♨️ #چوپان_دروغگو نگارش جدید!
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود . چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی ، گوسفندان را به چرا می برد . مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند ، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد . او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند . برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد : آی گرگ آی گرگ! وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است!
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است . اما از آن پس ، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد : گرگ ، گرگ ، آی مردم ، گرگ . وقتی مردم ده ، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ ، گوسفندی را خورده است . این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ ، گوسفندی را خورده بود!
روزی مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند . از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها ، دیگر هیچگاه گوسفندی خورده نخواهد شد . اما پس از خرید سگ ها ، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره صدای فریاد "آی گرگ ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید!
مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است . ناگهان یکی از مردم ، که از دیگران باهوش تر بود به بقیه گفت : ببینید ، ببینید هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت چوپان دروغ می گفته است ، فریاد برآوردند : "آی دزد ، آی دزد"
چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم ، اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد . چهره ای خشن به خود گرفت و چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد . سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند!
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از گاز سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند ، گریختند . در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند : خود کرده را تدبیر نیست ، یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان ، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارید ، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست!
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت : دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست "راستگو" باشد ولی وقتی گوسفندان ، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود . بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان ، چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم ...
#حکایت
@Library_Telegram
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود . چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی ، گوسفندان را به چرا می برد . مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند ، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد . او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند . برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد : آی گرگ آی گرگ! وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است!
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است . اما از آن پس ، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد : گرگ ، گرگ ، آی مردم ، گرگ . وقتی مردم ده ، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ ، گوسفندی را خورده است . این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ ، گوسفندی را خورده بود!
روزی مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند . از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها ، دیگر هیچگاه گوسفندی خورده نخواهد شد . اما پس از خرید سگ ها ، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره صدای فریاد "آی گرگ ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید!
مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است . ناگهان یکی از مردم ، که از دیگران باهوش تر بود به بقیه گفت : ببینید ، ببینید هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت چوپان دروغ می گفته است ، فریاد برآوردند : "آی دزد ، آی دزد"
چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم ، اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد . چهره ای خشن به خود گرفت و چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد . سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند!
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از گاز سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند ، گریختند . در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند : خود کرده را تدبیر نیست ، یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان ، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارید ، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست!
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت : دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست "راستگو" باشد ولی وقتی گوسفندان ، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود . بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان ، چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم ...
#حکایت
@Library_Telegram
#چوپان دروغگو یا #مسئول دروغگو
معلم سر كلاس به يكي از شاگردان
گفت درس چوپان دروغگو را بخوان.
بچه زد زير گريه و گفت : نمي توانم آقا معلم!
معلم پرسيد: چرا؟
بچه پاسخ داد : آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم بر آشفت و جويا شد : به چه دليل؟
پسره با لحني لرزان گفت : آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين شد و رو به من گفت :
من و پدرم و پدر بزرگم و بسياري از پيامبران چوپان بوديم و هيچ پيامبري دروغگو نبوده است.
اما يك نفر در ده ما پيدا شد و گفت به من راي بدهيد تا براي شما مدرسه بسازم، خانه بهداشت درست كنم ، به روستا جاده كشي كنم و برای فرزندانتان شغل ايجاد كنم.
ما هم باور كرديم و به او راي داديم و آقا شد نماينده ی ما و به هيچيك از حرف هايش هم عمل نكرد و جواب سلام مان را هم نمي دهد.
به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا
به جاي چوپان درغگو درس جديد :
" نماينده دروغگو " را تدريس كند
@Library_Telegram
معلم سر كلاس به يكي از شاگردان
گفت درس چوپان دروغگو را بخوان.
بچه زد زير گريه و گفت : نمي توانم آقا معلم!
معلم پرسيد: چرا؟
بچه پاسخ داد : آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم بر آشفت و جويا شد : به چه دليل؟
پسره با لحني لرزان گفت : آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين شد و رو به من گفت :
من و پدرم و پدر بزرگم و بسياري از پيامبران چوپان بوديم و هيچ پيامبري دروغگو نبوده است.
اما يك نفر در ده ما پيدا شد و گفت به من راي بدهيد تا براي شما مدرسه بسازم، خانه بهداشت درست كنم ، به روستا جاده كشي كنم و برای فرزندانتان شغل ايجاد كنم.
ما هم باور كرديم و به او راي داديم و آقا شد نماينده ی ما و به هيچيك از حرف هايش هم عمل نكرد و جواب سلام مان را هم نمي دهد.
به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا
به جاي چوپان درغگو درس جديد :
" نماينده دروغگو " را تدريس كند
@Library_Telegram
روایت #شاملو از داستان #چوپان_دروغگو :
گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند ... از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که آی گرگ آی گرگ ... همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ....
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند
@Library_Telegram
گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند ... از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که آی گرگ آی گرگ ... همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ....
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند
@Library_Telegram
.
روایت #شاملو از داستان #چوپان_دروغگو :
گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند ... از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که آی گرگ آی گرگ ... همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ....
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند.
@Library_Telegram
روایت #شاملو از داستان #چوپان_دروغگو :
گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند ... از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که آی گرگ آی گرگ ... همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ....
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند.
@Library_Telegram
Telegram