نیامد سروِ من بیرون که بر گِردِ سرش گردم
به سانِ گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
وحشی بافقی / شـــعر پارسی
به سانِ گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
وحشی بافقی / شـــعر پارسی
رسید و از مژه گل بر سرم فشاند و برفت
چو دید رفتنیام، لحظهای بماند و برفت
زِ تربتم چو فغان خاست کین شهیدِ وفاست
زِ دور فاتحهای بر سرم بخواند و برفت
طالب آملی / شـــعر پارسی
چو دید رفتنیام، لحظهای بماند و برفت
زِ تربتم چو فغان خاست کین شهیدِ وفاست
زِ دور فاتحهای بر سرم بخواند و برفت
طالب آملی / شـــعر پارسی
ماهِ تابان را شبی نسبت به رویت کردهام
سالها شد تا خجالت دارم از رویِ شما
سلمان ساوجى / شـــعر پارسی
سالها شد تا خجالت دارم از رویِ شما
سلمان ساوجى / شـــعر پارسی
به بزم بادهنوشی وعدهی هممشربی دارم
که عذر پاکدامانیست، بدتر از گناه آنجا
اشرف مازندرانی / شـــعر پارسی
که عذر پاکدامانیست، بدتر از گناه آنجا
اشرف مازندرانی / شـــعر پارسی
از شهر دلم، نامِ دهی بیش نماند
از پیرهن صبر، زهی بیش نماند
از بس که گسست شوق و بر هم بستم
از رشتهی عمرم گرهی بیش نماند
شکیبی اصفهانی / شـــعر پارسی
از پیرهن صبر، زهی بیش نماند
از بس که گسست شوق و بر هم بستم
از رشتهی عمرم گرهی بیش نماند
شکیبی اصفهانی / شـــعر پارسی
آن می که هست آب خضر شرمسار از آن
ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن
این نیمجان که هست مرا سود با مناست
گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن
گفتی کنم به زخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشتهاست کار از آن
بر مهر و ماه گر گذری با چنین جمال
گیری شکیب از این و ربایی قرار از آن
سوی نگارخانهی چین رو که بسترند
تمثالهای مانی صورت نگار از آن
آنی که حال صد چو منی گر دهی به باد
بر دامن دلت ننشیند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولی رفیق
از ما نمیخرند به مفت این دیار از آن
رفیق اصفهانی / شـــعر پارسی
ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن
این نیمجان که هست مرا سود با مناست
گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن
گفتی کنم به زخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشتهاست کار از آن
بر مهر و ماه گر گذری با چنین جمال
گیری شکیب از این و ربایی قرار از آن
سوی نگارخانهی چین رو که بسترند
تمثالهای مانی صورت نگار از آن
آنی که حال صد چو منی گر دهی به باد
بر دامن دلت ننشیند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولی رفیق
از ما نمیخرند به مفت این دیار از آن
رفیق اصفهانی / شـــعر پارسی
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفتهست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیمایوشیج / شـــعر پارسی
ابر بارانش گرفتهست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیمایوشیج / شـــعر پارسی