#داستان_شاهنامه
قسمت چهاردهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت چهاردهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت چهاردهم
🔹 زال و رودابه
زال شروع به آموختن علوم مختلف کرد و در سواری و فنون دیگر هم مهارت مییافت روزی تصمیم گرفت در کشورش گردش کند پس بهسوی کشور هندوان رفت و به کابل رسید . در آنجا پادشاهی بود به نام مهراب که از نژاد ضحاک بود و او چون توانایی جنگ با سام را نداشت هرسال مقداری زر به او میپرداخت و خراجگزار او بود . وقتی مهراب شنید که پسر سام به آنجا آمده است به استقبال او آمد و بر خوان زال نشست و از دیدار او خوشش آمد .زال نیز به بزرگان گفت : گویی کسی در جهان هم آورد او نیست . یکی از بزرگان به او گفت : پس پرده او دختری است که از خورشید روشنتر و سرتاپا مانند عاج با موهای مشکین و چشمانی بسان نرگس و ابروان کمان و مژگان سیاه و لبانی تنگ و زیبا که شایسته توست . زال وقتی این توصیفات را شنید دلش بهسوی آن ماهرو پر کشید و شب در اندیشه بود صبحگاه وقتی مهراب نزد او آمد او را به گرمی پذیرفت و به او گفت : هر چه خواهی بگو . مهراب گفت آرزو دارم که تو به سرای من آیی. زال گفت : من نمیتوانم بیایم زیرا شاه و سام از این موضوع خوشحال نخواهند شد که من شراب بنوشم و بهرسم بتپرستان عمل کنم. مهراب در ظاهر به او آفرین گفت و در دل زال را ناپاک دین خواند . صبحگاهی مهراب به شبستانش آمد و از مردی و فر و یال زال تعریف کرد. دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند. سیندخت پرسید : پسر سام چه جور مردی است؟ آیا خوی انسانها را دارد ؟ مهراب گفت : در جهانپهلوانی چون او نیست . دلشیر نر دارد و قدرت فیل جنگی و دستهایی بخشنده چون دریای نیل . در خانه بخشنده زر است و در جنگ سرش را فدا میکند اگرچه مویش سپید است ولیکن از مردی او همین بس که نهنگ را از پا درمیآورد.البته سپیدی مویش به او میآید. رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن
پس رودابه به رازدارانش گفت: که من دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمیداند جز شما. پس چارهای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان متعجب شدند و دلتنگ گفتند : کسی را که پدرش او را رها کرده بود تو میخواهی به برگیری؟ تو که در زیبایی همتا نداری و قیصر روم و فغفور چین خواهان تو هستند ! رودابه خشمگین شد :
نه قیصر بخواهم نه فغفورچین
نه از تاجداران ایرانزمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال
کنیزان گفتند : ما بنده تو هستیم و هرچه گویی همان کنیم . ما میرویم و با حیلهای او را نزد تو میآوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل میچینند . پس او از جا جست و به آنطرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد . مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه همسخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد که از شاه تو خیلی بهتر است و ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت. زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گفت . زال گوشوار و دو انگشتر که منوچهر به او داده بود را برای رودابه فرستاد . وقتی کنیزان فهمیدند که دل زال هم دربند رودابه است باهم گفتند : بالاخره شیر نر در دام افتاد . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه میتوانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما میرویم و درباره تو با رودابه سخن میگوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او میبریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه بهسوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید. وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را بهسوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبارو را دید در فکر چارهای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت .
بگیر این سیه گیسو از یکسویم
ز بهر تو باید همی گیسویم
بدان پرورانیدم این تار را
که تا دستگیری کند یار را
زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد . رودابه توان نگریستن نداشت و دزدانه او را مینگریست. بالاخره مشغول راز و نیاز شدند .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
قسمت چهاردهم
🔹 زال و رودابه
زال شروع به آموختن علوم مختلف کرد و در سواری و فنون دیگر هم مهارت مییافت روزی تصمیم گرفت در کشورش گردش کند پس بهسوی کشور هندوان رفت و به کابل رسید . در آنجا پادشاهی بود به نام مهراب که از نژاد ضحاک بود و او چون توانایی جنگ با سام را نداشت هرسال مقداری زر به او میپرداخت و خراجگزار او بود . وقتی مهراب شنید که پسر سام به آنجا آمده است به استقبال او آمد و بر خوان زال نشست و از دیدار او خوشش آمد .زال نیز به بزرگان گفت : گویی کسی در جهان هم آورد او نیست . یکی از بزرگان به او گفت : پس پرده او دختری است که از خورشید روشنتر و سرتاپا مانند عاج با موهای مشکین و چشمانی بسان نرگس و ابروان کمان و مژگان سیاه و لبانی تنگ و زیبا که شایسته توست . زال وقتی این توصیفات را شنید دلش بهسوی آن ماهرو پر کشید و شب در اندیشه بود صبحگاه وقتی مهراب نزد او آمد او را به گرمی پذیرفت و به او گفت : هر چه خواهی بگو . مهراب گفت آرزو دارم که تو به سرای من آیی. زال گفت : من نمیتوانم بیایم زیرا شاه و سام از این موضوع خوشحال نخواهند شد که من شراب بنوشم و بهرسم بتپرستان عمل کنم. مهراب در ظاهر به او آفرین گفت و در دل زال را ناپاک دین خواند . صبحگاهی مهراب به شبستانش آمد و از مردی و فر و یال زال تعریف کرد. دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند. سیندخت پرسید : پسر سام چه جور مردی است؟ آیا خوی انسانها را دارد ؟ مهراب گفت : در جهانپهلوانی چون او نیست . دلشیر نر دارد و قدرت فیل جنگی و دستهایی بخشنده چون دریای نیل . در خانه بخشنده زر است و در جنگ سرش را فدا میکند اگرچه مویش سپید است ولیکن از مردی او همین بس که نهنگ را از پا درمیآورد.البته سپیدی مویش به او میآید. رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن
پس رودابه به رازدارانش گفت: که من دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمیداند جز شما. پس چارهای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان متعجب شدند و دلتنگ گفتند : کسی را که پدرش او را رها کرده بود تو میخواهی به برگیری؟ تو که در زیبایی همتا نداری و قیصر روم و فغفور چین خواهان تو هستند ! رودابه خشمگین شد :
نه قیصر بخواهم نه فغفورچین
نه از تاجداران ایرانزمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال
کنیزان گفتند : ما بنده تو هستیم و هرچه گویی همان کنیم . ما میرویم و با حیلهای او را نزد تو میآوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل میچینند . پس او از جا جست و به آنطرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد . مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه همسخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد که از شاه تو خیلی بهتر است و ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت. زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گفت . زال گوشوار و دو انگشتر که منوچهر به او داده بود را برای رودابه فرستاد . وقتی کنیزان فهمیدند که دل زال هم دربند رودابه است باهم گفتند : بالاخره شیر نر در دام افتاد . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه میتوانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما میرویم و درباره تو با رودابه سخن میگوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او میبریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه بهسوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید. وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را بهسوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبارو را دید در فکر چارهای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت .
بگیر این سیه گیسو از یکسویم
ز بهر تو باید همی گیسویم
بدان پرورانیدم این تار را
که تا دستگیری کند یار را
زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد . رودابه توان نگریستن نداشت و دزدانه او را مینگریست. بالاخره مشغول راز و نیاز شدند .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه
قسمت پانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت پانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت پانزدهم
🔹داستان زال و رودابه( ۲)
زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین میشود ولی من دیگر از جانم گذشتهام و از تو دست نمیکشم و از خدا میخواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم . و چنین بود تا سپیدهدم که زمان جدایی فرارسید و آنها با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفتها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب میسوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند میشود . شما موبدان چه چارهای میدانید ؟ موبدان سکوت کردند چون میدانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دلخوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش میکنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامهای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامهای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سر نمیپیچد. پس زال نامهای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند. ستاره شناسان با خوشحالی نزد سام آمدند و گفتند : مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان به وجود میآید که او کمر به مردی و رادی میبندد و زمین را از لوث وجود بدکاران پاک میکند و از او بیشتر از همه به توران بد میرسد و به سلاح و رای ایران کار میکند و در روم و هند و ایران نام او را بر نگین مینویسند. سام شاد شد و به ستاره شناسان زر و سیم زیادی داد. بعد پیک زال را فراخواند و گفت: این آرزوی درستی نبود ولی چون قول دادهام آرزوهایت را برآورم پس زیر قولم نمیزنم . تو فعلاً این راز را پوشیده دار تا من به ایران رفته و با شهریار صحبت کنم. از آنسو بین زال و رودابه زنی پیام ردوبدل میکرد . زال پیام سام را برای رودابه فرستاد. رودابه خوشحال شد و خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. درراه سیندخت مادر رودابه زن را دید و به او گفت : هر زمان تو را میبینم که داخل حجره میشوی و میروی دلم به تو بدگمان میشود . زن ترسید و گفت : من جامه و زیورآلات میفروشم و پیش رودابه رفتم و تاج زرنگاری به او دادم و او گفت قیمتش را فردا خواهم داد . سیندخت لباسهایی را که او برای زال میبرد دید و بدگمانتر شد و خشمگین بر او شورید و او را به خاک و خون کشید . سپس دخترش را فراخواند و گفت : اگر رازی هست به من بگو . این زن برای چه نزد تو میآید ؟ این مرد کیست که سربند و خلعت و انگشتری برایش میفرستی؟ رودابه شرمگین و گریان شد و گفت : مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او میسوزم و بدون او خواهم مرد . این زن هم پیامآور ما بود و پیام آورده بود که سام هم با ازدواج ما موافقت کرده است . سیندخت ساکت شد و زال را برای رودابه پسندید ولی گفت : شاه ایران خشمگین میشود چون نمیخواهد از نژاد ضحاک کسی روی زمین باشد .سیندخت از ناراحتی آرمیده بود . مهراب او را پژمرده دید پس سؤال کرد چه شده که پژمرده شدی ؟ سیندخت ماجرا را تعریف کرد و مهراب خشمگین شد و گفت : الآن میروم و رودابه را میکشم .سیندخت مانع شد ولی مهراب گفت : اگر شاه یا سام بفهمند لشکر میکشند و ما را هلاک میکنند . سیندخت به او فهماند که سام از موضوع آگاه است . مهراب به سیندخت گفت رودابه را نزد من آور . سیندخت قول گرفت که بلایی سرش نیاورد و او نیز پذیرفت . رودابه آمد و مهراب گفت :مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود ؟ رودابه وقتی این سخن را شنید دلش خون شد و رنگ از رویش پرید. در آنسو منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و با بزرگان گفت : فریدون ضحاک را کشت . اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید شهر ایران را به آشوب میکشد و دوباره تاجوتخت به ضحاکیان میرسد. پس نظر بزرگان را پرسید و آنها گفتند : تو از ما داناتری . کاری کن که عاقلانهتر است . پس منوچهر به نوذر گفت : نزد سام برو و بگو چرا از کارزار برگشتی ؟ و او را نزد من بیاور . نوذر چنین نمود و سام به بارگاه منوچهر رفت و گفت : شرح ماجرا این است که: وقتی به سگسار رسیدم دیوان نر در شهر نعره میزدند و نزد ما آمدند . در بین سپاهیان من ترس افتاد پس گرز سیصد منی را برداشته و در هر حمله صد تن به خاک انداختم. نبیره سلم کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است مانند گرگ زخمخورده جلو آمد . من گرز را برداشتم و به مبارزه رفتم . کرکوی صدای مرا شنید و قصد جنگ با من را کرد . میخواست مرا با کمند به دام آورد که کمان کیانی گرفتم و بهسوی او تیر زدم و فکر کردم کارش تمام است اما چنین نشد و او تیغ هندی به دست بهسوی من آمد.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
قسمت پانزدهم
🔹داستان زال و رودابه( ۲)
زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین میشود ولی من دیگر از جانم گذشتهام و از تو دست نمیکشم و از خدا میخواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم . و چنین بود تا سپیدهدم که زمان جدایی فرارسید و آنها با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفتها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب میسوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند میشود . شما موبدان چه چارهای میدانید ؟ موبدان سکوت کردند چون میدانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دلخوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش میکنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامهای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامهای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سر نمیپیچد. پس زال نامهای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند. ستاره شناسان با خوشحالی نزد سام آمدند و گفتند : مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان به وجود میآید که او کمر به مردی و رادی میبندد و زمین را از لوث وجود بدکاران پاک میکند و از او بیشتر از همه به توران بد میرسد و به سلاح و رای ایران کار میکند و در روم و هند و ایران نام او را بر نگین مینویسند. سام شاد شد و به ستاره شناسان زر و سیم زیادی داد. بعد پیک زال را فراخواند و گفت: این آرزوی درستی نبود ولی چون قول دادهام آرزوهایت را برآورم پس زیر قولم نمیزنم . تو فعلاً این راز را پوشیده دار تا من به ایران رفته و با شهریار صحبت کنم. از آنسو بین زال و رودابه زنی پیام ردوبدل میکرد . زال پیام سام را برای رودابه فرستاد. رودابه خوشحال شد و خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. درراه سیندخت مادر رودابه زن را دید و به او گفت : هر زمان تو را میبینم که داخل حجره میشوی و میروی دلم به تو بدگمان میشود . زن ترسید و گفت : من جامه و زیورآلات میفروشم و پیش رودابه رفتم و تاج زرنگاری به او دادم و او گفت قیمتش را فردا خواهم داد . سیندخت لباسهایی را که او برای زال میبرد دید و بدگمانتر شد و خشمگین بر او شورید و او را به خاک و خون کشید . سپس دخترش را فراخواند و گفت : اگر رازی هست به من بگو . این زن برای چه نزد تو میآید ؟ این مرد کیست که سربند و خلعت و انگشتری برایش میفرستی؟ رودابه شرمگین و گریان شد و گفت : مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او میسوزم و بدون او خواهم مرد . این زن هم پیامآور ما بود و پیام آورده بود که سام هم با ازدواج ما موافقت کرده است . سیندخت ساکت شد و زال را برای رودابه پسندید ولی گفت : شاه ایران خشمگین میشود چون نمیخواهد از نژاد ضحاک کسی روی زمین باشد .سیندخت از ناراحتی آرمیده بود . مهراب او را پژمرده دید پس سؤال کرد چه شده که پژمرده شدی ؟ سیندخت ماجرا را تعریف کرد و مهراب خشمگین شد و گفت : الآن میروم و رودابه را میکشم .سیندخت مانع شد ولی مهراب گفت : اگر شاه یا سام بفهمند لشکر میکشند و ما را هلاک میکنند . سیندخت به او فهماند که سام از موضوع آگاه است . مهراب به سیندخت گفت رودابه را نزد من آور . سیندخت قول گرفت که بلایی سرش نیاورد و او نیز پذیرفت . رودابه آمد و مهراب گفت :مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود ؟ رودابه وقتی این سخن را شنید دلش خون شد و رنگ از رویش پرید. در آنسو منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و با بزرگان گفت : فریدون ضحاک را کشت . اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید شهر ایران را به آشوب میکشد و دوباره تاجوتخت به ضحاکیان میرسد. پس نظر بزرگان را پرسید و آنها گفتند : تو از ما داناتری . کاری کن که عاقلانهتر است . پس منوچهر به نوذر گفت : نزد سام برو و بگو چرا از کارزار برگشتی ؟ و او را نزد من بیاور . نوذر چنین نمود و سام به بارگاه منوچهر رفت و گفت : شرح ماجرا این است که: وقتی به سگسار رسیدم دیوان نر در شهر نعره میزدند و نزد ما آمدند . در بین سپاهیان من ترس افتاد پس گرز سیصد منی را برداشته و در هر حمله صد تن به خاک انداختم. نبیره سلم کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است مانند گرگ زخمخورده جلو آمد . من گرز را برداشتم و به مبارزه رفتم . کرکوی صدای مرا شنید و قصد جنگ با من را کرد . میخواست مرا با کمند به دام آورد که کمان کیانی گرفتم و بهسوی او تیر زدم و فکر کردم کارش تمام است اما چنین نشد و او تیغ هندی به دست بهسوی من آمد.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه
قسمت شانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت شانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت شانزدهم
🔹 داستان زال و رودابه( ۳ )
من نیز بهسوی او شتافتم و کمربندش را گرفتم و او را به زمین کوبیدم طوری که استخوانهایش خرد شد و لشکریانش که شاهد ماجرا بودند پراکنده شدند. منوچهر خوشحال شد و بر او آفرین گفت . روز بعد سام نزد منوچهر آمد و میخواست از زال و رودابه سخن گوید که شاه بر او پیشدستی کرد و گفت : برو کاخ مهراب را بسوزان و او و هرکس را که از نژاد اوست را بکش . چون شاه با تندی سخن میگفت سام نتوانست حرفی بزند. به زال و مهراب خبر رسید که شاه چه قصدی دارد . تمام شهر کابل پر از جنبوجوش شد به¬طوریکه حتی سیندخت و مهراب و رودابه هم ناامید شدند. زال خشمناک از کابل رفت و با خود میگفت اگر اژدهای خروشان هم بیاید که دنیا را بسوزاند نمیگذارم به کابل گزندی برساند و اول باید سر من را ببرد . خبر به سام رسید که فرزندش آمده است پس خوشحال شد و بزرگان را به پیشوازش فرستاد . زال وقتی به پدر رسید پیاده شد و تعظیم کرد و به پدر گفت : چرا زیر قولت زدی مگر قرار نبود که کام مرا برآوری؟ چرا به جنگ مهراب آمدی؟ سام وقتی سخنان فرزندش را شنید گفت : درست است که همه کار من با تو تاکنون از روی بیداد بوده است اما اکنون آرام گیر تا چارهای کنم . الآن نامهای به شاه مینویسم و بهوسیله تو برایش میفرستم شاید شاه این کینه از دلش بیرون کند . زال کرنش نمود و بر پدر آفرین گفت . سام نامهای به شاه نوشت و در آن پس از ثنای خدا از خدماتش سخن گفت و تعریف کرد که چگونه با یاری یزدان به جنگ اژدهای کشف رود رفت و با گرز سرش را شکست . بعدازآن از پیروزی خود در مازندران و گرگساران صحبت کرد و گفت : من همیشه پیروزی ترا خواستم ولی همیشه من نیستم و بعد از من زال جای مرا میگیرد و تو ازاینپس از هنرهای او دلت شاد میشود . ولی حالا او خواستهای از شاه دارد همانا شاه داستان من و زال و رفتار گذشته مرا با او میداند و من بعدازاینکه او را از البرز کوه آوردم قول دادم که هر آرزویی داشت برآورم. اکنون زال عاشق دختر مهراب شده است شاه نباید از او کینهای به دل بگیرد چون جوان است و چنان رنجور شده که هرکس او را ببیند به او رحم میآورد . من تنها همین پسر را دارم و آرزو دارم شاه جهان به این چاکر کمک کند. پس سام نامه را به زال داد و او را بهسوی شاه روانه کرد . از آنسو وقتی این خبر به کابل رسید مهراب آشفته شد و تمام خشمی که از رودابه داشت بر سر سیندخت خالی کرد و گفت : من توانایی خشم شاه را ندارم تنها راه چاره این است که تو و رودابه را بکشم تا شاید شاه رام گردد و از جنگ دست بکشد . سیندخت به فکر فرورفت و بعد به مهراب گفت : راه چاره این است که من نزد سام روم و با او سخنگویم و قول گنج تو را به او دهم و از او زنهار بخواهم. اما ناراحتی من از جانب رودابه است باید به من قول دهی بلایی سر او نیاوری. مهراب پذیرفت. سیندخت خود را بیاراست و از گنج مهراب سیصدهزاردینار برداشت و بهسوی سام رفت .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
قسمت شانزدهم
🔹 داستان زال و رودابه( ۳ )
من نیز بهسوی او شتافتم و کمربندش را گرفتم و او را به زمین کوبیدم طوری که استخوانهایش خرد شد و لشکریانش که شاهد ماجرا بودند پراکنده شدند. منوچهر خوشحال شد و بر او آفرین گفت . روز بعد سام نزد منوچهر آمد و میخواست از زال و رودابه سخن گوید که شاه بر او پیشدستی کرد و گفت : برو کاخ مهراب را بسوزان و او و هرکس را که از نژاد اوست را بکش . چون شاه با تندی سخن میگفت سام نتوانست حرفی بزند. به زال و مهراب خبر رسید که شاه چه قصدی دارد . تمام شهر کابل پر از جنبوجوش شد به¬طوریکه حتی سیندخت و مهراب و رودابه هم ناامید شدند. زال خشمناک از کابل رفت و با خود میگفت اگر اژدهای خروشان هم بیاید که دنیا را بسوزاند نمیگذارم به کابل گزندی برساند و اول باید سر من را ببرد . خبر به سام رسید که فرزندش آمده است پس خوشحال شد و بزرگان را به پیشوازش فرستاد . زال وقتی به پدر رسید پیاده شد و تعظیم کرد و به پدر گفت : چرا زیر قولت زدی مگر قرار نبود که کام مرا برآوری؟ چرا به جنگ مهراب آمدی؟ سام وقتی سخنان فرزندش را شنید گفت : درست است که همه کار من با تو تاکنون از روی بیداد بوده است اما اکنون آرام گیر تا چارهای کنم . الآن نامهای به شاه مینویسم و بهوسیله تو برایش میفرستم شاید شاه این کینه از دلش بیرون کند . زال کرنش نمود و بر پدر آفرین گفت . سام نامهای به شاه نوشت و در آن پس از ثنای خدا از خدماتش سخن گفت و تعریف کرد که چگونه با یاری یزدان به جنگ اژدهای کشف رود رفت و با گرز سرش را شکست . بعدازآن از پیروزی خود در مازندران و گرگساران صحبت کرد و گفت : من همیشه پیروزی ترا خواستم ولی همیشه من نیستم و بعد از من زال جای مرا میگیرد و تو ازاینپس از هنرهای او دلت شاد میشود . ولی حالا او خواستهای از شاه دارد همانا شاه داستان من و زال و رفتار گذشته مرا با او میداند و من بعدازاینکه او را از البرز کوه آوردم قول دادم که هر آرزویی داشت برآورم. اکنون زال عاشق دختر مهراب شده است شاه نباید از او کینهای به دل بگیرد چون جوان است و چنان رنجور شده که هرکس او را ببیند به او رحم میآورد . من تنها همین پسر را دارم و آرزو دارم شاه جهان به این چاکر کمک کند. پس سام نامه را به زال داد و او را بهسوی شاه روانه کرد . از آنسو وقتی این خبر به کابل رسید مهراب آشفته شد و تمام خشمی که از رودابه داشت بر سر سیندخت خالی کرد و گفت : من توانایی خشم شاه را ندارم تنها راه چاره این است که تو و رودابه را بکشم تا شاید شاه رام گردد و از جنگ دست بکشد . سیندخت به فکر فرورفت و بعد به مهراب گفت : راه چاره این است که من نزد سام روم و با او سخنگویم و قول گنج تو را به او دهم و از او زنهار بخواهم. اما ناراحتی من از جانب رودابه است باید به من قول دهی بلایی سر او نیاوری. مهراب پذیرفت. سیندخت خود را بیاراست و از گنج مهراب سیصدهزاردینار برداشت و بهسوی سام رفت .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه
قسمت هفدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت هفدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت هفدهم
🔹داستان زال و رودابه (۴)
وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت : فرستادهای از طرف مهراب با طبقهای زر آمده است و پیامی آورده . سام متعجب شد که چرا زن فرستادهاند . با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک میشود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت : این پولها را به نام ماه کابلستان به زال میدهد . پس سیندخت به پهلوان گفت : مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند . درست است که ما بتپرستیم اما شما هم آتش پرستید .سام به او گفت : تو چه نسبتی با مهراب داری؟ سیندخت پاسخ داد : اولازهمه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد . سام سوگند خورد . سیندخت گفت که : من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمدهام ببینم رای تو چیست؟ و چرا میخواهی کابل را به خاک و خون بکشی ؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی بااینحال شایسته تاجوتخت میباشید . اندیشه به دل راه مده چون من نامهای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد . از شاه خواستم تا از این تصمیم صرفنظر کند . سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد . سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد . منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است . از او استقبال کرد . زال نامه پدر به او سپرد . شاه نامه را خواند و گفت : نامه پردردی بود مدتی بمان تا من فکر کنم . پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند . ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند : از این وصال فرزند دلیری زاده میشود بسیار قدرتمند و علاقهمند به ایران . او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است . منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلاً پنهان دارید . سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند . موبدی پرسید : دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر به وجود آمده . آن درخت چیست ؟ دیگری گفت : دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمیرسند .سومی گفت : سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند . چهارمی گفت: در مرغزاری پ ر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ میآید و تر و خشک را قلعوقمع میکند و به التماس کسی هم گوش نمیکند .دیگری گفت : دو سرو بلند که به آسمان سر کشیدهاند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل میکند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته میشود و چون بر دیگری مینشیند از آن بوی مشک برمیخیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است . دیگری گفت : که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمیخیزد و بر و بومشان را از بین میبرد . پس تو ای زال پرده از این معماها بردار . زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد : منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است . اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند آنها شب و روزند که از پی هم میآیند . سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود موقع شمردن همان سی تاست ماه نو به اینگونه است که گاهبهگاه یکشب از سی روز کم میشود . سؤال بعد درباره دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد . از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است . شهرستانی که در کوهسار است همان دنیای دیگر است که هرکار اینجا کرده باشی آنجا بر تو بازشمرده میشود و هرکس به جزای کارش میرسد . آن دو مرد با داس تیز که تر و خشک از او در هراسند همان زمان است که به پیر و جوان رحم نمیکند و در حال گذر است . شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت : من باید به دیدن پدرم بروم . شاه گفت : روز دیگری هم نزد من بمان . میدانم که هوای دختر مهراب کردهای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگشده ؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرارداد و به میان آن زد . سپس به ژوپین پرانی پرداخت بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچکس حریف زال نشد. شاه گفت : خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار میماند پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال بهسوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را باخبر کرد .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81h
قسمت هفدهم
🔹داستان زال و رودابه (۴)
وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت : فرستادهای از طرف مهراب با طبقهای زر آمده است و پیامی آورده . سام متعجب شد که چرا زن فرستادهاند . با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک میشود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت : این پولها را به نام ماه کابلستان به زال میدهد . پس سیندخت به پهلوان گفت : مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند . درست است که ما بتپرستیم اما شما هم آتش پرستید .سام به او گفت : تو چه نسبتی با مهراب داری؟ سیندخت پاسخ داد : اولازهمه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد . سام سوگند خورد . سیندخت گفت که : من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمدهام ببینم رای تو چیست؟ و چرا میخواهی کابل را به خاک و خون بکشی ؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی بااینحال شایسته تاجوتخت میباشید . اندیشه به دل راه مده چون من نامهای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد . از شاه خواستم تا از این تصمیم صرفنظر کند . سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد . سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد . منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است . از او استقبال کرد . زال نامه پدر به او سپرد . شاه نامه را خواند و گفت : نامه پردردی بود مدتی بمان تا من فکر کنم . پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند . ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند : از این وصال فرزند دلیری زاده میشود بسیار قدرتمند و علاقهمند به ایران . او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است . منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلاً پنهان دارید . سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند . موبدی پرسید : دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر به وجود آمده . آن درخت چیست ؟ دیگری گفت : دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمیرسند .سومی گفت : سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند . چهارمی گفت: در مرغزاری پ ر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ میآید و تر و خشک را قلعوقمع میکند و به التماس کسی هم گوش نمیکند .دیگری گفت : دو سرو بلند که به آسمان سر کشیدهاند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل میکند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته میشود و چون بر دیگری مینشیند از آن بوی مشک برمیخیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است . دیگری گفت : که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمیخیزد و بر و بومشان را از بین میبرد . پس تو ای زال پرده از این معماها بردار . زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد : منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است . اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند آنها شب و روزند که از پی هم میآیند . سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود موقع شمردن همان سی تاست ماه نو به اینگونه است که گاهبهگاه یکشب از سی روز کم میشود . سؤال بعد درباره دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد . از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است . شهرستانی که در کوهسار است همان دنیای دیگر است که هرکار اینجا کرده باشی آنجا بر تو بازشمرده میشود و هرکس به جزای کارش میرسد . آن دو مرد با داس تیز که تر و خشک از او در هراسند همان زمان است که به پیر و جوان رحم نمیکند و در حال گذر است . شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت : من باید به دیدن پدرم بروم . شاه گفت : روز دیگری هم نزد من بمان . میدانم که هوای دختر مهراب کردهای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگشده ؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرارداد و به میان آن زد . سپس به ژوپین پرانی پرداخت بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچکس حریف زال نشد. شاه گفت : خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار میماند پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال بهسوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را باخبر کرد .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81h
#داستان_شاهنامه
قسمت هیجدهم
داستان زال (قسمت آخر) و به دنیا آمدن رستم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت هیجدهم
داستان زال (قسمت آخر) و به دنیا آمدن رستم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت هیجدهم
🔹داستان زال (قسمت آخر) ٬ به دنیا آمدن رستم
زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت : تا کی میخواهی رودابه را پنهان کنی ؟ سیندخت گفت : اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیهای بدهی . سام پاسخ داد : هر چه بخواهی میدهم . پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه در شگفت ماند و به زال گفت : خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد . یک هفته جشن گرفتند و سر یک ماه سام بهسوی سیستان رفت . پس از یک هفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش بهسوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران میترسید .
قسمت هیجدهم
🔹داستان زال (قسمت آخر) ٬ به دنیا آمدن رستم
زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت : تا کی میخواهی رودابه را پنهان کنی ؟ سیندخت گفت : اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیهای بدهی . سام پاسخ داد : هر چه بخواهی میدهم . پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه در شگفت ماند و به زال گفت : خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد . یک هفته جشن گرفتند و سر یک ماه سام بهسوی سیستان رفت . پس از یک هفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش بهسوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران میترسید .