شعر پارسی
68.3K subscribers
317 photos
34 videos
2.18K links
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است ...

فرسته‌ی نخست:
https://t.me/ShearZii/1

تبلیغ و تبادل:
@Rodin66

کانال‌های ادبی:
@vir486
@ShearZii
Download Telegram
دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد
نه دل‌سنگ‌ست، پنداری که آزردن نمی‌داند

وحشی بافقی / شـــعر پارسی
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت

هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت

هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت

آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت

همچنان شُکر عشق می‌گویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت

سعدیا خوش‌تر از حدیث تو نیست
تحفهٔ روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت

سعدی / شـــعر پارسی
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوش‌تر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون‌سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی‌ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دل‌گشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی‌پایاب نیست

رهی معیری / شـــعر پارسی
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند

رایگان در پای نامردان برافشانی چه دانی
کاین همایون گوهر از کام نهنگان چون گرفتند

لاله از خاک جوانان می‌دمد بر دشتِ هامون
یا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند

خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند
زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند

تا به سیر قهقرایی آخرین فرصت کنی کم
خود عنان حزب در کف دشمنان دون گرفتند

با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروز
کوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند

برج ایفل یادگارِ همّتِ مغلوب قومی‌ست
کز کفِ امواج دریا نعش ناپلئون گرفتند

خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما
سخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند

کار با افسانه نبود رشته تدبیر می‌تاب
آری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند

خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان
خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند

شهریارا تا محیط خود تنزل کن مَیَندیش
کاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند

شهریار / شـــعر پارسی
گویند
سرانجام ندارید شما

مائیم که
بی‌هیچ سرانجام خوشیم...

مولانا / شـــعر پارسی
پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را
گفتا سببی هست بگویم آن را

من چشمِ توام اگر نبینی چه عجب
من جانِ توام کسی نبیند جان را

ابوسعید ابوالخیر / شـــعر پارسی
سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب
بار همه خار و خس کشیدیم چو آب

آخر به وطن نیارمیدیم چو آب
رفتیم و ز پس باز ندیدیم چو آب

خاقانی / شـــعر پارسی
سازش به هر سری نکند افتخار
آزادگی به سرو سرافراز می‌دهند

شهریار / شـــعر پارسی
دیگر به بخشی از تو قانع نیستم
آری
با هرچه داری
دوست میدارم مرا باشی
یک فصل از یک قصه ؟
نه این را نمیخواهم
میخواهم از این پس
تمام ماجرا باشی ...

حسین منزوی / شـــعر پارسی
بیا که قصرِ اَمَل سخت سست‌بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست

غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلّق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره‌نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست

تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست

غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست

مجو درستیِ عهد از جهانِ سست‌نهاد
که این عجوز، عروسِ هزار دامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسّمِ گل
بنال بلبل بی‌دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست‌نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست

حافظ / شـــعر پارسی
بر همان عهد که بودیم
بر آنیم هنوز...

ادیب نیشابوری / شـــعر پارسی
چند گویی که میا و مرو از کوچه ی ما
می‌روم، راهِ من است این، به تو کاری دارم؟

شجاع کاشانی / شـــعر پارسی
ز بس به حسنِ وی افزود،‌ غم گداخت مرا
نه من شناختم او را نه او شناخت مرا

ضمیری اصفهانی / شـــعر پارسی
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست

انوری / شـــعر پارسی
خانه چون خالی شود گویم که دستِ من بگیر
دست می‌گیرد ولی از خانه بیرون می‌کند

لسانی شیرازی / شـــعر پارسی
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

حافظ / شـــعر پارسی
گر با تو غمی گویم در خواب کنی خود را
این دردِ دل است آخر افسانه نمی‌خوانم

اميرخسرو دهلوى / شـــعر پارسی
تغافل‌هایِ او در بزمِ غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

هاتف اصفهانى / شـــعر پارسی
نیست پرهیزِ من از زهد، که خاکم بر سر!
ترسم آلوده شود دامنِ عصیان از من

کلیم کاشانی / شـــعر پارسی
به تکلم ، به خموشی ، به تبسم، به نگاه
می‌توان برد به هر شیوه دل آسان از من

کلیم کاشانی / شـــعر پارسی