🔴°معصوم اول هوشنگ گلشیری، قصهای نو شونده
برای "کیوان صمیمی"
در تمام این سالها، هربار، داستان "معصوم اول" هوشنگ گلشیری برایم بگونهای تازه ظاهر میشود و به سوی خود فرامیخواندم. همانطور که میدانید داستان کوتاه معصوم اول، نامهای است از معلم ده به برادرش که واقعهای عجیب و دلهرهآوری را نقل میکند. داستان مترسکی بنام حسنی (گویا در گویش اصفهانی به هرچیزی شبیه مترسک، حسنی میگویند) که باعث سلسله اتفاقاتی در روستا میشود. داستان یا نامه ازینجا شروع میشود که پای عبدالله باد کرده است. در پایان متوجه میشویم که عبدالله هنگام کندن یک تله خاک که گویا قبر بچهای بوده، انگشتان پایش قلم میشود و در آخر سر میمیرد. عبدالله یکی از ساکنان روستا روزی گویا برای عرق خوری به صحرا رفته و در بازگشت، برای حسنی، چشم و سبیل میگذارد با کلی پشم. سپس کسی دو تا کلاغ را کشته و خونشان را به تن حسنی مالیده و لاشهی کلاغها را به دستهایش آویزان کرده است. چند روز بعد ننه صغری را هم بعد از آن بیهوش جلوی حسنی پیدا میکنند در حالی که یک کمربند و یک جمجمهی انسان هم در جیب حسنی گذاشته شده است. حتی راوی یعنی معلم ده - که عقل روستاست- هم در افسون حسنی گرفتار شده و شبها صدای راه رفتنش را میشنود. سگها و خروسهای ده هم ساکتاند. تقی آبیار، حسنی را با تفنگی میبیند و از ترس به اوّلین خانهای که میرسد، می گریزد. زن بارداری در خانه بوده که از ورود ناگهانی مرد غریبه وحشت میکند و پسرش را میاندازد. نرگس دختر کدخدا را روزی درحالیکه پای حسنی خواب بوده پیدا میکنند که لبخند میزده است. بعدها در حمام زنانه با رنگ نوک پستانهایش معلوم میشود نرگسِ بیشوهر حامله بوده و جلوی حسنی بچه انداخته است. ننه کبری را طاس به سر دیدهاند که به سمت صحرا و حسنی میرود. بعد جلو پای حسنی یک برآمدگی کوچک، مثل قبر بچه میبینند. یک روز هم زن نازای حاج تقی را دیدهاند که پنج بار دور حسنی طواف کرده و مترسک را غسل داده است. کار آنقدر بالا گرفته که چندتایی از مردان ده شبانه سراغ حسنی و آن قبر کوچک میروند تا ببینند چه خبر است که نمیفهمند چه میشود که عبدالله با پای قلم شده و بیکفش و بیچراغقوه درحال ناله زدن پیدا میشود. کفشهایش هم پای حسنی بوده و چراغقوهاش در جیب پالتوی حسنی. داستان و نامه با مرگ عبدالله تمام میشود.
راوی داستان اصرار دارد که به ما بگوید این توهم نیست. یعنی داستان سوررئال نیست. هرچند سخت است اما حرفش را همیشه قبول کردهام. قصه گلشیری را رئالیسم جادویی میتوان فهمید. قصه از چشم و سبیل گذاشتن عبدالله برای مترسک شروع میشود. عبدالله به یک موجود بیجان، چشم و سبیل میدهد؛ یعنی توانایی مشاهده/ادراک و سبیل/قدرت. او جانش را برای فهم افسونی که این موجود جدید تولید کرده میدهد؛ آنهم با قلم شدن پایش، در حین کندن قبر نسل جدیدِ مرده. کسانی به ایدئولوژیای که مترسک صحرا بوده- برای ترساندن کلاغها- ابزار قدرت و مشاهده دادند. ایدهای جان و قدرت یافت، به جان مردم افتاد و افسونشان کرد، حتی طوافش کردند و مردهها و جوانانشان را به پایش ریختند. و وقتی خواستند بفهمند چیست، جان و زندگی عادی خودشان را هم گرفت.
داستان کوتاه گلشیری که در سال ۱۳۴۱ نوشته شده با جزییات بیشمارش، گروتسک درخشانی است در توصیف نمادین تاریخی که تا به امروز مدام تکرار شدهاست: قدرت دادن به مترسکها.
آنچه هربار داستان را ظاهر میکند، میل جمعی و تکراری همین فرایند است، که بهظاهری تازه احیا میشود.
#امین_بزرگیان
@ettehad
برای "کیوان صمیمی"
در تمام این سالها، هربار، داستان "معصوم اول" هوشنگ گلشیری برایم بگونهای تازه ظاهر میشود و به سوی خود فرامیخواندم. همانطور که میدانید داستان کوتاه معصوم اول، نامهای است از معلم ده به برادرش که واقعهای عجیب و دلهرهآوری را نقل میکند. داستان مترسکی بنام حسنی (گویا در گویش اصفهانی به هرچیزی شبیه مترسک، حسنی میگویند) که باعث سلسله اتفاقاتی در روستا میشود. داستان یا نامه ازینجا شروع میشود که پای عبدالله باد کرده است. در پایان متوجه میشویم که عبدالله هنگام کندن یک تله خاک که گویا قبر بچهای بوده، انگشتان پایش قلم میشود و در آخر سر میمیرد. عبدالله یکی از ساکنان روستا روزی گویا برای عرق خوری به صحرا رفته و در بازگشت، برای حسنی، چشم و سبیل میگذارد با کلی پشم. سپس کسی دو تا کلاغ را کشته و خونشان را به تن حسنی مالیده و لاشهی کلاغها را به دستهایش آویزان کرده است. چند روز بعد ننه صغری را هم بعد از آن بیهوش جلوی حسنی پیدا میکنند در حالی که یک کمربند و یک جمجمهی انسان هم در جیب حسنی گذاشته شده است. حتی راوی یعنی معلم ده - که عقل روستاست- هم در افسون حسنی گرفتار شده و شبها صدای راه رفتنش را میشنود. سگها و خروسهای ده هم ساکتاند. تقی آبیار، حسنی را با تفنگی میبیند و از ترس به اوّلین خانهای که میرسد، می گریزد. زن بارداری در خانه بوده که از ورود ناگهانی مرد غریبه وحشت میکند و پسرش را میاندازد. نرگس دختر کدخدا را روزی درحالیکه پای حسنی خواب بوده پیدا میکنند که لبخند میزده است. بعدها در حمام زنانه با رنگ نوک پستانهایش معلوم میشود نرگسِ بیشوهر حامله بوده و جلوی حسنی بچه انداخته است. ننه کبری را طاس به سر دیدهاند که به سمت صحرا و حسنی میرود. بعد جلو پای حسنی یک برآمدگی کوچک، مثل قبر بچه میبینند. یک روز هم زن نازای حاج تقی را دیدهاند که پنج بار دور حسنی طواف کرده و مترسک را غسل داده است. کار آنقدر بالا گرفته که چندتایی از مردان ده شبانه سراغ حسنی و آن قبر کوچک میروند تا ببینند چه خبر است که نمیفهمند چه میشود که عبدالله با پای قلم شده و بیکفش و بیچراغقوه درحال ناله زدن پیدا میشود. کفشهایش هم پای حسنی بوده و چراغقوهاش در جیب پالتوی حسنی. داستان و نامه با مرگ عبدالله تمام میشود.
راوی داستان اصرار دارد که به ما بگوید این توهم نیست. یعنی داستان سوررئال نیست. هرچند سخت است اما حرفش را همیشه قبول کردهام. قصه گلشیری را رئالیسم جادویی میتوان فهمید. قصه از چشم و سبیل گذاشتن عبدالله برای مترسک شروع میشود. عبدالله به یک موجود بیجان، چشم و سبیل میدهد؛ یعنی توانایی مشاهده/ادراک و سبیل/قدرت. او جانش را برای فهم افسونی که این موجود جدید تولید کرده میدهد؛ آنهم با قلم شدن پایش، در حین کندن قبر نسل جدیدِ مرده. کسانی به ایدئولوژیای که مترسک صحرا بوده- برای ترساندن کلاغها- ابزار قدرت و مشاهده دادند. ایدهای جان و قدرت یافت، به جان مردم افتاد و افسونشان کرد، حتی طوافش کردند و مردهها و جوانانشان را به پایش ریختند. و وقتی خواستند بفهمند چیست، جان و زندگی عادی خودشان را هم گرفت.
داستان کوتاه گلشیری که در سال ۱۳۴۱ نوشته شده با جزییات بیشمارش، گروتسک درخشانی است در توصیف نمادین تاریخی که تا به امروز مدام تکرار شدهاست: قدرت دادن به مترسکها.
آنچه هربار داستان را ظاهر میکند، میل جمعی و تکراری همین فرایند است، که بهظاهری تازه احیا میشود.
#امین_بزرگیان
@ettehad
Telegram
attach 📎