Forwarded from کاروان بازدید خانواده شهدا
#دلنوشته #زکات_دیدار
بسم الله...
سلام امروز باز هم میهمان مادر گلی دیگر بودیم .مادر شهید مسعود عسگری شهیدی که تنها 25سال سن داشت و مادر شهید از تمام مادرهایی که دیده بودم استوارتر و محکم تر بود...
حتی لحظه ای لرزش صدا یا بارانی شدن دیدگانشان را حس نکردم و براستی این مادران زینبی بودن را چه خوب آموخته اند...
مادری که مادر بود به معنای تمام کلمه
وقتی فرزندش خسته به خانه می آمد حاضر بود لقمه را بجود و در دهانش بگذارد.مادری که فرزندش روشنی چشمانش بود.
از کودکیش گفت از شیطنتهایی ک دوست داشتنی ترش میکرد از پسری که خدا تا این سن حفظش کرده تا جوری ببردش که مایه فخر و مباهات باشد تا مادرش بر پیکرش بگوید آفرین مادر من به تو افتخار میکنم...
و از نوجوانی گفت آرام و محجوب انقدر محجوب که خاله اش رنگ چشمانش را نمیداند و به خاطر دختر خاله شش ساله اش دیگر خونه خاله نمیرود...
و از پسری گفت که هیچ چیز کم نداشت همه فن حریف بود از ورزش رزمی تا غواصی و پرواز...
و نه از رفاه و نه از ظاهر و نه خانواده هیچ یک کم نداشت
واز فداکاری و بخشندگی اش گفت...
و مادر عزیز شهید از قلبی گفت که به دل فرزندش پیوند خورده بود و گویا نجوای درونش را میشنود و وقتی فرزندش شهید میشود دیگر درون سینه اش آرام نمیگیرد مادر التماس قلب را میکند که آرام بگیرد و فقط مادر اینها را میفهد...
و از صبری گفت که خدا به او هدیه داد درحالی که دل دیدن زخم فرزند را نداشت او را بدون چشم و بدون دست می بیند و خدا آرامش را به قلبش ترزیق میکند و براستی الا بذکر الله تطمئن القلوب...
و از امروزش گفت که از عکس های پسرش همه چیز را میفهمد بغضش،لبخندش،رضایتش...
و در آخر چند توصیه مادرانه:
شهید نمیخواست محدود باشد و گوشی محدودش میکرد برای همین گوشی هایی که دوستانش هدیه میدادند(هزینه اش را بهشان میداد البته) بعد از مدت کوتاهی میفروخت و اتلاف وقت نداشت
او همیشه ولایی بود و ولایی ماند و تابع امر رهبرش
خدایا ما را قدر دان نعمت شهدا و ادامه دهنده راهشان قرار ده
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✏️ به قلم خانم صدر
۲۲آذر ٩۵
#زکات_دیدار
#شهید_مسعود_عسگری
#مسعود_عسگری
@karevane_shohada
@Toluehagh_ir
بسم الله...
سلام امروز باز هم میهمان مادر گلی دیگر بودیم .مادر شهید مسعود عسگری شهیدی که تنها 25سال سن داشت و مادر شهید از تمام مادرهایی که دیده بودم استوارتر و محکم تر بود...
حتی لحظه ای لرزش صدا یا بارانی شدن دیدگانشان را حس نکردم و براستی این مادران زینبی بودن را چه خوب آموخته اند...
مادری که مادر بود به معنای تمام کلمه
وقتی فرزندش خسته به خانه می آمد حاضر بود لقمه را بجود و در دهانش بگذارد.مادری که فرزندش روشنی چشمانش بود.
از کودکیش گفت از شیطنتهایی ک دوست داشتنی ترش میکرد از پسری که خدا تا این سن حفظش کرده تا جوری ببردش که مایه فخر و مباهات باشد تا مادرش بر پیکرش بگوید آفرین مادر من به تو افتخار میکنم...
و از نوجوانی گفت آرام و محجوب انقدر محجوب که خاله اش رنگ چشمانش را نمیداند و به خاطر دختر خاله شش ساله اش دیگر خونه خاله نمیرود...
و از پسری گفت که هیچ چیز کم نداشت همه فن حریف بود از ورزش رزمی تا غواصی و پرواز...
و نه از رفاه و نه از ظاهر و نه خانواده هیچ یک کم نداشت
واز فداکاری و بخشندگی اش گفت...
و مادر عزیز شهید از قلبی گفت که به دل فرزندش پیوند خورده بود و گویا نجوای درونش را میشنود و وقتی فرزندش شهید میشود دیگر درون سینه اش آرام نمیگیرد مادر التماس قلب را میکند که آرام بگیرد و فقط مادر اینها را میفهد...
و از صبری گفت که خدا به او هدیه داد درحالی که دل دیدن زخم فرزند را نداشت او را بدون چشم و بدون دست می بیند و خدا آرامش را به قلبش ترزیق میکند و براستی الا بذکر الله تطمئن القلوب...
و از امروزش گفت که از عکس های پسرش همه چیز را میفهمد بغضش،لبخندش،رضایتش...
و در آخر چند توصیه مادرانه:
شهید نمیخواست محدود باشد و گوشی محدودش میکرد برای همین گوشی هایی که دوستانش هدیه میدادند(هزینه اش را بهشان میداد البته) بعد از مدت کوتاهی میفروخت و اتلاف وقت نداشت
او همیشه ولایی بود و ولایی ماند و تابع امر رهبرش
خدایا ما را قدر دان نعمت شهدا و ادامه دهنده راهشان قرار ده
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✏️ به قلم خانم صدر
۲۲آذر ٩۵
#زکات_دیدار
#شهید_مسعود_عسگری
#مسعود_عسگری
@karevane_shohada
@Toluehagh_ir
Forwarded from کاروان بازدید خانواده شهدا
#دلنوشته #زکات_دیدار
#زکات_دیدار
بسم رب الزينب
همسر شهید :
روایت اول :
من دانشجوی روانشناسی بودم و آقا رضا دانشجوی الکترونیک بودند ... در دانشگاه باهم آشنا شدیم وقتی خواستگاريم اومد نه سربازی رفته بود و نه کار داشت ،فقط دانشجو بود ... پیش استادم رفتم برای مشاوره .. گفتم خواستگار دارم با این شرایط قبول کنم یا رد کنم ??!! استادم گفت از اتاق برو بیرون، ازبچه دو ساله بپرسی میدونه جواب چی میشه !!!
در این مدت آشنایی سی بار استخاره گرفتم و هر سی بار خوب اومد ....
روایت دوم :
برای بار دوم که فیلم مختار را پخش کردند داشتیم قسمت آخر فیلم رو میدیم (قسمت آخر فیلم رو در سری اول پخش فیلم ندیده بودیم ) من خیلی احساسی شده بودم و به مختار می گفتم آفرین آفرین ...
همسرم بهم گفت منم رفتم سوریه به منم همین آفرین آفرین رو بگو ..
دیگه نتونستم چیزی بگم
سکوت کردم
روایت سوم :
خیلی بی قرار بودم ...اینو خانواده و دوستانم بهم ميگفتند و خودم دلیلش رو نمیدونستم. ..
شب 23ام ماه مبارک رمضان بود ،
خودم در خانه برای بچه ها روضه خوندم و هر سه تايي گریه میکردیم
خیلی گریه کردیم و دلیل این همه گریه رو نميدونستيم ...
روز 24ام ماه مبارک رمضان همسرم به شهادت رسیدند ....
چقدر زیبا خداوند برگزيدگانش را انتخاب میکند ...
همسر شهید و خود شهید
خدایا رمز و راز گزينشت را به ما بیاموز
P🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✏️ به قلم خانم فاطمه رفیعی
۱دیماه ٩۵
#زکات_دیدار
#شهید_رضا_کارگر_برزی
#رضا_کارگر_برزی
@karevane_shohada
@Toluehagh_ir
#زکات_دیدار
بسم رب الزينب
همسر شهید :
روایت اول :
من دانشجوی روانشناسی بودم و آقا رضا دانشجوی الکترونیک بودند ... در دانشگاه باهم آشنا شدیم وقتی خواستگاريم اومد نه سربازی رفته بود و نه کار داشت ،فقط دانشجو بود ... پیش استادم رفتم برای مشاوره .. گفتم خواستگار دارم با این شرایط قبول کنم یا رد کنم ??!! استادم گفت از اتاق برو بیرون، ازبچه دو ساله بپرسی میدونه جواب چی میشه !!!
در این مدت آشنایی سی بار استخاره گرفتم و هر سی بار خوب اومد ....
روایت دوم :
برای بار دوم که فیلم مختار را پخش کردند داشتیم قسمت آخر فیلم رو میدیم (قسمت آخر فیلم رو در سری اول پخش فیلم ندیده بودیم ) من خیلی احساسی شده بودم و به مختار می گفتم آفرین آفرین ...
همسرم بهم گفت منم رفتم سوریه به منم همین آفرین آفرین رو بگو ..
دیگه نتونستم چیزی بگم
سکوت کردم
روایت سوم :
خیلی بی قرار بودم ...اینو خانواده و دوستانم بهم ميگفتند و خودم دلیلش رو نمیدونستم. ..
شب 23ام ماه مبارک رمضان بود ،
خودم در خانه برای بچه ها روضه خوندم و هر سه تايي گریه میکردیم
خیلی گریه کردیم و دلیل این همه گریه رو نميدونستيم ...
روز 24ام ماه مبارک رمضان همسرم به شهادت رسیدند ....
چقدر زیبا خداوند برگزيدگانش را انتخاب میکند ...
همسر شهید و خود شهید
خدایا رمز و راز گزينشت را به ما بیاموز
P🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✏️ به قلم خانم فاطمه رفیعی
۱دیماه ٩۵
#زکات_دیدار
#شهید_رضا_کارگر_برزی
#رضا_کارگر_برزی
@karevane_shohada
@Toluehagh_ir
Forwarded from کاروان بازدید خانواده شهدا
#زکات_دیدار
بسم رب الحسین
در شب میلاد علی اکبر حسین، میهمان خانه باصفای شهیدی بودیم که بیش از هر چیز با قلب رئوف و مهربانش در یادها مانده
همسر #شهید_احمد_اعطایی از مهربانی های همسرش برایمان گفت. از اینکه دلش برای گرفتن حق مظلوم از ظالم می تپیده. از اینکه به وجد آمده وقتی همسرش پیشنهاد داده سرویس مرغوب خودش را به تازه عروس نیازمند اهدا کند. و چقدر دلشان به درد آمده وقتی بی احترامی فروشنده را به نیازمند سائل دیده اند. خودشان هم می گشتند مغازه دارهای نیازمندتر را پیدا می کردند تا از آنها خرید کنند.
می گفت احمد اصرار داشته خانه شان ساده باشد، با حداقل وسایل، اما دوست داشته عشق به ولایت و حضرت آقا در آن بدرخشد. دوست داشته تصویر بزرگی از حضرت آقا در خانه نصب کند و منزلش پایگاه عاشقان ولایت باشد.
دو یادگار مهربان از احمد آقا برای مادر مانده، محمدعلی شش ساله و محمدحسین دو ساله که با ذوق و محبت از ما پذیرایی کردند و بهانه ی شادمانی در خانه بودند. خانه ای که هنگام اسباب کشی به آن، احمد آقا پر کشیده بود اما باز هم به همسرش ثابت کرد تا انتهای دنیا هم که بروند، همراهشان هست.
🌷🌷🌷🌷
به قلم خانم کاظمی
#شهید_احمد_اعطایی
@Toluehagh_ir
@karevane_shohada
بسم رب الحسین
در شب میلاد علی اکبر حسین، میهمان خانه باصفای شهیدی بودیم که بیش از هر چیز با قلب رئوف و مهربانش در یادها مانده
همسر #شهید_احمد_اعطایی از مهربانی های همسرش برایمان گفت. از اینکه دلش برای گرفتن حق مظلوم از ظالم می تپیده. از اینکه به وجد آمده وقتی همسرش پیشنهاد داده سرویس مرغوب خودش را به تازه عروس نیازمند اهدا کند. و چقدر دلشان به درد آمده وقتی بی احترامی فروشنده را به نیازمند سائل دیده اند. خودشان هم می گشتند مغازه دارهای نیازمندتر را پیدا می کردند تا از آنها خرید کنند.
می گفت احمد اصرار داشته خانه شان ساده باشد، با حداقل وسایل، اما دوست داشته عشق به ولایت و حضرت آقا در آن بدرخشد. دوست داشته تصویر بزرگی از حضرت آقا در خانه نصب کند و منزلش پایگاه عاشقان ولایت باشد.
دو یادگار مهربان از احمد آقا برای مادر مانده، محمدعلی شش ساله و محمدحسین دو ساله که با ذوق و محبت از ما پذیرایی کردند و بهانه ی شادمانی در خانه بودند. خانه ای که هنگام اسباب کشی به آن، احمد آقا پر کشیده بود اما باز هم به همسرش ثابت کرد تا انتهای دنیا هم که بروند، همراهشان هست.
🌷🌷🌷🌷
به قلم خانم کاظمی
#شهید_احمد_اعطایی
@Toluehagh_ir
@karevane_shohada