💧به قصهای عاشقانه میرفت
پرسیدم: کجا میروی؟
گفت: به قصه.ای عاشقانه میروم.
دستش را گرفتم و گفتم: نرو، اینجا در برهوت بیعشقی، جایت امنتر است. اینجا خوشبختتری.
گفت: باید بروم هر آدمی سرانجام به قصهای عاشقانه محتاج است.
گفتم: اشتباه نکن، این قصه عاشقانه است که به آدمی محتاج است، تا قربانیاش کند.
گفت: میروم، میخواهم که بروم، دوست دارم که بروم، باید بروم.
گفتم: باشد حالا که بر رفتن پای میفشری اینها را از من بگیر و با خودت ببر، چون به کارت میآید.
این جگر را بگیر چون باید بسوزد. این قلب را بگیر چون باید بشکند، این آه را بگیر چون باید از سینهات تا آسمان برود. این زخم را بگیر چون باید بر پهلویت بماند. این درد را بگیر چون در جانت خواهد پیچید. این تاول را بگیر تا بر پایت بنشیند. این بغض را بگیر چون در گلویت جای خواهد گرفت. این اشکها را با خودت ببر چون از چشمهایت خواهد چکید و این خون را چون ناگزیری که شبانروز آن را بخوری و این خاموشی را زیرا روشنتر از آن در مرام عاشقی چراغی نیست.
او رفت و من دیگر هرگز او را ندیدم.
اما گاهی که از حوالی قصههای عاشقانه میگذرم، بوی جگر سوخته را میشنوم، بوی جگر سوخته را میشناسم. بوی جگر خودم را که به او قرض دادهام.
گاهی که به آسمان نگاه میکنم، آهش را در آسمان میبینم آه خودم است که به او بخشیده بودم.
گاهی صدای شکستن میآید، من صدای شکستن قلب را از میان هزاران صدا تشخیص میدهم، صدای شکستن بغض را و صدای افتادن اشک را و صدای ترکخوردن روح را…
-به کجا میروی ای دوست؟
-آیا تو هم جگر و بغض و اشک و آه و قلب میخواهی؟
✍️#عرفان_نظرآهاری
#به_کجا_می_روی_ای_دوست
#بوی_جگر_سوخته_می_آید
💧@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
پرسیدم: کجا میروی؟
گفت: به قصه.ای عاشقانه میروم.
دستش را گرفتم و گفتم: نرو، اینجا در برهوت بیعشقی، جایت امنتر است. اینجا خوشبختتری.
گفت: باید بروم هر آدمی سرانجام به قصهای عاشقانه محتاج است.
گفتم: اشتباه نکن، این قصه عاشقانه است که به آدمی محتاج است، تا قربانیاش کند.
گفت: میروم، میخواهم که بروم، دوست دارم که بروم، باید بروم.
گفتم: باشد حالا که بر رفتن پای میفشری اینها را از من بگیر و با خودت ببر، چون به کارت میآید.
این جگر را بگیر چون باید بسوزد. این قلب را بگیر چون باید بشکند، این آه را بگیر چون باید از سینهات تا آسمان برود. این زخم را بگیر چون باید بر پهلویت بماند. این درد را بگیر چون در جانت خواهد پیچید. این تاول را بگیر تا بر پایت بنشیند. این بغض را بگیر چون در گلویت جای خواهد گرفت. این اشکها را با خودت ببر چون از چشمهایت خواهد چکید و این خون را چون ناگزیری که شبانروز آن را بخوری و این خاموشی را زیرا روشنتر از آن در مرام عاشقی چراغی نیست.
او رفت و من دیگر هرگز او را ندیدم.
اما گاهی که از حوالی قصههای عاشقانه میگذرم، بوی جگر سوخته را میشنوم، بوی جگر سوخته را میشناسم. بوی جگر خودم را که به او قرض دادهام.
گاهی که به آسمان نگاه میکنم، آهش را در آسمان میبینم آه خودم است که به او بخشیده بودم.
گاهی صدای شکستن میآید، من صدای شکستن قلب را از میان هزاران صدا تشخیص میدهم، صدای شکستن بغض را و صدای افتادن اشک را و صدای ترکخوردن روح را…
-به کجا میروی ای دوست؟
-آیا تو هم جگر و بغض و اشک و آه و قلب میخواهی؟
✍️#عرفان_نظرآهاری
#به_کجا_می_روی_ای_دوست
#بوی_جگر_سوخته_می_آید
💧@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan