خنک آن باد که از خاکِ درِ جانان است
که دلافروز و فرحبخش و عبیرافشان است
کافرم گر ز تو با لعبتِ چین پردازم
کانکه را یار تویی خانه نگارستان است
زیرِ آن زلفِ سیه چهرِ جهانآراییست
آفتابیست که در پردۀ شب پنهان است
مفلسم لیک تهی نیستم از عشقْ کنار
یا تویی یا که سرشکم گهرِ دامان است
حاش لله که ز دل کس ببَرَد مهرِ توام
عشق نبْوَد که نه آمیزشِ او با جان است
چاک دل را نکند سوزنِ فولادْ رفو
غمزه چون تیر زند بخیهگرش مژگان است
بهتر آناست که سودای دگر گیرد پیش
پیش زلف تو دلیرا که سرِ سامان است
تو بهاین حُسن و لطافت نروی از دل ما
یوسف از جُرمِ نکوییست که در زندان است
گر کُشی ور بنوازی چه بر آید ز وصال
پادشاهیّ و به مملوکِ خودت فرمان است.
وصال شیرازی / شـــعر پارسی
که دلافروز و فرحبخش و عبیرافشان است
کافرم گر ز تو با لعبتِ چین پردازم
کانکه را یار تویی خانه نگارستان است
زیرِ آن زلفِ سیه چهرِ جهانآراییست
آفتابیست که در پردۀ شب پنهان است
مفلسم لیک تهی نیستم از عشقْ کنار
یا تویی یا که سرشکم گهرِ دامان است
حاش لله که ز دل کس ببَرَد مهرِ توام
عشق نبْوَد که نه آمیزشِ او با جان است
چاک دل را نکند سوزنِ فولادْ رفو
غمزه چون تیر زند بخیهگرش مژگان است
بهتر آناست که سودای دگر گیرد پیش
پیش زلف تو دلیرا که سرِ سامان است
تو بهاین حُسن و لطافت نروی از دل ما
یوسف از جُرمِ نکوییست که در زندان است
گر کُشی ور بنوازی چه بر آید ز وصال
پادشاهیّ و به مملوکِ خودت فرمان است.
وصال شیرازی / شـــعر پارسی
دلبستگی را نصفه و نیمه نمی خواهم
یا که همه، یا هیچِ من، قانون من این است
جایی که ماندن را نمیفهمند، باید رفت
چون در بنای عاشقی این خشت زیرین است
افتاده ای دیگر ز چشمم یار دیرینم
عهد تو با من ترکمانچای است، ننگین است
تنها شدن، در خود شکستن، خون دل خوردن؛
تاوان یک رنگی در این دنیای رنگین است
بعد از تو قید عاشقی را میزنم قطعا
قلبم به چشمان خودم هم سخت بدبین است
تا خام چشمان کسی دیگر نگردم باز
در راه رفتن ها سرم همواره پایین است
روزی اگر، یاد من افتادی نیا سمتم
برگشتنت در بی کسی؟ این عینِ توهین است
شخصی دقیقا چون خودت، در طالعت باشد
این حرف من همچون دعا؟ یا مثل نفرین است؟
حمیدرضا گلشن / شـــعر پارسی
یا که همه، یا هیچِ من، قانون من این است
جایی که ماندن را نمیفهمند، باید رفت
چون در بنای عاشقی این خشت زیرین است
افتاده ای دیگر ز چشمم یار دیرینم
عهد تو با من ترکمانچای است، ننگین است
تنها شدن، در خود شکستن، خون دل خوردن؛
تاوان یک رنگی در این دنیای رنگین است
بعد از تو قید عاشقی را میزنم قطعا
قلبم به چشمان خودم هم سخت بدبین است
تا خام چشمان کسی دیگر نگردم باز
در راه رفتن ها سرم همواره پایین است
روزی اگر، یاد من افتادی نیا سمتم
برگشتنت در بی کسی؟ این عینِ توهین است
شخصی دقیقا چون خودت، در طالعت باشد
این حرف من همچون دعا؟ یا مثل نفرین است؟
حمیدرضا گلشن / شـــعر پارسی
عمری به هر کوی و گذر، گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردهام، بنشین تماشایت کنم
الماسِ اشک شوق را، تاجی بـه گیسویت نَهم
گلهای باغ شعر را، زیبِ سراپایت کنم
فریدون مشیری / شـــعر پارسی
اکنون که پیدا کردهام، بنشین تماشایت کنم
الماسِ اشک شوق را، تاجی بـه گیسویت نَهم
گلهای باغ شعر را، زیبِ سراپایت کنم
فریدون مشیری / شـــعر پارسی
آن کس که تو را دارد، از عیش چه کم دارد؟
وان کس که تو را بیند، ای ماه چه غم دارد؟
مولانا / شـــعر پارسی
وان کس که تو را بیند، ای ماه چه غم دارد؟
مولانا / شـــعر پارسی