آخوندکده
21.1K subscribers
14.1K photos
9.83K videos
31 files
454 links
این کانال در گفتن حقایق و پشت پرده سیاسیون کاسب هیچ خط قرمزی ندارد.
" پادشاهی خواه "
Political joke

@Akhondkhar👳‍♀

https://instagram.com/akhondkhar?igshid=1apjf04jl8qw8
Download Telegram
#حکایت_این_روزای_ما

مردی چوپان از دهکده ای دوردست، تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد و آنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا رفت و در جلوی جمع شاگردان با صدای بلند گفت: «چون شنیده بودم که شاگردان این مدرسه اهل علم و معرفت هستند تعدادی از درشت‌ترین و پروارترین گوسفندهای گله‌ام را برای مدرسه آورده‌ام تا برایم دعا کنید که برکت گله‌ام بیشتر شود.»

شیوانا بلافاصله پرسید: «آیا در دهکده تو آدم فقیری نیست؟»

مرد چوپان با ناراحتی گفت: «اتفاقا چرا! به دلیل خشکسالی مردم دچار مشکل شده‌اند و خانواده‌های فقیر زیادی از جمله فامیل‌های نزدیک خودم، امسال در دهکده نیازمند کمک و برکت هستند!»

شیوانا با ناراحتی گفت: «و تو با این وجود، این گوسفندها را به زحمت از آن راه دور اینجا آورده‌ای که دعا و برکت جذب کنی؟ زود برگرد و گوسفندها را به مردم دهکده خودت برسان! برای اینکه تنها نباشی تعدادی از شاگردان با مقداری کمی آذوقه همراهت می‌آیند.»

مرد چوپان با ناراحتی گفت: «اما ما می‌خواستیم شما برایمان دعا کنید تا برکت و فراوانی دوباره به سراغمان آید!»

شیوانا تبسمی کرد و گفت: «اگر این گوسفندان را به نیازمندان واقعی در دهکده خودت برسانی، مطمئن باش دعای خیری که آنها در حق تو می‌کنند از دعای شیوانا و اهل مدرسه او صدها برابر مؤثرتر و کارسازتر است و تو تا آخر عمر هرگز نیازی به دعای هیچ شیوانایی نخواهی داشت.»

مصداق کمک های ایران به لبنان سوریه و فلسطین ...
@akhondkhar 👳‍♂
#حکایت

يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت
ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند

همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند
از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد
ما دنبال دعا نويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده
من بلدم، هزار جور دعا ميدونم

فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند
خودش را هم زير كرسی نشاندند
بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد
مرد روی کاغذ چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد
از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد

از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند

بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا
@akhondkhar 👳‍♂
#حکایت

ملایی وارد شهری شد و سراغ عبادتگاه را گرفت.
به او گفتند که دراین شهر عبادتگاه وجود ندارد.
ملا گفت مگر شما خدا پرست نیستید؟
گفتند آری هستیم
پرسید مگر عبادت خدا را بجا نمی آورید؟
گفتند آری خدا را عبادت میکنیم
ملا گفت:
اگر عبادتگاهی ندارید پس چگونه خداوند را عبادت میکنید؟ چه کسی شما را موعظه و از خطرات دنیا و آخرت آگاه میکند؟
شخصی به وی گفت:
فردا صبح به میدان شهر بیا تا به تو نشان دهم چگونه خدا را عبادت میکنیم.
ملا فردا صبح اول وقت به میدان شهر رفت و آن شخص او را با خود به محل کارش برد و مشغول کار شد و از ملا نیز خواست که به او کمک کند.
ملا از آنجا که به کار کردن عادت نداشت خیلی زود خسته شد و دست از کار کشید و به کناری نشست.
هنگام ناهار که شد مرد مقدار کمی به او غذا داد و خود نیز مشغول خوردن غذا شد.
ملا گفت:
این مقدار غذا خیلی کم است و مرا سیر نمیکند.
مرد پاسخ داد چون تو خیلی زود خسته شدی و کاری انجام ندادی همین مقدار غذا بیشتر به تو تعلق نمیگیرد.
مرد پس از خوردن ناهار و کمی استراحت راز و نیازش را به شیوه خود در برابر خدایش انجام داد و دوباره مشغول کار شد و در غروب هم دست از کار کشید و یک سکه به ملا داد و گفت:
دستمزد یک روز کار ۱۵ سکه است چون تو خیلی کم کار کردی یک سکه بیشتر حق تو نیست و سپس ملا و آن مرد به سمت میدان شهر حرکت کردند.

ملا پرسید:
پس عبادت خداوند به شیوه ای که من میدانم چه شد؟
آن مرد به او پاسخ داد ما کار کردن را عبادت خداوند میدانیم بنابراین سعی میکنیم کار خود را به بهترین شکل انجام دهیم.
مثلا شخصی که بنا است و کارش ساختن خانه برای مردم است چون کارش را عبادت میداند سعی میکند این کار را به بهترین شکل انجام دهد
کسی که شغلش خرید و فروش است تلاش میکند که بهترین اجناس را به مردم بفروشد
خلاصه هرکس به بهترین شکل کار خودش را انجام میدهد و هیچ کس در شهر ساعتها نشستن و عبادت کردن را به کار کردن و کسب روزی حلال ترجیح نمی دهد.
ملا فریاد کشید پس جهان آخرت چه؟شما برای ثواب و آن دنیای خود چه میکنید؟
آن شخص که اتفاقأ فرد فاضل و دانشمندی هم نبود وکسی بود مانند بقیه مردم در پاسخ به ملا گفت:
تو خود کار این دنیایت را به درستی و خوبی انجام نمیدهی ، آن وقت ادعای جهان آخرت و دنیایی دیگر را داری؟
ملا فکری کرد و گفت سطح سواد مردم این دیار چقدر است؟
آن شخص در حالیکه از شادی در پوست خود نمی گنجید دست ملا را گرفت و به کتابخانه بزرگ شهر برد.
ملا با کمال تعجب دید مردان و زنان و کودکان زیادی در کتابخانه مشغول خواندن کتاب هستند.
او که به خیالی به آن شهر رفته بود ، فریاد کشان آنجا را ترک کرد و رفت تا دیاری با مردمانی بیسواد پیدا نماید.

و چه زیبا گفت آن معلم اخلاق سعدی شیرین سخن :
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست

@akhondkhar 👳‍♂
#حکایت_آفتابه_و_انتخابات ...

میگویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار میگرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث میشد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.

حکایت میکنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر میکرد و در اختیار مراجعین قرار میداد. اگر شما میخواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما میگفت آن آبی را بردار؛
اگر میخواستید آفتابۀ آبی را بردارید میگفت آن مسی را بردار ؛
اگر دستتان به سمت مسی میرفت میگفت آن سبز را بردار ....!
یک نفر از او پرسید که چه فرقی میکند که من کدام آفتابه را بردارم؟ گفت اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!

حالا حکایت ملت ماست ...
با داریه و دنبک میروند پای صندوق رأی که رنگ آفتابه را تعیین کنند، تا بلکه از حس دردناک بوق بودن رها شوند !
@akhondkhar 👳‍♂
#حکایت است که ملانصرالدین زنش را هر روز کتک میزد...

از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟

گفت : من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم , او را سفر ببرم, برایش لباسی بخرم یا وظیفه همسری بجا آورم . پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم ...

حالا
در یکی از کُرات در کهکشانی دور , وادی ای را میشناسم که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش مردمانشان نیستند . بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در اختیار چه کسانی است ...😅
#طنز تلخ

@akhondkhar 👳‍♂
روزی یک زن بسیجی از دنیا میره بعد از چند ماه میاد به خواب دخترش ‌‎دختره ازش میپرسه اون دنیا چه خبر

مادر میگه : یک عمر بدون گناه زندگی کردم
حالا اینجا شدم حوری بهشتی فرصت نمیکنم شرتم رو بالا بکشم

لشکر ذوالفقار تموم میشه تیپ محمد رسول ا.... میاد

اونا میرن سپاه انصار میاد ٬

از همه بدتر اینه که آخر هر شب لشکر ۲۸ قزوین میاد

#حکایت
@Akhondkhar 👳‍♂
#حکایت

روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صلیبی بخاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگهایش بگیرد آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد صلاح الدین موقعی كه خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید بنظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدامیك است آن تاجر بزرگ گفت بشین تا یك داستان برایت بگویم بعد خودت نتیجه گیری كن ...

او گفت در روزگاران قدیم مرد كشاورزی بود كه صاحب یك انگشتر بود و همه میگفتند این انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانیت میرسد خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر آنها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقا شبیه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش یكی از انگشترها را داد از این به بعد هر كدام از پسرها میگفتند كه انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر اینكه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانیت میشود پیش كدامیك از آنهاست تا بالاخره تصمیم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت احتمالا انگشتر اصلی گم شده چون قرار بر این بوده آن انگشتر پیش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد اما شما سه نفر كه هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزا گویی به یكدیگر هستید...

برگرفته از كتاب تاریخ #ویل‌دورانت

@Akhondkhar 👳‍♂
#حکایت این روزامون خیلی جالبه...

یه ویروس کوچیک شد معلممون خیلی چیزا رو بهمون یادآوری کرد

یادمون اومد که ...
نظافت چقدر مهمه
تدبیر چقدر لازمه
سلامتی چقدر با ارزشه
اطرافیانمون چقدر برامون عزیزن
در کنار عزیزانمون بودن، چقدر لذت بخشهکتک تک ثانیه های عمرمون چقدر ارزش دارن انسان چقدر ناتوانه
مرگ چقدر میتونه نزدیک باشه

این ویروس یادمون انداخت سلامتی، امنیت آرامش چه نعمت های بزرگی بودن و حواسمون بهشون نبود مهمترین چیزی که یادمون انداخت آره مهمترینش
این که خدا چقدر بزرگه چه قدرت بزرگیه ... ویروسی که حتی با چشم دیده نمیشه خیلی چیزا رو به یک دنیا یادآوری کرد ...
@Akhondkhar 👳‍♂
#حکایت

تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من آورید

پادشاه را آوردند تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود گفت به کوری چشمم میخندی؟! تیمور گفت نه گفت من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید بخاطر اینکه غالب شدی و من مغلوب منو جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی

تیمور گفت نه من به شما احترام میگذارم خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود گفت پس از بهر چه بود!؟ گفت به مردم دو کشور ایران و عثمانی میخندم که سرنوشتشان بدست منی لنگ و تویی کور افتاده...

و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن میدهند زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر بخود نمیدهند
@Akhondkhar 👳‍♂