#داستان_شاهنامه
قسمت هفتم :
🔹داستان ضحاک و کاوه
روزها میگذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان به وجود آورد و همچنین گواهی ای تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند بدین قرار که شاه تاکنون جز به نیکی عملنکرده است. درآن روزی که گواهی نامه تهیه میشد ناگاه صدایی در کاخ بلند شد . مردی به نام کاوه به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت: که هیجده پسرم همگی برای تو کشتهشدهاند وخوراک مارهای تو گشته اند . لااقل این آخری را مکش. وگفت توباید به خاطر ظلم و ستمی که بر ما روا داشته ای باید حساب پس بدی . ضحاک که از سخنان تند و تیز ضحاک در حضور موبدان شگفت زده شده بود
پذیرفت که فرزندش را آزاد کند و از کاوه خواست که او هم گواهی نامه نیکوکاربودن او را تایید کند. وقتی کاوه سند را خواند برآشفت و گفت : اینها جز دروغ و یاوه نیست و با خشم گواهی نامه را پاره کرد و بر زمین ریخت و آن را لگد مال کرد و به همراه پسرش از کاخ بیرون رفت و در کوی و برزن بانگ زد :
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
مردم اطراف او گرد آمدندو از اوخواستند تا آنها را به نزد فریدون ببرد. او پیش بند چرمی آهنگری خود( درفش کاویان) را بر سرنیزه کرد و گفت : بیایید تا به نزد فریدون رویم و از او کمک بخواهیم . سپاه بزرگی از مردم کوچه و بازار اطراف کاوه را گرفتند و بهسوی فریدون رفتند و از او کمک خواستند. فریدون به نزد مادر رفت:
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
مادر به گریه افتاد و او را به خدا سپرد.
وی دو برادر بزرگتر به نامهای کیانوش و پرمایه داشت. به آنها گفت: به نزد مهتر آهنگران روید و بگویید گرز سنگینی بهسان گاومیش برای من بسازد . بهتدریج سپاه و لوازم جنگی همگی آماده شد و سپاهیان فریدون مهیای کارزار میشدند.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
قسمت هفتم :
🔹داستان ضحاک و کاوه
روزها میگذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان به وجود آورد و همچنین گواهی ای تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند بدین قرار که شاه تاکنون جز به نیکی عملنکرده است. درآن روزی که گواهی نامه تهیه میشد ناگاه صدایی در کاخ بلند شد . مردی به نام کاوه به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت: که هیجده پسرم همگی برای تو کشتهشدهاند وخوراک مارهای تو گشته اند . لااقل این آخری را مکش. وگفت توباید به خاطر ظلم و ستمی که بر ما روا داشته ای باید حساب پس بدی . ضحاک که از سخنان تند و تیز ضحاک در حضور موبدان شگفت زده شده بود
پذیرفت که فرزندش را آزاد کند و از کاوه خواست که او هم گواهی نامه نیکوکاربودن او را تایید کند. وقتی کاوه سند را خواند برآشفت و گفت : اینها جز دروغ و یاوه نیست و با خشم گواهی نامه را پاره کرد و بر زمین ریخت و آن را لگد مال کرد و به همراه پسرش از کاخ بیرون رفت و در کوی و برزن بانگ زد :
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
مردم اطراف او گرد آمدندو از اوخواستند تا آنها را به نزد فریدون ببرد. او پیش بند چرمی آهنگری خود( درفش کاویان) را بر سرنیزه کرد و گفت : بیایید تا به نزد فریدون رویم و از او کمک بخواهیم . سپاه بزرگی از مردم کوچه و بازار اطراف کاوه را گرفتند و بهسوی فریدون رفتند و از او کمک خواستند. فریدون به نزد مادر رفت:
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
مادر به گریه افتاد و او را به خدا سپرد.
وی دو برادر بزرگتر به نامهای کیانوش و پرمایه داشت. به آنها گفت: به نزد مهتر آهنگران روید و بگویید گرز سنگینی بهسان گاومیش برای من بسازد . بهتدریج سپاه و لوازم جنگی همگی آماده شد و سپاهیان فریدون مهیای کارزار میشدند.
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA