🔹 مدرسه پیروز بهبهان و جنگی که زندگی هفتاد کودک را با خود برد
سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان قدیمی، به زیر درخت های اکالیپتوس حیاط رساندیم. هیچ کداممان حتی ظنش را نمی بردیم که مقرر شده در سرنوشتمان که "آن دم" و "آن لحظه" تا ابد درون قلب های کوچکمان ثبت بشود و تمام دقایق آن شام مرگزای را با خودمان بکشانیم تا انتهای جهان کوچکمان.
یک نوار ضبط شده از بلندگوی مدرسه پخش می شد: «توجه ! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است ...» همزمان صدای هیاهوی مردم می آمد از پشت دیوارهای مدرسه، یک نفر آن سوی دیوارها هوار کشید "عراقی ها مدرسه پیروز را زدند" رنگ از رخ هم کلاسی ام پرید، تکیه داد به تنه درخت "گز شاهی" بلندی که گاه و بیگاه دور از چشم ناظم از شاخه های تنکش بالا می رفتیم، پدرش معلم مدرسه راهنمایی "پیروز" بود . کنار تخته سیاه مرد و بعد از آن روز هرگز به خانه برنگشت.
آن روزها غالب مردم، روزها را در شهر می ماندند و شب که می شد از ترس بمباران عراقی ها می زدند به دل مزارع و باغ های اطراف. گوینده رادیوی عراقی هم هر شب که از نیمه می گذشت، شروع می کرد به تهدید بمباران و موشک باران و آنقدر اهالی شهر را صدا می زد و می گفت و می گفت تا پلک چشمهامان از خستگی هم می آمد.
شب قبل از ویرانی مدرسه پیروز، پدرم من و برادرم را خوابانده بود توی فرغون کهنه اش و رویمان را با یک پتوی سربازی که هدیه هلال احمر به جنگزدگان بود، پوشانده و راه افتاده بود به سمت باغ های سبزی و باقلی پشت خانه. جایی که چادرمان را آنجا به پا کرده بودیم و شبها آنجا می خوابیدیم تا آوار نکشدمان.
یادداشت ماهرخ غلامحسینپور را بخوانید 👇
#جنگ_ایران_و_عراق #حمله_موشکی #حقوق_کودکان #مدرسه_پیروز_بهبهان
@Farsi_Iranwire
سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان قدیمی، به زیر درخت های اکالیپتوس حیاط رساندیم. هیچ کداممان حتی ظنش را نمی بردیم که مقرر شده در سرنوشتمان که "آن دم" و "آن لحظه" تا ابد درون قلب های کوچکمان ثبت بشود و تمام دقایق آن شام مرگزای را با خودمان بکشانیم تا انتهای جهان کوچکمان.
یک نوار ضبط شده از بلندگوی مدرسه پخش می شد: «توجه ! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است ...» همزمان صدای هیاهوی مردم می آمد از پشت دیوارهای مدرسه، یک نفر آن سوی دیوارها هوار کشید "عراقی ها مدرسه پیروز را زدند" رنگ از رخ هم کلاسی ام پرید، تکیه داد به تنه درخت "گز شاهی" بلندی که گاه و بیگاه دور از چشم ناظم از شاخه های تنکش بالا می رفتیم، پدرش معلم مدرسه راهنمایی "پیروز" بود . کنار تخته سیاه مرد و بعد از آن روز هرگز به خانه برنگشت.
آن روزها غالب مردم، روزها را در شهر می ماندند و شب که می شد از ترس بمباران عراقی ها می زدند به دل مزارع و باغ های اطراف. گوینده رادیوی عراقی هم هر شب که از نیمه می گذشت، شروع می کرد به تهدید بمباران و موشک باران و آنقدر اهالی شهر را صدا می زد و می گفت و می گفت تا پلک چشمهامان از خستگی هم می آمد.
شب قبل از ویرانی مدرسه پیروز، پدرم من و برادرم را خوابانده بود توی فرغون کهنه اش و رویمان را با یک پتوی سربازی که هدیه هلال احمر به جنگزدگان بود، پوشانده و راه افتاده بود به سمت باغ های سبزی و باقلی پشت خانه. جایی که چادرمان را آنجا به پا کرده بودیم و شبها آنجا می خوابیدیم تا آوار نکشدمان.
یادداشت ماهرخ غلامحسینپور را بخوانید 👇
#جنگ_ایران_و_عراق #حمله_موشکی #حقوق_کودکان #مدرسه_پیروز_بهبهان
@Farsi_Iranwire
IranWire | خانه
مدرسه پیروز بهبهان و جنگی که زندگی هفتاد کودک را با خود برد
سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان…
Forwarded from Iranwire
🔹 مدرسه پیروز بهبهان و جنگی که زندگی هفتاد کودک را با خود برد
سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان قدیمی، به زیر درخت های اکالیپتوس حیاط رساندیم. هیچ کداممان حتی ظنش را نمی بردیم که مقرر شده در سرنوشتمان که "آن دم" و "آن لحظه" تا ابد درون قلب های کوچکمان ثبت بشود و تمام دقایق آن شام مرگزای را با خودمان بکشانیم تا انتهای جهان کوچکمان.
یک نوار ضبط شده از بلندگوی مدرسه پخش می شد: «توجه ! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است ...» همزمان صدای هیاهوی مردم می آمد از پشت دیوارهای مدرسه، یک نفر آن سوی دیوارها هوار کشید "عراقی ها مدرسه پیروز را زدند" رنگ از رخ هم کلاسی ام پرید، تکیه داد به تنه درخت "گز شاهی" بلندی که گاه و بیگاه دور از چشم ناظم از شاخه های تنکش بالا می رفتیم، پدرش معلم مدرسه راهنمایی "پیروز" بود . کنار تخته سیاه مرد و بعد از آن روز هرگز به خانه برنگشت.
آن روزها غالب مردم، روزها را در شهر می ماندند و شب که می شد از ترس بمباران عراقی ها می زدند به دل مزارع و باغ های اطراف. گوینده رادیوی عراقی هم هر شب که از نیمه می گذشت، شروع می کرد به تهدید بمباران و موشک باران و آنقدر اهالی شهر را صدا می زد و می گفت و می گفت تا پلک چشمهامان از خستگی هم می آمد.
شب قبل از ویرانی مدرسه پیروز، پدرم من و برادرم را خوابانده بود توی فرغون کهنه اش و رویمان را با یک پتوی سربازی که هدیه هلال احمر به جنگزدگان بود، پوشانده و راه افتاده بود به سمت باغ های سبزی و باقلی پشت خانه. جایی که چادرمان را آنجا به پا کرده بودیم و شبها آنجا می خوابیدیم تا آوار نکشدمان.
یادداشت ماهرخ غلامحسینپور را بخوانید 👇
#جنگ_ایران_و_عراق #حمله_موشکی #حقوق_کودکان #مدرسه_پیروز_بهبهان
@Farsi_Iranwire
سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان قدیمی، به زیر درخت های اکالیپتوس حیاط رساندیم. هیچ کداممان حتی ظنش را نمی بردیم که مقرر شده در سرنوشتمان که "آن دم" و "آن لحظه" تا ابد درون قلب های کوچکمان ثبت بشود و تمام دقایق آن شام مرگزای را با خودمان بکشانیم تا انتهای جهان کوچکمان.
یک نوار ضبط شده از بلندگوی مدرسه پخش می شد: «توجه ! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است ...» همزمان صدای هیاهوی مردم می آمد از پشت دیوارهای مدرسه، یک نفر آن سوی دیوارها هوار کشید "عراقی ها مدرسه پیروز را زدند" رنگ از رخ هم کلاسی ام پرید، تکیه داد به تنه درخت "گز شاهی" بلندی که گاه و بیگاه دور از چشم ناظم از شاخه های تنکش بالا می رفتیم، پدرش معلم مدرسه راهنمایی "پیروز" بود . کنار تخته سیاه مرد و بعد از آن روز هرگز به خانه برنگشت.
آن روزها غالب مردم، روزها را در شهر می ماندند و شب که می شد از ترس بمباران عراقی ها می زدند به دل مزارع و باغ های اطراف. گوینده رادیوی عراقی هم هر شب که از نیمه می گذشت، شروع می کرد به تهدید بمباران و موشک باران و آنقدر اهالی شهر را صدا می زد و می گفت و می گفت تا پلک چشمهامان از خستگی هم می آمد.
شب قبل از ویرانی مدرسه پیروز، پدرم من و برادرم را خوابانده بود توی فرغون کهنه اش و رویمان را با یک پتوی سربازی که هدیه هلال احمر به جنگزدگان بود، پوشانده و راه افتاده بود به سمت باغ های سبزی و باقلی پشت خانه. جایی که چادرمان را آنجا به پا کرده بودیم و شبها آنجا می خوابیدیم تا آوار نکشدمان.
یادداشت ماهرخ غلامحسینپور را بخوانید 👇
#جنگ_ایران_و_عراق #حمله_موشکی #حقوق_کودکان #مدرسه_پیروز_بهبهان
@Farsi_Iranwire
IranWire | خانه
مدرسه پیروز بهبهان و جنگی که زندگی هفتاد کودک را با خود برد
سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان…