شعر پارسی
69.2K subscribers
296 photos
30 videos
2.14K links
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است ...

فرسته‌ی نخست:
https://t.me/ShearZii/1

تبلیغ و تبادل:
@Rodin66

کانال‌های ادبی:
@vir486
@ShearZii
Download Telegram
قاصد به غیر چند بری خطِ یار را؟
یک بار هم به نام هلالی بیار خط

هلالى جغتايى / شـــعر پارسی
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

من نه آن صورت‌پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که برده‌ست؟ آن که صورت می‌نگارد

عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

سعدی / شـــعر پارسی
چون قومِ فرومایه مقامی به کف آرند
دزدان و شروران همه در کار گمارند

با قاضی و با حاکم و با شحنه بسازند
از خانه بدزدند و به بیگانه سپارند

امیر پورحاجی / شـــعر پارسی
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه‌سُرا سازِ خوش‌نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره‌گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش‌خبریِ هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمهٔ ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ‌چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

حافظ / شـــعر پارسی
عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید
میسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را

صائب تبریزی / شـــعر پارسی
اگر به دولت برسی مست نگردی، مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی، مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوس‌اند
گر تو بازیچه‌ این دست نگردی، مردی

بدرالدین جامی / شـــعر پارسی
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

نظر به روی تو صاحبدلی نیندازد
که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت

سعدی / شـــعر پارسی
دارد سرِ خرابىِ عالم به گريه باز
اين دل كه همچو شامِ غريبان گرفته است

رضى‌الدين آرتيمانى / شـــعر پارسی
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید

نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید

مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید

پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید

توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید

سعدی / شـــعر پارسی
اگر به دولت برسی مست نگردی، مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی، مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوس‌اند
گر تو بازیچه‌ این دست نگردی، مردی

بدرالدین جامی / شـــعر پارسی
بالا نکرده ساعد او را حیا هنوز
بیعت نکرده است به دستش حنا هنوز

آواز عندلیب به گوشش نخورده است
برگرد او نگشته نسیم صبا هنوز

در غنچه است جلوه گلزار شو خیش
دستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوز

گل عیب بیوفایی خود را علاج کرد
نشنیده است عهد تو بوی وفا هنوز

صدبار چین ابروی او داد رخصتم
من سر نمی کشم ز کمند وفا هنوز

ای دیده از غبار ره او چه دیده ای
در پرده است خاصیت توتیا هنوز

صائب هزار قاصد یأس آمد و گذشت
چون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز

صائب تبریزی / شـــعر پارسی
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است

بیدل دهلوی / شـــعر پارسی
نیست درمان مردمِ کج‌بحث را جز خامُشی
ماهیِ لب‌بسته خون در دل کند قلاب را

صائب تبریزی / شـــعر پارسی
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینَک من و اینَک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
مِن‌بَعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی‌فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی‌عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

سعدی / شـــعر پارسی
منم آن شکسته‌ سازی، که توام نمی‌نوازی
چه فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را

سیمین بهبهانی / شـــعر پارسی
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

کاظم بهمنی / شـــعر پارسی
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو

مولانا / شـــعر پارسی
زمانِ خوش‌دلی دریاب و دُر یاب
که دائم در صدف گوهر نباشد

حافظ / شـــعر پارسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است

صائب تبریزی / شـــعر پارسی
آبها آیینهٔ سرو خرامان تواَند
بادها مشاطهٔ زلف پریشان تواَند

شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواَند

صائب تبریزی / شـــعر پرسی