آنتی الیگارشی
7.7K subscribers
14.5K photos
5.31K videos
94 files
5.04K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#حماسه_یاسین
#قسمت_یاردهم


برگشـتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودنـد و عـراق هـم انگـار بـو بـرده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشـين اذان علـي شـيباني ، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و بـا چشـمهاي از حدقـه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مـيكـرد ! اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند :
ـ اشهد ان محمداً رسول االله . . .
صف نماز بسته شد . حاج آقا واعظي خيلي زحمت كشـيد تـا توانسـت خـود را كنتـرل كـرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّـر هـم محمـد واحـدي بـود . صـداي او بـه هـيچ كـس نمـي رسـيد .
پيشنماز گريه مي كرد ، مأمومين گريه مي كردند ، مكبر گريـه مـي كـرد ، عجـب نمـازي بـود !
خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هـاي ” الهـي الحقنـي بالشـهداء والصـالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود .
نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن . لباسـهاي غواصـي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفـت . دلـم بـراي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار . بلنـد صـدايش زدم .
يك پس كله دوستانه از سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم . راست هـم مـي گفـت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوبـاره ببيـنمش . بينـي ام تير مي كشيد و اشك در چشمانم و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كـردم و بـا تضرع به درگاه خـدا التمـاس كـردم ” : خـدايا ! علـيِ مـرا از مـن نگيـر ! بـا هـادي مشـتاقيان ،
تشكري ، « حميد رجبي » ، مهراني ، پاكدل ، حسينيان و سيفي در ديد هم بوديم .
اول ، گروهان ستار رفت بيرون تا از كانـالي كـه ب چـه هـاي مهندسـي لشـكر ( طـي ٣ مـاه بـا زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلـومتر راه بـود ، عبـور كننـد . وقتـي نوبـت
گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان سـتار افتـاده انـد و يكي دو تا امدادگر داشتند برشـان مـي گرداندنـد داخـل پاسـاژ . حـاج آقـا واعظـي ، روحـاني
گردان و ” حسين مهدي پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شـده بودنـد . پريـدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخـر را تـا كمـر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر اسـتتار خـوب بـود . نـام عمليـات را اعـلام كردنـد ” : كـربلاي چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) » “






#ادامه_دارد

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_دوازدهم

سكوت مرگبار حاكم بر محيط چندان خوشايند نبود . بوي لو رفتن عمليات مي آمـد . اول قـرار
بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتي رسيد وسط اروند ، به فاصله ٣ دقيقـه ، مـا داخـل
شويم و بعد هم گروهانهاي غفار و جبار . در كنارة اروند ، يك نفـر بـا لبـاس بسـيجي و كـلاه
آهني ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرد . بعضـي كـه او را مـي شـناختند ، مـي
بوسيدندش . جلوتر رفتم ، ديدم بـرادر حـاج اسـماعيل قـاآني ، فرمانـدة عزيـز و دلاور لشـكر
است . با خوشحالي بوسيدمش . روحية عجيبي گرفتم . گروهـان سـتار وارد ارونـد شـد و بـا
نظم كامل شروع كردند به حركت به سمت وسط اروند تـا از آنجـا جلـو برونـد . در حـالي كـه
چشم دوخته بوديم به ستون گروهان سـتار كـه در آب پـيش مـي رفتنـد ، ثانيـه شـماري مـي
كرديم تا داخل آب شويم . اروند در نظرم به قدري ذليل و حقير مي نمود كه بعدها خـودم هـم
باور نمي كردم .
ناگهان آن خـط كـاملاً خـاموش بـه يـك بُمـب سراسـري تبـديل شـد و گلولـه هـاي دوشـكا و
چهارلول و تيربار بر سر بچه ها ريخت ! ما هم مي خواسـتيم وارد آب شـويم كـه بعـد از يـك
ربع گفتند عمليات لو رفته ، بايد برگرديم تا فرصتي ديگـر . باورمـان نمـي شـد . از بچـه هـاي
گروهان ستار نمي توانستيم دل بِبُريم . بي سيم چي گروهان ستار شهيد شده بود و هرچه بـا
او تماس مي گرفتيم ، ارتباط برقرار نمي شد . هر كه زنده مـي مانـد ، خـود را مـي رسـاند بـه
جزيرة ماهي و آن وقت با اين وضع تكليفشان مشخص بود !
وقتي خواستم برگردم ، براي آخرين بار به اروند نگـاهي نااميدانـه كـردم و زيـر لـب گفـتم ” :
بچه ها ! خداحافظ . عليِ من ! خداحافظ “ .
تا بلند شديم برگرديم ، دشمن كه متوجه ما شده بود ، دور و بـر كانـال را گرفـت زيـر آتـش .
همه ، فين ها را به دست گرفته ، به دستور بـرادر جليـل شـروع كـرديم بـا تمـام قـوا ايـن سـه
كيلومتر را به سمت پاساژ دويدن « . محمـد خليـل نـژاد » ــ يكـي از بچـه هـاي جانبـاز ـ پـاي
مصنوعيش دَر رفته و با خونسردي بالاي كانال نشسته بود و داشت پايش را مـي بسـت . داد
زدم ” : كمك نمي خواي ؟ “
جوابي داد كه خنده ام گرفت . گفت ” : نه جيگر ، نوكرتم “ !






#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇




https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_سیزدهم


اين بابا اينجا هم ول كن نبود . از اين تكه پرانيها خيلي داشت . پسر شجاع و بـي كلـه اي بـود .
تجربه هم خيلي داشـت . دوبـاره مسـير را ادامـه دادم . حميـد رجبـي جلـوي مـن بـود و علـي
تشكري پشت سرم . ناگهان يك گلوله خورد لبة كانال و تا آمدم به خـودم بجنـبم ، ديـدم روي
هوا هستم . شايد هفت ، هشت متر به هوا پرتاب شدم ؛ طوري كـه يـك لحظـه احسـاس كـردم
شهيد شده ام ؛ كه با كمر آمدم روي زمين و عشق وعاشقي از سـرم پريـد ! در همـين موقـع ،
دو نفر ديگر هم افتادند رويم ! يكي حميد رجبي بود ، ديگـري هـم تشـكري . سـه تـايي ، سـالمِ
سالم بوديم ؛ فقط يك كم كوفتگي داشتيم . با داد و فرياد ، آنان را از روي خودم بلنـد كـردم و
سه تايي شروع كرديم به دويدن تا پاساژ . به پاساژ كـه رسـيديم ، گفتنـد اسـتراحت كنيـد تـا
خبرتان كنيم . خودمان را سرگرم كرديم ؛ خواب كه ابداً به چشممان راه نيافت !
صبح كه شد ، گفتند برويد به سمت خرمشهر ! با همين لباسهاي غواصي و پياده ! منتهـي چنـد
نفر چند نفر . بهتمان زده بود . صحنة شهادت بچه هاي گروهان قهـار بسـيار مظلومانـه بـود .
يكـي يكـي بـا نالـه اي خفيـف بـه زيـر آب مـي رفتنـد . شـهادت غـواص ، از مظلومانـه تـرين
شهادتهاست ؛ زيرا نه راه پيش دارد ، نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن . اين كـه يـك دفعـه ،
يك گروهان جلوي چشممان بروند و ديگر از هيچ كدامشان خبري نرسد ، دردناك بود . وقتـي
با لباسهاي گل آلود غواصي داشتم نماز صبح مي خوانـدم ، يـك ماشـين فيلمبـرداري آمـد از
بغل از من فيلمبرداري كرد و رفت ! حيف كه سرنماز بودم ؛ وگرنه اصلاً دلم نمـي خواسـت از
قيافة خسته و محزونم فيلمبرداري شود !
برگشتيم داخل محوطة گردان . همة بچه ها ساكت و ماتم زده تكيـه داده بودنـد بـه ديوارهـا و
زير آفتاب نشسته بودند . صداي گرية بعضي ها بلند بود . شوخي كه نبـود ؛ از يـك گروهـان
گردان ، بعد از ٨ ساعت هنوز خبري نبود . از گروهان ما هم كـه داخـل ارونـد نشـده بـود ، ٣
نفر مجروح شدند .
٥/٩ ـ ١٠ صبح بود كه سرو كلة « محمد خداياري » و « محمد شعباني » پيدا شد ؛ از بچه هـاي
گروهان ستار بودند . همه ريختند سرشان . آنها خود را به جزيرة ماهي رسـانده و بـا وجـود
كم بودن تعدادشان ، به جزيره حمله كرده بودنـد . خبـر شـهادت كرابـي ـ فرمانـدة گروهـان ـ
عليرضا نوراللهي ـ معاون گردان ـ عامري و عابديني ـ ٢ تا از مسؤولان دسته ها ـ و چنـد نفـر
ديگر را هم داشتند ؛ اما از بقيه بي خبر بودند . با ترس پرسيدم ” : علي شيباني را نديديد ؟! “
جواب داد ” : چرا ، شهيد شد “





#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_چهاردهم



سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهـاي كنـده ، و
چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكـي از قبرهـا و آن قـدر گـري
ه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .
چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه جواد كـافي و حسـن ديزجـي ـ از بچـه هـاي گروهـان ـ
مجروح و در مشهد بستري هستند
٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان ، به صدا درآمد و گردان كـه حـالا فقـط ٣
گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت . برادر جليل با صورتي خنـدان و نـوراني وارد
شد و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت ” : بسم رب الشـهداء والصـديقين
و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگـر موعـد امتحـان پـس دادن
اسـت . اگـر مـي خواهيـد لياقـت خـود را بـه آقايتـان نشـان دهيـد ، اگـر مـي خواهيـد انتقـام
همسنگرانتان را در گروهان ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حـال موعـدي
است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد ” : آي خدا ! چه كار مي خواهي كنـي ؟ ايـن بچـه
ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر “ .
بعد رو كرد به ما و گفت ” : مطمئن باشـيد خـدا شـما را كمـك مـي كنـد . ايـن بـار كـه خـدمت
حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند ” : انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم ”.
غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند .
اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي گردان نوح . توي ايـن پـنج روز كـه بـراي مـا يـك
سال گذشت ، رفت و آمد به گردان نوح قطع نشده بود . روز بعد از كربلاي ٤ كه رفتيم ، جـاي
عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از گردان نـوح هـم وارد عمـل شـده بـود ؛ ولـي اغلـب
توانسته بودند برگردنـد و فقـط ١٠ ـ ١٥ نفـر شـهيد داده بودنـد ؛ از جملـه ناصـري ، تقـوايي ،
عيـدي ـ هـم درس مـن در مرغـداني ـ و آزادفـر ـ بچـه محلـه مـان ـ بيخـود نبـود كـه موقـع
خداحافظي دلم آنطور گرفته بود ! دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است !
فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريـب رفتـه بـود داخـل
معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومـي رفتـه و شـهيد شـده بـود ، سـومي . . . و تـا آخـرين تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنـازه هايشـان همـان جـا در معبـر و روي هـم افتـاده
بود. االله اكبر از اين ايمان !


#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_پانزدهم


وقتي به گردان نوح رسيديم ، آنجا هم غوغا و شور و شعفي بـه پـا شـده بـود . شـوريده دل ،
زمين و زمان را به شوخي گرفته بود و همـه را اذيـت مـي كـرد . حميـد عبـداالله زاده ، حسـين
ضميري ، صراف نژاد و . . . همه خوشحال بودند . به ضميري گفتم ” : انگـار بـاز هـم حاجـت
روا نشدي ؟ “ !
خيلي سريع اشك در چشمهايش جمـع شـد و گفـت ” : انشـاءاالله ايـن دفعـه . انشـاءاالله “ و چنـد
مرتبه با يك حالت خاصي ” انشاءاالله “ را تكرار كرد و اضافه كرد ” : تـو را بـه خـدا دعـا كـن .
ديگه آمادة آماده ام “ . و باز هم مظلومانه خنديد و گفت ” : ولش كن ، هرچي خدا بخواد “ !
دوباره تمرين شروع شد . منطقة عملياتي لشكر امام رضا عليه السلام ، جزيرة بوارين بود كـه
از لب اروند رود تا نزديكي هاي پُل اول براي گردان نـوح و از پـل اول تـا جـادة شيشـه بـراي
گردان ياسين بود . جادة شيشه تا اواسط پنج ضلعي ، دست بچـه هـاي لشـكر ٥ نصـر بـود و
ادامة كار هم توسط ديگر لشكرهاي سپاه دنبال مي شد . ما بايد از طريق كانـال كنـده شـده از
سمت خاكريز خودمان به داخل نهر خين رفته ، بعد از عبـور از نهـر ، بـه خـط عراقـي هـا مـي
زديم ؛ در حالي كه سطح نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاكريز هـم مـين كـاري
شده بود .
روزها مي گذشت . يك روز خبر رسيد كـه بـرادر خليـل موفـق و بـرادر « مجيـد غفـوري » از
معاونان گردان ، كه براي بازديد به خط رفته بودند ، مـورد اصـابت موشـك واقـع شـده انـد .
حاج خليل به شدت مجروح شده و مجيد غفوري هم به شهادت رسيده بـود . برادرهـاي مجيـد
هم قبلاً به شهادت رسيده بودنـد « . وحيـد غفـوري » ، سـال ٦٣ در عمليـات بـدر بـه شـهادت
رسيده و « حميد غفوري » هم كه از بچه هاي گردان نوح بود ، در كربلاي چهار .
امير يگانگي ، تخريبچي گردان نوح مي گفت شب قبل از كربلاي چهـار بـا حميـد غفـوري قـرار
گذاشتيم كه هر كه شهيد شد ، آنقدر دمِ در بهشت منتظر بماند تا آن يكي بيايد !
چون حميد شهيد شده بود ، « مهدي سعيدي » ـ از مسؤولان تخريـب ـ بـه مجيـد اصـرار مـي
كرد كه برگردد مشهد ، خانواده اش محتاج او هسـتند ؛ امـا او امتنـاع مـي كـرد . سـعيدي مـي
گفت: صبح روزي كه خيلي اصرار كردم ، مجيد با حالت خاصي گفـت تـا عصـر جـواب قطعـي
مي دهم و مجيد ظهر همان روز به شهادت رسيد !


#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین

#قسمت_شانزدهم


روز ١٥/١٠/٦٥ اعلام كردند كه قرار اسـت در منطقـة كرخـه ، عمليـات مشـابهي انجـام دهـيم .
منطقه را دقيقاً مثل بوارين و نهر خين آماده كرده بودنـد . گردانهـاي پيـاده و واحـدهاي ديگـر
لشكر هم بودند . بعد از ظهر راه افتاديم . براي اين كه ديده نشويم ، در يـك كـانتينر حمـل مـي
شديم . بچه ها حسابي شـلوغ مـي كردنـد . فريـاد بـرادر دلبريـان ـ معـاون گروهـان غفـار و
مسؤول آموزش گردان ـ همه را به خود آورد . او گفت :« به جـاي ايـن مسـخره بازيهـا ، يـك
سرود بخوانيد كه همه لذت ببرند.» همه ساكت شـدند . مـن و بچـه هـاي شـر و شـور دور و
برمان مثل مسعود احمديان و . . . شروع كرديم به آماده كردن سرود و خوانديم :
ـ شهر ، شهر خون است ، پنجه در خون خصم دون است . . .
برادر دلبريان كه راضي شده بود ، با سرتكان دادن شروع كرد به همراهي با ما . ادامه داديم:
ـ پشت سنگر ، گشته پنچر ، ماشين فرمانده لشكر . . .
مانده لشكر ، مانده لشكر !
بايد به شط خون شنا كنيم .
شَلپ شولوپ شَلپ شولوپ ! . . .
لبخند از روي لبان دلبريان محو شد و در حالي كه به تأسف سر تكان مي داد ، گفـت :«نخيـر؛
شماها آدم بشو نيستيد!»
عمليات مشابه با موفقيت انجام شد ؛ البته چند مجروح هم داديم كه از گردان ما نبودنـد . وقتـي
براي برگشتن جمع شديم ، « محمد بخشـي » نبـود . بخشـي ، يكـي از شـوخ تـرين بچـه هـاي گردان بود . ناگهان ديديم دو نفر از بچه هاي حمـل مجـروح ، در حـالي كـه يـك غـواص روي برانكارد آه و ناله مي كند ، به سمت ما مي آينـد . رنـگ حسـن شـاد ، فرمانـدة گروهـان غفـار پريد. بخشي بود .برانكاردشان جلـوي مـا كـه رسـيد ، بخشـي سـر امـدادگر فريـاد كشـيد :« نگهدار!»
بعد جلوي چشمان بهت زدة دو امدادگر پريد پائين و گفت:« قربون دستتون ! چقدر مـي شـه؟»
و زد زير خنده و پريد داخل ماشين و بين بچه ها گم شد !
به هر زحمتي بود ، امدادگرها را راضي كرديم كه برونـد . بخشـي ، چنـد چتـر منـور از داخـل لباس غواصي اش درآورد و گفت :« ببخشيد ؛ رفتم دنبال چتر منـور ! چـون ديـر شـده بـود ،
مجبور شدم با تاكسي تلفني بيايم ! چترها را هم مي خواهم بفرستم براي خواهر كوچكم .»





#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
#حماسه_یاسین

#قسمت_هفدهم


وقتي برگشتيم مقر ، تمرين دوباره شروع شد . يـك شـب ، سـيد هـادي مشـتاقيان را بـه اتـاق
فرماندهي احضار كردند . وقتي برگشت ، ديدم گريه كرده . گفـت بـرادر جليـل گفتـه چـون تـو
برادر شهيد هستي ، نمي توانيم تو را ببريم و . . .
تا صبح گريه كرد و از صبح تا ظهر هم با برادر جليل چك و چانه زد . ظهـر موقـع نمـاز ، دلـم
به حالش سوخت . با التماس گفت ” : سيد ! بعد از ظهر مي خواهم بروم دوباره صـحبت كـنم .
دعا كن قبولم كنند “ .
بعد از نماز ، از خدا خواستم كه حاجت هادي را روا كند . بعد از ظهـر شـاد و خنـدان پريـد تـو
اتاق و مرا بغل كرد و گفت ” : سيد ! درست شد “ .
١٧/١٠/٦٥ ، روز آخر بود . قرار شد ساعت ٤ بعد از ظهر برويم خـط ٢٥ متـري . ايـن خـط بـه
اين دليل ٢٥ متري ناميده مي شد كه فاصلة بين ما و خط عراق در اغلب جاهـا ٢٥ متـر بيشـتر
نبود . قرار بود در سنگرهاي خط پنهان شويم .
بعد از مراسم نماز ظهر گفتند چون بايد راه نهر خين باز شود تا كل گردان بتواننـد رد شـوند ،
ما يك دستة ويژه ، مركب از دو تيم انتخاب كرده ايم ؛ شامل شش تخريبچي و سه آرپـي جـي
زن براي هر تيم . كل دسته ١٨ نفر بود . اسامي را خواندند ؛ اسم مـن هـم بـود . تـيم اول ، بـه
سرگروهي حسين صادقي نـژاد و تـيم دوم ، بـه سـرگروهي مصـطفي كـاظمي . مسـؤول كـل
دستة ويژه هم امير نظري بود كه با حفظ سمت معاونت گردان ، بـه دليـل اهميـت دسـته بـراي
اين مسؤوليت انتخاب شده بود .
ساعت ٤ بعد از ظهر ، تا نزديكي هاي خط با ماشين رفتيم و بعد پياده و حـدود ٦ بعـد از ظهـر
ـ يعني يك ساعت به اذان مغرب مانده ـ در سنگرهاي خط ٢٥ متـري مسـتقر شـديم . ايـن بـار
برخلاف كربلاي چهار ، حفاظت بسيار خوب رعايت شده بـود . گفتنـد تـا شـب نشـده ، وضـو
گرفته ، لباسهاي غواصي را بپوشيد . چون موقـع اذان بـود ، گفتنـد همـه در سـنگرها نمـاز را
نشسته بخوانند . مسعود احمديان ، به حسين حيدري ـ يكي از مسؤولان گردان ـ گفـت ” : مـن
بايد بيرون بخوانم “ ! لحنش جوري بود كه حسين موافقت كرد . غير از نماز مغـرب و عشـاء ،
نماز غفيله و وتيره اش را هم خواند و با چشماني سرخ آمد داخل سـنگر ، گوشـه اي چمباتمـه
زد و رفت تو فكر .
بعد از نماز نشستيم با بچه ها به خوردن شام و صحبت كردن . سـيد هـادي مشـتاقيان دمِ در
ايستاده بود و خيره شده بود به تاريكي . صدايش كـردم بيايـد شـامش را بخـورد .





#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین

#قسمت_هیجدهم


آمد و با پاشنه پا روي انگشت كوچك دستم ايستاد و شروع كرد به فشـار دادن . درد زيـادي داشـت ؛
ولي چون فهميدم شوخي مي كند ، به روي خود نياوردم . از اين كارها زياد مي كرد . بـه قـول خودش ابراز محبت بود! بعد دو زانو نشست روبرويم . جريـان اشـكش را زيـر نـور فـانوس ديدم .گفت:«تو الان تو دسته ويژه هسـتي ، بعيـد مـي دونـم زنـده در بـري ! مونـده ام اگـر
همون اولِ عمليات ، جنازه تو را در معبر ديدم ، چه جوري روحيه ام را حفظ كنم ؛ آخـه خيلـي
دوستت دارم!»
اولين بار بود كه اين حرف را به من مي زد ! گفتم :« ما تو ايـن خـط هـا نيسـتيم.» بـي توجـه
ادامه داد:« اگر اون طرفها رفتي ، سلام منو به داداشم مهدي برسـون . بهـش بگـو خيلـي بـي
معرفتي ! چرا يه سري به ما نمي زني؟» از هم جدا شديم . رفتم در سنگر دسته ويژه . همه چشمها سـرخ بـود . نوبـت جلسـه تـوجيهی آخر براي شكستن خط و جزئيات بـود . بـرادر حسـين حيـدري ، آخـرين سفارشـهاي لازم را كرد . توضيح داد كه چند توپ ١٠٥ ميلي متري ، اين طرف خط آمـاده اسـت كـه اگـر شـما در معبر لُو رفتيد ، به سمت سنگرهاي كمين شليك كنند تا سنگرها تخريـب شـوند . ضـمناً بعـد از اينكه دسته ويژه ، راه را باز كرد و اولين سنگرهاي خط خاموش شد ، بقيه بچه هـاي غواصـي از راه همان تونل از آب رد مي شدند و بقيه خـط را تصـرف مـي كننـد و بعـد هـم قـرار اسـت خاكريزها توسط بچه هاي انفجارات بُرش داده شود و بچه هاي يگـان دريـايي ، پـل شـناور را روي رودخانه خين بيندازند و گردانهاي پياده ، داخل بوارين شـوند و كـار پاكسـازي را ادامـه دهند . نحـوه آرايـش سـنگرهاي انفـرادي و اجتمـاعي عـراق در خـط اول را هـم توضـيح داد ؛
طوري كه خـط اول را مثـل اتاقهـاي خانـة خودمـان مـي شـناخ تيم ! حتـي توضـيح دادنـد كـه سنگرهاي اجتماعي عراق ، درِ توري دارد كه به طرف بيـرون بـاز مـي شـود و ضـد نارنجـك است . از اين رو براي انداختن نارنجك حتماً بايد در را باز كنيم . نام عمليـات را هـم گفتنـد كـه
كربلاي ٥ است ؛ اما اعلام رمز آن ماند براي بعد .
ساعت شروع عمليات هم ٣٠/١ نيمه شب اعلام شد و گفتند كه ما و گردان نوح ـ از سمت چـپ ما حدود ساعت يك كار را شروع خواهيم كرد . قرار الحاق ما نيـز از سـمت چـپ بـود . بعـد هم گفتند تا ساعت ٤٥/١٢ بدون سروصدا استراحت كنيد .
مسعود احمديان كه بغل دست من دراز كشيده بود ، گفـت:«سـيد ! مـي گـن هـر كـي تـو آب
شهيد بشه ، حق الناس نداره ؛ درسته ؟ »





#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_ای_دیگر

🔹امور اداری به شهردار منطقه نامه زده #کارمند_نمونه معرفی کنبد !
😂 جناب #شهردار هم نامه زده
خودش رو نمونه معرفی کرده
#شهردار_ی_رشت

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇

@antioligarchie
#حماسه_ساز

🔻 رسانه ی امنیتی #تسنیم گزارش کرده
بازار تهران وضعیت عادی داره ولی عکسی که گذاشته مربوط به زمستونه

@antioligarchie
کیهان :

🔻روزنامه #کیهان در پاسخ حسام الدین #آشنا که گفته بود : #کیهان در برابر رفتار #احمدی_نژاد در دانشگاه #کلمبیا سکوت کرده است نوشت:

صرفنظر از مواضع #پلشت و #سخیف آقای #احمدی‌نژاد که از سال‌های میانه دور دوم ریاست جمهوری او بروز کرد برخورد او با انبوه دشمنان جمهوری اسلامی که در دانشگاه #کلمبیا ایشان را محاصره کرده بودند، در حد و ‌اندازه یک #حماسه بود.

#احمدی‌نژاد در آن نشست مواضع و عملکرد #آمریکا علیه #ایران اسلامی را به #چالش جدی کشید تا آنجا که حریف در پایان آن نشست نمی‌توانست #درماندگی خود را #انکار کند.

#روزی_نامه_کیهان


@antioligarchie
⭕️ اصولگرایانِ مجلس و زوال معنا

فرج‌اللهی

🔻نماینده اصفهان به سلامتی مادر شده، نماینده تهران کامنت گذاشته و این #اتفاق_مثبت را به
۱.رهبر معظم انقلاب اسلامی
۲.مردم ولایتمدار کشور
۳. هموطنان عزیز و شریف و ولایتمدار اصفهان
تبریک گفته است.

*سوال: مادر شدن نماینده مجلس چه ربط و تبریکی به رهبری و مردم ولایتمدار دارد؟

▪️نکته: از این دست #حماسه_آفرینی_ها در این مجلس زیاد خواهیم دید. ایراد اساسی این است که در این انتخابات، شرکت سهامی #اصولگرایان همان اشتباهی را کرد که #شورایعالی_اصلاح_طلبان در مجلس قبل انجام داد و نهایتا از آن پشیمان شد : بستن لیست مجلس با افراد اغلب غیرسیاسی و فاقد حداقل تجربه در سیاست که حرف گوش کنِ افراد و باندهای پدرخوانده ی بیرون مجلس هستند.

#اصلاح_طلبان #لیست_امید را بخاطر ترس از شورای نگهبان با افراد غیرسیاسیِ مطیع پر کردند. #اصولگرایان هم بخاطر ترس از رأی نیاوردنِ گزینه‌های تکراریشان، روی فرش قرمزِ شعار #جوانگراییِ رهبری، لیست مجلس قوی را با اکثریت افراد غیرسیاسی چیدند.

نتیجه ی هر دو یکی است:
#زوال_سیاست و سیاست ورزی و جایگزینی #شوآف های_مختلف_توییتری و #اقدامات دور از شأن نماینده مجلس و #مشغول_شدن به حواشی سخیف رسانه‌ای.

باید برای رای دادن به هر فرد، باید حجت شرعی داشت. یعنی یقین کنیم این فرد لیاقت و صلاحیت آن جایگاه را دارد. نه اینکه از ترس رای آوردن مثلا مجید انصاری برویم به هر کس که بر اساس سهمیه ی باندهای سیاسی توی لیست قرارداده شده رأی بدهیم . تاریخ را ببینید! حزب جمهوری اسلامی در انتخابات اول ریاست جمهوری، وقتی #جلال_الدین_فارسی که گزینه‌اش بود حذف شد، چون مرحوم #حسن_حبیبی را شایسته نمی‌دید، حاضر نشد در برابر #بنی صدر از او حمایت کند.

به مصادیق کاری ندارم اما قاعده اسلامی اش این است که هدف، وسیله را توجیه نمی کند .

https://t.me/antioligarchie/25368

@antioligarchie
#نقد_و_نظر

⭕️سال۷۶ نیز جریان تازه آمده‌ی "اصلاح‌طلبان" به اعتبار ‎#حماسه دوم خرداد قصدکرد عبدالله نوری را درمقابل ناطق نوری کاندیدای ریاست بر مجلس پنجم کند.از بیت اشارتی آمد. عبدالله نوری کناره گرفت ولی در نشستی خبری، ماجرا را فاش کرد. در خاطرات رفسنجانی آمده که بیت از علنی شدن ماجرا، مکدر شد.

🀄️محمد معینی


#twitter

@antioligarchie