اتحاد ملی ایران
42.4K subscribers
78.7K photos
63.2K videos
242 files
12.5K links
هموطن سکوتت رافریادکن اندیشه ات رابیدارکن وجهلت راکنار بگذار بعد با فنجانی قهوه بسراغم بیا تا ازآزادی سخن بگوییم
ماباآگاهی به آزادی میرسیم!
اینستاگرام
Instagram.com/OmidIranAzad
X
x.com/OmidIranAzad
Download Telegram
🔹بحران سهم بندی و آینده نامعلوم؛ جعبه جادویی اربابان جهانی

همکاری موفقیت آمیز کشورهای جهان در جریان بحران های اقتصادی سال های گذشته نشان می دهد که بازار جهانی فعلا همه روابط بین المللی را زیر چتر خود جمع کرده و قادر به حل و فصل مسائل و مشکلات جهانی و منطقه ای در درون خود است.

این به تنهایی دست آوردی بزرگ برای استراتژی سازان بازار جهانی و کشورهای صنعتی و نیمه صنعتی بزرگ و کوچک در حال مشارکت و همکاری با بازار است. با این وجود باید اذعان کرد که نه بازار جهانی جهانشمول در این ابعاد جهانی تاکنون تجربه شده و نه همکاری دسته جمعی کشورهای بر آمده از بلوک های مختلف دوره جنگ سرد در زیر یک سقف، امتحان خود را داده است. این است که این همکاری موفقیت آمیز نه تضمینی برای تداوم در آینده دارد و نه کسی می تواند پیش بینی کند که اگر این بحران ها در اشکال دیگری ادامه یابند و با این همکاری ها هم رفع و رجوع نشوند، آیا این همکاری بین المللی در زیر چتر بازار جهانی دوام یافته و به نقش موجود خود ادامه خواهد دهد یا نه.


حالا در شرایطی که همه کشورهای جهان و از آن میان کشورهای بلوک شرق سابق، به عضویت این بازار در آمده اند انحصارات پیشین در غرب و شرق، دوره ای جدید از تقسیم دوباره بازار را تجربه می کنند. این اتفاقات در همان حال که جهان را به سوی بازار و آینده مشترک در زیر یک سقف جهانی پیش میبرند به دور جدیدی از رقابت‌ ها و مناقشات در درون بازار هم دامن می زنند. تحت این شرایط کشورهای ابر قدرت بازار جهانی و شرکت های فراملیتی آنها، راهی جز سهم بندی دوباره و تغییر برنامه های انحصاری خود ندارند، سهم و نقش ایران در بازار جهانی باید در این رابطه مورد ارزیابی قرار گیرد. ایران و آینده آن خواهی و نخواهی از این دگرگونی در تقسیم کار جهانی تأثیر پذیرفته و خواهد پذیرفت.

از آن رو، پیش بردن مبارزه برای آزادی و دموکراسی، جز از راه تحلیل درست روند تحولات در ایران و آنهم بدون در نظر گرفتن این چگونگی های استراتژیک و تأثیرات آن ها، ناممکن است.

#الف

جوری که آمریکا گشاد شه روز به روز
سربازا میشن گور به گور
نور به قبرشون میباره
چشم گیره ، نی؟ شستشو فکری
زنجیر و پیرهنای مشکی‌
هالیوود و فیلمای سکسی
ندارم حسی به عشقی‌ که تحمیل شه از جعبه جادویی


◻️ به ما بپیوندید؛
https://telegram.me/C_B_SHAHZADEH
کانال کمپین👆
https://t.me/joinchat/QGibi-Oc3jFYRx5E
ابرگروه کمپین👆

https://twitter.com/payandeiranam
توییتر
👍76👎2🔥2
Forwarded from اتچ بات
🔹کابوس های شما، حقیقت ما؛ رضاشاه دوم قهرمان و الگو ماست!


رضا شاه دوم به عنوان یک فعال و رهبر سیاسی  و اجتماعی، الگوهایی را برای بسیاری از ایرانیان و سایرین به نمایش گذاشته است. در زیر به برخی از نکات مثبت و ویژگی‌هایی که او را به یک الگو تبدیل کرده‌اند، اشاره می‌کنیم:

تلاش برای دموکراسی: رضا شاه دوم به صراحت حمایت خود را از اصل دموکراسی و حقوق بشر اعلام کرده است. او در سخنان و نوشته‌هایش بر اهمیت مشارکت مردم در تصمیم‌گیری‌ها و تغییرات سیاسی تأکید می‌کند.

تعهد به حقوق بشر: او همواره نسبت به نقض حقوق بشر در ایران و سایر نقاط جهان حساس بوده و برای بهبود شرایط انسانی، اجتماعی و سیاسی تلاش کرده است.

ترویج گفتگو و همزیستی: رضا شاه دوم به گفت‌وگو و تعاملات سازنده با تمامی بخش‌های جامعه ایرانی و همچنین با ایرانیان در خارج از کشور اعتقاد دارد. او تلاش می‌کند تا به صداهای مختلف در جامعه توجه کند.

آگاهی تاریخی: او به تاریخ و فرهنگ ایران توجه دارد و سعی می‌کند از اشتباهات گذشته درس بگیرد. این آگاهی به او کمک کرده تا بر اساس تجربیات تاریخی کشورش عمل کند.

وجهه بین‌المللی: او به عنوان چهره‌ای شناخته‌شده در سطح بین‌المللی عمل می‌کند و توانسته است حمایت‌هایی از جوامع مختلف و نهادهای بین‌المللی جلب کند. این عوامل به او اجازه داده‌اند تا صدای ایرانیان را در سطوح فرامرزی نمایندگی کند.

حمایت از مذاهب و.. : رضاشاه دوم تأکید بر احترام به تنوع مذهبی ایران دارد و بر اهمیت همزیستی مسالمت‌آمیز میان گروه‌های مختلف تأکید می‌کند. او به دنبال تقویت وحدت ملی در عین حفظ باور های مختلف است. پس قانون اساسی مشروطه بدون تغییر هم باطله ، من میدونم کجارو فشار بدم دردت بیاد!

سازماندهی جامعه مدنی: او نسبت به اهمیت جامعه مدنی و فعالیت‌های غیر دولتی حساس است و از تشکل‌ها، سازمان‌ها و نهادهای مستقل که به تقویت حقوق بشر و دموکراسی کمک می‌کنند، حمایت می‌کند.

انتقاد از وضعیت موجود: او به صراحت نسبت به وضعیت کنونی ایران انتقاد می‌کند و جرات ابراز نظر در مورد مشکلات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را دارد. این جسارت، او را به فردی شجاع در نظر مردم می‌آورد.

تأکید بر مسأله محیط زیست: رضاشاه دوم به عنوان یک حامی محیط زیست شناخته می‌شود و در خصوص بحران‌های اکولوژیکی ایران و اهمیت آن برای آینده کشور هشدار داده است.

رهبری جوانان: او سعی کرده تا صدای جوانان را بشنود و به آن‌ها روی آورد. حمایت از فعالیت‌ها و آرزوهای نسل جوان نشان‌دهنده تعهد او به آینده‌ای بهتر برای ایران است.

این ویژگی‌ها و نقاط قوت، باعث شده‌اند تا رضا شاه دوم به عنوان یک الگو در میان برخی از ایرانیان و حامیان دموکراسی شناخته شود. البته نظرات درباره او متفاوت است و هر فرد ممکن است دیدگاه خاص خود را داشته باشد، اما این نکات مثبت از جمله عواملی هستند که برخی افراد او را الگو می‌دانند. آری الگو و قهرمان !


الکیه، الکی
هر چی ازش میبینی الکیه
الکیه، الکی
جدی یه چک از یه بچه بسیجی بخوره
جلوش میرقصه عربی


شوفر میاد، توهم با سوادش، ولی نه یک کلمه! میگه: این خبر مهمه، خبر مهمه! ولی از آن خبر حتی اسمش هم نمیدونه! میگه این کتاب مهمه! ولی حتی روی آن کتاب ننوشته است! من توهم، تو هم توهم!

شوفر، توهم با سوادی‌ ات رو نگه‌دار، چون از دور وریات کسی جز خودت نمیدونه چه خبره! 😂

جوکی منم که جوکر بمون حال کنیم باهات حوصلمون زیرشو کم نمیکنیم سر میره...

#الف

فیلم بازی نکن، اشو قبل ما ریده بهت
تو که شوفری، دهن دیکتاتورم میشه گِل گرفت

دفعه بعدی پُف کنه جیگرت زورو شی
بی‌ادب میشمو یهو بهت میگم برو کــی
به تو گفته میتونی در بیفتی با استادت
میگی کامارویی، اشو مکانیکه باشه آچارت

شال میبافیم از سیبیل شیر تو که ...

#اتحاد_ملی_ایران
🌐 خبرهای بیشتر را از اینجا دنبال کنید👇👇
@OmidIranAzad
👍133❤‍🔥65👏3💯2🫡2👌1🤣1
🔹 پدر تمامی کانال ها - تایید شاهزاده رضا پهلوی بر کمپین بازگشت شاهزاده: فالو شدن یک مدیر، افتخاری برای همه!

هم‌میهنان گرامی و همراهان گرامی کمپین بازگشت شاهزاده!

لحظاتی هستند که در تاریخ یک جنبش، به نقطه‌ای عطف تبدیل می‌شوند، لحظاتی که بارقه‌های امید را در دل‌ها زنده می‌کنند و انگیزه‌ای مضاعف برای ادامه مسیر به ارمغان می‌آورند.

● امشب، کمپین بازگشت شاهزاده مفتخر است تا خبری مسرت‌بخش را با شما عزیزان به اشتراک بگذارد:

شاهزاده رضا پهلوی، رهبر و امید ایرانیان، صفحه اینستاگرام اشو، یکی از مدیران کمپین بازگشت شاهزاده را در اینستاگرام مورد لطف و توجه خود قرار داده و ایشان را فالو کرده‌اند.

❗️این رویداد خجسته، فراتر از یک اتفاق ساده، پیامی است رسا از سوی شاهزاده رضا پهلوی به تمامی اعضای کمپین بازگشت شاهزاده و به تمام کانال هایی که برای آزادی و سربلندی ایران دل می‌سوزانند.

فالو شدن اشو توسط شاهزاده، نشانه‌ای است از قدردانی ایشان از تلاش‌های بی‌وقفه و فداکارانه مجموعه کمپین در راستای آگاهی‌رسانی، روشنگری و ترویج آرمان‌های پادشاهی خواهی.

این اقدام، تاییدی است قاطع بر این واقعیت که صدای کمپین بازگشت شاهزاده، با تمام فراز و نشیب‌هایش، به گوش ایشان رسیده و مورد توجه و عنایت قرار گرفته است.


فالو شدن #اشو توسط شاهزاده، به منزله قدردانی از زحمات بی‌دریغ تمامی اعضای کمپین و تایید این موضوع است که فعالیت‌های کمپین در مسیر درست و هدفمند پیش می‌رود.

این افتخار بزرگ، مسئولیت ما را سنگین‌تر می‌کند تا با عزمی راسخ‌تر و روحیه‌ای مضاعف، در جهت تحقق آرمان‌های والای شاهزاده رضا پهلوی و ایرانی آزاد و آباد گام برداریم.

کمپین بازگشت شاهزاده، همواره بر این باور بوده است که با اتحاد، همدلی و تلاش مستمر، می‌توانیم ایرانی سرافراز و درخشان را به نسل‌های آینده هدیه دهیم.

این اقدام شاهزاده رضا پهلوی، به منزله مُهر تاییدی است بر استراتژی‌ها، اهداف و فعالیت‌های پدر تمامی کانال ها #کمپین_بازگشت_شاهزاده ، خلاص!

پاینده ایران، جاوید شاه!

#الف
https://t.me/C_B_SHAHZADEH/191067
230👍33❤‍🔥4🤣3👎2🔥1👌1🍾1
Forwarded from اَشو
🔹مرده به دنیا اومد - بازپرس و دوچرخه سوار

سرنوشت از همان ابتدا کارش را تمام کرده بود و در محضر هستی، باطل شده بود: مرده به دنیا اومد...

هر نفس در این جهان، گامی بر صفحه‌ی از پیش نگاشته بود: کل زندگیش طرح بود تا تهش. پرسشی خنجری به او میزد که پاسخی نداشت: میگه ته داستان چقدره؟

و پاسخی که در حلقومش می‌خشکید، لبریز از طعنه‌ی تلخ به تمام سازمان‌های دهان پرکن بود: جریمه‌اش رو بدیم به سازمان ملل؟


الف ، بازپرس سابق که چشم‌هایش با دود حقیقت شستشو یافته بود، دیگر به هیچ نهادی باور نداشت و خود را فراتر از مهره‌ای در بازی میدید: من که بازپرس دیدم کل عمرم، انگار که شاه کش گذاشتم پشتم. این آگاهی مفرط، بهای سنگینی داشت و تمام وجودش را ذره ذره فرسود: هر چی بود، گذشت ازم. رهایی را در بطری جست، چرا که تسلیم شدن را در قاموس خود نمی‌ دید:

دست نمیبرم واسه تسلیم.

تنها زمانی که الکل در رگ‌هایش جاری میشد، مجال حکم بر جهان مییافت : وقتی که مست می‌شم، می‌کنم دوره این دنیا رو تهش. او با چشمانی باز، پرده از نمایش بر می‌داشت و تمام تناقضات را در یک قاب می‌دید: کل این گرگ‌ها رو من می‌بینم غصه و تیر بار و جنگ.

در این میان، رنج معصومیت، تلخ‌ترین صحنه بود: چند تا بچه شیر خواره، گیر داره عمرشون بیمار و زخمی تو هفت ماهگی.

حتی سرداران و فرماندهانی را که گم شده بودند، به سخره می‌گرفت: کل این سردارا چند تا سرباز گیجن که گم شدن.

و هرکس که راهی می‌خواست، با نیشخند او روبرو می‌شد:

میگه چی میگی؟

کولی دوستِ الف ، با دوچرخه‌ای نو آمد، نمادی از شوقی که هنوز زنده بود: هی رفیقم دوچرخه خریده.

الف او را به همراهی فراخواند: میگم بریم، اما کولی پرواز یک‌نفره را می‌خواست: میگه دو ترکه نه.

او شتابان به سوی مقصدی خیالی می‌راند: هی دور میشه و دور میشه، انگار در حال فراره به جلو. اما او نیز می‌نگریست: ولی می بینه پشتش رو. تیرهای گذشته را دود میکرد و گمان میبرد که رسیده:

تیرهارو رد میکنه میگه بالاخره رسیدم به آزادی.

در اوج جنون رهایی، لحظه‌ای غفلت کرد: ذوق میکنه میره توی درخت یه دفعه. و زیر وزن شکست، آرمانش فرو ریخت: می افته میفهمه چقدر کف کفه…..

الف بالای سر ایستاد، دست‌ها را بالا برد؛ نه تسلیم، بلکه اعلام جنگ: دستام بالاست، اما نه واسه تسلیم.

او تمامی نسخه‌های ضعیف‌تر خود را کشته بود: من همه رو کشتم همه رو کشتم. و حالا، به تمام هستی نهیب می‌زد: با من بجنگید.

پیش از قصاص، آرزو داشت میراثی باقی بگذارد: راستی راستی قبل قصاصم، بذارید هنوز چند تا صحنه بسازم.

می‌خواست بداند اگر نباشد، چه کسی یارای ایستادگی دارد.، طعنه به مدعیانِ خالی از محتوا: ما نباشیم، کیا توی عرصه بتازن؟

او اصرار داشت که این حقیقت تلخ به یاد بماند: نه ماها رو از یاد نبرید. در مستی نیز شرافت زنده بود: وقتی مست میشم هنوزم مهربونم.

ای کاش دشمنانش شجاعت نبرد با او را داشتند: کاش دشمنام انقدر بزدل نبودن. او به این بازی مضحک می‌خندید:

اینجا کی آسه میره ؟؟؟ بشینه، همه شاهن تاسه دیگه! هدفتون همینه؟ 🤣🔥

این سرزمین، زمین بازیگران بی‌رحم بود: می‌چسبوندید به هم پیشونی هارو، می رفت پایین اونی که اول گاز بگیره. الف هرگز در پی تأیید نبود:

نگاییدیم تاییدیه.

هوایی که تنفس می‌کردند، سمی بود: هوای ما کویریه. کولی دردی را می‌برد که الف می‌شناخت: غریبی درد رو دیدم تو چشاش. او کمر گرفته بود و می‌گفت رهایی نزدیک است: گرفته بود کمرش رو می گفت یه قدم مونده بود.

کولی می‌خواست برخیزد، اما الف مانع شد: میخواد پاشه می گم بلند نشو، شهرداری میبره دوچرخشو.


کولی فهمید که فرار، رهایی نیست: میگه رهایی نمیاره یه لحظه رو تاب. در لحظه‌ی انهدام، نیروی قانون رسید: میاد آخرین لحظه تو لحظه آخر، تو جرمش میخوره حمل مواد. کولی اما روح مبارزه‌ ش را حفظ کرد:

میگه من هنوز می خوام تو عرصه بتازم.

الف روبروی قاضی ایستاد و ماهیت عدالت را پرسید: آااااقای قاضی چه گرگیه توت، چقد، دروغه خورشیدتون.

پایان، تلخ‌تر از آغاز بود؛ شاکی جدیدی رسید:

میرسه از راه یه شاکی نو. الف از حقارت تراژدی یخ زد: می‌فهمم دوچرخه اش رو هم دزدیده بود.

تمام آن رنج، به پای دزدی حقیرانه رفت...

حالا سوالی فراتر از قضاوت در ذهن او فریاد میکشد: حالا این سوال هنوز ادامه داره، کیه که توی قلبش ستاره داره!؟

آیا ریشه‌ی این مصیبت‌ها در جوهر آفرینش بود، یا در تکرار خطاهای خودش: عشق اشتباه بود از اول، یا که اشتباهات منه ادامه داره؟

او می‌دانست؛ پاسخ فرقی نمی‌کند، او همچنان همان بود که: مرده به دنیا اومد...


#الف

دستام بالاست
اما نه واسه تسلیم اما نه واسه تسلیم
من همه رو کشتم همه رو کشتم
با من بجنگید
راستی راستی قبل قصاصم
بذارید هنوز چند تا صحنه بسازم
ما نباشیم کیا توی عرصه بتازن ؟

جوین شو کانال خودت هموطن👇❤️:

https://t.me/ASHOOZA
143👍7👎5
Forwarded from اَشو
🔹نفوذی- سایه‌ها در آیینه‌ی غبارگرفته

سرد بود و تنها...

نه فقط سرمای بیرون، بلکه انجمادِ عمیقی که از استخوان‌های شهر به درون می‌خزید. چراغ‌های شهر یخ زده بودند؛ خاموش، یا شاید هم کور از دیدن آنچه حقیقت بود. من در میان لکه‌های خونِ ناخوانده‌ای که برفِ بی‌تفاوت بر آن‌ها نشسته بود، راه می‌رفتم. هر قدم، انعکاسِ بلوک‌های سیمانیِ بی‌صورت بود؛ خانه‌هایی که روح از آن‌ها گریخته و فقط سایه‌ی سکوت باقی مانده بود.

این زمستان، تیز و برنده، قلب را به ریشه می‌سوزاند. هوایِ خیس و آلوده، بوی زنگار و کهنگی می‌داد. تنها نوری که چشم را می‌آزرد، نور کم‌سویی بود که از ته یک دالانی بلند می‌تابید، نوری که بر روی تابوتی متروک افتاده بود. دردِ بودن، کم‌کم به دندان‌هایم ضربه می‌زد؛ یک کوبشِ ریتمیک که می‌گفت: اینجا پایانِ توست.

برای فرار از خود، الکل نوشیدم، نه برای مستی، بلکه برای پوشاندنِ خویشتن از خویشتن.

زیر لب زمزمه کردم، صدایی که در این سکوتِ عظیم گم شد: آدما همه مثل هم می‌افتن از پا… و پلک‌هایم سنگین شدند.

چشمانم که بسته شد، جهان تغییر شکل داد. دیگر برف و سنگ نبود؛ فضایی شبیه به اتاق‌های گاز، اما پر از طنینِ آگاهی بود. صدای سایشِ ناخنِ جذامیانی بر روی گناهانِ انباشته شده، گوشِ درونم را می‌خراشید. درِ فولادیِ این کابوس بسته بود و خفگی جمعی حکم‌فرما بود.

آیا کسی بود که مرهمی بر زخم‌های ما بگذارد؟

از دور، یک نفر پیدا شد.

او سرگرد بود.❗️

برقِ سردِ درجاتِ مرگ از روی شانه‌هایش ساطع بود، نه از نشانِ افتخار. او فرمانِ اعدام می‌داد؛ نفرات به صف می‌شدند، صف پشتِ صف، قربانیانِ خفقان و تب. سرگرد فرمان می‌داد و صف‌ها کوتاه می‌شدند. این روند ادامه داشت تا روز بعد، تا بازگشت او به خانه‌اش برای تکرارِ اعدامِ نفراتِ جدید. تصویر جابه‌جا شد. نه اتاق گاز، بلکه یک کلبه‌ی چوبی در دل جنگل. زنی پشت پنجره‌ای، خیره به منظره‌ای که شاید وجود نداشت. صدای قدمی آشنا آمد. زن چرخید. صدای چرخیدن یک کلید در قفل در، مانند صدای مرگ بود که دروازه را می‌گشود. در باز شد. سرگرد وارد شد. ترفیعش بر شانه‌اش سنگینی می‌کرد. او با همان پوتین‌های سنگین و لباسِ نظامی سر میز شام نشست. اسلحه در کنارش بود. اضطراب، لباس خانگی را بر تن او ناممکن می‌ساخت؛ انگار هر حرکت اشتباهی در این خانه، او را بر روی مین می‌فرستاد. بعد از شام، همه چیز تکرار شد. هم‌آغوشی اجباری بود، نه از سر میل، بلکه از سر وظیفه‌ای سنگین‌تر از خودِ اعدام. زن نگاه کرد، نگاهی بی‌احساس. او می‌دانست؛ با پوتین نمی‌توان بوسید.

ناگهان، سرگرد با یک فریاد از تخت پرید. بیدار شد. یا شاید، فقط از یک لایه خواب عمیق‌تر به لایه‌ای سطحی‌تر پرتاب شد. نرم و ساکت به سمت پنجره‌ها رفت. دستش را به سوی اسلحه برد. اما این بار، صدایی شنید: صدای باد بود که در سطل حیاط می‌پیچید. در آن لحظه، سرگرد حل شد. در زخمِ روتینش حل شد، در سفتی بندهای پوتینش که هرگز شل نمی‌شدند. اشک ریخت، مست از این تکرار بی‌معنی. او فهمید: در لحظه‌های جنگیدن برای بقا، برای بوسیدنِ یک لحظه آرامش، باید اسلحه داشت. و سپس، دوباره فرو رفت. به خواب.

دوباره اتاق‌های گاز، اما این بار لحن فرق داشت.

صدای سایشِ ناخنِ خودِ سرگرد بر گناهانش شنیده می‌شد. ❗️

خفگی این بار فردی بود. این بار او بود که پرسید: کسی اینجا هست برای مداوای من؟

برقِ درجاتِ مرگ هنوز بر شانه‌اش بود، اما این بار او نبود که فرمان می‌داد. یک سرهنگ او را به صف کشید. صفِ سرگردها، در برابر سرهنگ. اعدامِ خفقان و تب.

این چرخه، تا بازگشت سرهنگ به خانه و روز بعد ادامه داشت. سر میز شام، سرهنگ با اسلحه، با تنهایی و با سردوشی‌اش نشسته بود. تکرار، لباس خانه را بر تن او پوشانده بود، و اجبار، جایگزین میل شده بود. سرهنگِ بی‌احساس، با همان پوتین‌ها... و کسی نمی‌توانست او را ببوسد. و اینگونه بود که چرخه ادامه یافت، در سلسله مراتبی چرک‌آلود که بر لبه‌ی گسل زلزله‌ی فردا بنا شده بود؛ تکرار بی‌پایانِ خواب در خواب، در تنگنایی بی‌پایان.

https://t.me/C_B_SHAHZADEH/198698

#الف

چرک کرده تو سلسه مراتب
رو گسل زلزله فردا
خواب …خواب در خواب
تنگنا در تنگنا در تنگنا در تنگنا


جوین شو کانال خودت هموطن👇❤️:

https://t.me/ASHOOZA
148👍20🖕5