«خیالتون راحت باشه، احدی اسمش رو نبرده»
✍️نویسنده: از مخاطبان توانا
گفت: «آهان... پس به قول گفتنی یه بی پدر و مادرش رو سوا کنم بذارم کنار؟ ... چشم حاجآقا، حواسم جمعه توی این لیستها نباشه. ... انشاالله که همینطور بشه و زود سراغ بقیهشون هم بریم، فقط عجالتاً ایرادی نداره بپرسم دستورش از کجا اومده؟ ... آهان! خب پس به روی چشم، حتماً تا ظهر ترتیبش رو میدم. سلام ما رو هم برسونید به ایشون، حالا شما خیلی به ما لطف دارید ولی ما جز خادم و عاشق چیایم حاجآقا؟ دستبوسیم...»
م.ا تلفن را که گذاشت فحش داد. یکی نه، پنج تا داد. بعد همانطور که داشت مشتی پرونده را روی میزش ردیف میکرد گفت برایش چای بیاورند.
پرونده پشت پرونده بسته میشد و نبات توی چای م.ا حل میشد. هر پروندهای را که کنار میگذاشت سیل فحشهای ناموسی از دهانش بیرون میریخت. تاحالا دو مرتبه رباتهای منافق توییتری کیسهای مناسب را خراب کرده بودند. پروندههایی که مو لای درزشان نمیرفت و وقتی اسمشان را سرچ کرده بود دیده بود کسی به نام «میس فالوده شیرازی (لیمیت شده)» عکسش را گذاشته و اسمش را هشتگ کرده و پنجاه نفری هم ریتوییتش کردهاند.
م.ا انگشتش را با زبان تر میکرد و پروندهها را ورق میزد. جرعهای چای مینوشید و اگر سرد یا تمام میشد، آبدارچی را دوباره صدا میزد. گاهی میان چشمی خواندن پروندهها چیزی آهنگین زیر لب زمزمه میکرد و با انگشتش روی میز ضرب میگرفت.
نزدیکهای اذان بود که پس از نگاهی اجمالی به پروندهای، احساس کرد این یکی هم مناسب است. دوباره خواندش، این بار با دقت، بدک نبود. چرخید سمت سیستم. اول لیستها را بررسی کرد. نفسش را با خیال راحت بیرون داد. «خب خدا رو شکر. اینجا که نبود.» بعد مرورگر را آورد بالا و روی تب توییتر کلیک کرد. سرچ کرد: #محسن_شکاری
م.ا با ناباوری پلک زد. هیچی نبود. هیچیِ هیچی. بالأخره پیدا شد. دهانش با لبخند شکفت. دستش را برد سمت فنجان چای. عجب چای خوشرنگی هم آورده بودند برایش. جلوی نور مانیتور که میگرفتش سرخ سرخ میشد. باقیماندهی نبات را چند دور توی فنجان چرخاند و هورت کشید. «به به. این رو میگن چایی. این رو میگن آدم کاردرست.» نگاهی به ساعت انداخت و دوباره لبخند زد. خوشقول شده بود.
م.ا پرونده را بست و گذاشت گوشه. جرعه دیگری از چایش نوشید و دستش را برد سمت تلفن.
«نه حاجآقا این حرفها چیه... بله رو حساب کتابه، شما خیالتون راحت باشه که احدی اسمش رو نبرده. هرچی نباشه ما یه عمره کارمون همینه. ... الساعه، میفرستم خدمتتون. .... چشم حاجآقا، به روی جفت تخم چشمهام. ... به حمدالله ما هستیم، نگران نباشید، باز هم امری بود در خدمتیم.»
م.ا چای و نباتش رو که تمام کرد، پروندهها را جمعوجور کرد و رفت وضو بگیرد.
#محسن_شکاری #ادبیات_اعتراضی #هنر_اعترض #انقلاب_۱۴۰۱ #مهسا_امینی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
✍️نویسنده: از مخاطبان توانا
گفت: «آهان... پس به قول گفتنی یه بی پدر و مادرش رو سوا کنم بذارم کنار؟ ... چشم حاجآقا، حواسم جمعه توی این لیستها نباشه. ... انشاالله که همینطور بشه و زود سراغ بقیهشون هم بریم، فقط عجالتاً ایرادی نداره بپرسم دستورش از کجا اومده؟ ... آهان! خب پس به روی چشم، حتماً تا ظهر ترتیبش رو میدم. سلام ما رو هم برسونید به ایشون، حالا شما خیلی به ما لطف دارید ولی ما جز خادم و عاشق چیایم حاجآقا؟ دستبوسیم...»
م.ا تلفن را که گذاشت فحش داد. یکی نه، پنج تا داد. بعد همانطور که داشت مشتی پرونده را روی میزش ردیف میکرد گفت برایش چای بیاورند.
پرونده پشت پرونده بسته میشد و نبات توی چای م.ا حل میشد. هر پروندهای را که کنار میگذاشت سیل فحشهای ناموسی از دهانش بیرون میریخت. تاحالا دو مرتبه رباتهای منافق توییتری کیسهای مناسب را خراب کرده بودند. پروندههایی که مو لای درزشان نمیرفت و وقتی اسمشان را سرچ کرده بود دیده بود کسی به نام «میس فالوده شیرازی (لیمیت شده)» عکسش را گذاشته و اسمش را هشتگ کرده و پنجاه نفری هم ریتوییتش کردهاند.
م.ا انگشتش را با زبان تر میکرد و پروندهها را ورق میزد. جرعهای چای مینوشید و اگر سرد یا تمام میشد، آبدارچی را دوباره صدا میزد. گاهی میان چشمی خواندن پروندهها چیزی آهنگین زیر لب زمزمه میکرد و با انگشتش روی میز ضرب میگرفت.
نزدیکهای اذان بود که پس از نگاهی اجمالی به پروندهای، احساس کرد این یکی هم مناسب است. دوباره خواندش، این بار با دقت، بدک نبود. چرخید سمت سیستم. اول لیستها را بررسی کرد. نفسش را با خیال راحت بیرون داد. «خب خدا رو شکر. اینجا که نبود.» بعد مرورگر را آورد بالا و روی تب توییتر کلیک کرد. سرچ کرد: #محسن_شکاری
م.ا با ناباوری پلک زد. هیچی نبود. هیچیِ هیچی. بالأخره پیدا شد. دهانش با لبخند شکفت. دستش را برد سمت فنجان چای. عجب چای خوشرنگی هم آورده بودند برایش. جلوی نور مانیتور که میگرفتش سرخ سرخ میشد. باقیماندهی نبات را چند دور توی فنجان چرخاند و هورت کشید. «به به. این رو میگن چایی. این رو میگن آدم کاردرست.» نگاهی به ساعت انداخت و دوباره لبخند زد. خوشقول شده بود.
م.ا پرونده را بست و گذاشت گوشه. جرعه دیگری از چایش نوشید و دستش را برد سمت تلفن.
«نه حاجآقا این حرفها چیه... بله رو حساب کتابه، شما خیالتون راحت باشه که احدی اسمش رو نبرده. هرچی نباشه ما یه عمره کارمون همینه. ... الساعه، میفرستم خدمتتون. .... چشم حاجآقا، به روی جفت تخم چشمهام. ... به حمدالله ما هستیم، نگران نباشید، باز هم امری بود در خدمتیم.»
م.ا چای و نباتش رو که تمام کرد، پروندهها را جمعوجور کرد و رفت وضو بگیرد.
#محسن_شکاری #ادبیات_اعتراضی #هنر_اعترض #انقلاب_۱۴۰۱ #مهسا_امینی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
کارگاه ادبی چهارشنبهها - ۱۸
کارگاه ادبی چهارشنبهها هر هفته با حضور مهدی موسوی، شاعر و نویسنده، در کلابهاوس آموزشکده توانا برگزار میشود. این برنامه که همزمان با انقلاب ۱۴۰۱ ایران برگزار شد، به جای فعالیت کارگاهی، فرصتی بود برای خواندن آثار هنری در حمایت از معترضان و انقلاب آنان.
این جلسه ۶ مهر ۱۴۰۱ برگزار شد.
https://youtu.be/QuIxGv-1FYI
در ساندکلاد:
https://soundcloud.com/tavaana/wednsdays-21
#مهسا_امینی #کارگاه_ادبی #چهارشنبه_ها #یاری_مدنی_توانا #هنر_اعتراض
@Tavaana_TavaanaTech
کارگاه ادبی چهارشنبهها هر هفته با حضور مهدی موسوی، شاعر و نویسنده، در کلابهاوس آموزشکده توانا برگزار میشود. این برنامه که همزمان با انقلاب ۱۴۰۱ ایران برگزار شد، به جای فعالیت کارگاهی، فرصتی بود برای خواندن آثار هنری در حمایت از معترضان و انقلاب آنان.
این جلسه ۶ مهر ۱۴۰۱ برگزار شد.
https://youtu.be/QuIxGv-1FYI
در ساندکلاد:
https://soundcloud.com/tavaana/wednsdays-21
#مهسا_امینی #کارگاه_ادبی #چهارشنبه_ها #یاری_مدنی_توانا #هنر_اعتراض
@Tavaana_TavaanaTech
YouTube
کارگاه ادبی چهارشنبهها - ۱۸
کارگاه ادبی چهارشنبهها هر هفته با حضور مهدی موسوی، شاعر و نویسنده، در کلابهاوس آموزشکده توانا برگزار میشود. این برنامه که همزمان با انقلاب ۱۴۰۱ ایران برگزار شد، به جای فعالیت کارگاهی، فرصتی بود برای خواندن آثار هنری در حمایت از معترضان و انقلاب آنان.
…
…