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
#حق_الدوله

ﻗﻠﻢ ﭼﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ
ﻭﺭﻕ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﭼﭗ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﯿﺨﺎﻥ
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺣﺠﺮﻩﻫﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺰﯾﺪﻧﺪ
ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻘﻒ ﻭ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻦ ڪﺎﺭﺷﺎﻥ ﺷﺪ
ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻧﺎﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﯽ، ﺑﺪ ﻟﺒﺎﺳﯽ
ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ، ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺳﺮﺍﻍ ﺳﻔﺮﻩ ﻫﺎ، ﻧﻔﺘﯽ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻭﻟﯿڪﻦ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﯾڪﯽ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﯾڪﯽ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﮔﺸﺖ ﺍﻓﺸﺎﺀ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﯾڪﯽ ﺧﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺣﯿﺚ ﭼﭙﺎﻭﻝ
ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻓﻼﻥ ﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﺪﻩ ﻣﮋﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺧﺰﺍﻧﻪ
ڪﻪ ﺷﺎڪﯽ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﭼﻮ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﺱ ﺩﺯﺩﯼ
ﮔﺪﺍﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺍﺧﺘﻼﺱ ﺷﺮڪﺖ ﻧﻔﺖ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯼ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ﻣﺤﺒﺖ ڪﺮﺩﻩ ﭘﺎﻻﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺁﺷﭙﺰ ﭼﻮﻥ ﺷﻮﺭ ﻣﯿڪﺮﺩ
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﻤڪﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﭼﻮ ﺁﻣﺪ ﺳﻘﻒ ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ
ﺑﻪ ﺣڪﻢ ﺷﺮﻉ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
ﻗﻠﻢ ﭼﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ
ﻭﺭﻕ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﭼﭗ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﯿﺨﺎﻥ
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺣﺠﺮﻩﻫﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺰﯾﺪﻧﺪ
ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻘﻒ ﻭ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻦ ڪﺎﺭﺷﺎﻥ ﺷﺪ
ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻧﺎﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﯽ، ﺑﺪ ﻟﺒﺎﺳﯽ
ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ، ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺳﺮﺍﻍ ﺳﻔﺮﻩ ﻫﺎ، ﻧﻔﺘﯽ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻭﻟﯿڪﻦ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﯾڪﯽ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﯾڪﯽ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﮔﺸﺖ ﺍﻓﺸﺎﺀ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﯾڪﯽ ﺧﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺣﯿﺚ ﭼﭙﺎﻭﻝ
ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻓﻼﻥ ﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﺪﻩ ﻣﮋﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺧﺰﺍﻧﻪ
ڪﻪ ﺷﺎڪﯽ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﭼﻮ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﺱ ﺩﺯﺩﯼ
ﮔﺪﺍﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺍﺧﺘﻼﺱ ﺷﺮڪﺖ ﻧﻔﺖ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯼ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ﻣﺤﺒﺖ ڪﺮﺩﻩ ﭘﺎﻻﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺁﺷﭙﺰ ﭼﻮﻥ ﺷﻮﺭ ﻣﯿڪﺮﺩ
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﻤڪﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

ﭼﻮ ﺁﻣﺪ ﺳﻘﻒ ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ
ﺑﻪ ﺣڪﻢ ﺷﺮﻉ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
شدم گمراه و سرگردان،
میان این همه ادیان
میان این تعصب ها،
میان جنگ مذهب ها!

یڪی افڪار زرتشتی،
یڪی افڪار بودایی
یڪی پیغمبرش مانی،
یڪی دینش مسلمانی

یڪی در فکر تورات است،
یڪی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست،
در این دنیای انسانی ...

خدا یڪی... ولی...اما...هزاران فڪر روحانی ...
رها ڪردیم خالق راگرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟!
مگر نه این ڪه انسانیم؟!
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!

برای خود پرستی هاست...
من از عقرب نمی ترسم
ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی ڪه می پوشد
لباس میش می ترسم

از آن جشنی ڪه اعضای تنم دارند،
خوشحالم ولی،از اختلافِ
مغز و دل با ریش می ترسم

هراسم ، جنگ بینِ
شعلہ و ڪبریت و هیزم نیست
من از سوزاندنِ اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد؛ اما،اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاقِ افڪار تهی بر خویش می ترسم..!!
ڪلام آخر این شعر
یڪ جمله و دیگر هیچ
ڪه هم از نیش و میش و ریش
وهم از خویش میترسم...

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
#یک_دقیقه_مطالعه

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
اما حرفش هیچ وقت از یادم نمی رود،
می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
گره می خورد،
می پیچد به هم ،
گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی،
گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود،
کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله،
باید یک جایی تمامش کرد،
سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است.

✍🏻 #سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
#سیمین_بهبهانی

شدم گمراه و سرگردان میان این همه ادیان

میان این تعصب‌ها میان جنگ مذهب‌ها

یکی افکار زرتشتی یکی افکار بودایی

یکی پیغمبرش مانی یکی دینش مسلمانی

یکی در فکر تورات و یکی هم هست نصرانی

هزاران دین و مذهب را در این دنیای انسانی

خدا یکی … ولی اما هزاران فکر روحانی

رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم

تعصب چیست در مذهب مگرنه اینکه انسانیم

اگر روحِ خدا درماست خدا گر مفرد و تنهاست

ستیز پس برای چیست برای خودپرستی‌هاست

من از عقرب نمی‌ترسم ولی از نیش میترسم

از آن گرگی که می‌پوشد لباس میش میترسم

از آن جشنی که اعضای ِ تنم دارند خوشحالم

ولی از اختلاف مغز و دل با ریش میترسم

هَراسم جنگ بینِ شعله و کبریت و هیزم نیست

من از سوزاندنِ اندیشه در آتیش میترسم

تنم آزاد ... اما اعتقادم سست بنیاد است

من از شلاق افکار ِ تُهی بر خویش میترسم

کلام ِ آخر ِ این شعر یک جمله و دیگر هیچ

که هم از نیش و میش و ریش ، هم از خویش میترسم

@Library_Telegram
هراسم ، جنگ بینِ
شعله و کبریت و هیزم نیست

من از سوزاندنِ
اندیشه در آتیش می ترسم

تنم آزاد؛ اما،
اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاقِ
افکار تهی بر خویش می ترسم!!

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون
به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز آشنا
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم
ز آبی آسمان خویش …


#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram
دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد؛ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ؛ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ! ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮسنگها ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ!

#سیمین_بهبهانی

@Library_Telegram