📚مجموعه ۵ جلدی «داستان های بی دانه» به چاپ سوم رسید!
۵۰ داستان آسان برای فکر کردن
🍇 همان طور که انگور بی دانه داریم؛ داستان بی دانه هم داریم!
همانطور که انگور بیدانه راحت خورده می.شود، داستان بیدانه هم آسان خوانده می شود!
کودکان در این کتاب، خیلی راحت و آسان بچه داستانهایی را میخوانند که هر کدام برای کمی (فکر کردن) نوشته شدند. 🧠
🗣 به قول آقای میرکیانی اگر کودک بعد از خواندن هر یک از داستانهای بیدانه، تنها به اندازه یک «حبه انگور» فکر کند، من پاداشم را گرفتهام!»⭐️
این مجموعه در ۵ جلد جداگانه نیز منتشر شده است:
1⃣ دیوی که آدم شد
2⃣ فرار فضایی
3⃣ کلاه نو
4⃣ آواز سوزن
5⃣ آخرین ماهی
📝مشخصات اثر:
۱۸۰صفحه، مصور رنگی
قطع رقعی، جلد سخت
📌 برای دریافت «داستانهای بیدانه» و هدیه متبرک رضوی به ما پیام بدهید و یا از سایت خرید کنید.
www.behnashr.ir
@behnashr_admin
🔻خرید حضوری از کتابفروشی های به نشر
(آدرس تمامی مراکز فروش)
@behnashr
۵۰ داستان آسان برای فکر کردن
🍇 همان طور که انگور بی دانه داریم؛ داستان بی دانه هم داریم!
همانطور که انگور بیدانه راحت خورده می.شود، داستان بیدانه هم آسان خوانده می شود!
کودکان در این کتاب، خیلی راحت و آسان بچه داستانهایی را میخوانند که هر کدام برای کمی (فکر کردن) نوشته شدند. 🧠
🗣 به قول آقای میرکیانی اگر کودک بعد از خواندن هر یک از داستانهای بیدانه، تنها به اندازه یک «حبه انگور» فکر کند، من پاداشم را گرفتهام!»⭐️
این مجموعه در ۵ جلد جداگانه نیز منتشر شده است:
1⃣ دیوی که آدم شد
2⃣ فرار فضایی
3⃣ کلاه نو
4⃣ آواز سوزن
5⃣ آخرین ماهی
📝مشخصات اثر:
۱۸۰صفحه، مصور رنگی
قطع رقعی، جلد سخت
📌 برای دریافت «داستانهای بیدانه» و هدیه متبرک رضوی به ما پیام بدهید و یا از سایت خرید کنید.
www.behnashr.ir
@behnashr_admin
🔻خرید حضوری از کتابفروشی های به نشر
(آدرس تمامی مراکز فروش)
@behnashr
🗞روزنامه جام جم/۲ دیماه ۱۴۰۴
🎙گفتگو با حامد هادیان درباره جدیدترین اثرش با عنوان «اردک دیوانه» که در انتشارات بهنشر منتشر شده، و بهروایت میدانی و بیواسطهای از دفاعمقدس دوم میپردازد که از قلب پایتخت آغاز شد...
🔰متن کامل این مصاحبه خواندنی را اینجا بخوانید ⬇️
🗞https://jamejamdaily.ir/Newspaper/item/278726
#اردک_دیوانه
@behnashr
🎙گفتگو با حامد هادیان درباره جدیدترین اثرش با عنوان «اردک دیوانه» که در انتشارات بهنشر منتشر شده، و بهروایت میدانی و بیواسطهای از دفاعمقدس دوم میپردازد که از قلب پایتخت آغاز شد...
🔰متن کامل این مصاحبه خواندنی را اینجا بخوانید ⬇️
🗞https://jamejamdaily.ir/Newspaper/item/278726
#اردک_دیوانه
@behnashr
📖 جرعه ای از دریای نور
قالَ الرِّضا عليه السلام: مَن تَبَسَّمَ في وَجهِ أخيهِ المُؤمِنِ كَتَبَ اللّه ُ لَهُ حَسَنَةً ، و مَن كَتَبَ اللّه ُ لَهُ حَسَنَةً لَم يُعَذِّبهُ.
امام رضا عليه السلام:
هركه به روى برادر مؤمن خود لبخند بزند، خداوند برايش ثوابى خواهد نوشت و هركه خداوند برايش ثوابى بنويسد، او را عذاب نخواهد داد.
@behnashr
قالَ الرِّضا عليه السلام: مَن تَبَسَّمَ في وَجهِ أخيهِ المُؤمِنِ كَتَبَ اللّه ُ لَهُ حَسَنَةً ، و مَن كَتَبَ اللّه ُ لَهُ حَسَنَةً لَم يُعَذِّبهُ.
امام رضا عليه السلام:
هركه به روى برادر مؤمن خود لبخند بزند، خداوند برايش ثوابى خواهد نوشت و هركه خداوند برايش ثوابى بنويسد، او را عذاب نخواهد داد.
@behnashr
📚 انتشارات بهنشــر 📖
📚 روایت های سریالی چنارها مرا به خاطر می سپارند ✍️ عابدین زارع نام داستان: گنگ خواب دیده 📍 قسمت ششم والا من نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، گفتم تو هم با کوکب و ننه بفرستم مشهد؛ اما خب نمیشه. باید باشی اینجا. ایشالا یه وقت دیگه. بذار ننه بره سفر، ای آخر…
📚 روایت های سریالی
چنارها مرا به خاطر می سپارند
✍️ عابدین زارع
نام داستان: گنگ خواب دیده
📍 قسمت هفتم
راستی یادته بار آخری که میخواستی بری مشهد، کاروان یه نفر کم داشت، دلم میخواست بیام؛ اما لطفالله تنها میموند، تو هم یه جوری گفتی بیا که یعنی نیا بمون پیش بچه. بعدش که حشمت اومد و جای خالی رو پر کرد، زبونت قفل شد و کلام نکردی.
اگه ته دلتم راضی بود، من که نمیتونستم جگرگوشه مو تنها بذارم. میبینی چقدر معصوم و بیریاست؟ سر قبرا میگرده و میوه بر میداره. منم به جاش فاتحه می.خونم. مش رحمت، آخه من چه جوری برم زیارت بی جگر گوشهم.
به این قدمگاه و ضریح زرد خودش قسم که پای رفتن ندارم. اون موقع که پای رفتن بود، قسمت نشد. حالا که از پا افتادم و نای رفتن ندارم، آقا طلبیده. نه. نه.
شرمندهتم امام رضا! نمی شه که بیام؛ یعنی پای اومدم لنگه.
اگه لنگ نبودم با سر می.اومدم پابوست.
لنگی من لطف اللهس.اگه باشه، حتی شَل و پَلم باشم، بازم سالمم.
به همین قدمگاه که برکت روستاس قسم که تنها آرزوم زیارت شماس ای لحظه آخر!
من که چراغ دم بادم، چی بهتر از زیارت شما.
اما خجالت زدهم، خجالتزده آقاجان!
- کسی زیارت امام هشتم رو پس نمیزنه ننه جون، اونم وقتی که آقا طلبیده و پسرت آرزوت رو داره برآورده میکنه.
ننه خاور سرش را قبر بر میدارد. زیور است که بچه به بغل، بالای سرش ایستاده. ننه خاور خودش را جمع و جور می کند و ظرف فاتحه را جلوی او میگیرد و زیور یک گردو بر میدارد و میدهد دست بچهاش و زیر لب فاتحه میخواند.
- کجایی ننه؟ کی اومدی من نفهیمیدم؟ چند روزه که دیگه سر نمی زنی.
زیور سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. ننه خاور دست زیور را می گیرد و کنار خودش مینشاند و توی چشمهای دخترش خیره میشود و می گوید:«عیبی نداره ننه. می دونم گرفتاری. دلم نمیخواد زندگی.ت بریزه به هم. به زندگیت برس. خدای ما هم بزرگه...
ننه لطف الله، بیا این ور بذار مردم فاتحه بدن.»
زیور پیشانی لطف الله را بوسهای میزند و اشک توی چشمش حلقه میزند؛ اما خودش را کنترل می کند و بحث را میکشاند به زیارت.
- ننه جون، حالا که آقا طلبیده نگو نه. خوب نیس. اینجوری دل عین الله رو هم می شکونی. گناه داره.
حالا بعد عمری خواسته ننه شو بفرسته مشهد حال و هوایی عوض بکنه، بعد تو بگی نه، خب ناراحت میشه کاکام.
- خدا عوضتون بده ننه! ولی نمیشه. خودت که بهتر میدونی.
- میدونم ننه، من خودم حواسم بهش هست نمیذارم تنها باشه.
بچهم بیتابی میکنه. همش با تسبیحش ور میره و چیزایی میگه. میبینی چقد معصوم و بیگناس! نگا کن.
کار همیشگی شه. تا می.آد اینجا، قبر بوآشو می گیره تو بغل. از بس که ای بچه خاطر بوآشو میخواس! دلم نمی آد بدونش برم.
زیارت بدون لطف الله لطفی نداره.
ننه خودت وضعیت لطف الله رو که بهتر می.دونی. گم و گور میشه نمیتونی پیداش کنی، اون وقت زیارت به کامت تلخ می شه.
ایشالا یه وقت دیگه همه دسته جمعی می ریم زیارت آقا، دیگه خیالمون تخته که حواسمون بهش هست.
- بچهم بیقراره. بیقرار!
🖇 قسمت هشتم این داستان را فردا صبح در کانال انتشارات بهنشر بخوانید.
@behnashr
چنارها مرا به خاطر می سپارند
✍️ عابدین زارع
نام داستان: گنگ خواب دیده
📍 قسمت هفتم
راستی یادته بار آخری که میخواستی بری مشهد، کاروان یه نفر کم داشت، دلم میخواست بیام؛ اما لطفالله تنها میموند، تو هم یه جوری گفتی بیا که یعنی نیا بمون پیش بچه. بعدش که حشمت اومد و جای خالی رو پر کرد، زبونت قفل شد و کلام نکردی.
اگه ته دلتم راضی بود، من که نمیتونستم جگرگوشه مو تنها بذارم. میبینی چقدر معصوم و بیریاست؟ سر قبرا میگرده و میوه بر میداره. منم به جاش فاتحه می.خونم. مش رحمت، آخه من چه جوری برم زیارت بی جگر گوشهم.
به این قدمگاه و ضریح زرد خودش قسم که پای رفتن ندارم. اون موقع که پای رفتن بود، قسمت نشد. حالا که از پا افتادم و نای رفتن ندارم، آقا طلبیده. نه. نه.
شرمندهتم امام رضا! نمی شه که بیام؛ یعنی پای اومدم لنگه.
اگه لنگ نبودم با سر می.اومدم پابوست.
لنگی من لطف اللهس.اگه باشه، حتی شَل و پَلم باشم، بازم سالمم.
به همین قدمگاه که برکت روستاس قسم که تنها آرزوم زیارت شماس ای لحظه آخر!
من که چراغ دم بادم، چی بهتر از زیارت شما.
اما خجالت زدهم، خجالتزده آقاجان!
- کسی زیارت امام هشتم رو پس نمیزنه ننه جون، اونم وقتی که آقا طلبیده و پسرت آرزوت رو داره برآورده میکنه.
ننه خاور سرش را قبر بر میدارد. زیور است که بچه به بغل، بالای سرش ایستاده. ننه خاور خودش را جمع و جور می کند و ظرف فاتحه را جلوی او میگیرد و زیور یک گردو بر میدارد و میدهد دست بچهاش و زیر لب فاتحه میخواند.
- کجایی ننه؟ کی اومدی من نفهیمیدم؟ چند روزه که دیگه سر نمی زنی.
زیور سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. ننه خاور دست زیور را می گیرد و کنار خودش مینشاند و توی چشمهای دخترش خیره میشود و می گوید:«عیبی نداره ننه. می دونم گرفتاری. دلم نمیخواد زندگی.ت بریزه به هم. به زندگیت برس. خدای ما هم بزرگه...
ننه لطف الله، بیا این ور بذار مردم فاتحه بدن.»
زیور پیشانی لطف الله را بوسهای میزند و اشک توی چشمش حلقه میزند؛ اما خودش را کنترل می کند و بحث را میکشاند به زیارت.
- ننه جون، حالا که آقا طلبیده نگو نه. خوب نیس. اینجوری دل عین الله رو هم می شکونی. گناه داره.
حالا بعد عمری خواسته ننه شو بفرسته مشهد حال و هوایی عوض بکنه، بعد تو بگی نه، خب ناراحت میشه کاکام.
- خدا عوضتون بده ننه! ولی نمیشه. خودت که بهتر میدونی.
- میدونم ننه، من خودم حواسم بهش هست نمیذارم تنها باشه.
بچهم بیتابی میکنه. همش با تسبیحش ور میره و چیزایی میگه. میبینی چقد معصوم و بیگناس! نگا کن.
کار همیشگی شه. تا می.آد اینجا، قبر بوآشو می گیره تو بغل. از بس که ای بچه خاطر بوآشو میخواس! دلم نمی آد بدونش برم.
زیارت بدون لطف الله لطفی نداره.
ننه خودت وضعیت لطف الله رو که بهتر می.دونی. گم و گور میشه نمیتونی پیداش کنی، اون وقت زیارت به کامت تلخ می شه.
ایشالا یه وقت دیگه همه دسته جمعی می ریم زیارت آقا، دیگه خیالمون تخته که حواسمون بهش هست.
- بچهم بیقراره. بیقرار!
🖇 قسمت هشتم این داستان را فردا صبح در کانال انتشارات بهنشر بخوانید.
@behnashr
📚 انتشارات بهنشــر 📖
🥀 سالروز شهادت دهمین اختر تابناک امامت و ولایت، حضرت امام هادی (ع) تسلیت باد 🏴 📚 @behnashr
✅ مجموعه کتابهایی که انتشارات بهنشر برای آشنایی بیشتر با زندگی و کرامات امام هادی(ع) منتشر کرده است
✨ اردو در قبرستان ژغـاره
✍️ زهرا جلائی فر | نوجوان
✨ مجموعه ۱۴جلدی راه زندگی: حکمتهای نقوی، ترجمه و توضیح چهل حدیث از امام محمدباقر(ع)
✍️جواد محدثی| بزرگسال
✨شرح زیارت جامعه کبیره: برگرفته از درس های فقیه عالی قدر حضرت آیت الله آقای حاج سید حسن مرتضوی
✍️سید محسن مرتضوی شاهرودی
✨ سیره نقوی
✍️جواد محدثی | بزرگسال
✨ قصههای زندگانی چهارده معصوم(ع): امام هادی(ع)
✍️ جواد نعیمی| بزرگسال _ نوجوان
✨ قصههای شیرین از زندگی معصومین (۱۲): شب سرد و فرشته
✍️مسلم ناصری|کودک و نوجوان
✨ زیارت جامعه کبیره؛ با ترجمه فارسی
✍️برگرفته از مفاتیحالجنان شیخ عباس قمی | عموم
✨ مجموعه با علی یا علی، امام علی النقی(ع)
✍️فریبا کلهر| کودک و نوجوان
✨ مجموعه ۱۴ جلدی هشت بهشت(۱۲): حکایت گنج شگفت
✍️مسلم ناصری| کودک و نوجوان
✨ سیره اجتماعی ائمه ابنالرضا(ع)
✍️سیده ستاره هاشمی قادری| بزرگسال
@behnashr
✨ اردو در قبرستان ژغـاره
✍️ زهرا جلائی فر | نوجوان
✨ مجموعه ۱۴جلدی راه زندگی: حکمتهای نقوی، ترجمه و توضیح چهل حدیث از امام محمدباقر(ع)
✍️جواد محدثی| بزرگسال
✨شرح زیارت جامعه کبیره: برگرفته از درس های فقیه عالی قدر حضرت آیت الله آقای حاج سید حسن مرتضوی
✍️سید محسن مرتضوی شاهرودی
✨ سیره نقوی
✍️جواد محدثی | بزرگسال
✨ قصههای زندگانی چهارده معصوم(ع): امام هادی(ع)
✍️ جواد نعیمی| بزرگسال _ نوجوان
✨ قصههای شیرین از زندگی معصومین (۱۲): شب سرد و فرشته
✍️مسلم ناصری|کودک و نوجوان
✨ زیارت جامعه کبیره؛ با ترجمه فارسی
✍️برگرفته از مفاتیحالجنان شیخ عباس قمی | عموم
✨ مجموعه با علی یا علی، امام علی النقی(ع)
✍️فریبا کلهر| کودک و نوجوان
✨ مجموعه ۱۴ جلدی هشت بهشت(۱۲): حکایت گنج شگفت
✍️مسلم ناصری| کودک و نوجوان
✨ سیره اجتماعی ائمه ابنالرضا(ع)
✍️سیده ستاره هاشمی قادری| بزرگسال
@behnashr
🔖 پویش مطالعاتی «ارمغان بهشت» تمدید شد
با محوریت مطالعه سه کتاب ارزشمند:
📘 قرار با خورشید، ستّی، کنج حرم
🎁 همراه با جوایز نفیس و ارزنده:
💫 بیش از ۴۰۰ میلیون ریال جوایز نقدی و غیرنقدی به قید قرعه
✈️ ۶ اقامت رایگان برای ۶ خانواده به مدت ۳ شب در جوار حرم مطهر امام رضا(ع)
❣️۳ کمکهزینه سفر زیارتی به حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س)
🛍 16 بسته فرهنگی و متبرک از حرم مطهر امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س)
و جوایز فرهنگی ارزشمند دیگر
⌛️مهلت شرکت در پویش:
تا پایان دی ماه ۱۴۰۴
🆔 @behnashr
با محوریت مطالعه سه کتاب ارزشمند:
📘 قرار با خورشید، ستّی، کنج حرم
🎁 همراه با جوایز نفیس و ارزنده:
💫 بیش از ۴۰۰ میلیون ریال جوایز نقدی و غیرنقدی به قید قرعه
✈️ ۶ اقامت رایگان برای ۶ خانواده به مدت ۳ شب در جوار حرم مطهر امام رضا(ع)
❣️۳ کمکهزینه سفر زیارتی به حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س)
🛍 16 بسته فرهنگی و متبرک از حرم مطهر امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س)
و جوایز فرهنگی ارزشمند دیگر
⌛️مهلت شرکت در پویش:
تا پایان دی ماه ۱۴۰۴
🆔 @behnashr
📖 کتاب دعای شریف "زیارت جامعه کبیره"
زیارت جامعه کبیره از امام علی بن محمد الهادی(ع)، امام دهم شیعیان، نقل شده است.
✅ این زیارت به درخواست یکی از یاران امام هادی(ع) برای زیارت همه ائمه(ع) تعلیم داده شد و به همین دلیل «جامعه» نام گرفته است. در فقرات این زیارت، بیش از ۲۰۰ جلوه از کمالات اهلبیت(ع) همراه با معارفی عمیق و الهامبخش بیان شده است.
⚜ کتاب حاضر با خطی خوش، کیفیت عالی و ترجمهای روان منتشر شده است که مطالعه آن را برای عموم مخاطبان آسان، دلنشین و قابل فهم میسازد و زمینهای مناسب برای انس بیشتر با معارف عمیق زیارت جامعه کبیره فراهم میآورد.
برای تهیه کتاب روی لینک بزنید👇یا به ادمین پیام دهید.
🌐www.behnashr.ir
🆔@behnashr_admin
@behnashr
زیارت جامعه کبیره از امام علی بن محمد الهادی(ع)، امام دهم شیعیان، نقل شده است.
✅ این زیارت به درخواست یکی از یاران امام هادی(ع) برای زیارت همه ائمه(ع) تعلیم داده شد و به همین دلیل «جامعه» نام گرفته است. در فقرات این زیارت، بیش از ۲۰۰ جلوه از کمالات اهلبیت(ع) همراه با معارفی عمیق و الهامبخش بیان شده است.
⚜ کتاب حاضر با خطی خوش، کیفیت عالی و ترجمهای روان منتشر شده است که مطالعه آن را برای عموم مخاطبان آسان، دلنشین و قابل فهم میسازد و زمینهای مناسب برای انس بیشتر با معارف عمیق زیارت جامعه کبیره فراهم میآورد.
برای تهیه کتاب روی لینک بزنید👇یا به ادمین پیام دهید.
🌐www.behnashr.ir
🆔@behnashr_admin
@behnashr
📖 جرعه ای از دریای نور
قالَ الرِّضا عليه السلام: إنَّ بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ أقرَبُ إلَى اسْمِ اللّه ِ الأْعظَمِ مِن سَوادِ الْعَينِ إلى بَياضِها؛
امام رضا عليه السلام :
بسم اللّه الرحمن الرحيم، به اسم اعظم نزديك تر است از سياهى چشم به سفيدى اش.
@behnashr
قالَ الرِّضا عليه السلام: إنَّ بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ أقرَبُ إلَى اسْمِ اللّه ِ الأْعظَمِ مِن سَوادِ الْعَينِ إلى بَياضِها؛
امام رضا عليه السلام :
بسم اللّه الرحمن الرحيم، به اسم اعظم نزديك تر است از سياهى چشم به سفيدى اش.
@behnashr
📚 انتشارات بهنشــر 📖
📚 روایت های سریالی چنارها مرا به خاطر می سپارند ✍️ عابدین زارع نام داستان: گنگ خواب دیده 📍 قسمت هفتم راستی یادته بار آخری که میخواستی بری مشهد، کاروان یه نفر کم داشت، دلم میخواست بیام؛ اما لطفالله تنها میموند، تو هم یه جوری گفتی بیا که یعنی نیا…
📚 روایت های سریالی
چنارها مرا به خاطر می سپارند
✍️ عابدین زارع
نام داستان: گنگ خواب دیده
📍 قسمت هشتم
- بچهم بیقراره. بیقرار!
زیور نگاهش گره خورد به صورت معصومانه لطفالله که قبر پدرش را بغل گرفته و نگاهش را دوخته به قدمگاه و انگار چیزی میگوید که در گفتار نمیگنجد.
لطف الله در یک اتاق فلزی نیمه تاریک، گوشهای کز کرده و ناله می کند. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگ هم در دستش مچاله می شود و چرق چرق می کند. صدایی آرام توی اتاقک میپیچد و حال و هوای لطفالله را عوض میکند. تبسمی روی لبانش نقش میبندد و نالهاش قطع میشود. از جایش بلند میشود و از پشت پنجره بزرگ که میلههای فلزی توی قابش جوش خورده، به بیرون نگاه میکند تا منبع صدا را ببیند.
چنگ می اندازد به میله فلزی و میلهها یک آن فرو میریزد و پنجره باز میشود و نور کم سویی به درون اتاقک هجوم میآورد و صدا با شدت بیشتری فضای اتاقک را پر می کند که با لحنی آرام و با طمانینه، او را خطاب قرار می دهد: «لطف الله ... لطف الله»
لطف الله دست راستش را به بیرون دراز میکند و فریاد می زند: «آ...آ...آ»
زیور از خواب می پرد. صورتش خیس عرق شده و نفس نفس می زند.
لحظهای چشمانش را میبندند و اشک از چشمانش جاری میشود. دلش میخواهد فریاد بزند اما میترسد شوهر و بچهاش از خواب بیدار شوند.
پلکهایش را باز میکند و از سایه روشن اشک هایش، نگاهش تلاقی میکند به قاب عکس روبرو که خودش و پدرش دست به سینه ایستاده و پس زمینه عکس، مرقد مطهر امام رضا است.
عکسی از سال های دور؛ وقتی که دختر بچهای بیش نبود. برای چند لحظه به تصویر میخکوب می شود و آرام آرام پلکهایش روی هم سوار می شوند...
ننه خاور ساک سفر را آماده می کند و میآید توی ایوان. لطف الله بر میگردد به اتاق و یک پیراهن و شلوار بر می دارد و می چپاند توی ساک لباس ننه و زیپ ساک را می بندد.
علیداد کنار در قلعه ایستاده و منظر زائران است و مردم ده آمدهان بدرقه و هر کس مسافرش را بغل گرفته و میبوسد و انها هم با چشمهای خیس حلالیت میطلبند.
عین الله ساک ننه و زنش را کول گرفته تا پیش ماشین می آید. ننه از او میخواد تا که مواظب لطف الله باشد و نگذارد جایی برود گم و گور شود تا او از سفر برگردد.
عین الله پشت سر هم «چشم» میگوید و به مادرش اطمینان میدهد که خیالش از بابت لطف الله راحت باشد و با فراغ بال به زیارت امام رضا برود.
محوطه شلوغ شده و سید قاسم شال سبزی انداخته دور گردنش و کتابش را گرفته توی دست و چاوشی می خواند:
ما نزد حضرت شاه خراسان میرویم
با سر و جان در بر سلطان ایمان میرویم
قبله هشتم، امام هشتمین باشد رضا
ما به نزد آن شهنشاه غریبان میرویم
به ضامن الغربا، حضرت رضا، صلوات!
همه با صدای بلند صلوات میفرستند و زنها و مرهایی که آرزوی زیارت به دلشان مانده، از گوشه چشم اشک میریزند.
ننه و کوکب و حسن سوار ماشین میشوند و ننه خاور از کنار پنچره چشم به راه زیور است تا بیاید.
چند دقیقه مانده به حرکت زیور از راه میرسد.
عین الله میرود پیشبازش تا با او صحبت می کند. زیور می آید تا توی ماشین و روی ننه و زن برادرش را میبوسد و خداحافظی می کند.
راننده مینشیند پشت فرمان.
ماشین دود می کند و راه می افتد و گرد و خاک راه می اندازد.
ماشین دور و دورتر می شود تا از پیچ گردنه ناپدید می شود.
چند لحظه بعد، یک ماشین دولتی با دو سرنشین وارد ده میشود...
🖇 قسمت آخر این داستان را در کانال انتشارات بهنشر بخوانید.
@behnashr
چنارها مرا به خاطر می سپارند
✍️ عابدین زارع
نام داستان: گنگ خواب دیده
📍 قسمت هشتم
- بچهم بیقراره. بیقرار!
زیور نگاهش گره خورد به صورت معصومانه لطفالله که قبر پدرش را بغل گرفته و نگاهش را دوخته به قدمگاه و انگار چیزی میگوید که در گفتار نمیگنجد.
لطف الله در یک اتاق فلزی نیمه تاریک، گوشهای کز کرده و ناله می کند. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگ هم در دستش مچاله می شود و چرق چرق می کند. صدایی آرام توی اتاقک میپیچد و حال و هوای لطفالله را عوض میکند. تبسمی روی لبانش نقش میبندد و نالهاش قطع میشود. از جایش بلند میشود و از پشت پنجره بزرگ که میلههای فلزی توی قابش جوش خورده، به بیرون نگاه میکند تا منبع صدا را ببیند.
چنگ می اندازد به میله فلزی و میلهها یک آن فرو میریزد و پنجره باز میشود و نور کم سویی به درون اتاقک هجوم میآورد و صدا با شدت بیشتری فضای اتاقک را پر می کند که با لحنی آرام و با طمانینه، او را خطاب قرار می دهد: «لطف الله ... لطف الله»
لطف الله دست راستش را به بیرون دراز میکند و فریاد می زند: «آ...آ...آ»
زیور از خواب می پرد. صورتش خیس عرق شده و نفس نفس می زند.
لحظهای چشمانش را میبندند و اشک از چشمانش جاری میشود. دلش میخواهد فریاد بزند اما میترسد شوهر و بچهاش از خواب بیدار شوند.
پلکهایش را باز میکند و از سایه روشن اشک هایش، نگاهش تلاقی میکند به قاب عکس روبرو که خودش و پدرش دست به سینه ایستاده و پس زمینه عکس، مرقد مطهر امام رضا است.
عکسی از سال های دور؛ وقتی که دختر بچهای بیش نبود. برای چند لحظه به تصویر میخکوب می شود و آرام آرام پلکهایش روی هم سوار می شوند...
ننه خاور ساک سفر را آماده می کند و میآید توی ایوان. لطف الله بر میگردد به اتاق و یک پیراهن و شلوار بر می دارد و می چپاند توی ساک لباس ننه و زیپ ساک را می بندد.
علیداد کنار در قلعه ایستاده و منظر زائران است و مردم ده آمدهان بدرقه و هر کس مسافرش را بغل گرفته و میبوسد و انها هم با چشمهای خیس حلالیت میطلبند.
عین الله ساک ننه و زنش را کول گرفته تا پیش ماشین می آید. ننه از او میخواد تا که مواظب لطف الله باشد و نگذارد جایی برود گم و گور شود تا او از سفر برگردد.
عین الله پشت سر هم «چشم» میگوید و به مادرش اطمینان میدهد که خیالش از بابت لطف الله راحت باشد و با فراغ بال به زیارت امام رضا برود.
محوطه شلوغ شده و سید قاسم شال سبزی انداخته دور گردنش و کتابش را گرفته توی دست و چاوشی می خواند:
ما نزد حضرت شاه خراسان میرویم
با سر و جان در بر سلطان ایمان میرویم
قبله هشتم، امام هشتمین باشد رضا
ما به نزد آن شهنشاه غریبان میرویم
به ضامن الغربا، حضرت رضا، صلوات!
همه با صدای بلند صلوات میفرستند و زنها و مرهایی که آرزوی زیارت به دلشان مانده، از گوشه چشم اشک میریزند.
ننه و کوکب و حسن سوار ماشین میشوند و ننه خاور از کنار پنچره چشم به راه زیور است تا بیاید.
چند دقیقه مانده به حرکت زیور از راه میرسد.
عین الله میرود پیشبازش تا با او صحبت می کند. زیور می آید تا توی ماشین و روی ننه و زن برادرش را میبوسد و خداحافظی می کند.
راننده مینشیند پشت فرمان.
ماشین دود می کند و راه می افتد و گرد و خاک راه می اندازد.
ماشین دور و دورتر می شود تا از پیچ گردنه ناپدید می شود.
چند لحظه بعد، یک ماشین دولتی با دو سرنشین وارد ده میشود...
🖇 قسمت آخر این داستان را در کانال انتشارات بهنشر بخوانید.
@behnashr