آنتی الیگارشی
7.65K subscribers
14.8K photos
5.47K videos
95 files
5.11K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#حماسه_یاسین
#قسمت_دهم



خلاصه به هر زحمتي بود ـ چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بـود در يـك كيلـومتري
خط اروند ـ وعده خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر .
صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر مي‌گذشت ، شور و شـوق بچـه هـا بيشـتر مـي‌شد . اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمـي گذاشـت . حـال و هـواي عجيبـي بـود . لباسـهاي
غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بسـتيم . سـلاح هـا را كـه ٢٤
سـاعت در گازوئيـل و روغـن بـراي ضـد آب شـدن خوابانيـده بـوديم ، تميـز كـرديم . تعـداد
نارنجكها را براي آخرين بار حساب كرديم .به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تـا ١٦ نارنجـك
مي رسيد. هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بـردارد . بـه مـن ١٢
نارنجك رسيد .٣ خشاب اضافه ، دو گلوله آرپي جي اضافي ، سيم چـين ، سـيم خـاردار قطـع
كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيره جنگـي كـه همـراه نارنجكهـا بـه خـودم بسـتم .
شده بودم انبار مهمات ! برادر جليل ، مرا كه در آب ديـد ، گفـت:«بـرادر انجـوي ! شـما ٢ تـا
نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است.»
با خنده گفتم:« برادر جليل ! حاضـرم ؛ ولـي شـما جـاي بسـتن آنهـا را پيـدا كنيـد !»و از آب
آمدم بيرون .با تعجب خنديد و گفت:«پسر ! تو چرا بدنت ايـن جوريـه ؟! اصـلاً بـا ايـن همـه
وسايل چه طوري راه مي روي ؟»
صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . شايد آخرين اذاني بود كه مـي شـنيديم . چـون ناهـار را
قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجـام شـد .دو سـه
ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟ بچه هـا دو تـا ، دوتـا يـا چنـد تـا ،
چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت. يك عده هم زانـو در بغـل گرفتـه ،
با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مـي كردنـد .عـده اي هـم دسـت بـه قلـم شـده بودنـد .
تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقـة عمليـاتي و عمليـاتي
را كه قرار است شركت كنيد؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شـود و از نظـر امنيتـي
مشكلي ندارد!
دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند. سـوار شـديم و ٢ كيلـومتري پاسـاژ پيـاده شـديم و از
پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هـر ضـرب و زوري بـود ، خـود را داخـل پاسـاژ جـا
داديم . مقر گردان نوح هـم در بهـداري بـود ؛ درسـت رو بـه روي پاسـاژ ، سـمت چـپ جـاده
آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح . چون بعد از نماز كـارشروع مي شد ، يك ساعت وقت براي خداحافظي داشتيم . با مجيد آزادفـر ، حسـين ضـميري ،
عليزاده ، حسن پور و . . . كه خداحافظي كردم ، احساس دلتنگـي شـديد مـي كـردم.



#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_یاردهم


برگشـتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودنـد و عـراق هـم انگـار بـو بـرده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشـين اذان علـي شـيباني ، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و بـا چشـمهاي از حدقـه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مـيكـرد ! اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند :
ـ اشهد ان محمداً رسول االله . . .
صف نماز بسته شد . حاج آقا واعظي خيلي زحمت كشـيد تـا توانسـت خـود را كنتـرل كـرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّـر هـم محمـد واحـدي بـود . صـداي او بـه هـيچ كـس نمـي رسـيد .
پيشنماز گريه مي كرد ، مأمومين گريه مي كردند ، مكبر گريـه مـي كـرد ، عجـب نمـازي بـود !
خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هـاي ” الهـي الحقنـي بالشـهداء والصـالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود .
نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن . لباسـهاي غواصـي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفـت . دلـم بـراي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار . بلنـد صـدايش زدم .
يك پس كله دوستانه از سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم . راست هـم مـي گفـت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوبـاره ببيـنمش . بينـي ام تير مي كشيد و اشك در چشمانم و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كـردم و بـا تضرع به درگاه خـدا التمـاس كـردم ” : خـدايا ! علـيِ مـرا از مـن نگيـر ! بـا هـادي مشـتاقيان ،
تشكري ، « حميد رجبي » ، مهراني ، پاكدل ، حسينيان و سيفي در ديد هم بوديم .
اول ، گروهان ستار رفت بيرون تا از كانـالي كـه ب چـه هـاي مهندسـي لشـكر ( طـي ٣ مـاه بـا زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلـومتر راه بـود ، عبـور كننـد . وقتـي نوبـت
گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان سـتار افتـاده انـد و يكي دو تا امدادگر داشتند برشـان مـي گرداندنـد داخـل پاسـاژ . حـاج آقـا واعظـي ، روحـاني
گردان و ” حسين مهدي پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شـده بودنـد . پريـدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخـر را تـا كمـر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر اسـتتار خـوب بـود . نـام عمليـات را اعـلام كردنـد ” : كـربلاي چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) » “






#ادامه_دارد

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_دوازدهم

سكوت مرگبار حاكم بر محيط چندان خوشايند نبود . بوي لو رفتن عمليات مي آمـد . اول قـرار
بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتي رسيد وسط اروند ، به فاصله ٣ دقيقـه ، مـا داخـل
شويم و بعد هم گروهانهاي غفار و جبار . در كنارة اروند ، يك نفـر بـا لبـاس بسـيجي و كـلاه
آهني ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرد . بعضـي كـه او را مـي شـناختند ، مـي
بوسيدندش . جلوتر رفتم ، ديدم بـرادر حـاج اسـماعيل قـاآني ، فرمانـدة عزيـز و دلاور لشـكر
است . با خوشحالي بوسيدمش . روحية عجيبي گرفتم . گروهـان سـتار وارد ارونـد شـد و بـا
نظم كامل شروع كردند به حركت به سمت وسط اروند تـا از آنجـا جلـو برونـد . در حـالي كـه
چشم دوخته بوديم به ستون گروهان سـتار كـه در آب پـيش مـي رفتنـد ، ثانيـه شـماري مـي
كرديم تا داخل آب شويم . اروند در نظرم به قدري ذليل و حقير مي نمود كه بعدها خـودم هـم
باور نمي كردم .
ناگهان آن خـط كـاملاً خـاموش بـه يـك بُمـب سراسـري تبـديل شـد و گلولـه هـاي دوشـكا و
چهارلول و تيربار بر سر بچه ها ريخت ! ما هم مي خواسـتيم وارد آب شـويم كـه بعـد از يـك
ربع گفتند عمليات لو رفته ، بايد برگرديم تا فرصتي ديگـر . باورمـان نمـي شـد . از بچـه هـاي
گروهان ستار نمي توانستيم دل بِبُريم . بي سيم چي گروهان ستار شهيد شده بود و هرچه بـا
او تماس مي گرفتيم ، ارتباط برقرار نمي شد . هر كه زنده مـي مانـد ، خـود را مـي رسـاند بـه
جزيرة ماهي و آن وقت با اين وضع تكليفشان مشخص بود !
وقتي خواستم برگردم ، براي آخرين بار به اروند نگـاهي نااميدانـه كـردم و زيـر لـب گفـتم ” :
بچه ها ! خداحافظ . عليِ من ! خداحافظ “ .
تا بلند شديم برگرديم ، دشمن كه متوجه ما شده بود ، دور و بـر كانـال را گرفـت زيـر آتـش .
همه ، فين ها را به دست گرفته ، به دستور بـرادر جليـل شـروع كـرديم بـا تمـام قـوا ايـن سـه
كيلومتر را به سمت پاساژ دويدن « . محمـد خليـل نـژاد » ــ يكـي از بچـه هـاي جانبـاز ـ پـاي
مصنوعيش دَر رفته و با خونسردي بالاي كانال نشسته بود و داشت پايش را مـي بسـت . داد
زدم ” : كمك نمي خواي ؟ “
جوابي داد كه خنده ام گرفت . گفت ” : نه جيگر ، نوكرتم “ !






#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇




https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_سیزدهم


اين بابا اينجا هم ول كن نبود . از اين تكه پرانيها خيلي داشت . پسر شجاع و بـي كلـه اي بـود .
تجربه هم خيلي داشـت . دوبـاره مسـير را ادامـه دادم . حميـد رجبـي جلـوي مـن بـود و علـي
تشكري پشت سرم . ناگهان يك گلوله خورد لبة كانال و تا آمدم به خـودم بجنـبم ، ديـدم روي
هوا هستم . شايد هفت ، هشت متر به هوا پرتاب شدم ؛ طوري كـه يـك لحظـه احسـاس كـردم
شهيد شده ام ؛ كه با كمر آمدم روي زمين و عشق وعاشقي از سـرم پريـد ! در همـين موقـع ،
دو نفر ديگر هم افتادند رويم ! يكي حميد رجبي بود ، ديگـري هـم تشـكري . سـه تـايي ، سـالمِ
سالم بوديم ؛ فقط يك كم كوفتگي داشتيم . با داد و فرياد ، آنان را از روي خودم بلنـد كـردم و
سه تايي شروع كرديم به دويدن تا پاساژ . به پاساژ كـه رسـيديم ، گفتنـد اسـتراحت كنيـد تـا
خبرتان كنيم . خودمان را سرگرم كرديم ؛ خواب كه ابداً به چشممان راه نيافت !
صبح كه شد ، گفتند برويد به سمت خرمشهر ! با همين لباسهاي غواصي و پياده ! منتهـي چنـد
نفر چند نفر . بهتمان زده بود . صحنة شهادت بچه هاي گروهان قهـار بسـيار مظلومانـه بـود .
يكـي يكـي بـا نالـه اي خفيـف بـه زيـر آب مـي رفتنـد . شـهادت غـواص ، از مظلومانـه تـرين
شهادتهاست ؛ زيرا نه راه پيش دارد ، نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن . اين كـه يـك دفعـه ،
يك گروهان جلوي چشممان بروند و ديگر از هيچ كدامشان خبري نرسد ، دردناك بود . وقتـي
با لباسهاي گل آلود غواصي داشتم نماز صبح مي خوانـدم ، يـك ماشـين فيلمبـرداري آمـد از
بغل از من فيلمبرداري كرد و رفت ! حيف كه سرنماز بودم ؛ وگرنه اصلاً دلم نمـي خواسـت از
قيافة خسته و محزونم فيلمبرداري شود !
برگشتيم داخل محوطة گردان . همة بچه ها ساكت و ماتم زده تكيـه داده بودنـد بـه ديوارهـا و
زير آفتاب نشسته بودند . صداي گرية بعضي ها بلند بود . شوخي كه نبـود ؛ از يـك گروهـان
گردان ، بعد از ٨ ساعت هنوز خبري نبود . از گروهان ما هم كـه داخـل ارونـد نشـده بـود ، ٣
نفر مجروح شدند .
٥/٩ ـ ١٠ صبح بود كه سرو كلة « محمد خداياري » و « محمد شعباني » پيدا شد ؛ از بچه هـاي
گروهان ستار بودند . همه ريختند سرشان . آنها خود را به جزيرة ماهي رسـانده و بـا وجـود
كم بودن تعدادشان ، به جزيره حمله كرده بودنـد . خبـر شـهادت كرابـي ـ فرمانـدة گروهـان ـ
عليرضا نوراللهي ـ معاون گردان ـ عامري و عابديني ـ ٢ تا از مسؤولان دسته ها ـ و چنـد نفـر
ديگر را هم داشتند ؛ اما از بقيه بي خبر بودند . با ترس پرسيدم ” : علي شيباني را نديديد ؟! “
جواب داد ” : چرا ، شهيد شد “





#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_چهاردهم



سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهـاي كنـده ، و
چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكـي از قبرهـا و آن قـدر گـري
ه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .
چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه جواد كـافي و حسـن ديزجـي ـ از بچـه هـاي گروهـان ـ
مجروح و در مشهد بستري هستند
٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان ، به صدا درآمد و گردان كـه حـالا فقـط ٣
گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت . برادر جليل با صورتي خنـدان و نـوراني وارد
شد و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت ” : بسم رب الشـهداء والصـديقين
و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگـر موعـد امتحـان پـس دادن
اسـت . اگـر مـي خواهيـد لياقـت خـود را بـه آقايتـان نشـان دهيـد ، اگـر مـي خواهيـد انتقـام
همسنگرانتان را در گروهان ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حـال موعـدي
است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد ” : آي خدا ! چه كار مي خواهي كنـي ؟ ايـن بچـه
ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر “ .
بعد رو كرد به ما و گفت ” : مطمئن باشـيد خـدا شـما را كمـك مـي كنـد . ايـن بـار كـه خـدمت
حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند ” : انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم ”.
غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند .
اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي گردان نوح . توي ايـن پـنج روز كـه بـراي مـا يـك
سال گذشت ، رفت و آمد به گردان نوح قطع نشده بود . روز بعد از كربلاي ٤ كه رفتيم ، جـاي
عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از گردان نـوح هـم وارد عمـل شـده بـود ؛ ولـي اغلـب
توانسته بودند برگردنـد و فقـط ١٠ ـ ١٥ نفـر شـهيد داده بودنـد ؛ از جملـه ناصـري ، تقـوايي ،
عيـدي ـ هـم درس مـن در مرغـداني ـ و آزادفـر ـ بچـه محلـه مـان ـ بيخـود نبـود كـه موقـع
خداحافظي دلم آنطور گرفته بود ! دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است !
فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريـب رفتـه بـود داخـل
معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومـي رفتـه و شـهيد شـده بـود ، سـومي . . . و تـا آخـرين تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنـازه هايشـان همـان جـا در معبـر و روي هـم افتـاده
بود. االله اكبر از اين ايمان !


#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA