اتحادیه آزاد کارگران ایران
6.98K subscribers
51.4K photos
24.4K videos
776 files
45K links
ارتباط با ادمین https://t.me/Ettehadyeh20
Download Telegram
اگر پدرم کارگر معدن نبود و از سختی‌های معدن‌چی بودن و انفجارها و ریزش‌ها و حبس شدن‌ها و ساعت‌ها کار در اعماقِ زمین و تونل‌های تنگ و تاریک و بی‌نور و بی‌هوا آن هم کار با تمامِ اعضای بدن، نمی‌گفت، هیچ وقت این‌گونه نمی‌فهمیدم که کارِ معدن سخت‌ترین کارِ دنیاست.
ــــــــــــ

این یادداشت را سه سال پیش بعد از انفجار معدن سوما در ترکیه در فیس‌بوک نوشتم:

كارگری در معدن از سخت‌ترين و زيان‌آورترينِ شغل‌هاست. جوانی و ميانسالی پدرم با كار در معدن سپری شده است. وقتی ديروز خبرِ انفجارِ معدنِ سومای تركيه و كشته شدنِ بيش از سي‌صد نفر از معدن‌چی‌ها را در اخبار تلویزیون شنيد نشانه‌هایی از زخمی كهنه در چهره‌اش نمايان شد. اين زخم هم روحی بود هم جسمی. دستی به پهلوی چپ‌اش كشيد، به بازوی چپ‌اش و ساق و ران‌ و دست چپ‌اش. زخم‌هایی از انفجارهای دهه‌های پنجاه و شصت برايش به يادگار مانده‌اند و تركش‌های حاصل از انفجارِ ديناميت و سنگريزه‌هایی از انواع مختلف مواد معدني كه ميان پوست و گوشت‌اش هر از گاهی طنازی می‌كنند و خودی نشان می‌دهند. گاهی وداع می‌كنند و گاهی نيشگونی می‌گيرند و همان‌جا به خواب می‌روند تا وقتی ديگر. پدر ديروز مضطرب بود، و البته پر از درد. شروع كرد به حرف زدن. انگار منتظرِ چنين خبری بود تا با تمامتِ‌ نفرت از كار در معدن و كارفرمايان بگويد. از شرايطِ سختِ كاری، از ماه‌ها دوری از خانه و خانواده، از حقوقِ كم، از حقِ بيمه‌هایی كه توسطِ كارفرما كسر می‌شد اما هيچ وقت به عنوانِ سابقه به ادارات بيمه واريز نمی‌شد. از صدها متر در دلِ زمين بودن می‌گفت، از تونل‌های مرگ، از ريزش‌ها، از دوستانی كه بارها و بارها جلوی چشم‌شان زنده‌زنده زيرِ‌خروارها خاك و سنگ دفن می‌شدند و برای نجات‌شان كاری از دستِ‌ كسي ساخته نبود. از تاريكی می‌گفت، از جایی می‌گفت كه نه از گرمای خورشيد خبری بود، نه نورِ آفتاب، نه اكسيژن، نه هوا! از كور‌سو‌ها می‌گفت و از نورهای مصنوعی و اكسيژن‌های مصنوعی. از گازهای كُشنده و گردوغبار می‌گفت، از مشكلات تنفسی، از دردهای عضلانی، از ديسكِ كمر، از ضعفِ بينایی، از افسردگی، از سروصدا... پدرم وقتی شنيد يكی از كارگرانِ نجات يافته‌ی معدنِ سوما در جوابِ اين سوال كه آيا دوباره برای كار به معدن برخواهی گشت، با "گريه" گفته است: "آری، مجبورم. چون به بانك بدهكارم" بغض کرد...
سخت‌تر از كار كردن در معدن، كار نكردن در معدن است. برای گذران زندگی چه کار باید کرد؟

#امیر_چمنی
@ettehad
Forwarded from اتچ بات
«از گرسنگی تا گورخوابی»

#امیر_چمنی

انسانی و غیرانسانی بودن جوامع را با شاخص‌هایی می‌سنجند. آموزش و بهداشت رایگان، دسترسی مردم به حداقل امکان‌های معیشتی، توانایی برای تامین نیازها برای نجات از گرسنگی، برهنگی و بی‌پناهی، و امکان و عدم امکان برای اعتراض به نامطلوب بودن وضعیتِ زیسته‌ی انسان‌ها، از آن دست شاخص‌هایی هستند که بر اساس آن می‌توان تصویری از یک جامعه ارائه داد.
جامعه‌ی ایرانی با پدیده‌ی شومِ «تهیدستی» روبه‌رو است. تهیدستان، «ناشهروند»هایی هستند که همه‌ی ویژگی‌های یک شهروند عادی از آن‌ها سلب شده است. آن‌ها «نان» ندارند. از شدت گرسنگی، روده‌هایشان پیچ خورده و شکم‌هایشان به پشت‌شان چسبیده و استخوان‌های کج و مورب‌شان از زیر پوست، شرمساری تاریخی را فریاد می‌زنند. بخشی از این اجتماعِ محرومان، مجبور به کارتن‌خوابی و گورخوابی‌اند. آن‌گاه چند جوانِ کانگستر، در فیگورِ زورو و ژان وال ژان ظهور می‌کنند و با باقی‌مانده‌ی غذای مهمانی‌هایشان در قالبِ جمعیت‌های زردِ خیریه و سفره‌های مهربانی، به نجاتِ این «بدن‌های مازاد» و اندام‌های متلاشی می‌شتابند. بعد نصف شب با فیلمی از احسان و نیکوکاری‌شان در اینستاگرام به شکلِ هیولایی زشت، قهرمانانه عرضِ اندام می‌کنند.
تهیدستان از پوشیدن «لباس» مناسب نیز بی‌بهره‌اند. نه مارک می‌شناسند، نه توریسم خرید و مصرف می‌دانند چیست تا برای خرید سوتین و بکینی و پالتوی پوستِ گوزنِ آفریقایی به ترکیه و مالزی و تایلند سفر کنند. بخشی از این تهیدستان از لباس متعارف و یک‌دستِ ارزان‌سراها هم بی‌بهره‌اند. تنها نصیب‌شان لباس‌های دورانداختنیِ مردم است که طی فرایند «زباله‌گردی» از لابه‌لای لاشه و تعفن و بیماری به دست می‌آورند. همین چند سال پیش فردی می‌گفت که برای تازه عروسش ساعت‌ها گشته بود تا از تاناکورا لباسی که اندزه‌اش باشد را پیدا کند. آن روزها هنوز دیوار کذایی و سخیف مهربانی که بی‌مهریِ مُشتی «خیریه‌چیِ» تا خرخره در رفاهِ فارغ از رنج، که برای تسکین «وجدان معذب»شان، ابتذال درونی‌شان را بدان آویخته باشند، مُد نشده بود.
تهیدستان «خانه» هم ندارند. همان خانه‌ای که رویایش با چند خط راست و یک مکعب و مثلث با مدادهای کهنه‌ی بندانگشتی لابه‌لای دفترهای نقاشی دوران کودکی دفن شدند و رویاپردازانش از زورِ فقر و گرسنگی، از پشتِ میزِ کلاسِ درس به سرِ چهارراه‌ها و کنارِ پیاده‌روها و کارگاه‌های سرد و نمناک عزیمت کردند.
جغرافیای زیست آن‌ها در حاشیه‌ها معنا دارد؛ حاشیه‌ی شهرها، شهرک‌های خوابگاهی، حلبی‌آبادها و آلونک‌ها. در بهترین حالت ساکنِ مسکن‌های مهری هستند که با ظاهری در قالب معماری مدرن، بَدوی‌ترین شرایط زیسته را داخل مکعب‌های سیمانی برای ساکنانشان به ارمغان آورده است. اجتماعی بی‌روح، ناهمگون، بدقواره، بی‌هیچ ارتباطی از سرِ مهر و بی‌هیچ لبخندی از سرِ شوق. مردمان بی‌لبخندِ ساکنِ مسکن‌های مهر معتقدند آن‌ها به دلیل زشتی و بدقوارگی و نامتجانس بودن با فضای شهری و آدم‌هایش، جارو شده و در آن آشغال‌دانی‌ها ریخته شده‌اند تا ریختِ اجتماعِ دزدانِ پورشه‌سوار را برهم نزنند.
حالا در عبور از بالای شهر به مرکز شهر، از مرکز به حاشیه، از حاشیه به شهرک‌های نامهربانی و خوابگاهی و از آنجا به حلبی‌آبادها برویم؛ چهاردیواری‌های مخروبه و دست‌ساز و شب‌ساز و بدون انشعاب، با نازل‌ترین قیمت. حالا تصور این‌که مردمانی حتی توان محیا کردن شرایط آلونک‌نشینی و زیست حلبی‌آبادی را هم نداشته باشند، غیرقابل‌باور است. این ها از زور بی‌خانمانی و آوارگی و سرما، برای ادامه‌ی «زندگی مرگبار» به گور پناه می‌برند. گورخواب‌ها قبل از فرا رسیدن مرگ به استقبال مرگ می‌روند. همین گورخوابی، بهترین شاخص برای شناسایی جامعه است.
گورستان پایان است و گورخوابی تف به شرافت‌های از دست رفته و استفراغ بر سیما و میراثِ کثیفِ سرمایه‌داری.

تصویر مربوط به گورخواب‌های شهر زابل است.
@ettehad
Forwarded from اتچ بات
🔴یکم: همه‌ی این ویدئو روایت یک «ضربه» است. دستی که می‌زند و سری که می‌خورد. بعد فریادهایی از سرِ درد و خشم و نفرت است؛ از دربه‌دری، فلاکت، بی‌خانمانی، دست‌فروشی و تهیدیستی.

دوم:
ضربه‌ی مامور شهرداری که از سرِ ناچاری از برای از دست ندادن یک حقوقِ قانون کاری، تمام توانش را به شهرداری و قوانین فاشیستی‌اش فروخته است، همان توانِ سرکوب شده و خشم و عصبانیتی‌ست که در چماقی جمع شده و با شدتِ تمام، بر سرِ دست‌فروشی فرود می‌آید که هم طبقه‌ی خودش است. از مزدبگیری مامور شهرداری برای سیر کردنِ شکم که بگذریم، آن خشمِ چماقی، عمل به قانون و دستور مافوق نیست. خشمی‌ست که از وضعیت زیسته و طبقاتی‌اش ناشی شده است. از تحقیر، سرکوب، خشونتِ پنهان در مناسبات اجتماعی‌ای که در آن زیست می‌کند، فشار زندگی، ناتوانی در تامین حداقل‌های زندگی، شرمساری پیش خانواده، از بله و چشم گفتن به مافوقی که بیشتر مزد گرفته است و فرمان می‌دهد: باید چماق دستت بگیری و دستفروشان را لت‌وپار کنی و اموالشان را به نفع شهرداری غارت کنی، وگرنه عین سگ از گوش‌ات گرفته و با تیپا بیرون‌ات می‌انداریم.
همه‌ی این‌ها زور دارد، این که برای فرار از اخراج و حفظ موقعیت و تمدید قراردادت، چماق به دست در میدان نبردی حاضر شوی که مطلوبت نیست. ولی ناچاری با انسانی از جنس و طبقه‌ی خودت رودررو شوی، ستیزه کنی و آخر سر متلاشی‌اش کنی.

سوم:
در آن‌سوی نبرد، فریادهای دست‌فروش هم از دردِ چماق نیست. او همچنان که روی زمین پخش شده و آسفالت خیابان را چنگ می‌زند، دارد دردهای زندگی‌اش را فریاد می‌زند. زندگیِ تهیدستانه و مصیبت‌باری که برای سیر کردن شکم‌اش مجبور است در سرما و گرما خیابان‌ها را قُرق کند، صبح تا شب سگ‌دو بزند، تحقیر شود و فحش بشنود. همین دست‌فروش اگر امکان بهتری داشت، کار دیگری انتخاب می‌کرد تا تحقیر نشود. حالا وقتی همین حداقل‌ها هم به زور چماق و غارت از او گرفته می‌شود، چاره‌ای جز فریاد ندارد. باید داد بزند. اما سرِ چه کسی؟ باید از چه کسی استمداد کند؟ از پلیس؟ از قانون؟ از مردم؟ می‌گوید به پلیس زنگ بزنید. اما نمی‌داند هیچ پلیسی جز با باتوم سراغش نخواهد آمد. به محض رسیدن هم کُرنشی مقابل رییس تیم غارتگران خواهد کرد و یقه‌ی دست‌فروش خواهد گرفت. این ماهیت پلیس است. پلیس همیشه طرف چماق به دستان است.

چهارم:
این ضربه، ضربه‌ی چماق مامور شهرداری نیست. این ضربه دقیقا همان «تَکرارِ» سید اهلِ تساهل است که چماق می‌شود و بر سر تُهیدستان فرود می‌آید. این ضربه، ضربه‌ی «لیست امید» است که با رأی بخشِ کوچکی از مردم، بر کُرسی شورا تکیه زده و قانون جمع‌آوری دست‌فروشان که بخش دیگری از همین مردم هستند را تصویب و توسط ماموران شهرداری عملیاتی کرده است. این همان «عقب گردی»‌ست که بنفش‌ها با جیغ و جوگیری فریاد می‌زدند که به آن برنمی‌گردند، اما در نهایت به عقب که نه، به عقب‌ترها برگشتند و مسیر را برگرداندند.
اگر هر یک از این‌ها با دیدن این فیلم، ادا و اطوار در بیاورند که ای وای و هیهات و دل‌مان از دیدن این «وحشی‌گری‌ها» خون شد، باید چماقی برداشت و چنان بر سرشان کوبید تا برای همیشه خفه شوند.

#امیر_چمنی
#تعرض _
@ettehad
🔴شب جمعه بود. هوای سردِ شبانه‌ی تبریز را با رفیقی قدم‌زنان از پل قاری تا زیر پل توانیر رفتیم. بحث‌مان را نمی‌شد ناتمام رها کنیم. ساعت ۱۰:۳۴ سوار تاکسی شدم تا برگردم. چند متر جلوتر، پیرمردی سوار شد و در صندلی عقب، سمت راستم نشست. پیرمردی با یک کت در آن سرما و یک کیسه در دستش که معلوم بود از سر کار برمی‌گردد. کمرش خمیده بود و از لحظه‌ی نشستن، سرش پایین بود و دستانش را به هم می‌مالید.
کمی جلوتر، مجدد نگه داشت. مسافر صندلی جلو پیاده شد و زنی میانسال و چادری جای او نشست. با موبایل حرف می‌زد. چند کلمه‌ای حرف زد و قطع کرد. گفت: «الان کارم تمام شد، پول هم نگرفتم. دارم می‌آیم خانه. باور کن داخل تاکسی‌ام.» حرف‌هایش اهمیتی نداشت.
رادیو روشن بود. راننده رادیو گوش می‌داد. زن جلویی از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. پیرمردی که کنارم نشسته بود، هم‌چنان سرش پایین بود و دستانش را به هم می‌مالید.
پیرمرد سرش را بلند کرد و گفت نگه دارید پیاده می‌شوم. راننده‌ی هیکلی که نشان می‌داد آدم بامرامی باشد، ماشین را نگه داشت. پیرمرد پیاده شد. از درِ عقب که باز بود، نگاهی به راننده کرد و آرام گفت ببخشید پول ندارم. یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد. دست من روی گوشی، دست راننده که برای گرفتن پول به عقب دراز کرده بود در هوا، و دست زن روی چادرش که داشت روی سرش جلو عقبش می‌کرد.
تمامِ شرمساریِ تاریخ و رنجِ طبقاتی را می‌شد در شرمِ نگاه، افتادگیِ گردن، خمیدگی کمر، دستانِ دِفرمه و استیصال پیرمرد دید. شرمساری از نداشتن کرایه‌ای که ۵۰۰ تومان می‌شد.
راننده با گشاده‌رویی گفت به سلامت پدرجان، ایرادی ندارد. پیرمرد سرش را پایین انداخت و در را آرام بست.
حرکت کردیم. راننده گفت حرفش یک جمله‌ی کوتاه بود، ولی چقدر درد داشت. گفت هر روز چندین بار این اتفاق برای ما می‌افتد. چه کنیم؟ حتما ندارد. صدقه‌ی سرِ بچه‌هایم. همین پیرمردی که یک عمر با عزت زندگی کرده، آخر سنی کرایه‌ی تاکسی نداشته باشد، بد دردی‌ست.
حرف‌هایش که تمام شد، زن هم سکوتش شکست. دستانش را نشان داد. دستانی ترک خورده با انگشتان خمیده. گفت ببینید. با این وضع، روزِ جمعه تا ساعت ۱۰ شب اضافه‌کار می‌مانم تا شکم بچه‌هایم را سیر کنم، آن‌وقت شوهرم زنگ زده است که کجایی و با کدام مرد هستی؟ حرف‌هایش عینِ رگبار بود. گریه کرد. گفت: «در یک رستوران کارهای نظافت و خدمات انجام می‌دهم. شوهرم افسرده است و ۴ سال است کار نمی‌کند. می‌خورد و می‌خوابد. بعد به همه چیز بدبین و بددل و شکاک است. چندبار با خودم آورده‌‌ام رستوران و روزهای اضافه‌کاری، می‌گویم زنگ بزن رستوران و بپرس، ولی او باورم ندارد و می‌گوید زود تمام می‌کنی و می‌روی سراغ مردان دیگر. هر چه می‌گویم اگر عرضه‌اش را داری، به جای خوابیدن در خانه، خودت برو کار کن تا من بیرون کار نکنم و تو هم خیالت راحت باشد و اینقدر بدبین نباشی. می‌گوید، بیمارم و نمی‌توانم.»
از زهرِ کلام زن، می‌شد رنجوری‌اش را با تمام وجود لمس کرد. وقتی راننده گفت برو طلاق بگیر، چرا مانده‌ای؟ گفت به خاطر خانواده‌ی خودش و بچه‌هایش نمی‌تواند طلاق بگیرد. گفت ۱۴ سال است در مغازه‌ی ۱۲ متریِ پدرشوهرش زندگی می‌کنند و هر سختی را تحمل کرده و جز مرگ راه دیگری برایش نمانده است. ناامیدی تمام وجودش را گرفته بود.
حرف‌هایش را قطع کرد و پیاده شد. در را بست و گفت کرایه‌ی آن پیرمرد را هم حساب کنید.
آدمی چقدر باید عزت‌نفس داشته باشد؟
راننده پولش را برگرداند و زن گوشه‌ی چادرش را با دندان گرفت و ظرف بزرگ غذایی که به دست داشت را محکم گرفت و سمتِ پیاده‌رو رفت.
ماشین که حرکت کرد، برگشتم نگاهش کنم، جز تاریکی و سیاهی چیزی دیده نمی‌شد.

#امیر_چمنی
@ettehad
#امیر_چمنی فعال کارگری اهل تبریز دقایقی پیش بعد از تحمل بیست روز انفرادی، به قید وثیقه ی صد میلیون تومانی آزاد شد.
@ettehad
امیر چمنی از زندان تبریز آزاد شد

امروز سه‌شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ #امیر_چمنی فعال کارگری پس از حدود ۱۰۰ روز از زندان تبریز آزاد شد.

امیر چمنی روز ۱۵ آبان بازداشت و جهت اجرای حکم ۷ ماه و ۲۵ روز حبس خود به زندان تبریز منتقل شده بود.

🔻این جنبش را سر بازایستادن نیست

#علیه_اعدام‌ها_بپاخیزیم
#سکوت_نکنیم
#انقلاب_ایران
#زن_زندگی_آزادی
#علیه_وضعیت_موجود
#اعتراضات_مردمی
#اعتراضات_سراسری
#اعتصابات_سراسری
#مهسا_امینی
#IranRevolution

🆔
https://t.me/ettehad
✉️ 🔚 tamas
https://t.me/Ettehadyeh20