شعر پارسی
68.6K subscribers
307 photos
31 videos
2.17K links
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است ...

فرسته‌ی نخست:
https://t.me/ShearZii/1

تبلیغ و تبادل:
@Rodin66

کانال‌های ادبی:
@vir486
@ShearZii
Download Telegram
تا پیامک میدهم چیزی نمی‌گوید ولی
روز و شب چت با فلانی و فلانی می‌کند

ادعای درس خوانی می‌کند اما مرا
بازديد آخرش، آخر روانی می‌کند

سعید هلیچی / شـــعر پارسی
من جسم و جان ندانم، من این و آن ندانم
من در جهان ندانم، جز چشم پُر خمارش

مولانا / شـــعر پارسی
هر چشم فریبنده مرا یاد تو انداخت
هر گوشه‌ی این شهر سرابی‌ست مقدس

علی مقیمی / شـــعر پارسی
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــرِ چشم‌آبیِ گیسوی‌طلایی
طناز و سیه‌چشــم، چو معشوقۀ من نیست

آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت
هرگز به دل‌انگیـــــزیِ ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست

در دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گل‌های دلاویــــز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست

آواره‌ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست

آوارگی و خانه‌به‌دوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بی‌شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست

این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست

این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست

خسرو فرشیدورد / شـــعر پارسی
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟

پروانه حسینی / شـــعر پارسی
ویران کن و بگذار که ویرانه بماند
از قصه‌ی تو غصه‌ی جانانه بماند!

از روی سرم رد شو و نگذار پس از تو
جز خاطره‌ی موی تو بر شانه بماند!

حمید عرب‌‌عامری / شـــعر پارسی
اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده.

گفت: السلام علیک، یاالله!
گفت: من الله نیستم.
گفت: یا جبرائیل!
گفت: من جبرائیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟ تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین.

عبید زاکانی / شـــعر پارسی
در هوس‌خیال او، همچو خیال گشته‌ام
اوست گرفته شهر‌ دل من به کجا سفر برم؟

مولانا / شـــعر پارسی
می‌ خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ‌ بودن ز کفر و دین، دین من است

خیام / شـــعر پارسی
نه همین موج ز آمد شد خود بی‌خبرست
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست

صائب تبریزی / شـــعر پارسی
چنان به موی تو
آشفته‌ام
به بوی تو مست

که نیستم خبر از
هر چه در دو عالم هست...

سعدی / شـــعر پارسی
نادرشاه در نامه‌ای به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند اما دربار عثمانی این شعر را به زبان فارسی برای نادر فرستاد:

چو خواهی قشونم نظاره کنی
سحرگه نظر بر ستاره کنی

اگر آل عثمان حیاتم دهد
ز چنگ فرنگی نجاتم دهد

چنانت بکوبم به گرز گران
که یکسر روی تا مازندران


نادر شاه در پاسخ چنین گفت:

چو خورشید سعادت نمایان شود
ستاره ز پیشش گریزان شود

عقاب شکاری نترسد ز بوم
دو مرد خراسان دو صد مرد روم

اگر دست یزدان دهد رونقم
به اسکندریه زنم بیرقم


شـــعر پارسی
گر چنینی، گر چنانی، جانِ مایی جانِ جان
هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی!
‌‌
مولانا / شـــعر پارسی
چه لازم است که گویم اسیر زلف توام
همین که می‌کنم انکار بوی سنبل، بس

ناظم هروی / شـــعر پارسی
کمینه خاصیتِ عشق جذبه‌ای‌ست که کس را
زِ هر دری که برانند بیش بیشتر آید

وحشی بافقی / شـــعر پارسی
زلفِ او را زِ رخِ او به کناری می‌کش
غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را می‌پرس

اوحدى / شـــعر پارسی
معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب‌تر که علم، سلاحِ جنگِ شيطان است و خداوندِ سلاح را، چون به اسيری برند، شرمساری بيش برد.

عامِ نادانِ پريشان روزگار
به ز دانشمندِ ناپرهیزگار

کان به نابينايی از راه اوفتاد
وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد


گلستان سعدی / شـــعر پارسی
خود را چنان زِ هجرِ تو گم کرده‌ام که هست
مشکل‌تر از سراغِ توام جست‌و‌جویِ خویش

عرفى شيرازى / شـــعر پارسی
زِ سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهی کرد
گره به رشته‌ى تدبیر‌ محکم افتاده‌ست

بیدل دهلوی / شـــعر پارسی
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت، این دیوانه آن مست

سيف فرغانى / شـــعر پارسی