#داستان_شاهنامه
قسمت پانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت پانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت پانزدهم
🔹داستان زال و رودابه( ۲)
زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین میشود ولی من دیگر از جانم گذشتهام و از تو دست نمیکشم و از خدا میخواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم . و چنین بود تا سپیدهدم که زمان جدایی فرارسید و آنها با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفتها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب میسوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند میشود . شما موبدان چه چارهای میدانید ؟ موبدان سکوت کردند چون میدانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دلخوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش میکنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامهای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامهای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سر نمیپیچد. پس زال نامهای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند. ستاره شناسان با خوشحالی نزد سام آمدند و گفتند : مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان به وجود میآید که او کمر به مردی و رادی میبندد و زمین را از لوث وجود بدکاران پاک میکند و از او بیشتر از همه به توران بد میرسد و به سلاح و رای ایران کار میکند و در روم و هند و ایران نام او را بر نگین مینویسند. سام شاد شد و به ستاره شناسان زر و سیم زیادی داد. بعد پیک زال را فراخواند و گفت: این آرزوی درستی نبود ولی چون قول دادهام آرزوهایت را برآورم پس زیر قولم نمیزنم . تو فعلاً این راز را پوشیده دار تا من به ایران رفته و با شهریار صحبت کنم. از آنسو بین زال و رودابه زنی پیام ردوبدل میکرد . زال پیام سام را برای رودابه فرستاد. رودابه خوشحال شد و خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. درراه سیندخت مادر رودابه زن را دید و به او گفت : هر زمان تو را میبینم که داخل حجره میشوی و میروی دلم به تو بدگمان میشود . زن ترسید و گفت : من جامه و زیورآلات میفروشم و پیش رودابه رفتم و تاج زرنگاری به او دادم و او گفت قیمتش را فردا خواهم داد . سیندخت لباسهایی را که او برای زال میبرد دید و بدگمانتر شد و خشمگین بر او شورید و او را به خاک و خون کشید . سپس دخترش را فراخواند و گفت : اگر رازی هست به من بگو . این زن برای چه نزد تو میآید ؟ این مرد کیست که سربند و خلعت و انگشتری برایش میفرستی؟ رودابه شرمگین و گریان شد و گفت : مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او میسوزم و بدون او خواهم مرد . این زن هم پیامآور ما بود و پیام آورده بود که سام هم با ازدواج ما موافقت کرده است . سیندخت ساکت شد و زال را برای رودابه پسندید ولی گفت : شاه ایران خشمگین میشود چون نمیخواهد از نژاد ضحاک کسی روی زمین باشد .سیندخت از ناراحتی آرمیده بود . مهراب او را پژمرده دید پس سؤال کرد چه شده که پژمرده شدی ؟ سیندخت ماجرا را تعریف کرد و مهراب خشمگین شد و گفت : الآن میروم و رودابه را میکشم .سیندخت مانع شد ولی مهراب گفت : اگر شاه یا سام بفهمند لشکر میکشند و ما را هلاک میکنند . سیندخت به او فهماند که سام از موضوع آگاه است . مهراب به سیندخت گفت رودابه را نزد من آور . سیندخت قول گرفت که بلایی سرش نیاورد و او نیز پذیرفت . رودابه آمد و مهراب گفت :مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود ؟ رودابه وقتی این سخن را شنید دلش خون شد و رنگ از رویش پرید. در آنسو منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و با بزرگان گفت : فریدون ضحاک را کشت . اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید شهر ایران را به آشوب میکشد و دوباره تاجوتخت به ضحاکیان میرسد. پس نظر بزرگان را پرسید و آنها گفتند : تو از ما داناتری . کاری کن که عاقلانهتر است . پس منوچهر به نوذر گفت : نزد سام برو و بگو چرا از کارزار برگشتی ؟ و او را نزد من بیاور . نوذر چنین نمود و سام به بارگاه منوچهر رفت و گفت : شرح ماجرا این است که: وقتی به سگسار رسیدم دیوان نر در شهر نعره میزدند و نزد ما آمدند . در بین سپاهیان من ترس افتاد پس گرز سیصد منی را برداشته و در هر حمله صد تن به خاک انداختم. نبیره سلم کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است مانند گرگ زخمخورده جلو آمد . من گرز را برداشتم و به مبارزه رفتم . کرکوی صدای مرا شنید و قصد جنگ با من را کرد . میخواست مرا با کمند به دام آورد که کمان کیانی گرفتم و بهسوی او تیر زدم و فکر کردم کارش تمام است اما چنین نشد و او تیغ هندی به دست بهسوی من آمد.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
قسمت پانزدهم
🔹داستان زال و رودابه( ۲)
زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین میشود ولی من دیگر از جانم گذشتهام و از تو دست نمیکشم و از خدا میخواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم . و چنین بود تا سپیدهدم که زمان جدایی فرارسید و آنها با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفتها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب میسوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند میشود . شما موبدان چه چارهای میدانید ؟ موبدان سکوت کردند چون میدانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دلخوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش میکنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامهای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامهای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سر نمیپیچد. پس زال نامهای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند. ستاره شناسان با خوشحالی نزد سام آمدند و گفتند : مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان به وجود میآید که او کمر به مردی و رادی میبندد و زمین را از لوث وجود بدکاران پاک میکند و از او بیشتر از همه به توران بد میرسد و به سلاح و رای ایران کار میکند و در روم و هند و ایران نام او را بر نگین مینویسند. سام شاد شد و به ستاره شناسان زر و سیم زیادی داد. بعد پیک زال را فراخواند و گفت: این آرزوی درستی نبود ولی چون قول دادهام آرزوهایت را برآورم پس زیر قولم نمیزنم . تو فعلاً این راز را پوشیده دار تا من به ایران رفته و با شهریار صحبت کنم. از آنسو بین زال و رودابه زنی پیام ردوبدل میکرد . زال پیام سام را برای رودابه فرستاد. رودابه خوشحال شد و خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. درراه سیندخت مادر رودابه زن را دید و به او گفت : هر زمان تو را میبینم که داخل حجره میشوی و میروی دلم به تو بدگمان میشود . زن ترسید و گفت : من جامه و زیورآلات میفروشم و پیش رودابه رفتم و تاج زرنگاری به او دادم و او گفت قیمتش را فردا خواهم داد . سیندخت لباسهایی را که او برای زال میبرد دید و بدگمانتر شد و خشمگین بر او شورید و او را به خاک و خون کشید . سپس دخترش را فراخواند و گفت : اگر رازی هست به من بگو . این زن برای چه نزد تو میآید ؟ این مرد کیست که سربند و خلعت و انگشتری برایش میفرستی؟ رودابه شرمگین و گریان شد و گفت : مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او میسوزم و بدون او خواهم مرد . این زن هم پیامآور ما بود و پیام آورده بود که سام هم با ازدواج ما موافقت کرده است . سیندخت ساکت شد و زال را برای رودابه پسندید ولی گفت : شاه ایران خشمگین میشود چون نمیخواهد از نژاد ضحاک کسی روی زمین باشد .سیندخت از ناراحتی آرمیده بود . مهراب او را پژمرده دید پس سؤال کرد چه شده که پژمرده شدی ؟ سیندخت ماجرا را تعریف کرد و مهراب خشمگین شد و گفت : الآن میروم و رودابه را میکشم .سیندخت مانع شد ولی مهراب گفت : اگر شاه یا سام بفهمند لشکر میکشند و ما را هلاک میکنند . سیندخت به او فهماند که سام از موضوع آگاه است . مهراب به سیندخت گفت رودابه را نزد من آور . سیندخت قول گرفت که بلایی سرش نیاورد و او نیز پذیرفت . رودابه آمد و مهراب گفت :مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود ؟ رودابه وقتی این سخن را شنید دلش خون شد و رنگ از رویش پرید. در آنسو منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و با بزرگان گفت : فریدون ضحاک را کشت . اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید شهر ایران را به آشوب میکشد و دوباره تاجوتخت به ضحاکیان میرسد. پس نظر بزرگان را پرسید و آنها گفتند : تو از ما داناتری . کاری کن که عاقلانهتر است . پس منوچهر به نوذر گفت : نزد سام برو و بگو چرا از کارزار برگشتی ؟ و او را نزد من بیاور . نوذر چنین نمود و سام به بارگاه منوچهر رفت و گفت : شرح ماجرا این است که: وقتی به سگسار رسیدم دیوان نر در شهر نعره میزدند و نزد ما آمدند . در بین سپاهیان من ترس افتاد پس گرز سیصد منی را برداشته و در هر حمله صد تن به خاک انداختم. نبیره سلم کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است مانند گرگ زخمخورده جلو آمد . من گرز را برداشتم و به مبارزه رفتم . کرکوی صدای مرا شنید و قصد جنگ با من را کرد . میخواست مرا با کمند به دام آورد که کمان کیانی گرفتم و بهسوی او تیر زدم و فکر کردم کارش تمام است اما چنین نشد و او تیغ هندی به دست بهسوی من آمد.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_واقعی
🔹 شاید با خودتان فکر می کنید که او حتما انسان فرهیخته و بزرگی است که مجسمه اش در شهر بروکسل نصب شده ؟ خیر . با هم بخوانیم
🔹لئوپولد دوم، یکی از خونخوارترین پادشاهانیست که تاریخ به خود دیده است، ایشان، کشور کنگو، که هشتاد برابر وسیعتر از بلژیک است را مستعمره خود ساخت. وی طی چند دهه، با استعمار و استثمار مردم کنگو و استفاده از منابع سرشار آن، بلژیک را از یک کشور بی اهمیت اروپایی، تبدیل به غول اقتصادی کرد. طی سالهای حکومت وی، میلیونها کنگویی به بردگی گرفته شدند، برای وادار کردن بردگان به کار بیشتر، زنها و بچه هایشان را به گروگان می گرفتند و برای زهر چشم گرفتن، دست و پا و آلت جنسی بردگان را می بریدند. در واقع پیشرفت، خوشبختی و رفاهی که امروزه مردم بلژیک از آن برخوردارند، بر استخوانهای میلیونها قربانی کنگویی بنا شده است.
اما حالا مجسمه این دیکتاتور خونخوار که ده میلیون انسان بی گناه را به قتل رسانده، با افتخار در شهر بروکسل قرار گرفته و کسی بابت این کار سرزنش نمی شود.
🔹چون جناب لیوپولد دوم، پادشاه سفید پوست یک کشور متمدن اروپایی است که نه اروپاییان را، بلکه دو میلیون سیاه پوست وحشی آفریقایی را کشته که جانشان چندان ارزشی نداشته است، ثروت و دارایی آنان نیز حق مسلم حکومت و مردم بلژیک بوده است، چون اروپاییان متمدنند و حق دارند که حق توحش بگیرند!
🔹به هر حال قوانین دنیا را قدرتمندان می نویسند، بدی و خوبی و اخلاقیات را هم، همانها تعریف می کنند.
🔹به قول جرج اورول:
همه حیوانات (انسانها) با هم برابرند اما بعضی ها برابرترند!
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_واقعی
🔹 شاید با خودتان فکر می کنید که او حتما انسان فرهیخته و بزرگی است که مجسمه اش در شهر بروکسل نصب شده ؟ خیر . با هم بخوانیم
🔹لئوپولد دوم، یکی از خونخوارترین پادشاهانیست که تاریخ به خود دیده است، ایشان، کشور کنگو، که هشتاد برابر وسیعتر از بلژیک است را مستعمره خود ساخت. وی طی چند دهه، با استعمار و استثمار مردم کنگو و استفاده از منابع سرشار آن، بلژیک را از یک کشور بی اهمیت اروپایی، تبدیل به غول اقتصادی کرد. طی سالهای حکومت وی، میلیونها کنگویی به بردگی گرفته شدند، برای وادار کردن بردگان به کار بیشتر، زنها و بچه هایشان را به گروگان می گرفتند و برای زهر چشم گرفتن، دست و پا و آلت جنسی بردگان را می بریدند. در واقع پیشرفت، خوشبختی و رفاهی که امروزه مردم بلژیک از آن برخوردارند، بر استخوانهای میلیونها قربانی کنگویی بنا شده است.
اما حالا مجسمه این دیکتاتور خونخوار که ده میلیون انسان بی گناه را به قتل رسانده، با افتخار در شهر بروکسل قرار گرفته و کسی بابت این کار سرزنش نمی شود.
🔹چون جناب لیوپولد دوم، پادشاه سفید پوست یک کشور متمدن اروپایی است که نه اروپاییان را، بلکه دو میلیون سیاه پوست وحشی آفریقایی را کشته که جانشان چندان ارزشی نداشته است، ثروت و دارایی آنان نیز حق مسلم حکومت و مردم بلژیک بوده است، چون اروپاییان متمدنند و حق دارند که حق توحش بگیرند!
🔹به هر حال قوانین دنیا را قدرتمندان می نویسند، بدی و خوبی و اخلاقیات را هم، همانها تعریف می کنند.
🔹به قول جرج اورول:
همه حیوانات (انسانها) با هم برابرند اما بعضی ها برابرترند!
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه
قسمت شانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت شانزدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت شانزدهم
🔹 داستان زال و رودابه( ۳ )
من نیز بهسوی او شتافتم و کمربندش را گرفتم و او را به زمین کوبیدم طوری که استخوانهایش خرد شد و لشکریانش که شاهد ماجرا بودند پراکنده شدند. منوچهر خوشحال شد و بر او آفرین گفت . روز بعد سام نزد منوچهر آمد و میخواست از زال و رودابه سخن گوید که شاه بر او پیشدستی کرد و گفت : برو کاخ مهراب را بسوزان و او و هرکس را که از نژاد اوست را بکش . چون شاه با تندی سخن میگفت سام نتوانست حرفی بزند. به زال و مهراب خبر رسید که شاه چه قصدی دارد . تمام شهر کابل پر از جنبوجوش شد به¬طوریکه حتی سیندخت و مهراب و رودابه هم ناامید شدند. زال خشمناک از کابل رفت و با خود میگفت اگر اژدهای خروشان هم بیاید که دنیا را بسوزاند نمیگذارم به کابل گزندی برساند و اول باید سر من را ببرد . خبر به سام رسید که فرزندش آمده است پس خوشحال شد و بزرگان را به پیشوازش فرستاد . زال وقتی به پدر رسید پیاده شد و تعظیم کرد و به پدر گفت : چرا زیر قولت زدی مگر قرار نبود که کام مرا برآوری؟ چرا به جنگ مهراب آمدی؟ سام وقتی سخنان فرزندش را شنید گفت : درست است که همه کار من با تو تاکنون از روی بیداد بوده است اما اکنون آرام گیر تا چارهای کنم . الآن نامهای به شاه مینویسم و بهوسیله تو برایش میفرستم شاید شاه این کینه از دلش بیرون کند . زال کرنش نمود و بر پدر آفرین گفت . سام نامهای به شاه نوشت و در آن پس از ثنای خدا از خدماتش سخن گفت و تعریف کرد که چگونه با یاری یزدان به جنگ اژدهای کشف رود رفت و با گرز سرش را شکست . بعدازآن از پیروزی خود در مازندران و گرگساران صحبت کرد و گفت : من همیشه پیروزی ترا خواستم ولی همیشه من نیستم و بعد از من زال جای مرا میگیرد و تو ازاینپس از هنرهای او دلت شاد میشود . ولی حالا او خواستهای از شاه دارد همانا شاه داستان من و زال و رفتار گذشته مرا با او میداند و من بعدازاینکه او را از البرز کوه آوردم قول دادم که هر آرزویی داشت برآورم. اکنون زال عاشق دختر مهراب شده است شاه نباید از او کینهای به دل بگیرد چون جوان است و چنان رنجور شده که هرکس او را ببیند به او رحم میآورد . من تنها همین پسر را دارم و آرزو دارم شاه جهان به این چاکر کمک کند. پس سام نامه را به زال داد و او را بهسوی شاه روانه کرد . از آنسو وقتی این خبر به کابل رسید مهراب آشفته شد و تمام خشمی که از رودابه داشت بر سر سیندخت خالی کرد و گفت : من توانایی خشم شاه را ندارم تنها راه چاره این است که تو و رودابه را بکشم تا شاید شاه رام گردد و از جنگ دست بکشد . سیندخت به فکر فرورفت و بعد به مهراب گفت : راه چاره این است که من نزد سام روم و با او سخنگویم و قول گنج تو را به او دهم و از او زنهار بخواهم. اما ناراحتی من از جانب رودابه است باید به من قول دهی بلایی سر او نیاوری. مهراب پذیرفت. سیندخت خود را بیاراست و از گنج مهراب سیصدهزاردینار برداشت و بهسوی سام رفت .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
قسمت شانزدهم
🔹 داستان زال و رودابه( ۳ )
من نیز بهسوی او شتافتم و کمربندش را گرفتم و او را به زمین کوبیدم طوری که استخوانهایش خرد شد و لشکریانش که شاهد ماجرا بودند پراکنده شدند. منوچهر خوشحال شد و بر او آفرین گفت . روز بعد سام نزد منوچهر آمد و میخواست از زال و رودابه سخن گوید که شاه بر او پیشدستی کرد و گفت : برو کاخ مهراب را بسوزان و او و هرکس را که از نژاد اوست را بکش . چون شاه با تندی سخن میگفت سام نتوانست حرفی بزند. به زال و مهراب خبر رسید که شاه چه قصدی دارد . تمام شهر کابل پر از جنبوجوش شد به¬طوریکه حتی سیندخت و مهراب و رودابه هم ناامید شدند. زال خشمناک از کابل رفت و با خود میگفت اگر اژدهای خروشان هم بیاید که دنیا را بسوزاند نمیگذارم به کابل گزندی برساند و اول باید سر من را ببرد . خبر به سام رسید که فرزندش آمده است پس خوشحال شد و بزرگان را به پیشوازش فرستاد . زال وقتی به پدر رسید پیاده شد و تعظیم کرد و به پدر گفت : چرا زیر قولت زدی مگر قرار نبود که کام مرا برآوری؟ چرا به جنگ مهراب آمدی؟ سام وقتی سخنان فرزندش را شنید گفت : درست است که همه کار من با تو تاکنون از روی بیداد بوده است اما اکنون آرام گیر تا چارهای کنم . الآن نامهای به شاه مینویسم و بهوسیله تو برایش میفرستم شاید شاه این کینه از دلش بیرون کند . زال کرنش نمود و بر پدر آفرین گفت . سام نامهای به شاه نوشت و در آن پس از ثنای خدا از خدماتش سخن گفت و تعریف کرد که چگونه با یاری یزدان به جنگ اژدهای کشف رود رفت و با گرز سرش را شکست . بعدازآن از پیروزی خود در مازندران و گرگساران صحبت کرد و گفت : من همیشه پیروزی ترا خواستم ولی همیشه من نیستم و بعد از من زال جای مرا میگیرد و تو ازاینپس از هنرهای او دلت شاد میشود . ولی حالا او خواستهای از شاه دارد همانا شاه داستان من و زال و رفتار گذشته مرا با او میداند و من بعدازاینکه او را از البرز کوه آوردم قول دادم که هر آرزویی داشت برآورم. اکنون زال عاشق دختر مهراب شده است شاه نباید از او کینهای به دل بگیرد چون جوان است و چنان رنجور شده که هرکس او را ببیند به او رحم میآورد . من تنها همین پسر را دارم و آرزو دارم شاه جهان به این چاکر کمک کند. پس سام نامه را به زال داد و او را بهسوی شاه روانه کرد . از آنسو وقتی این خبر به کابل رسید مهراب آشفته شد و تمام خشمی که از رودابه داشت بر سر سیندخت خالی کرد و گفت : من توانایی خشم شاه را ندارم تنها راه چاره این است که تو و رودابه را بکشم تا شاید شاه رام گردد و از جنگ دست بکشد . سیندخت به فکر فرورفت و بعد به مهراب گفت : راه چاره این است که من نزد سام روم و با او سخنگویم و قول گنج تو را به او دهم و از او زنهار بخواهم. اما ناراحتی من از جانب رودابه است باید به من قول دهی بلایی سر او نیاوری. مهراب پذیرفت. سیندخت خود را بیاراست و از گنج مهراب سیصدهزاردینار برداشت و بهسوی سام رفت .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_واقعی
#پایان_یک_دیکتاتور
🔹بنیتو موسولینی در پایان جنگ جهانی دوم در حالی که به اتفاق همسرش در حال فرار از ایتالیا بودند در مزرعهای توسط پارتیزانهای ایتالیایی دستگیر شده و در همان جا پس از محاکمه صحرایی به اعدام محکوم شدند. در ۲۸ آوریل ۱۹۴۵ هنگام تیرباران شخصی با چاقو به او ضربه زد و موسولینی نیمه جان به زمین افتاد و مردم به او حمله کردند و با لگد بر روی جنازه او رفتند که جمجمه او متلاشی شد! مردم با تیراندازی هوایی جنازه را رها کردند .جسد موسولینی برای نمایش عموم با قلابهای مخصوص آویزان کردن گوشت در قصابی ها، به صورت وارونه از سقف یک ایستگاه پمپ بنزین آویخته شد و به وسیله مردم شهر سنگباران شد. سرانجام به دستور پاپ جنازه را پایین آورده و به آتش کشیدند و خاکستر آن به دریا ریخته شد.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_واقعی
#پایان_یک_دیکتاتور
🔹بنیتو موسولینی در پایان جنگ جهانی دوم در حالی که به اتفاق همسرش در حال فرار از ایتالیا بودند در مزرعهای توسط پارتیزانهای ایتالیایی دستگیر شده و در همان جا پس از محاکمه صحرایی به اعدام محکوم شدند. در ۲۸ آوریل ۱۹۴۵ هنگام تیرباران شخصی با چاقو به او ضربه زد و موسولینی نیمه جان به زمین افتاد و مردم به او حمله کردند و با لگد بر روی جنازه او رفتند که جمجمه او متلاشی شد! مردم با تیراندازی هوایی جنازه را رها کردند .جسد موسولینی برای نمایش عموم با قلابهای مخصوص آویزان کردن گوشت در قصابی ها، به صورت وارونه از سقف یک ایستگاه پمپ بنزین آویخته شد و به وسیله مردم شهر سنگباران شد. سرانجام به دستور پاپ جنازه را پایین آورده و به آتش کشیدند و خاکستر آن به دریا ریخته شد.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه
قسمت هفدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
قسمت هفدهم
داستان زال و رودابه ( ادامه داستان زال)
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت هفدهم
🔹داستان زال و رودابه (۴)
وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت : فرستادهای از طرف مهراب با طبقهای زر آمده است و پیامی آورده . سام متعجب شد که چرا زن فرستادهاند . با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک میشود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت : این پولها را به نام ماه کابلستان به زال میدهد . پس سیندخت به پهلوان گفت : مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند . درست است که ما بتپرستیم اما شما هم آتش پرستید .سام به او گفت : تو چه نسبتی با مهراب داری؟ سیندخت پاسخ داد : اولازهمه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد . سام سوگند خورد . سیندخت گفت که : من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمدهام ببینم رای تو چیست؟ و چرا میخواهی کابل را به خاک و خون بکشی ؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی بااینحال شایسته تاجوتخت میباشید . اندیشه به دل راه مده چون من نامهای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد . از شاه خواستم تا از این تصمیم صرفنظر کند . سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد . سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد . منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است . از او استقبال کرد . زال نامه پدر به او سپرد . شاه نامه را خواند و گفت : نامه پردردی بود مدتی بمان تا من فکر کنم . پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند . ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند : از این وصال فرزند دلیری زاده میشود بسیار قدرتمند و علاقهمند به ایران . او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است . منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلاً پنهان دارید . سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند . موبدی پرسید : دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر به وجود آمده . آن درخت چیست ؟ دیگری گفت : دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمیرسند .سومی گفت : سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند . چهارمی گفت: در مرغزاری پ ر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ میآید و تر و خشک را قلعوقمع میکند و به التماس کسی هم گوش نمیکند .دیگری گفت : دو سرو بلند که به آسمان سر کشیدهاند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل میکند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته میشود و چون بر دیگری مینشیند از آن بوی مشک برمیخیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است . دیگری گفت : که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمیخیزد و بر و بومشان را از بین میبرد . پس تو ای زال پرده از این معماها بردار . زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد : منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است . اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند آنها شب و روزند که از پی هم میآیند . سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود موقع شمردن همان سی تاست ماه نو به اینگونه است که گاهبهگاه یکشب از سی روز کم میشود . سؤال بعد درباره دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد . از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است . شهرستانی که در کوهسار است همان دنیای دیگر است که هرکار اینجا کرده باشی آنجا بر تو بازشمرده میشود و هرکس به جزای کارش میرسد . آن دو مرد با داس تیز که تر و خشک از او در هراسند همان زمان است که به پیر و جوان رحم نمیکند و در حال گذر است . شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت : من باید به دیدن پدرم بروم . شاه گفت : روز دیگری هم نزد من بمان . میدانم که هوای دختر مهراب کردهای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگشده ؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرارداد و به میان آن زد . سپس به ژوپین پرانی پرداخت بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچکس حریف زال نشد. شاه گفت : خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار میماند پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال بهسوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را باخبر کرد .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81h
قسمت هفدهم
🔹داستان زال و رودابه (۴)
وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت : فرستادهای از طرف مهراب با طبقهای زر آمده است و پیامی آورده . سام متعجب شد که چرا زن فرستادهاند . با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک میشود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت : این پولها را به نام ماه کابلستان به زال میدهد . پس سیندخت به پهلوان گفت : مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند . درست است که ما بتپرستیم اما شما هم آتش پرستید .سام به او گفت : تو چه نسبتی با مهراب داری؟ سیندخت پاسخ داد : اولازهمه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد . سام سوگند خورد . سیندخت گفت که : من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمدهام ببینم رای تو چیست؟ و چرا میخواهی کابل را به خاک و خون بکشی ؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی بااینحال شایسته تاجوتخت میباشید . اندیشه به دل راه مده چون من نامهای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد . از شاه خواستم تا از این تصمیم صرفنظر کند . سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد . سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد . منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است . از او استقبال کرد . زال نامه پدر به او سپرد . شاه نامه را خواند و گفت : نامه پردردی بود مدتی بمان تا من فکر کنم . پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند . ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند : از این وصال فرزند دلیری زاده میشود بسیار قدرتمند و علاقهمند به ایران . او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است . منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلاً پنهان دارید . سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند . موبدی پرسید : دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر به وجود آمده . آن درخت چیست ؟ دیگری گفت : دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمیرسند .سومی گفت : سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند . چهارمی گفت: در مرغزاری پ ر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ میآید و تر و خشک را قلعوقمع میکند و به التماس کسی هم گوش نمیکند .دیگری گفت : دو سرو بلند که به آسمان سر کشیدهاند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل میکند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته میشود و چون بر دیگری مینشیند از آن بوی مشک برمیخیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است . دیگری گفت : که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمیخیزد و بر و بومشان را از بین میبرد . پس تو ای زال پرده از این معماها بردار . زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد : منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است . اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند آنها شب و روزند که از پی هم میآیند . سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود موقع شمردن همان سی تاست ماه نو به اینگونه است که گاهبهگاه یکشب از سی روز کم میشود . سؤال بعد درباره دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد . از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است . شهرستانی که در کوهسار است همان دنیای دیگر است که هرکار اینجا کرده باشی آنجا بر تو بازشمرده میشود و هرکس به جزای کارش میرسد . آن دو مرد با داس تیز که تر و خشک از او در هراسند همان زمان است که به پیر و جوان رحم نمیکند و در حال گذر است . شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت : من باید به دیدن پدرم بروم . شاه گفت : روز دیگری هم نزد من بمان . میدانم که هوای دختر مهراب کردهای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگشده ؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرارداد و به میان آن زد . سپس به ژوپین پرانی پرداخت بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچکس حریف زال نشد. شاه گفت : خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار میماند پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال بهسوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را باخبر کرد .
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81h