🔴من امام زمان را در جبهه دیدم‼️
ارسالی یک جانباز جنگ ایران و عراق از #زیرکوه خراسان جنوبی :
قبل از اعزام ، همیشه از حضور امام زمان در جبهه و دیدنِ او توسط رزمندگان می شنیدیم...!
هنوز نوجوان و دانش آموز سوم دبیرستان بودم که پس از یک دوره کوتاه آموزش نظامی ، جمعیِ تیپ ۲۱ امام رضا به جبهه اعزام شدیم ، جوان و پر شور بودم ، باخود میگفتم آیا میشود من هم امام زمان را در جبهه ببینم؟
در تمام مسیر برایمان روضه خوانی و مداحی میکردند تا ذهنمان برای کشتن دشمنان و شهادتِ خودمان! کاملا آماده باشد. به محض رسیدن به تپههای غرب سومار، هنوز غبار راه از تن نزدوده، گفتند امشب عملیات آزادسازی بخشی از خاک گلگونِ وطن است! درست ۱۳۶۱/۸/۲۵
اما چند روز بعد مشخص شد، حقیقت ماجرا این نبوده و آن شب، عملیاتی برای آزادسازی در کار نبوده، بلکه آن عملیات در واقع یکی از تکهای ایذایی پیش از #عملیات_مسلم_ابن_عقیل بود!
نیمههای آن شب، عملیات تک آغاز شد ، بی سر و صدا از خط خودی عبور کردیم ، اما به محض اینکه به فضای بین خط خودی و عراقیها رسیدیم ، توپخانه و خمپاره اندازها و تیربارهای عراقی شدیداً ما را زیر آتش گرفتند ، به طوری که ظرف ۵دقیقه نیمی از بچه ها کشته شدند ، انگار عراقی ها از پیش ، از تکِ ما اطلاع داشتند و آماده بودند!
در هیاهوی وحشتناکِ اختلاط صداهای تیربار دشمن و انفجار توپ و خمپاره و فریادِ یاحسین و یازهرا ، آن دسته رزمنده هایی که زنده مانده بودیم عقب نشینی کردیم.
در حال دویدن به سمت تپههای خودی بودم که، ناگهان سوزش دردناکی از تمام پشتم احساس کردم ، دست به پشتم کشیدم ، در نور انفجار خمپارهها به کف دستم نگاه کردم ، پر از خون بود ، آری به پُشتِم چندین ترکش اصابت کرده بود.
از بدنم خون میرفت ، اوضاع بسیار وحشتناک بود ، وقتی به خط خودی نزدیک شدیم ، ناگهان سواری نورانی و تمام سفیدپوش ، بر پشتِ اسبی سفید در حال تاخت بر روی یالِ تپه ای در سمتِ خطِ خودی دیده شد. از او نور می بارید طوری که در تاریکی شب این نور جلوه معنوی به لباسهای بلند سفیدش داده بود! منقلب شدم ، اشک از چشمانم جاری شد ، آری او امام زمان بود!
برای لحظاتی تمام درد هایم را فراموش کردم ، ناگهان چند نفر از روضه خوانها و مداحها که ساعتی پیش از عملیات ، پشت خط برایمان نوحهخوانی کرده بودند، اما به خط نزده بودند! از خط خودی به سمت ما دویدند، درحالی که داد میزدند: مگر نمی بینید امام زمان به کمکتان آمده ، برگردید...! برگردید..! حمله کنید..! یا مهدی..! یا مهدی..! ، امام زمان با شماست ، بی شک شما پیروزید..!
عده ای با وجود اینکه زخمی و خونین بودند، از آنجایی که آنها را پیش از عملیات با روضه خوانی و مداحی در جو شهادت قرار داده بودند، یامهدی گویان بازگشته و دوباره به سوی خط دشمن(قتلگاه) حمله ور شدند!
اما من در دل تاریکی شب ، در یک گودالِ نزدیک خط خودی پنهان شدم ، باوجود دردهایم غرق در تماشای وجود مقدس امام زمان شدم که نورافشان بر روی تپه سمتِ خطِ خودی میتاخت. از اینکه دست یاریِ او را رد کرده بودم و بزدلانه مخفی شده بودم شرمسار و خجالتزده بودم. با این وجود به شدت نفس نفس می زدم و به زخمها و خونی که هر لحظه از دست میدادم می اندیشیدم.
در همین اثناء ، ناگهان یک گلوله خمپاره رویِ آن تپه و درست کنار امام زمانِ سوار بر اسب، برخورد کرد! در کمال تعجب اسب سفیدِ زیبا و امام زمان نورانی به این سمت تپه پرت شدند!
بسیار گیج شده بودم، با بدنی خونآلود و پر درد به آن سمت دویدم تا به داد امام زمان برسم! دو سه نفر از مداحان و روضه خوانهای لشکر ۵نصر هم از پشت خط خودی به طرف ایشان دویدند ، اما من زودتر رسیدم!
وقتی رسیدم با دیدنِ آن صحنه ی عجیب، شوکه شدم! آیا این صحنه ای که می دیدم حقیقت داشت؟؟!
اسب سفید زخم خورده ، خونین و نیمهجان بر زمین افتاده بود. به قسمت عقب زینش یک باطری خودرو محکم بسته شده بود و سیمهایی باطری را به دو عدد کلهچراغ موتورسیکلت که جلو و عقب زینِ اسب بسته شده بود و رو به آسمان هنوز نور میداد، اتصال داده بود!
به سراغ سوارِ اسب رفتم تا ببینم چه کسی چنین مَکری سوار کرده؟ آری ، او شهید حاج #رجبعلی_آهنی ، اهل نهبندان و معاون تیپ ۲۱ امام رضا بود!
بعدها شنیدم که به خانواده آهنی و مردم نهبندان گفته شده که رجبعلی آهنی در عملیات مسلم ابن عقیل روی مین رفته و کشته شده، در حالی که این روایت ساختگی و کاملا دروغ بود!
من دیگر از آن شب کذایی تا به الان، حتی یک دفعه، پای منبر هیچ آخوندی ننشستم و دیگر به هیات و حسینیه و روضه و... نرفتم و دیگر به هیچ مقدس سازیِ آخوندیای اعتقاد و باور ندارم.
این خاطره را اولین بار است که با یک رسانه مطرح میکنم.
جانباز اهل زیرکوه خراسان جنوبی
@SepehrAzadi
ارسالی یک جانباز جنگ ایران و عراق از #زیرکوه خراسان جنوبی :
قبل از اعزام ، همیشه از حضور امام زمان در جبهه و دیدنِ او توسط رزمندگان می شنیدیم...!
هنوز نوجوان و دانش آموز سوم دبیرستان بودم که پس از یک دوره کوتاه آموزش نظامی ، جمعیِ تیپ ۲۱ امام رضا به جبهه اعزام شدیم ، جوان و پر شور بودم ، باخود میگفتم آیا میشود من هم امام زمان را در جبهه ببینم؟
در تمام مسیر برایمان روضه خوانی و مداحی میکردند تا ذهنمان برای کشتن دشمنان و شهادتِ خودمان! کاملا آماده باشد. به محض رسیدن به تپههای غرب سومار، هنوز غبار راه از تن نزدوده، گفتند امشب عملیات آزادسازی بخشی از خاک گلگونِ وطن است! درست ۱۳۶۱/۸/۲۵
اما چند روز بعد مشخص شد، حقیقت ماجرا این نبوده و آن شب، عملیاتی برای آزادسازی در کار نبوده، بلکه آن عملیات در واقع یکی از تکهای ایذایی پیش از #عملیات_مسلم_ابن_عقیل بود!
نیمههای آن شب، عملیات تک آغاز شد ، بی سر و صدا از خط خودی عبور کردیم ، اما به محض اینکه به فضای بین خط خودی و عراقیها رسیدیم ، توپخانه و خمپاره اندازها و تیربارهای عراقی شدیداً ما را زیر آتش گرفتند ، به طوری که ظرف ۵دقیقه نیمی از بچه ها کشته شدند ، انگار عراقی ها از پیش ، از تکِ ما اطلاع داشتند و آماده بودند!
در هیاهوی وحشتناکِ اختلاط صداهای تیربار دشمن و انفجار توپ و خمپاره و فریادِ یاحسین و یازهرا ، آن دسته رزمنده هایی که زنده مانده بودیم عقب نشینی کردیم.
در حال دویدن به سمت تپههای خودی بودم که، ناگهان سوزش دردناکی از تمام پشتم احساس کردم ، دست به پشتم کشیدم ، در نور انفجار خمپارهها به کف دستم نگاه کردم ، پر از خون بود ، آری به پُشتِم چندین ترکش اصابت کرده بود.
از بدنم خون میرفت ، اوضاع بسیار وحشتناک بود ، وقتی به خط خودی نزدیک شدیم ، ناگهان سواری نورانی و تمام سفیدپوش ، بر پشتِ اسبی سفید در حال تاخت بر روی یالِ تپه ای در سمتِ خطِ خودی دیده شد. از او نور می بارید طوری که در تاریکی شب این نور جلوه معنوی به لباسهای بلند سفیدش داده بود! منقلب شدم ، اشک از چشمانم جاری شد ، آری او امام زمان بود!
برای لحظاتی تمام درد هایم را فراموش کردم ، ناگهان چند نفر از روضه خوانها و مداحها که ساعتی پیش از عملیات ، پشت خط برایمان نوحهخوانی کرده بودند، اما به خط نزده بودند! از خط خودی به سمت ما دویدند، درحالی که داد میزدند: مگر نمی بینید امام زمان به کمکتان آمده ، برگردید...! برگردید..! حمله کنید..! یا مهدی..! یا مهدی..! ، امام زمان با شماست ، بی شک شما پیروزید..!
عده ای با وجود اینکه زخمی و خونین بودند، از آنجایی که آنها را پیش از عملیات با روضه خوانی و مداحی در جو شهادت قرار داده بودند، یامهدی گویان بازگشته و دوباره به سوی خط دشمن(قتلگاه) حمله ور شدند!
اما من در دل تاریکی شب ، در یک گودالِ نزدیک خط خودی پنهان شدم ، باوجود دردهایم غرق در تماشای وجود مقدس امام زمان شدم که نورافشان بر روی تپه سمتِ خطِ خودی میتاخت. از اینکه دست یاریِ او را رد کرده بودم و بزدلانه مخفی شده بودم شرمسار و خجالتزده بودم. با این وجود به شدت نفس نفس می زدم و به زخمها و خونی که هر لحظه از دست میدادم می اندیشیدم.
در همین اثناء ، ناگهان یک گلوله خمپاره رویِ آن تپه و درست کنار امام زمانِ سوار بر اسب، برخورد کرد! در کمال تعجب اسب سفیدِ زیبا و امام زمان نورانی به این سمت تپه پرت شدند!
بسیار گیج شده بودم، با بدنی خونآلود و پر درد به آن سمت دویدم تا به داد امام زمان برسم! دو سه نفر از مداحان و روضه خوانهای لشکر ۵نصر هم از پشت خط خودی به طرف ایشان دویدند ، اما من زودتر رسیدم!
وقتی رسیدم با دیدنِ آن صحنه ی عجیب، شوکه شدم! آیا این صحنه ای که می دیدم حقیقت داشت؟؟!
اسب سفید زخم خورده ، خونین و نیمهجان بر زمین افتاده بود. به قسمت عقب زینش یک باطری خودرو محکم بسته شده بود و سیمهایی باطری را به دو عدد کلهچراغ موتورسیکلت که جلو و عقب زینِ اسب بسته شده بود و رو به آسمان هنوز نور میداد، اتصال داده بود!
به سراغ سوارِ اسب رفتم تا ببینم چه کسی چنین مَکری سوار کرده؟ آری ، او شهید حاج #رجبعلی_آهنی ، اهل نهبندان و معاون تیپ ۲۱ امام رضا بود!
بعدها شنیدم که به خانواده آهنی و مردم نهبندان گفته شده که رجبعلی آهنی در عملیات مسلم ابن عقیل روی مین رفته و کشته شده، در حالی که این روایت ساختگی و کاملا دروغ بود!
من دیگر از آن شب کذایی تا به الان، حتی یک دفعه، پای منبر هیچ آخوندی ننشستم و دیگر به هیات و حسینیه و روضه و... نرفتم و دیگر به هیچ مقدس سازیِ آخوندیای اعتقاد و باور ندارم.
این خاطره را اولین بار است که با یک رسانه مطرح میکنم.
جانباز اهل زیرکوه خراسان جنوبی
@SepehrAzadi