شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسی چون نکشد
مولانا / شـــعر پارسی
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسی چون نکشد
مولانا / شـــعر پارسی
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
حسین منزوی / شـــعر پارسی
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
حسین منزوی / شـــعر پارسی
نیم ساعت پیش خدا را دیدم!
قوزکرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط
از کنار دو سرو سیاه گذشت
و روبهروی ایوانی که من ایستاده بودم آمد
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباه گرفتهام!
حسین پناهی / شـــعر پارسی
قوزکرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط
از کنار دو سرو سیاه گذشت
و روبهروی ایوانی که من ایستاده بودم آمد
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباه گرفتهام!
حسین پناهی / شـــعر پارسی
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
سعدی / شـــعر پارسی
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
سعدی / شـــعر پارسی
تو را نگاه میکنم و همه چیز عریان میشود
زورقها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز میشود:
موجها گهوارهی آسمان را میجنبانند
(تو در میان ملافهها جابهجا میشوی
و خواب را فرا میخوانی)
بیدار شو تا از پیات روان شوم
تنم بیتاب تعقیب توست!
میخواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازهی سپیده تا دریچهی شب
میخواهم با بیداریِ تو رویا ببینم...
پل الوار / شـــعر پارسی
زورقها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز میشود:
موجها گهوارهی آسمان را میجنبانند
(تو در میان ملافهها جابهجا میشوی
و خواب را فرا میخوانی)
بیدار شو تا از پیات روان شوم
تنم بیتاب تعقیب توست!
میخواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازهی سپیده تا دریچهی شب
میخواهم با بیداریِ تو رویا ببینم...
پل الوار / شـــعر پارسی
شنیدهام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
«فِراق یار، نه آن میکند که بتوان گفت»
حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت
نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟
که هر چه گفت بَریدِ صبا، پریشان گفت
فغان که آن مهِ نامهربانِ مِهرگُسِل
به تَرکِ صحبتِ یاران خود چه آسان گفت
من و مقامِ رضا بعد از این و شُکرِ رقیب
که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت
غمِ کهن به میِ سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است؛ پیرِ دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل، باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال تَرک دَستان گفت؟
مزن ز چون و چرا دم که بندهٔ مُقبِل
قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشهٔ تو آمد باز؟
من این نگفتهام آن کس که گفت بُهتان گفت
حافظ / شـــعر پارسی
«فِراق یار، نه آن میکند که بتوان گفت»
حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت
نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟
که هر چه گفت بَریدِ صبا، پریشان گفت
فغان که آن مهِ نامهربانِ مِهرگُسِل
به تَرکِ صحبتِ یاران خود چه آسان گفت
من و مقامِ رضا بعد از این و شُکرِ رقیب
که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت
غمِ کهن به میِ سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است؛ پیرِ دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل، باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال تَرک دَستان گفت؟
مزن ز چون و چرا دم که بندهٔ مُقبِل
قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشهٔ تو آمد باز؟
من این نگفتهام آن کس که گفت بُهتان گفت
حافظ / شـــعر پارسی
قربان آن بناگوش وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیرِ از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جَیب پارهپاره
چون کار رفت از دست گیرد سپهر دستت
دریا غریقِ مرده افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
این است اگر کسی را عمری بوَد دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی به فرزند
بر شعله سهل باشد مهجوریِ شراره
آن نشئهای که بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکِشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جایی که سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مستِ غفلت پُر شغل و هیچکاره
کلیم کاشانی / شـــعر پارسی
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیرِ از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جَیب پارهپاره
چون کار رفت از دست گیرد سپهر دستت
دریا غریقِ مرده افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
این است اگر کسی را عمری بوَد دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی به فرزند
بر شعله سهل باشد مهجوریِ شراره
آن نشئهای که بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکِشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جایی که سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مستِ غفلت پُر شغل و هیچکاره
کلیم کاشانی / شـــعر پارسی
Forwarded from Channel VIP via @chToolsBot
🎯 🎯 🎯
🔳 با انتخاب کلید موردنظر، به جامعه دوستداران دانش، هنر و فلسفه بپیوندید.
این پست تبلیغاتی نیست، برای پیشرفت و رشد شماست، مجموعه ای از بهترین ها.
🔰درخواست عضویت در تبادلات
🆔 @tabadolat_derakhshan
🔳 با انتخاب کلید موردنظر، به جامعه دوستداران دانش، هنر و فلسفه بپیوندید.
این پست تبلیغاتی نیست، برای پیشرفت و رشد شماست، مجموعه ای از بهترین ها.
🔰درخواست عضویت در تبادلات
🆔 @tabadolat_derakhshan
Forwarded from Channel VIP
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــرِ چشمآبیِ گیسویطلایی
طناز و سیهچشــم، چو معشوقۀ من نیست
آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت
هرگز به دلانگیـــــزیِ ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست
در دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویــــز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست
آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست
خسرو فرشیدورد / شـــعر پارسی
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــرِ چشمآبیِ گیسویطلایی
طناز و سیهچشــم، چو معشوقۀ من نیست
آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت
هرگز به دلانگیـــــزیِ ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست
در دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویــــز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست
آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست
خسرو فرشیدورد / شـــعر پارسی
به شبنمی میماند آدمی
و عمر چهل روايتش
به لحظهی رؤيتِ نور
بر سطح سبز برگی
میلغزدُ بر زمين میچكد...
حسين پناهی / شـــعر پارسی
و عمر چهل روايتش
به لحظهی رؤيتِ نور
بر سطح سبز برگی
میلغزدُ بر زمين میچكد...
حسين پناهی / شـــعر پارسی